eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
102.7هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
753 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
-هیچی. کلاً. چون دو سه هفته است که هر چی تو نماز جمعه دنبالت می‌گردم، بعدش پیدات نمی‌کنم. یهو غیب میشی. بعضی وقتا با سرویس نمازجمعه حوزه میایی و بعضی وقتام خودت میایی. بعضی وقتام اصلاً نمیایی اما حجره‌ات هم نیستی! -ابوذر! جان عزیزت! جان بابا و مامانت! این سوال خودت تنهاس؟ منظورم اینه که کسی دیگه از این سوال و این که من روزای جمعه کجام و چیکار می‌کنم، خبر نداره؟ -کَسِ خاصی نه! نترس! کلی پرسیدم. محمد نزدیک بود قلبش از دهانش بزند بیرون! لکنت گرفت. پرسید: «راستشو بگو! تو آدم فضولی نیستی. خیلی ازت مطمئنم. کی گفته؟ از کی شنیدی؟» -خب برادر من! تقصیر من چیه وقتی مشکوک می‌زنی؟ اون هفته، وقتی از نمازجمعه برمیگشتیم، بهرام و یکی دو نفر از نوچه‌هاشم بودند. - بهرام تو سرویس بود؟ مگه خودش ماشین نداره که با سرویس حوزه اومد نمازجمعه؟!! -اینا رو نمیدونم. خبر ندارم. معمولاً میشینن ته اتوبوس و شعار میدن و گاهی سینه زنی میکنن. یهو داشتن شوخی و خنده میکردن که دراومد پرسید راستی حداد کجاست؟ چرا با سرویس حوزه نمیاد؟ وقتی کسی جوابش نداد، گفت با سرویس حوزه هم برنمیگرده! -ای وای! یا خدا! خب بعدش چی شد؟ -هیچی. کسی چیزی نگفت. تا اون موقع، منم حواسم به این نبود که تو کجایی و چرا نیستی؟ محمد که دوباره عرق کرد و عصبی شده بود، به پیشانی‌اش زد و گفت: «آخ بدبخت شدم! یا صاحب الزمان! خدایا من از دست این پسر چیکار کنم؟ چرا گیر داده به من؟ من فکر می‌کردم دیگه تموم شده و کاری به کارم نداره!» ابوذر که مشخص بود یک چیز دیگر هم می‌خواهد بگوید اما مزمزه می‌کند، وقتی از تاکسی پیاده شدند و می‌خواستند از مسیر جاده عشق به حوزه بروند، گفت: «حداد! من باید یه چیز دیگه هم بهت بگم!» محمد نزدیک بود سکته کند. سر جایش خشکش زد. با این که سرما خورده بود و تازه آمپول زده بود و نمی‌توانست خیلی سر پا بایستد. پرسید: «ابوذر تو همه خبرای بد رو گذاشتی الان؟! میخوای همشو با هم بگی و دِقَم بدی؟» ابوذر گفت: «خب چیکار کنم! از بس یا کتابخونه‌ای. یا خونه اساتید. یا مشکوک می‌زنی و نیستی و یهو غیبت میزنه.» محمد با مریضی و بی‌حوصلگی گفت: «خب حالا بگو ببینم دیگه واسه چی باید زار بزنم؟» ابوذر که خودش هم حس خوبی از این حرف نداشت اما فکر می‌کرد که می‌تواند با این حرف و آمارها محمد را از دست یک مشت آدمخوار نجات بدهد گفت: «چند هفته است که محمود با بهرام هم مباحث شدند و صبح‌ها با هم بحث میکنن. از ظاهرشون پیداست که خیلی با هم جیک تو جیک شدند. به خدا نمیخوام نگرانت کنم اما گفتم اینو بهت بگم که یه وقت جلوی محمود، درباره بهرام حرفی نزنی که به گوشش برسه و واست بد بشه!» دنیا دور سر محمد شروع به چرخیدن کرد. اینقدر شنیدن این خبر برایش سنگین و سهمگین بود که کف دست راستش را روی شقیقه‌اش گذاشت و چشمانش را بست و با صدای لرزان گفت: «ابوذر میشه یک کم تنهام بذاری؟ حالم خوب نیست.» ابوذر دید محمد خیلی به هم ریخته. تا حالا او را این‌طور ندیده بود. دستش را روی شانه محمد گذاشت و گفت: «به قرآن مجید نمی‌خواستم اذیت بشی. گفتم اگه بدونی، بهتره و یه فکری می‌کنی.» محمد که اشکش پشت پلکش داشت موج می‌زد و نزدیک بود روی صورتش سرازیر شود، با صدای آهسته و لرزان گفت: «ابوذر خواهش می‌کنم برو! برو تنهام بذار.» ابوذر که خیلی پشیمان بود که چرا همه چیز را به محمد گفته و او را اینچنین به هم ریخته، رفت و محمد وسط جاده عشق ماند. او بود و یک عالمه مریضی و بدن درد و هجوم و حمله انواع استرس‌هایی که باید از کسانی می‌کشید که حتی نمی‌دانست چرا و به کدام جرم و جنایت اینچنین به او پیله کرده‌اند؟! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🔹 پذیرش سراسری حوزه‌های علمیه علاقه‌مندان می‌توانند جهت کسب اطلاعات بیشتر به مراکز مدیریت‌ حوزه علمیه استان‌ها و یا مدارس علمیه تحت پوشش در سراسر کشور و جهت ثبت نام به پایگاه اطلاع‌رسانی سنجش و پذیرش حوزه‌های علمیه مراجعه نمایند. 🖇 دفترچه راهنما https://paziresh.ismc.ir/%d8%af%d8%a7%d9%88%d8%b7%d9%84%d8%a8-%d9%88%d8%b1%d9%88%d8%af-%d8%a8%d9%87-%d8%ad%d9%88%d8%b2%d9%87/ 👈 به عنوان کمترین و خاک نعلین علمای اعلام شیعه عرض میکنم که اگر هفتاد بار بمیرم و زنده بشم، بازم از خداوند میخواهم که و درک معارف اهل بیت علیهم السلام را به حقیر عطا کند. @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آزادی حقیقی، درک ضرورت است. باروخ اسپینوزا] فردای آن روز محمد اصلاً نتوانست در کلاس‌ها شرکت کند. حتی هر چه تلاش کرد بلکه بتواند زور و قدرتش را جمع کند و حداقل به منزل استاد تولّایی و استاد فهیم زاده برود، نشد که نشد. استرس‌ها حالش را بدتر کرده بودند. اینقدر که فقط داروهایش را سر ساعت می‌خورد و می‌خوابید. ساعت حدوداً 10 شب بود و هنوز فرهاد و محمود به حجره برنگشته بودند که محمد متوجه شد که در می‌زنند. همین طور که زیر پتو بود، آهسته گفت: «بفرمایید!» که دید در باز شد و استاد تولّایی با یک کاسه سوپ داغ وارد شد. محمد اینقدر از دیدن آن صحنه خوشحال شد که حد و حساب نداشت. اصلاً فکرش را نمی‌کرد. با زحمت فراوان نشست و دست به سینه گذاشت و مودبانه سلام کرد و گفت: «استاد ببخشید که نمیتونم از سر جا بلند شم. شرمندم.» استاد لبخندی زد و نشست روبرویش و گفت: «راحت باش. اشکال نداره. اما قبل از این که بخوابی یه کم سوپ بخور. امشب بچه‌های ما یه کم سوپ پختند. گفتم یه کاسه بیارم.» محمد خیلی سر و صورت و موهایش نامرتب بود گفت: «دستتون درد نکنه. تو زحمت افتادین.» استاد دید محمد خیلی به هم ریخته. بلند شد و عبایش را آویزان کرد. سپس دید یک چفیه آنجاست. متوجه شد که یک تکه نان داخلش هست و در حکم سفره حجره آنهاست. آن را برداشت و جلوی محمد انداخت و کاسه داغ سوپ را گذاشت جلویش و گفت: «پیشنهاد می‌کنم همین حالا بخوری. از لب و دهانت مشخصه که به جز داروهات چیزی نخوردی. اینو نوش جان کن.» محمد که حسابی شرمنده شده بود گفت: «چشم. اول لطفاً یه دعا ... سوره حمدِ شفا ...» استاد لبخند زد و آرام شروع به خواندن سوره حمد کرد. وقتی سوره‌اش تمام شد، اندکی در سوپ و صورت محمد فوت کرد. محمد کاسه را برداشت و بسم الله گفت و چند تا قاشق خورد. دید خیلی خوشمزه است اما خیلی میل ندارد. می‌خواست ادامه ندهد که استاد گفت: «حتماً بخور. نباید ضعیف‌تر بشی.» محمد چشمش را روی هم گذاشت و آن کاسه را بدون نان، تا آخر سر کشید. سوپی که شاهکار هنرمندانه مادران مازندرانی بود. از آن دست پخت‌هایی که علاوه بر قوّت و مزّه‌اش حال دل آدم را هم خوب می‌کند. خیلی خوب شد که خورد. اما هنوز سر گیجه داشت. استاد دید که محمد توان نشستن ندارد. گفت: «دراز بکش. و الا پا میشم میرم. بخواب پسرم. بخواب.» محمد که دلش نمی‌خواست استاد برود، اجازه گرفت و دراز کشید و پتو را روی خودش انداخت. استاد چشمش به قفسه کتاب محمد افتاد. قفسه خالی بود و هیچ کتابی در آن باقی نمانده بود. فقط یک کتاب در قفسه بود که آن را هم خودش به محمد امانت داده بود. آن را برداشت و شروع به تورق کرد. چشمش به صفحات خاصی خورد. محمد می‌دید که استاد همین طور که تورق می‌کند، لبخند خاصی گوشه لبش دارد. خیلی دلش می‌خواست بداند که کدام صفحه و کدام مطلب به چشم استاد چنین آمده و علت لبخندش چیست؟ که دید استاد تولّایی کمی نزدیک‌تر نشست و همین طور که محمد زیر پتو بود، آرام شروع به خواندن کرد. با همان صدای گرم و مهربان. جوری که محمد بشنود و کیف کند. [اینقدر به سوالات «اسپینوزا» پاسخ ندادند که در 23 سالگی به اتهام «ترویج و انتشار باورهای کفرآمیز»، از حضور در اجتماع یهودیان آمستردام منع شد. رهبران انجمن «یهودیان سِفاردیک آمستردام» به منظور طردکردنِ کاملِ اسپینوزای جوان، متنی رسمی را علیه او به انتشار رساندند. لحن این متن به شکلی کم نظیر، تند بود و بیان می‌کرد هیچ‌کس حق ندارد با اسپینوزا ارتباط داشته باشد و اثری از او را بخواند و یا پناهگاهی برای او فراهم کند. اجتماع یهودیان آمستردام در قرن هفدهم، با هراسِ آزار و اذیت‌های مذهبی و نژادی رو به رو بودند و تلاش می‌کردند وجهه و اعتبار خود را در میان جمعیت مسیحی شهر حفظ کنند. چون اکثر آنها از نیروهای «تفتیش عقاید» گریخته بودند، علاقه‌ای به جلب ناخواسته‌ی توجهات نسبت به خودشان نداشتند و نگران بودند که مبادا کسی از میان آنها به رابطه‌ی شکننده‌شان با مقامات مسیحی شهر آسیب بزند. اسپینوزا در آثار خود، به شکل آشکار باورهای یهودیت ارتدکس و همینطور مسیحیت را رد می‌کند. به همین خاطر شاید اخراج او از اجتماع یهودیان، به دلایل سیاسی و به خاطر اطمینان آن‌ها از حفظ روابط با مقامات شهر صورت گرفته بوده است. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
مادر محمد از شکستن بقیه قندها صرف نظر کرد. انگار 100 لیتر آب یخ روی سرش ریخته بودند. دلش داشت آتش می‌گرفت که چرا درباره محمد اینطور می‌گویند؟ عزیزدلم دستپاچه شد. گفت: «دارین همتون اشتباه میکنین. میخواین برای ایام فاطمیه دعوتش کنم جهرم و بیاد منبر بره و کلی حرفای خوب بزنه؟ میخواین؟» کاش وقتی داشت این را به خدیجه می‌گفت، اوستا رسول نمی‌شنید. کاش کمی یواشتر گفته بود تا بابای محمد نگوید: «پاشو. پاشو همین حالا زنگش بزن. اگه اومد، هر چی میخوای به من بگو! تو زنی. ناقص العقلی. میدونی چرا فقط طرفداری‌اش می‌کنی؟ آخه ننه زیر بار بدِ بچه‌اش نمیره. چه میدونی وقتی یکی درس آخوندی بخونه ولی روضه نخونه، ینی چه؟ لابد فردا هم لباس آخوندی به تن نمیکنه. پس فردا هم...» مادر حرف پدر را قطع کرد و با بغض به طرف تلفن رفت. آقای صالحی، جوری که مامان و بابای محمد نبینند، به خدیجه چشم‌غُرّه آمد و با ایما و اشاره از او خواست که دنده ندهد، اما فایده نداشت. خدیجه وقتی دید که صالحی می‌خواهد به او تذکر بدهد، کاملاً رو به طرف مادر و تلفن نشست تا مثلاً تذکرات شوهرش را نبیند. امان از دل مادر! مادر به طرف تلفن نشست. رو به درِ اتاق که به حیاط خانه باز می‌شد. اوستا و صالحی و خدیجه پشت سرش بودند. شروع به شماره گرفتن کرد. آن روزگار چون کسی تلفن همراه نداشت، همه خانواده‌ها به تلفن مرکزی خوابگاه زنگ می‌زدند. بار اول اشغال بود. بار دوم، یکی از طلبه‌ها گوشی را برداشت و قرار شد برود و محمد را صدا بزند اما رفت و پنج شش دقیقه طول کشید و برنگشت. تلفن خودبه‌خود قطع شد. بار سوم، یکی دیگر برداشت و او هم رفت و نیامد. همین دو سه بار، حداقل ده دقیقه تا یک ربع زمان طول کشید. دل مادرش داشت از جا کنده می‌شد. امیدوار بود که محمد بردارد و به احترام امر مادر، بگوید چشم و بیاید و منبر برود و حرف‌های خوب بزند تا همه حرف و حدیث‌ها پشت سرش تمام بشود و برود. اما نشد. محمد آن شب در بستر افتاده بود و گوشی را برنداشت. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، آن لحظات، پدرِ پیر و بی‌سواد و عاشق امام حسینش نیز در دلش نذر کرده بود که محمد گوشی را بردارد و قبول کند و بیاید و منبر برود و همه کیف کنند. اما وقتی محمد گوشی را برنداشت، با یک کلمه حرف خدیجه هم دل او آتش گرفت و هم دل مادری که رو به حیاط، بغضش شکسته بود و اشکش افتاد روی گوشی که به گوش و صورتش چسبانده بود. کدام کلمه حرف؟ این جمله که خدیجه گفت: «خیره. ان‌شاءالله که نفهمیده باشه که بخاطر فاطمیه و منبر زنگ زدیم و از عمد نیامده باشه!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [همه آنچه هستم، یا امید دارم که باشم، مدیون فرشته‌ای هستم که مادرم نام دارد. آبراهام لینکولن] روز پنجشنبه شد. یعنی پس فردای شبی که حال محمد به لطف سوپ داغ منزل استاد اندکی بهتر شد و هم‌زمان در جهرم، خواهرش آن لزلزه 10 ریشتری را ایجاد کرده بود. محمد از نمازصبح مشغول مطالعه درس‌های عقب‌مانده شد و بعدش می‌خواست یک متن دو صفحه‌ای از یک الهی‎دان انگلیسی ترجمه کند تا بهتر متوجه منظور و مواضع پدر ایوان بشود و در نتیجه کلاً متاسفانه یادش رفت که با خانواده‌اش تماس بگیرد. آن روز حوزه تعطیل بود اما طلبه‌های پایه‌های ششم به بالا که قصد داشتند برای فاطمیه به تبلیغ اعزام شوند، در کلاس تمرین روضه بودند. محمد در کتابخانه بزرگ حوزه، خودش تک و تنها مطالعه می‌کرد. شاید باورش سخت باشد اما از وقتی که نماز صبحش را خواند، در کتابخانه بود و مطالعه می‌کرد تا وقتی که اذان ظهر گفتند. هنوز کمی از درس اصول مانده بود ولی از ضعف، چشمانش سیاه می‌دید. به خاطر همین، تصمیم گرفت پس از نماز، فقط هفت هشت لقمه غذا بخورد تا خوابش نگیرد و بتواند از ساعت عصر و بعدازظهر هم به بهترین نحو استفاده کند. یک ساعت قبل از غروب در منزل استاد فهیم زاده قرار داشت. کتابش را برداشت و رفت. وقتی به در منزل استاد رسید، هنوز در نزده بود که صدای داد و فریاد استاد با پسرش به گوشش خورد. مانده بود که آیا در بزند یا خیر؟ چون مشخص بود که پدر و پسری دعواشان شده و اعصاب استاد خُرد است. بالاخره تصمیم گرفت که در بزند. چون قرار داشت و بعداً نمی‌توانست به استاد دروغ بگوید. تا زنگ زد، یهو صدای جر و دعوا خوابید. یک دقیقه بعد، محمد دید یهو در باز شد و پسرِ نوجوانِ استاد با عصبانیت و ناراحتی، در را محکم باز کرد و از خانه زد بیرون. وقتی از جلوی محمد، جواب سلام نداد و مثل برق رد شد و رفت، محمد چشمش به سر و صورت پسرک افتاد. دید موهایش را مدل‌دار زده و صورتش را کاملاً صاف کرده. اتفاقاً خیلی هم به او می‌آمد. پسرانه‌ترش کرده بود. این را به استاد هم گفت. -اعصابمو خُرد کرده. اصلاً دل به درس و فضای معنوی حوزه نمیده. اخلاقشم بدتر شده. لااقل قبلاً تو روی من نمی‌ایستاد. اما جدیداً زبون درازی هم میکنه. -چطور استاد؟ چی گفته مگه؟ -می‌پرسم چرا موهاتو غربی زدی؟ میگه دوست داشتم. میگه همیشه دلم می‌خواسته موهامو اینجوری بزنم. میگه دبیرستان نمیذاشتن موهامون بلند بشه. اما دیگه اینبار آلمانی زدم. -اتفاقاً خیلی بهش میاد. خوشکلتر شده بود. -چی داری میگی؟ حواست هست که ما سرباز امام زمانیم یا نه؟ بعله که خوشکلتر میشه. ولی مگه قراره ظاهرمون قشنگ بشه. اومده حوزه که باطنش قشنگ بشه. نه ظاهرش فُکُل بذاره و صورتشو صاف کنه. -استاد من قصد دخالت ندارم اما بنظرم هنوز خیلی بچه است. دوس داره بچگی کنه. منم دلم میخواد موهامو بلدتر بذارم اما موهام فر میشه. موج میگیره موهام. یا مثلاً دلم میخواد ریشمو کوتاه‌تر کنم اما نمیتونم. دیگه چه برسه به اون بنده خدا. -قبول ندارم. منم هم سن اون بودم که اومدم حوزه. ولی از این قرتی بازیا درنیاوردم. حالا کاش جوابمو نمی‌داد. میگه دوست دارم این تیپی باشم. جدیداً هم یه دوست پیدا کرده که اون از این بدتر! -میتونم بپرسم کی؟ مشخصاتی که داد، محمد متوجه شد که پسر استاد با رضا (داداش مهدی) دوست شده. او هم یک بچه شیطون و پر جنب و جوش بود که به قول قدیمی‌ها شَر دور سرش می‌چرخید. -مگه این دو نفر قبلاً با هم دعواشون نشده بود. اینجوری یادمه. آره استاد؟ -بعله. قبلاً دعواشون شد. اما الان با هم میرن و با هم میان. تو کلاس هم کنار هم میشینن. ولی فهمیدم اونم پسر خوبی نیست. داداشش شاگرد خودمه (منظورش مهدی بود.) اما اونم خیلی مالی نیست. درس و بحث محکمی نداره. بیشتر دنبال رفیق و رفیق بازی و کارای سیاسی و این چیزاست. به دلم موند که یکیشون یه سوال درست و درمون مثل تو بپرسن. اون داداش بزرگه مرتب نگاه به ساعت میکنه که ببینه کی وقت کلاس تموم میشه. این دوتام از اون بدتر. تا حالا سه چهار بار این دو تا بچه از کلاس اخراج شدند. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
-خب؟ -خب که این خیلی بده. حتی اینم متوجه شدم که تعریف گنده‌های مسیحیت از عقل، یه جاهایی حتی وابسته به جغرافیای هر فیلسوف و اندیشمند داره و جا تا جا تعریف شما متفاوته. استاد این اصلاً تو کتم نمیره. بنظرم شما مردمو گذاشتین سر کار. -من هنوز نمیدونم این کجاش سرکاریه؟! کجاش بده؟ این را که پرسید، محمد متوجه شد که درِ کشویی کمی بازتر شد. هر کس بود می‌خواست صدای محمد را که بخاطر سرماخوردگی کمی آهسته‌تر از هفته‌های قبل بود، بهتر بشنود. اما اینقدر حرفه‌ای آن در را می‌کشید که اصلاً سایه‌اش روی شیشه در نیفتد. -بدیش اینجاست که شما مثلاً هفت هشت ده تا نظریه گنده درباره عقل بیان کردین و گفتین هر کی هر کدومو دوست داره و یا فکر میکنه بهتره، برداره و واسه خودش انتخاب کنه. غافل از این که خود این انتخاب، باید بر اساس عقلانی و عقل سالم و درست و بدون اشتباه انجام بشه. غیر از اینه استاد؟ -نه. درسته! -خب وقتی کسی هنوز به تعریف عقل نرسیده، چطور میشه ازش توقع داشت که یکی از اون هفت هشت ده نظریه رو انتخاب کنه؟ رو چه حسابی اینقدر مردمو سردرگم میکنین؟ پدرایوان لبخند تلخی زد و گفت: «قرار ما مناظره نبود!» محمد فوراً اما مودبانه جواب داد: «عقلم از فضای این درخواست و تشکیل کلاس اینو بهم میگه که اینا که من گفتم، همش سوال و تردید هست نه مناظره و تشکیک!» پدرایوان دید محمد دوباره حتی در جوابش هم به عقل و میزان و نحوه تشخیصش اشاره کرد و هیچ معیار ثابت و محکمی بر اساس اندیشه مسیحیت وجود ندارد که بتواند از زیر آتشبار محمد نجات پیدا کند. خواست بگوید که: «ما علومی مانند هرمنوتیک و ... را به وجود آوردیم که بتونیم به واقعیت و منظور اصلی متن و حرف همدیگه پی ببریم.» که محمد آن راه را هم بست و فوراً گفت: «هرمنوتیک را هم خوندم. اتفاقاً با استاد خوندم. نه تنهایی و صرفاً مطالعه. هرمنوتیک هم بر اساس فکر و عقل و فهم شلایرماخر و ویلهلم دیلتای و هایدگر و بقیه نوشته شده ادعای گنده‎ای کردن و گفتن ما به معنای نهایی متن و منظور متکلم می‌رسیم اما نرسیدند. حتی خود اونام ننشستند اول به تعریف محکم از عقل برسند. چرا؟ اینجاشو آخوندای ما میگن چون دست مسیحیت و یهودیت و بقیه از وحی کوتاهه. و پدرجان! اگه اینو واسم حل کنی، تغییر دین و مسیحی شدنم خیلی هموار میشه. اینو خودم دارم میگم. نه این که شما اومده باشی دنبالم و منو مجبور و تشویق کرده باشی که مسیحی بشم.» پدرایوان تا آن روز اینقدر ساکت روی صندلی‌اش ننشسته بود و به حرف‌های محمد با لکنت زبان شیرین و گاها خسته کننده‌ای که داشت، گوش نداده بود. دقایقی فقط فکر کرد و با هم چایی را که سرد شده بود، خوردند و چشم در چشم به هم زل زدند. محمد در مسیر برگشت از ساری و خانه پدرایوان، وقتش را تلف نکرد و چند لغت انگلیسی را که باید، حفظ کرد. تا این که راننده پیچید و درِ بزرگ حوزه از دور نمایان شد. محمد همین طور که به بیرون نگاه می‌کرد، از فاصله دور، صحنه‌ای دید که خشکش زد. آب دهانش را قورت داد و از صندلی فاصله گرفت تا دقیق‌تر به بیرون نگاه کند. البته هنوز دقیق مطمئن نبود. به خاطر همین، چشمانش را مالاند تا بهتر زل بزد و ببیند. هر چه ماشین به حوزه نزدیک‌تر می‌شد، محمد تپش قلبش بیشتر می‌شد. نه از ترس. از هیجان. شایدم معجونی از هر دو. تا این که سر کوچه از ماشین پیاده شد. فقط بیست قدم تا در حوزه فاصله داشت. پرواز کرد تا به خانم چادری که درِ حوزه و پشت به محمد ایستاده بود، نزدیک و نزدیک‌تر شد... تا این که آن خانم برگشت و رو به محمد کرد... و یک آن محمد چشمش به جمال مادرش روشن شد!! مادر محمد بیش از 1500 کیلومتر از جنوب تا شمال کوبیده بود و آن لحظه در سه چهار قدمی محمد نمایان شد! سه چهار نفر از طلبه‌ها از جمله ساداتی و حسن نزدیک در حوزه بودند و این صحنه را از نزدیک دیدند که محمد دو قدم مانده به مادرش، به جای رفتن به آغوش گرم و مادرانه‌ای که روبروش باز شده بود، خودش را به پای مادر انداخت... زانو زد وسط آن گِل و خاک و آب وسط کوچه... دیدند که دو پای مادرش را از روی کفش گرفت و نبوسید... بلکه بوسه باران کرد... مادرش که چشمانش پر از اشک شده بود، می‌خواست محمد را از روی زمین بلند کند اما نشد. هنوز کم بود. حال محمد فقط با بوسه بر پای مادرش جبران نمی‌شد. به خاطر همین، گونه سمت چپش را روی کفش و پای مادرش گذاشت... و سپس گونه سمت راستش را... هی بوسید... هی بوسید... هی بوسید... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آیا آنچه می‌خواهی، همین است که می‌خواهی؟ آیا آنچه می‌کنی، همین است که باید کنی؟ ریموند کارور] محمد غافلگیر شد. با دیدن مادرش هم باقی‌مانده درد و مریضی‌اش را فراموش کرد و هم معجونی از بُهت و شادمانی در وجودش موج می‌زد. با مدیر حوزه هماهنگ کرد و مادرش را به سوئیت ساده‌ای که در ابتدای کوی اساتید بود، بُرد. مادرش دو تا ساک با خود آورده بود. در یکی از آنها وسایل شخصی و لباس‌های خودش و در دیگری، کلی تنقلات و سوغات‌های مادرانه برای محمد و دوستانش آورده بود. -مامان چرا این همه زحمت کشیدی؟ تنهایی چطور این همه چیز میز با خودت آوردی؟ -خیلی نیست. به اندازه‌ی دستم آوردم. این کارتن خرمای تازه برای خودت و این دو تا بسته هم بده به اون دو تا استادی که می‌گفتی بهت محبت دارن. -دستت درد نکنه. چشم. -اینم یه کم پرتقال و لیموشرین جهرمه. گفتم پلاستیکش کنم که خراب نشه. -وای ممنون. چقدر خوب شد آوردی. پرتقال اینجا خیلی شیرین نیست. -این دو پلاستیک، یکیش چایی و یکی دیگه‌اش قند هست. خودم خُرد کردم. -ممنون. دستت درد نکنه. راستی بابا چطور بود؟ -این کلاهو خودم بافتم. گفتم شاید رنگی دوست نداشته باشی، مشکی برات بافتم. -مادر چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ چقدر قشنگ بافتی. بابا هنوز ازم دلخوره؟ -این دفترچه خودمه. وقتایی که نبودی و دلم برات تنگ می‌شد، تو این دفتر می‌نوشتم. یک دفترچه به اندازه کف دست بود که حدوداً بیست سی تا کاغذ دولا شده بود و تبدیل به یک دفترچه نُقلیِ حدوداً پنجاه شصت برگ شده بود که وسطش را با نخ مشکی دوخته بود. محمد وقتی آن دفترچه را باز کرد، دید مادرش با مداد و خودکار و هر چه همان لحظه دلتنگی به دستش می‌آمده، با آن روی دفتر می‌نوشته. -ای جونم ... این بهشته ... چقدر ارزشمنده... تا این که در نهایت، مادر دستش را به ته ساک بُرد و یک پلاستیک از آن درآورد و جواب سوالی را که محمد دو سه بار پرسیده بود را عملی نشان داد. یک پلاستیک کوچک درآورد و روبروی محمد گرفت و گفت: «اینو بابات داد. سلامتم رسوند.» محمد پلاستیک را دو دستی گرفت. آن را باز کرد. دید کمی پول در آن است و یک تسبیح از تربت امام حسین علیه السلام. همه را به طرف صورت و لبانش برد و بوسید و بو کشید. کمی مکث کرد. خیلی آشنا بود. دوباره و عمیق‌تر چشمانش را بست و بو کشید. سپس رو به مادر کرد و گفت: «چقدر این تسبیح بوی بابا میده.» مادر لبخندی زد و گفت: «تسبیح خودشه. از وقتی یک بار رفت کربلا و برگشت، هر شب با همین تسبیح نمازشب میخوند. وقتی دیروز صبح گفتم میخوام برم پیش محمد، دست کرد تو جیبش و هر چی داشت و نداشت گذاشت تو این پلاستیک و این تسبیح هم گذاشت روش و سلامت رسوند و گفت برو!» محمد دوباره تسبیح و پول‌های کمی که با آن بود را بویید و بوسید. مادر گفت: «من اینجا راحتم. تو اگه کار داری، پاشو برو به کار و درس و کتابت برس.» محمد جواب داد: «هیچ کاری مهم‌تر از شما ندارم. همین جا نماز میخونیم و بعدش شام بخوریم و حرف بزنیم.» حوالی ساعت 22 که محمد می‌خواست به حجره برود و پتو و بالشتش را با خودش به سوئیت و کنار مادرش ببرد، وقتی وارد حجره شد، فرهاد در حجره نشسته بود. تا چشمش به محمد خورد، فوراً حتی بدون سلام گفت: «چشمت روشن. مادرت اومده؟» محمد با تعجب پرسید: «سلامت کو؟ آره. از کجا فهمیدی؟» فرهاد : «ساداتی و حسن واسه منوچ تعریف میکردن و منم شنفتم.» محمد: «اصلاً خبر نداشتم. یهو چشمم به مامانم خورد.» فرهاد آهی کشید و گفت: «تهرون تا اینجا مگه چند ساعته؟ اصلاً بگو همین روستای بابابزرگم. مامان و بابای من تا روستامون اومدن اما تا حالا حتی یک بار هم نیومدن درِ این حوزه و بگن اینجا چیکار می‌کنی؟» محمد همین طور که داشت پتویش را تا می‌کرد لبخندی زد و گفت: «بی‌خیال بابا. گرفتارن مردم. راستی خیلی وقته محمود با من حرف نمیزنه. تو چیزی نشنیدی؟ به تو چیزی نگفته؟» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
این حرف استاد تولّایی، خیلی محمد را در فکر فرو برد. وقتی به حجره برگشت، در تاریکی شب دراز کشید و با خودش در فکر فرو رفت تا خوابش برد. روز آخری که مادرش در آنجا مهمان بود، وقتی محمد به کلاس رفت، قبل از این که استاد در کلاس حاضر شود، همه بچه‌ها شروع به دست انداختن محمد کردند. یکی می‌گفت: «شنیدیم مامانت اومده خواستگاری!» یکی دیگه می‌گفت: «خبریه؟ خیر باشه ایشالله. خوش به حال مردم. مامان ما حتی حال نداشت یه کوچه اون طرفتر بره و دختر ببینه. همونجا دست دختر همسایه‌مون گرفت و آوردش خونمون. نه مثل مادر بعضیا 1500 کیلومتر سوار اتوبوس بشه و بیاد!» یکی دیگه گفت: «آخه هر چی فکر می‌کنم تو شرایطشو نداری. نمیشه مامانت تا هست، واسه ما مادری کنه و آستین واسه ما بزنه بالا؟! به خدا ما شرایطمون از تو بهتره ها!» این را که گفت، همه خندیدند. محمد که هم خنده‌اش گرفته بود و هم از تعجب شاخ درآورده بود، نمی‌دانست چه بگوید. به خاطر همین، عرق می‌ریخت و می‌خندید و خجالت می‌کشید. شب آخری که مادرش آنجا بود، با هم در مهمانسرا نشستند و چند کلمه‌ای حرف زدند. در آن دو سه روز، محمد منتظر بود که ببیند مادرش کی فرصت می‌کند و دورش خلوت می‌شود و حرف و نکته اصلی که برای آن این همه راه آمده چیست؟ -محمد من این دو روز فهمیدم که خدا رو شکر سر و گوش و هوش و حواست به درس و کتابخونه و این چیزاست. اینقدر همه ازت تعریف کردن که حتی اگه تا ده سال دیگه هم اینجا باشی، فکر نمی‌کنم ضرر بکنی. -خدا رو شکر. کسی چیز خاصی نپرسید؟ -چه مثلاً؟ -نمیدونم. کلاً. چون سابقه نداشته که مادر و یا پدر طلبه‌ها بیان و اینجوری همه جا بپیچه که مادر فلانی اومده! -نه خدا را شکر. هیچ کس حرف و چیز خاصی نپرسید. اما محمد ... قربون قدت برم ... یه چیزی تو دلمه که برای اون این همه راه اومدم. محمد نزدیک‌تر نشست و دست مامانش را گرفت و گفت: «چی عزیزدلم؟ چه شده؟» مادر خیلی راحت و خودمانی گفت: «چرا حواست به دل بابات نیست؟ چرا وقتی به صالحی و بقیه می‌رسی، حرفا و سوالای اونجوری می‌پرسی؟ مگه تو دعای عهد نمیخوندی که طلبه بشی؟» تا مادر اسم دعای عهد آورد، محمد خشکش زد. اصلاً یادش نبود که از وقتی طلبه شده، آخرین باری که خودش و در خلوتش، مثل دوران دبیرستان، دعای عهد خوانده و گوشه چشمش خیس شده، کِی بود؟ مادر ادامه داد: «چرا مثل بقیه نیستی؟ میدونم فعلاً داری درس میخونی. فعلاً نمیشه لباس حاج‌آقاها بپوشی. اما دل بابات به دست بیار. وقتی میخوای حرف بزنی و سوال بپرسی، مزمزش کن. اول لعنت به شیطون بفرست.» محمد که می‌خواست فضا عوض بشود خیلی جدی اما از آن جدی‌هایی که پشتش حالت شوخی است پرسید: «مامان! شما به وجود شیطون اعتقاد داری؟» مادرش مکثی کرد و خیلی جدی در چشمانش زل زد و مثل وقتی که محمد کودک بود و می‌خواست او را با جدیت ادب کند، پس از مکثش گفت: «وقتی دارم باهات جدی حرف می‌زنم، جدی باش!» محمد فوراً خودش را جمع و جور کرد و گفت: «ببخشید اما مادرجان! من که از سرِ بدی و شیطنت و لجبازی سوال نمی‌پرسم. خدا شاهده اینجوری نیستم. ینی اصلاً این مدلی تربیتم نکردی. گناه من اینه که...» فوراً مادر حرفش را قطع کرد و گفت: «گناهت اینه که ساده‌ای! خیلی هم ساده‌ای. فکر می‌کنی همه مثل خودتن. فکر می‌کنی همه بی‌منظور نشستن تا تو بیایی و از اونا سوال بپرسی و درباره‌ات قضاوت نکنن.» محمد خیلی از این حرف مادرش کیف کرد. هیچی نگفت و فقط به مادرش زل زد. مادر خیلی جدی و بدون ذره‌ای مماشات ادامه داد: «وقتی دانشگاه ....... قبول شدی ولی به خاطر شدت لکنت زبانت ردت کردند، وقتی رفتی برای استخدامی سپاه اما به خاطر لکنتت گفتن نیا که ردی، وقتی که حوزه اصفهان و کاشان که تو دلت بود، ردت کردند و گفتند ما طلبه‌ای می‌خوایم که بعداً بتونه بین الصلاتین دو تا مسئله شرعی بگه و تو به درد ما نمی‌خوری، وقتی برگشتی خونه و از همه‌جا ناامید بودی، بهت گفتم یا باید بری سر میدون کنار بقیه کارگرا وایسی و تن و بدن کارگری داشته باشی و تابوک و آجر بندازی بالا. یا باید بری و هر طور شده بشی چیزی که میخوای. یادته یا نه؟» محمد برای چند ثانیه، همه ذکر مصیبتی که مادرش به او یادآوری کرد از جلوی چشمانش رد شد. مادر انگشت محمد را گرفت و فشار داد و گفت: «محمد! پاتو جای درست بذار و بردار. من سواد ندارم که بدونم چه داری میگی؟ نمیدونم چیزایی که میگی، اصلاً درسته یا نه؟ نمی‌فهمم صالحی و آتشی و بقیه چرا وقتی باهاشون میشینی و حرف می‌زنی، اعصابشون بهم میریزه؟ نمیدونم اعصاب اونا ضعیفه یا حرفای تو بوی خوبی نمیده. نمیدونم. این چیزا سَرم نمیشه. اما محمد! حواسم بهت هست. حواس اون پیرمردِ چایی دم کن مجلس روضه امام حسین هم بهت هست. اما ... خودت چی؟ خودت حواست به خودت هست؟!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [خدا آن‌قدر نور دارد که راه را به اهل ایمان نشان دهد، و آن‌قدر ابهام که اهل تردید را به خودشان واگذارد. بلز پاسکال] مادرش 1500 کیلومتر بی‌خبر آمد تا هم بداند پسرش کجاست؟ چه می‌کند؟ با چه کسانی معاشرت دارد؟ چه می‌خورد و کجا می‌خوابد؟ و از همه مهم‌تر؛ یک چیزهایی را به او یادآوری کرد و رفت. چیزهایی که شاید در پیچ و تاب مطالعات و کتاب و کتابخانه‌ها و انواع کلاس‌های عمومی و خصوصی و اساتید مبرّز و مُلا و خلوت‌های طلبگی و علمایی به این راحتی به کسی ندهند. سه چهار روز بعد، محمد کله صبح به کتابخانه رفت. خیلی عادت به خوردن صبحانه نداشت اما تلاش می‌کرد حداقل تکه نان و لقمه پنیری در دهان بگذارد تا نزدیکی‌های ظهر کم نیاورد. خیلی فرصت نداشت. حداکثرش یک ساعت و نیم تا شروع کلاس. به خاطر همین، قلم و کاغذش را درآورد و شروع به نوشتن خلاصه درس یکی دو روز قبل و سپس پیش‌مطالعه دروس آن روز کرد. اینقدر که پیش مطالعه در ذهن و سواد و فهم بهتر درس برای او اثر داشت، خود کلاس و مطالعه پس از کلاس اثر نداشت. در کتابخانه بود که میثم آمد و دنبال شرح یکی از جلدهای لمعه می‌گشت. پشت سرش کم‌کم سر و کله بقیه طلبه‌ها پیدا شد و با روشن‌تر شدن هوا جنب و جوش حوزه و کتابخانه هم بیشتر شد. تا این که میثم جلو آمد و سلام کرد و دو دقیقه نشست کنار محمد. -چطوری؟ مامانت رفت؟ -آره. همون سه چهار روز پیش رفت. -کاش مونده بود. وقتی به مادرم گفتم که مامان یکی از طلبه‌ها از جنوب پاشده اومده تا پسرش ببینه، گفت دعوتش کن خونه. -محبت داری. خدا مادرتو حفظ کنه. بنده خدا دو سه شب موند و برگشت. -این حرفایی که میزدن و گفتن اومده خواستگاری و لابد یه دختر زیر چشم داشتی و اینا صحت نداشت؟ -ای بابا. تو که منو می‌شناسی. من اصلاً از حوزه بیرون میرم که چشمم به کسی بخوره و به مامانم بگم پاشه بیاد خواستگاری؟ -یهو میاد. می‌گیری چی میگم؟ -نه بزرگوار! چی یهو میاد؟ مامانم؟ -نه خنگ خدا! منظورم عشقه. منظورم یکی که دل آدمو ... ولش کن ... تو رو چه به این حرفا! بشین کتابتو بخون. شدی شکل قفسه کتاب از بس اینجایی. -تو هم شدی فرهاد . وسط بحث جدی، یهو می‌زنی تو پر و بال آدم! می‌فرمودید استاد! بفرمایید. همان لحظه رضا (داداش مهدی) وارد کتابخانه شد و چشم محمد و میثم به او خورد. میثم جوری که خیلی تابلو نباشد به محمد گفت: «اینو می‌شناسی؟» محمد نگاهی به ساعت دیواری کتابخانه انداخت و سرش را برگرداند روی کتابش و به میثم گفت: «نه. نمی‌بینم. میثم ولم کن بذار دو کلمه بخونم. الان کلاسا شروع میشه.» میثم گفت: «همینو بگم و برم. اول بگو می‌شناسیش؟» محمد دوباره نگاهی به رضا انداخت و گفت: «آره. می‌شناسم. داداش مهدی که هم پایه محمود و بهرام و ایناست. خب؟» میثم سرش را جلوتر آورد و گفت: «من چند روز پیش تو سِلف باهاش حرف می‌زدم. بیچاره خیلی بچه است اما عجیبه که اینقدر حرفای گنده سیاسی میزنه.» محمد شاخ درآورد. دوباره نگاهی به رضا کرد و گفت: «چی میگی؟ این؟! شوخی نکن.» میثم که دید محمد از حرفش استقبال کرد، ادامه داد: «جدی میگم. همین که هنوز دو نخ ریش درنیاورده و از اطفال حوزوی محسوب میشه، اون روز داشت درباره علمیت و مرجعیت صانعی و آذری قمی و یه اسم دیگم گفت ... بذار یادم بیاد ... چی بود خدا ... آهان ... گرامی و اینا حرف می‌زد.» محمد خیلی عادی گفت: «خب این حرفا از دهن این بچه گنده‌تره اما سیاسی که محسوب نمیشه. شلوغش نکن بابا!» میثم با شیطنت خاص و شیرین خودش سرش را نزدیک‌تر آورد و ادامه داد: «حالا چی بود این حرفا رو تو می‌زدی و اسم اینا از دهان تو جاری می‌شد! الان بهرام این حوزه و اهلش رو به اسارت می‌گرفت و حجره تو هم می‌شد نوار غزه. می‌شد کرانه باختری.» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
این‌ها همه و همه و بلکه بدتر از آنچه نوشتم اتفاق افتاد اما ذره‌ای باعث نشد که حسین از آن پریدن و عوض کردن جا و فحش خوردن‌هایش پشیمان بشود. چون بحث مرگ و زندگی بود. بردن اسم صمدی آملی در آن حوزه و شرکت در کلاسش بدون حتی یک بار تذکر، منجر به اخراج طلبه می‌شد. حالا تصور بفرمایید کسی کتاب و نوارش را داشته باشد و بین بقیه تقسیم کند و به امانت بدهد. به کرام الکاتبین نمی‌کشید. همانجا از شرمندگی‌اش در می‌آمدند. چرا؟ چون متولی محترم آن حوزه تشخیص داده بود که دنبال کردن موضوعات عمیق عرفانی و سبک صمدی آملی به صلاح طلبه‌ها مخصوصاً زیر پایه ششم نیست و به دردشان نمی‌خورد. عصر شد. محمد به لطایف‌الحیلی از حوزه بیرون رفت و خودش را به ایستگاه تاکسی رساند و به کلاس فن ترجمه زبان رفت. تکالیفی که استاد داده بود را تحویل داد. استاد از روند و پیشرفت محمد خیلی راضی بود و آن جلسه او را در بین همه اعضای کلاس تشویق کرد. چون هنوز ترم دوم را کامل نکرده بودند که محمد توانسته بود به معیار ترجمه نزدیک‌تر بشود و با همتی که به خرج داده و دامنه لغاتی که گسترش داده بود، نظر مساعد استاد را برای شرکت در ترم سوم جلب کرد. سبک استاد این بود که از ترم دوم به بعد، خودش تشخیص می‌داد که چه کسی صلاحیت رفتن به ترم بعد را دارد و یا ندارد؟ تا آن روز فقط دو دخترخانم دانشجوی رشته تخصصی زبان موفق شده بودند که نظر استاد را جلب کنند که آن روز سومین نفر که محمد باشد تعیین شد و قرار شد که از دو هفته دیگر، فقط دو نفر دیگر تعیین شود و ترم جدید را با پنج نفر نخبه از ترم‌های گذشته شروع کنند. اما مشکل آنجا بود که محمد باید همان روز برای ترم جدید ثبت‌نام می‌کرد. این را که می‌خواهم الان بنویسم اصلاً و ابداً باورم نمی‌شود و یک جورایی شبیه معجزه و نشانه بود که در زندگی محمد رخ داد. البته اگر پدرش می‌فهمید، قطعاً احساس معجزه و این حرف‌ها نمی‌کرد و شاید اصلاً پشیمان می‌شد که آن کار را کرده. چرا؟ چون وقتی محمد دست در کیفش کرد تا نوک مداد اتود درآورد، چشمش به همان پلاستیکی خورد که پدرش به مادرش داده بود تا به او بدهد. دید در آن مقداری پول است. پول زحمت کشیده و حاصل پینه‌های کف دست یک پیرمرد امام‌حسینی و باصفا. بعد از کلاس، قبل از این که استاد از کلاس خارج بشود محمد رفت و با منشی حرف زد: «ببخشید من برای ترم سوم انتخاب شدم. میشه بفرمایید چقدر هزینه داره؟» منشی هم که از آن دخترانی بود که خودش یک تنه زحمت ضداخلاقی و ضدفرهنگی را در آن آموزشگاه و بلکه کل آن منطقه را به دوش می‌کشید از بس به خودش رسیده بود، بعد از این که حساب کتاب کرد، جوری که دو تا لب‌هایش به هم نخورد و خدایی نکرده رُژش پاک نشود گفت: «شما به خاطر تکالیفی که انجام دادید، شامل تخفیف ویژه استاد شدید و جمعاً فلان مبلغ بیشتر لازم نیست پرداخت کنید.» محمد با شنیدن همان تخفیف هم ناامید شد. چه برسد به این که تخفیفی در کار نباشد و بخواهد کل شهریه ترم جدید را یکجا پرداخت کند. اما ... وقتی دست در کیفش بُرد و همان پلاستیک را درآورد و جوری که آن دختره نبیند، شروع به شمردن پول‌ها کرد، شاخ درآورد. اصلاً باورش نمی‌شد. چون واقعاً باورکردنی نبود. متوجه شد که دقیقاً همان قدری است که برای ترم جدید زبان لازم دارد! نه یک ریال بیشتر و نه یک ریال کمتر! چنین چیزی در زندگی‌اش فقط یکبار اتفاق افتاده بود. آن هم حداقل سه چهار سال قبل از آن. وقتی که می‌خواست برای آزمون ورودی حوزه با مادرش در عید مبعث بروند به شیراز و حتی یک قِران پول نداشت. معجزه‌وار وقتی در حمام بود اما همین طور که استحمام می‌کرد، داشت با خدا حرف می‌زد، پدرش در زد و یک مقداری پول از طرف یکی از سادات منبری(حاج آقای موسوی/پسر سید مُرغی؛ رحمت الله و رضوان الله تعالی علیهما) در جهرم به او رساند و همان پول، دقیقاً به اندازه سفر خودش و مادرش به شیراز بود و رفتند و برگشتند. دهانش باز مانده بود. در سکوت و خلسه‌ای عجیب به سر می‌برد. جوری که حتی صدای ماشین‌ها و اطرافیانش را نمی‌شنید. کل مسیر تا حوزه که شاید دو ساعت و نیم طول کشید، قدم زد و در یک دستش کتاب و جزوه زبان... و در دست دیگرش همان تسبیح تربت امام حسین علیه السلام... چشمش به کف پیاده‌رو بود و فکر و دلش مشغول جایی که خودش هم اسمش را نمی‌دانست کجاست؟ دانه دانه آن تسیح را با انگشتش اشاره می‌کرد و در کل آن دو ساعت و نیم تا حوزه، سیلاب صلوات برای سلامتی اوستارسول راه انداخت. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [زندگی آزمونی است که در آن برخی از همراهان خود را از دست خواهی داد، اما آنچه در این مسیر مهم است، حفظ آرامش و استواری در برابر ناملایمات است. مارکوس اورلیوس] عصر جمعه‌ها برای محمد مدت‌ها بود که از حالت دلگیری و غم و غصه خارج شده بود. روحیه‌اش با رفتن به منزل پدرایوان و کُشتی علمی سنگینی که با هم می‌گرفتند، شاداب و محکم‌تر از قبل شده بود. ولی این شادابی اگر می‌خواست ادامه داشته باشد، باید با مطالعات مستمر به همراه ترجمه متون جدید، بعلاوه مباحثه با استاد تولّایی همراه می‌شد. این حجم از فعالیت سنگین علمی، چون در چارچوب دروس و فضای حوزه نبود و محمد برای دلش و غنای روح و فکرش انجام می‌داد، طبیعتاً اثراتی روی درس و نمراتش داشت. مخصوصاً این که هم‌مباحث هم نداشت و در شرایطی به سر می‌برد که دستگاه سی‌دی‌خوان هم نداشت و باید مطالعاتش را ده برابر می‌کرد تا بتواند جای خالی آنها را برایش پر کند. رفته رفته چشمانش ضعیف‌تر شد و مجبور بود عینکش را عوض کند. به همین دلیل به عینک فروشی رفت و پس از بینایی‌سنجی که انجام داد، رفتند سراغ انتخاب عینک. خب کسی که جیبش خالی است و همیشه مجبور است که نصف شهریه حوزه را نگه دارد برای رفتن به شهرستان، نباید برود سراغ میز و بُرد عینک‌های گران و خوشکل. اما همان عینک‌های ارزان‌تر هم باعث شد که مجبور شود جوری انتخاب کند که تمام پولی را که برای رفتن به جهرم کنار گذاشته بود، خرج شود و وقتی به حوزه برگشت، فقط به اندازه کرایه تاکسی برای کلاس زبان و تاکسی‌هایی که برای ساری و منزل پدرایوان می‌گرفت، پول زیاد بیاورد. ایام فاطمیه دوم بود. شاید مثلاً سه چهار روز مانده به ایام فاطمیه بود که یک کارت تلفن برداشت و با خانواده‌اش تماس گرفت. مادرش گوشی را برداشت. محمد عاشق وقتی بود که بگوید «مادرجان!» و مادرش هم جواب بدهد «جون دلم!» -سلام. خوبی؟ -سلام قربونت برم. خدا را شکر. تو خوبی؟ -ممنون. مشتاق دیدار. -ینی پاشم دوباره بیام؟ -قربون قدمت. چقدر ملت حسودی کردن که تو اومدی اینجا. دستت درد نکنه واقعاً. -کاری نکردم. دلم جوشِت می‌زد. -دل منم جوشِت میزنه. -خب پاشو بیا. ایام فاطمیه میایی؟ سوال سنگینی بود. سوالی بود که محمد شک نداشت که پدرش پشت این سوال است. نه می‌توانست بگوید «چشم و میام» و نه می‌توانست حقیقت را بگوید که «پول ندارم و همه پولی که بابا فرستاده بود خرج ترم جدید زبان کردم و باقی‌مانده دوزار شهریه‌ام را هم نگه داشته بودم که بیام اما همش خرج عینک شد و الان یه شماره چشمم ضعیف‌تر شده.» مکثی کرد و گفت: «خیلی کار دارم. مرخصی هم نمیدن. چون ما زیر پایه ششم هستیم و نمیتونیم برای رفتن به تبلیغ اجازه و مرخصی بگیریم. از درسا عقب میمونم.» مادر هیچی نگفت. فقط نفس عمیقی کشید و گفت: «خیره ان‌شاءالله. راحتی؟ چرا اینقدر لاغر شده بودی؟ به بابات و بقیه نگفتم که چقدرررر لاغر شدی.» محمد که می‌خواست مادرش از آن حال و هوا خارج شود با شوخ‌طبعی گفت: «همش از بی‌کَسی هست. میگن اگه آدم متاهل بشه، بهش خوش میگذره و تپل مپل میشه. خب مادر من! تو که تا اینجا اومدی، یه دختر خوب پیدا می‌کردی تا هم من از تنهایی دربیام و هم اینقدر لاغرمردنی نشم.» مادر هم کم نیاورد و جواب داد: «همین جوری سالی دو بار بیشتر نمی‌بینمت. دیگه اگه اونجا ازدواج کنی، لابد برای مُردن و تشییع منم نمیایی!» محمد فوراً گفت: «استغفرالله. این چه حرفیه. خدا نکنه. اصلاً غلط کردم. ولش کن. بذار لاغرتر بشم. اصلاً مگه لاغری بده؟ ملت کلی خرج میکنه و کلی با گفتن کلمه «دارم رژیم مبگیرم» کلاس میذاره تا بالاخره بشه شکل و اندازه ما. اون وقت خودمون قدر باربی بودنمون نمیدونیم. مگه نه؟» مادر گفت: «نمیدونم. خدا عاقلت کنه.» و محمد با شوخ طبعی جواب داد: «وا! مگه نیستم؟ دلتم بخواد. خیلیَم عاقلم. تازه یه چیزیَم از بقیه بیشتر دارم. راستی مامان! بابا چطوره؟» مادر: «خدا را شکر. داشتن با میرزامحمود لیست سخنرانا و مداحا را میبستن.» ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
استاد دستش به طرف صورتش برد و گوشه چشمانش را پاک کرد. اما معلوم بود که با حرف‌های محمد کمی دلش آرام شده و پذیرش از حوزه رفتن پسر نوجوانش برایش کمی آسان‌تر شده است. حوزه این تصمیمش را با قاطعانه‌ترین روش ممکن اعلام و اجرا کرد. یک ماه مانده به امتحانات پایان ترم، ترس و دلهره آوارگی و یا ترک حوزه را به جان همه انداخت. در آن یک ماه، کتابخانه حوزه دچار ازدحام شد. طلبه‌ها حتی پنجشنبه و جمعه هم می‌ماندند و تندتند مباحثه و مطالعه می‌کردند. حتی محمد مجبور شد برای این که کم نیاورد، از حجم مطالعات غیردرسی‌اش بکاهد و حتی ساعات حضور در منازل اساتیدش را کم کند و فعلاً قید ترجمه را بزند و فقط به انجام تکالیف کلاسی فن ترجمه بسنده کند تا مدیریت حوزه درباره‌اش تصمیم بدی نگیرند و آتو دست کسی ندهد. فقط منزل پدرایوان را باید می‌رفت چراکه هزینه‌اش را از قبل پرداخته بود و اگر آن ساعات استفاده نمی‌کرد، سوخت می‌شد. آن یک ماه بد نبود اما خیلی سخت گذشت. اینقدر که تندتند طلبه‌ها مریض می‌شدند و استرس می‌گرفتند که نکند اسمشان در تابلو برای انتقالی یا اخراج اعلام شود. حتی متاسفانه باب تقلب در عده‌ی کمی از بچه‌ها باز شد و از ترس اخراج یا انتقالی، در وادی افتادند که ذکرش مناسب نیست اما دل هر دغدغه‌مندی را به درد می‌آورد. تا این که بالاخره آن یک ماه سپری شد. محمد با این که کتاب‌ها را جویده بود و بعضی از موضوعات را حتی ادعا می‌کرد که از مؤلفش بهتر بلد است، معدلش کمی از 19 بالاتر بود و خطر از بیخ گلویش رد شد. خوشبختانه اسمش با ابوذر و حسن، در ردیف سه نفر نخست کلاسشان بودند. دم میثم گرم. او هم خوشبختانه حائز شرایط شد و ماند. از خوش‌شانسی حسن، ساداتی هم به زور معدلش شد 18 و در ساعات پایانی و اعتراضی که منوچ و میرعلی روی نمراتشان گذاشته بودند، آن دو هم موفق و بالاخره ماندگار شدند. محمد دید که پسر استاد فهیم زاده شرط معدل را نیاورده. خب این مسئله خیلی دور از انتظار نبود و حتی کمی محمد را خوشحال کرد که پسرک باید برود و به بازی و حس و حال کودکانه‌اش بپردازد. اما آنچه محمد را آزار می‌داد و غصه‌دارش کرد این بود که دید رضا و مهدی شرط معدل را کسب کرده بودند! محمد شاهد بود که این دو برادر، با آن جبهه و سوگیری‌های خاصی که داشتند، از تقلب در امتحان برای ماندن استفاده کرده و جاپایشان را سفت و محکم کرده بودند. حتی بعدها مهدی در یک جمعی از دوستانش گفته بود که برای ماندن هفت هشت نفر دیگر هم تلاش کرده و با امدادهای غیبی که به آنها رسانده، باعث ماندن آنها در حوزه شده! اما... چشم و دل محمد دنبال دو تا اسم بود. دو تا اسمی که هر چه لیست قبول‌شدگان را از بالا تا پایین شخم می‌زد، اسامی آنها را نمی‌دید. حتی وقتی لیست را اصلاح کردند و اسم منوچ و میرعلی و حتی اسم حسین را به لیست اضافه کردند، متاسفانه چشمش به دو اسمی که دلش می‌خواست ببیند، نیفتاد! غصه تبدیل به استرس شد. محمد تا آن لحظه نمی‌دانست که چقدر آن دونفر برایش عزیز و مهم هستند که باعث شده محمد دو ساعت پای تابلو و دمِ دفتر بایستد و ببیند که آیا این دو اسم به لیست اضافه می‌شوند یا خیر؟ تا جایی که حتی شادمانی به خاطر دیدن اسم خودش در لیست را فراموش کند و فقط به آن دو نفر فکر کند. آن دو نفر؛ یکی فرهاد بود... و دیگری صالح! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour