eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
645 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی سه چهار ساعت طول کشید تا هاجر به هوش آمد. دکتر اعصاب و روان توصیه کرده بود به هیچ وجه با او صحبت نکنید و اجازه بدهید خودش شروع به حرف زدن بکند و افرادی را که دوست دارد با آنها صحبت کند، خودش انتخاب کند. حوالی ساعت 9 یا 9 و نیم شب بود که هاجر اسم داود را بُرد. پرستار از اتاق خارج شد و به داود گفت: «آبجیتون میخوان با شما حرف بزنن.» داود که کتابچه دعا دستش بود و گوشه سالن انتظار دعا میخواند، کتابچه را بوسید و به طرف اتاق هاجر رفت. تا رفت داخل، با لبخند سلام کرد و روبروی هاجر ایستاد و گفت: «جونم آبجی؟» هاجر که حال نداشت با بی حالی گفت: «داود کو بچه هام؟» داود گفت: «پیش مامان نیره هستند. مامان میخواس بیاد اما من نذاشتم.» هاجر گفت: «حواست به بچه هام باشه. اگه من دق کردم یا دیگه از این تخت بلند نشدم...» داود با شوخی گفت: «حواسم به بچه هات هست... پیشاپیش روحت شاد اما اصلا نه خودم و نه بچه هات راهتو ادامه نمیدیم. راستی کجا رفتی؟ چرا اینجوری شدی؟» هاجر که مثل مرده ها حرف میزد و کلمات به زور از لابه لای لبهای خشکش به گوش میرسید گفت: «ولش کن. نمیخوام دیگه اسمشو بیارم.» داود گفت: «حرف خاصی بهت زد؟ که اینجوری نابودت کرد!» هاجر هیچی نگفت و چشمانش را بست. چند ثانیه مکث کرد و داود دید که اشک داغ از گوشه پلک های بسته هاجر جاری شد. دستش را دور گردن هاجر انداخت و صورتش را کنار صورت خواهرش گذاشت و گفت: «غصه نخور! دیگه نمیذارم اذیتت کنه.» هاجر از آن شب، چهره و ظاهرش کم کم شروع به تغییر کرد. اینقدر این تغییرات محسوس بود که دو سه هفته بعد از آن شب، یک روز نیلو به هاجر گفت: «مامان چرا یه جوری شدی؟ چرا حتی وقتی خوابیدی، قیافه ات مثل وقتاییه که میخوای گریه کنی؟» بچه ها فقط ابعادشان از ما کوچک تر است. آن هم فقط ابعاد جسمی و ظاهریشان. وگرنه همه چیز را به طور کامل و حتی گاهی بیشتر از آدم بزرگها درک میکنند. داود چسبیده بود به کار. دیگر از پذیرش حوزه و نتیجه دانشگاهش ناامید شده بود و هر روز ساعت هفت صبح تا شش و هفت عصر در کنار اوس محمود بنایِ بددهن کار میکرد. حتی شبها قبل از این که به خانه برگردد، دو سه ساعت میرفت به مطب یکی از دکترهای شهرشان و آنجا را طی میکشید و تمیز و گردگیری میکرد و استکان و ظرفها را میشست. یک شب که مطب دکتر شلوغ بود، دکتر به داود گفت که امشب برو و فرداشب بیا. داود آن شب زودتر رفت خانه. هنوز نماز مغرب نشده بود. کمرش که به زمین رساند، حس میکرد باید هفت هشت ساعت بخوابد که یهو سجاد پرید روی شکم داود. داود، سجاد را گرفت و قلقلک داد و با هم کلی شوخی کردند. همین طور که با سجاد بازی میکرد، برادرانش داشتند در حیاط فوتبال بازی میکردند که داود متوجه بحث نیلو با مادرش شد. کمی خودش را به آشپزخانه نزدیک کرد. -خب چرا مامان بزرگ؟ من دوس دارم اونجوری باشم. -زشته عزیزدلم. دختر باید سنگین رنگین باشه. جلوی مردها زشته با پای بدون شلوار راه بری. داود فهمید موضوع از چه قرار است. با این که از خستگی چشمش قرمز کرده بود و مطمئن بود که اگر سرش به بالشت برسد، تا صبح غش میکند، به برادرانش و سجاد گفت: «همه آماده بشیم بریم مسجد. هر کس اومد، بعد از مسجد، آبمیوه مهمون من!» @Mohamadrezahadadpour در کسری از دقیقه پسرها آماده شده بودند. داود وضو گرفت و آماده شد و همگی عطر زدند و میخواستند بروند که داود به آرامی به مادرش گفت: «دو سه ساعت این بچه ها را میبرم بیرون. آقاجون هم فعلا نمیاد. اگه دیدمش اونم با خودم میبرم آب میوه بخوریم. فقط شما نذار تو دل نیلو بمونه. بذار دامن بپوشه و لاک بزنه. حتی بهش بگو اگه تونست مامانشو آرایش کنه و از این حال و هوا دربیاره، از من جایزه داره. ما تا ساعت 10 بیرونیم. ببینم چیکار میکنی مامان!» نیره خانم گروه خونی‌اش به این حرفها نمیخورد اما دید حرف داود قشنگ و منطقی هست. دل نیلو هم با آن دو سه ساعت آرام میگیرد. سر و لبخندی به نشان تایید تکان و نشان داد. ادامه👇
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی چشمش به حوا افتاد و وسط آن همه صفا و آرامش، تپش قلب گرفت و یاد آن عکس و آن مرد افتاد. میهمانی تمام شد. مادر شهید مانوکیان خداحافظی کرد و رفت. همه یک جورایی متفرق شدند. محمد به جمیله پیام داد و نوشت که منتظرش نباشد. آرام درِ گوشِ اوس کریم گفت: «اوس کریم میتونم امشب تو تکیه بمونم؟» اوس کریم جواب داد: «خب همین جا بمون! اینا... اتاق خالی هم داریم. قدمت بالای سرم.» محمد گفت: «من که با شما تعارف ندارم. امشب دلم یه جوریه و دوس دارم تو تکیه بمونم.» اوس کریم گفت: «هرجور صلاحه. باشه.» ایران خانم که پچ‌پچ محمد و اوس کریم شنید، جلوتر آمد و گفت: «پسرم چیزی میخوای؟ چیزی شده؟» اوس کریم گفت: «میخواد بمونه تکیه. بهش گفتم همین جا بمون اما دلش تو تکیه گیر کرده.» ایران خانم لبخندی زد و گفت: «میگم ابوالفضل برات بالشت و پتو بیاره و یک فلاکس چایی و کیک هم حوا بذاره کنارتون.» اوس کریم با شوخی گفت: «خب اگه اینجوریه تا منم بخوابم تکیه! والا وضعیش از خونه ما بهتره.» محمد خنده‌ای کرد و به ایران خانم گفت: «راضی به زحمت نیستم. ممنونم. خدا از بزرگی کمتون نکنه. امری نیست؟» ایران خانم لبخندی زد و گفت: «خیر پیش پسرم.» وقتی محمد به طرف تکیه رفت، ایران خانم به اوس کریم گفت: «محمدِ امشب، محمد شب‌های قبل نیست. حالش خوب نیست. یه دل‌مشغولی بزرگ داره.» اوس کریم گفت: «شاید بخاطر خانمش و بچه توراهی و...» ایران خانم نفس عمیقی کشید و گفت: «اگه اینطوری بود، می‌رفت خونه خواهرش. این طور موقع‌ها مردها به خواهر و مادرشون پناه میبرن تا باهاشون حرف بزنن. غمِ امشبش مال این چیزا نیست. بگذریم. به ابوالفضل بگو چایی براش ببره. سفارش کن نمونه و اذیتش نکنه و زود برگرده.» محمد یکی دو ساعت خوابید اما نیمه‌های شب از خواب پرید. گلویش خشک شده بود. دید جلوش بساط چایی و کیک و این چیزاست. در همان نورِ کم، چایی ریخت و گلویی تازه کرد. بعدش بلند شد و با نصف آب لیوانی که همان‌جا بود وضو گرفت. عبا به دوش انداخت و در حالی که اطرافش را کتیبه عزا و نمادهای مقدس کلیمیان و ارامنه بود، رو به قبله ایستاد و الله اکبر گفت. ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی دقیقا در ساعت و دقیقه و لحظه ای که بنجامین و آبراهام در پارک با هم ورزش میکردند و گرم گفتگو بودند، و لئو مثل یک گرگ در کمین نشسته بود و ریز به ریز حرکات آن دو رازیر نظر داشت، در نزدیکی خانه امن لئو و لیام ماجرای دیگری در حال رخ دادن بود. داروین و جوزت و باروتی، از خلوتی و شرایط صبح استفاده کرده و در آن خیابان از سه جهت به خانه امن لئو و لیام نزدیک شدند. وقتی جوزت اولین در را باز کرد، قرار بود که داروین و باروتی با آسانسور و جوزت از پله ها به طرف طبقه سوم بروند که سرایه دار جوان جلوی آنها را گرفت. به آنها نزدیک شد و پرسید: «صبح بخیر! میتونم کمکتون کنم؟» جوزت که نزدیک ترین فرد به او بود، با گفتن جمله «آره اگه بتونی دهنتو ببندی!» چنان مُشتی به صورت او کوبید که نقش بر زمین، بی هوش شد. داروین او را به طرف دستشویی بُرد و بعد از این که گوشی همراهش را برداشت، او را همانجا حبس کرد. در این فاصله، باروتی به طرف اتاق سرایداری رفته بود. دید تصویر دوربین های مدار بسته لابی و طبقات از یک مانیتور در حال پخش است. ابتدا یک فلش به پشت هاردِ دوربین ها متصل کرد و سپس فورا به لنکا زنگ زد و لنکا هم کدی برایش فرستاد که از طریق وارد کردن آن کد، کل آن سیستم به سیستمی که در دست لنکا بود متصل میشد. لنکا اولا همه تصاویر از ورود و حضور آنان به ساختمان را پاک کرد و سپس هر چه داشت و نداشت را روی سیستمش کپی کرد. داروین نقشه را عوض کرد. برای این که خیالش راحت بشود، باروتی را در لابی نگه داشت و خودش و جوزت به سروقت خانه لئو و لیام رفتند. هنوز از آسانسور پیاده نشده بودند که اول از همه نقاب زدند و بعدش با شمارش داروین، به طرف درب اصلی خانه حرکت کردند. جوزت سرگرم باز کردن در شد. داروین هم اطراف را میپایید. هم زمان که جوزت در را توانست باز کند، چشم داروین به دوربینی که پشت سرش بود افتاد و همانجا خشکش زد. متوجه شد که علاوه بر دوربین مدار بسته ای که کل ساختمان دارند و در اتاق سرایداری چک میشود، یک دوربین دیگر در گوشه پشت سر آنهاست که احتمالا به خانه لئو و لیام وصل است و... همان هم شد. فرصت نکرد که به جوزت نشان بدهد که چه خبر است. اینطور موقع ها کلمات، وقت آدم را میگیرند. فقط توانست تا قبل از این که جوزت چند سانت در را باز کند، او را هُل بدهد. شاید یک صدم ثانیه بعد از هل دادن جوزت بود که لیام کل در خانه را به رگبار بست. گلوله ها وقتی از در ضدسرقت برخورد کرده و رد میشوند، خواه ناخواه فشاری از اصابت و جابجایی هوا به طرف در وارد میکنند که سبب میشود در به طرف بسته شدن حرکت کند. اما داروین حواسش به این مسئله بود و قبل از این که در بسته بشود، فندکش را پایین و کنار لولای در چسباند. خب در این وضعیت، وقتی همان فشار اصابت گلوله و جابجایی هوا در را به طرف بسته شدن ببرد اما در به آرامی به فندک برخورد کند، با فشاری تقریبا معادل دو برابر به طرف عقب برمیگردد. یعنی اصطلاحا در کمانه کرده و بیشتر باز میشود. تا جایی که وقتی سی چهل گلوله شلیک شد و موقع تعویض خشاب بود، در تا نصفه باز شده بود و چهار پنج ثانیه طلایی برای جوزت و داروین بود که از همان دم در، دخل لیام را بیاورند. جوزت هم همین حساب را کرده بود که درحالت خوابیده روی زمین، سرش از گوشه باز شده در نمایان شد و هفت هشت گلوله در یک خط و به طور متناوب شلیک کرد. چرا؟ چون هنوز از موقعیت اصلی کسی که آنها را به رگبار بست اطلاع نداشت. اما لحظه آخر فهمید که لیام در گوشه سمت چپ کمین کرده و میخواهد خشاب دوم را به طرف آنها خالی کند. جوزت فورا سرش را دزدید و لیام هم سر تا پای قاب در را به رگبار بست و علاوه بر باران گلوله، چوب و آهن لولای در و گچ و خاک دیوار و سقف را روی سر داروین و جوزت میپاشید. داروین به جوزت گفت: «معلومه که راه فرار ندارن.» جوزت: «آره اما داره وقت کشی میکنه. منتظره بیان نجاتش بدن.» داروین: «یه کاری کن! وقت نداریم. الان مثل مور و ملخ پلیس میریزه اینجا.» جوزت: «پوشش بده تا بتونم برم داخل. فقط سمت خودتو بزن. سمت تو کمین کرده. اوکی؟» داروین سرش را تکان داد. آماده تر ایستاد تا وقتی جوزت اشاره کرد، کل سمت چپ را جهنم کند. به محض خاموش شدن رگبار مرحله دوم، قبل از ورود صاعقه وار جوزت به داخل خانه، داروین جوری از بالا تا پایین سمت خودش را به رگبار بست که لیام فورا خودش را روی زمین انداخت و نزدیک بود اسلحه از دستش بیفتد. هنوز برنگشته بود که دو تا دست سنگین جوزت را روی گردنش احساس کرد. داروین به محض این که متوجه درگیری آنها شد، به خانه ورود کرد. ادامه ... 👇