-چرا این جابَند اینقدر سنگینه؟ همش اسباب خواب و راحتی هست؟
-نه حاج آقا. واقعیتشو بخواید من خیلی به کتابهام علاقه دارم. بخاطر همین حدود سی چهل جلد کتاب را گذاشتم وسط پتو!
-مرحبا. کتاب، سرمایه ظاهری و مادی هر طلبهای هست. طلبهای که با کتاب مانوس نباشه، ضرر میکنه. حالا چه کتابهایی خریدی؟
-پدرم خیلی علاقه داره که من روضه خون و منبری بشم اما خودم علاقه دارم که به اجتهاد و تدریس برسم. بخاطر همین، دور از چشم بابام و مامانم بیشتر کتابهایی که خودم دوس دارم، در کنار دروس حوزه مطالعه میکنم.
آن بزرگوار، مثل همه پیرمردهای سینه سوخته آذری یک نفس عمیقی از جان و دل کشید که بیشتر شبیه آه بود. وسط آن آه که معلوم بود دلش جای دیگر است و از دسترس عوام و خیال ما خارج است گفت: «تدریس و اجتهاد و حتی مرجعیت و همه و همه چیز، فدای منبر و روضه امام حسین!»
به اینجا که رسید، محمد دید که دو نفر از خادمان مسجد اعظم که دم در ایستاده بودند، فوراً جلو آمدند و به آن عالم احترام و کمک کردند و اسباب محمد را از دست او درآوردند و خودشان به محمد کمک کردند. لحظهای که میخواست محمد با آن عالم خداحافظی کند، دستپاچه شده بود. گفت: «آقا دست شما درد نکنه. خیلی التماس دعا دارم.»
و جواب شنید: «انشاءالله موفقید. فی امان الله.»
آن دو خادم محمد را به طرف امانت داری راهنمایی کردند. محمد میخواست دو ساعت در حرم بماند و نماز و زیارت بخواند و اگر شد، در درس یکی از مراجع بزرگوار تقلید شرکت کند. چون مراجع از هفت صبح در مسجد اعظم شروع به درس میکردند و سیل علما و فضلای مشتاق به مسجد اعظم و درس پررونق مراجع عظام رهسپار میشد. آن روزگار، دروس آیات عظام سبحانی و مکارم در شبستان سمت راست و دروس آیات عظام وحید و تبریزی در شبستان سمت چپ مسجد اعظم بود. این چهار درس از رونق کم نظیرتری برخودار بود. تا یک ساعت مانده به ظهر که درس تفسیر آیت الله علامه جوادی آملی برگزار میشد و دوباره شبستان سمت راست مملو از جمعیت علما و فضلا میشد.
وقتی وسایلش را به امانت داری داد، از یکی از آن خدام پرسید: «ببخشید آقا! شما اون حاج آقا را میشناختید؟»
خادم جواب داد: «آره ... مگه شما از آشناهاش نیستی؟»
محمد گفت: «نه ... بنده خدا کمکم کرد و از پل آهنچی وسایلمو آوردیم تا اینجا!»
خادم با تعجب و حیرت گفت: «راس میگی؟ ینی آمیرزا جواد کمکت کرد و تا اینجا اومدی؟»
محمد گفت: «آمیرزا جواد؟ آره ... اسمشون آمیرزا جواد هست؟»
خادم حرفی زد که محمد وسط حیرت و بُهتش توقف عجیبی کرد! خادم مسجد اعظم به محمد گفت: «ایشون آیت الله العظمی آمیرزا جواد تبریزی از مراجع معظم تقلید هستند.»
محمد یک چیزهایی از آمیرزا جواد شنیده بود. حتی شنیده بود که دو نفر از مراجع هستند که عجیب در علمیت و ثقالت (سنگینی و پرمحتوایی) کفه جهان تشیع در روزگاری که خبری از آیات عظام خویی و گلپایگانی و اراکی و امام راحل نبود، نقش بسزایی داشتند. یکی آیت الله العظمی وحید خراسانی بود که درس خارج اصول فقه میگفتند و یکی هم آیت الله العظمی آمیرزا جواد تبریزی بود که خارج فقه درس میدادند.
عجب روزی شد آن روز ... و خوشا هجرتی که آنگونه آغاز شود.
به قول حافظ خودمان: «چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی»
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهاردهم
[در هر فردی خورشیدی نهفته است؛ فقط بگذارید نورش بتابد. فردریش نیچه]
وقتی به حوزه رسید، تقریباً شب بود. مستقیم به منزل استاد تولّایی و سپس به منزل استاد فهیم زاده رفت و به هر کدام یک کارتن خرما به همراه یک بسته نمک کوه جهرم تقدیم کرد. تعارفش کردند اما چون خیلی خسته بود و باید برای فردا و کلاس درس آماده میشد، خداحافظی کرد و رفت.
هر چه از سر شب میگذشت، کم کم سر و کله طلبهها پیدا و چراغ حجرهها دانه دانه روشن میشد. فرهاد خیلی دیر آمد. وقتی آمد، اینقدر بوی عطر میداد که محمود بلند شد و همین طور که پنجره را باز میکرد، زیر لب میگفت: «این چه وضعیه که برای ما درست کردن؟! این یکی هر بار پیداش میشه، جوری بو عطرای خارجی و ادکلن میده که تا دو سه روز سر و کلهمون درد میگیره. اون یکی هم که مثلاً آدم حسابیه، اینبار با کلی کتاب شریعتی برگشته! ظلمات از سر و روی این حجره میباره.»
فرهاد که صدای غر و لُندهای محمود را شنید، قهقهه زد و گفت: «چرا مثل پیرمردا با خودت حرف میزنی مَشتی؟ میدونی چقدر پول دادم اینا رو خریدم؟ به جای این که به من و این بنده خدا گیر بدی، یه کم به خودت برس. همش نشستی تو حجره.»
محمود نشست و همین طور که مفاتیح را باز میکرد که اعمال نمیدانم کدام شب از ماه قمری را ببیند و بخواند زیر لب، جوری که آن دو بشنوند گفت: «به خدا اگه از شماها آبی واسه حوزه و امام زمان گرم بشه. علمای قدیم اهل این جِلافتا بودن؟»
میخواست مشغول مطالعه بشود که یهو دید محمد همین طور که مشغول چیدن کتابهایش در قفسهاش است، جوری که محمود بشنود گفت: «دختر فکر بکر من، غنچه لب چو وا کند... از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند»
محمود تا اسم دختر و بکر و لب و لوچه شنید، سر از مفاتیح بلند کرد و با اندکی صدای بلند و جدیت گفت: «بفرما! خوشم باشه! در و دف مال فرهاد بود، اینم دچارش شده! معلومه دارین با خودتون چیکار میکنین؟ محمد من اصلاً از تو انتظار نداشتم که اهل این شعرای منشوری باشی!»
محمد ادامه داد: «یه جایی از همین شعر میگه: خامه مُشکسای من گر بنگارد این رقم ... صفحه روزگار را مملکت ختا کند»
محمود تا کلمه مملکت به گوشش خورد، برآشفتهتر شد و گفت: «آقاااااا ... بسه دیگه ... الان لابد میخوای همه رو ببری زیر سوال! رفته شهرشون و برگشته، شعر منشوری و سیاسی حفظ کرده که دودمان ما رو به باد بده! بلند میشم و این مفاتیح و میزنم تو سر خودما! غلط کردم با دو تا بچه هم حجره شدم!»
محمد وقتی کارش تمام شد و یک عکس سه در چهار از پدرش را که روی یک تکه چوب صیقل داده شده قشنگ چسبانده بود را در طبقه دوم گذاشت که همیشه روبرویش باشد، برای سه نفرشان چایی ریخت و روبروی محمود نشست و گفت: «بنظرت شاعر این شعر خوبه کی باشه؟!»
محمود حتی سر بلند نکرد. همین طور که چشمش روی مفاتیح بود گفت: «نمیدونم. نمیخوامم بدونم.»
محمد چایی را جلوی محمود گذاشت. با سر به فرهاد هم اشاره کرد که چایی بخورد. سپس گفت: «شاعر این شعر، آیتالله محمد حسین غروی اصفهانی معروف به کمپانی هست. موضوعش هم حضرت زهرا سلام الله علیهاست. چند تا بیت آخرش میگه:
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او،
سرّ قدم حدیث از آن ستر و از آن حیا کند
نفخه قدس بوی او جذبه انس خوی او
منطق او خبر ز «لا ینطق عن هوی» کند
قبله خلق، روی او، کعبه عشق کوی او
چشم امید سوی او تا به که اعتنا کند
بهر کنیزیش بود زهره کمینه مشتری
چشمه خور شود اگر چشم سوی سُها کند
مفتقرا متاب رو از در او بهیچ سو
زانکه مس وجود را فضّه او طلا کند»
فرهاد تا این را شنید، دهانش باز ماند و گفت: «واقعاً؟!! چه قشنگ! مگه آیت اللهها هم از این شعرها میگن؟!»
محمد دید که محمود به یک نقطه از مفاتیح خیره شده. مشخص بود که مشغول مطالعه مفاتیح نیست. اما از بس تعجب کرده و از قضاوت عجولانهاش جا خورده بود که دلش نمیخواست با محمد و فرهاد چشم تو چشم بشود. هیچی نگفت. فقط مفاتیحش را بست و بدون این که به کسی نگاه کند، یک قند برداشت و زد در چایی و سپس در دهان گذاشت و لیوان چایی را برداشت و سر کشید.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
محمود که معلوم بود کمرش درد گرفته، کمی خود را از زمین بلند کرد و همین طور که یک دستش را به کمرش گرفته بود گفت: «من باور نمیکنم! امام و این شِعرا؟! خدا به دادت برسه اگه دروغ گفته باشی! من میدونم و تو!»
هنوز سر و صدایشان تمام نشده بود که یک نفر دو سه مرتبه، آهسته به در حجره زد. محمد وقتی در را باز کرد، مهدی (داداش رضا) بود. سلام و علیک گرمی کردند و حال و احوال و روبوسی و این حرفها.
-خوبی؟ کی اومدی؟
-من سر شب رسیدم.
-یه تیکه اومدی؟
-نه. اول رفتم قم. بعدش اومدم.
-خب چرا نبومدی خونمون؟ بابامون خوشحال میشد.
-محبت دارن. ممنون. خیلی تو فکر مهمونی و این چیزا نبودم.
-ولی بیا خونمون. بابام حرف برای گفتن زیاد داره. راستی شام خوردی؟
-هنوز نه. مگه میذارن آدم شام آماده کنه؟ موقع چایی، چند تا بیت شعر از کمپانی و امام خوندم، الان نزدیک بود ضربه مغزی بشم.
مهدی زد زیر خنده. گفت: «شامو بیا پیش ما. مامان پَز داریم. خیلیه. گفتم با هم باشیم.»
محمد جواب داد: «اون دفعه هم دعوت کردین و ...»
هنوز جملهاش تمام نشده بود که دید صالح با دو تا ساک دستی بزرگ از شهرشان برگشته و از پلهها بالا آمد. میخواست از کنارشان رد بشود که صالح چشمش به محمد خورد و همین طور که میخواست رد بشود، جوری که انگار دیگر با تو مشکلی ندارم و گذشتهها گذشته، آرام سلام کرد و رد شد. محمد هم دست راستش را روی سینهاش گذاشت و جوابش را به آرامی داد. همین یک سلام و علیک، به محمد حال خوبی داد و درد دستش را فراموش کرد.
به مهدی نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و لبخندی گوشه لبش نقش بست. مهدی که خبر نداشت چه شده و محمد در درونش چه خبر است؟ منتظر شد تا ببیند محمد چه میخواهد بگوید؟
محمد گفت: «چشم. مزاحم میشم.»
مهدی به شانه محمد زد و با حال خوب گفت: «عالی شد. یه خبر خوب هم برات دارم که وقتی اومدی بهت میگم.»
محمد که کم طاقت بود گفت: «الان بگو! چه خبری؟»
مهدی سرش را نزدیکتر آورد و آهسته گفت: «بابام آدرس استادی رو که میخواستی پیدا کرده. حتی تلفنی حرف زدند و سفارش تو رو بهش کرد.»
محمد که در پوستش نمیگنجید گفت: «استاد عَهدین؟ تلمود هم درس میده؟»
مهدی انگشت اشارهاش را به نشانه هیس روی لبش گذاشت و با لبخند گفت: «اگه بگم اصلاً مسلمون نیست و قراره بری پیشِ یه نامسلمون اینا رو یاد بگیری، چی میگی؟»
محمد که دیگر نگویم چه حالی داشت. تووووپ. هیجان و قلبش روی دو میلیون بار در دقیقه میتپید و روی ابرها سیر میکرد.
مهدی با گفتن «زود بیا تا بشینیم حرف بزنیم. بابام گفته بازم اگه کاری داشتی بگو! منتظرتم. شام سرد نشه.» خدافظی کرد و رفت.
آن لحظه، حالش عاااالی...
دلش شاااااد...
لبش خنداااااان...
ذهنش پر از سوال...
انگیزهاش در حد اعلی...
اما ...
خبر نداشت ...
از خیلی چیزها خبر نداشت...
چیزهایی که اگر آن لحظه میدانست...
بگذریم ...
امان از بی خبری!
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پانزدهم
[زندگی را باید رو به جلو زیست، اما تنها با نگاه به گذشته میتوان آن را فهمید. سورن کییرکگور]
یکشنبه شب بود. درس استاد تولّایی بیشتر از یک ساعت و نیم طول کشید. چون جلسهای بود که قرار گذاشته بودند که محمد هر چه سوال از جلد اول و دوم تاریخ فلسفه کاپلستون داشت، میتوانست بپرسد. البته سوالاتش در آن جلسه تمام نشد. چون محمد همیشه درباره قرون وسطی سوال داشت و هر وقت، هر سوالی که جوابش را میفهمید، سوال دیگری در ذهنش زاده میشد.
کمی دیر شد اما چون پدر مهدی هماهنگ کرده بود که محمد در یکشنبه شب با آن استادی که معرفی کرده بود تلفنی گفتگو کند، مسیر از منزل تولّایی را تا کیوسک تلفن حوزه را دوید. باران زیبایی هم در حال باریدن بود. چتر نداشت. یک پلاستیک روی سرش کشید و راه افتاد. همین طور که به طرف کیوسک میدوید، با خودش حساب کرد و متوجه شد که از شبی که از جهرم برگشته بود تا آن شب، حتی یک روز هم خورشید را ندیده. از بس هوا بارانی و ابری بود.
به کسیوسک تلفن رسید و بسم الله گفت و تلفن را برداشت. کاغذی که در جیبش بود و با دستخط مهدی، روی آن شماره تلفن نوشته شده بود را درآورد. کاغذ خیس شده بود اما شمارهها قابل خواندن بود. بوق خورد... بوق اول... بوق دوم ... بوق سوم ... گوشی را برداشت...
-بله
محمد هول شد و لکنتش عود کرد. کمی تمرکز کرد و نفس عمیق کشید.
-الو سلام.
-سلام. بفرمایید.
-ببخشید مزاحم شدم. من یادم رفته که اسم شما را از دوستم بپرسم. من حدادپور هستم. قرار بود امشب با شما درباره کلاس عهدین گفتگو کنم.
-بله. آخوند هستید؟ درسته؟
-طلبه هستم. پایه چهار و پنج دارم میخونم.
-بسیار خوب. بفرمایید.
-خواهش میکنم. شما بفرمایید که کی و کجا خدمت برسم؟ و شرایطی اگه دارین بفرمایید تا بدونم.
-شما تحمیلیترین شاگردی هستی که مجبورم قبول کنم.
-کی شما رو مجبور کرده؟ پدر آقامهدی؟
-نمیدونم بابای مهدی هست یا نه؟ اما دوست مشترکمون. من با شما هم عقیده نیستم و این خیلی منو آزار میده.
-من راضی به آزار شما نیستم اما مطمئن باشید که اذیت نمیکنم. نمیدونم چی بگم؟ من فقط میخوام یاد بگیرم.
-خوشبین نیستم. کلاً به شماها نمیشه اعتماد کرد.
-خب الان تکلیف من چیه؟ میشه خواهش کنم یه فرصت به من بدید؟
-باشه. با فرصت موافقم. اما دو تا شرط دارم.
-بفرمایید.
-یکی این که من پول میگیرم. و پولی که میگیرم، به دلار میگیرم.
محمد با شنیدن این حرف خیلی تعجب کرد. او تا آن لحظه، حتی یک دلار را به چشم و از نزدیک ندیده بود. چه برسد که بخواهد پول یک کلاس خصوصی را با دلار محاسبه و پرداخت کند!
وقتی دید محمد سکوت کرده، ادامه داد و گفت: «دومیش هم این که باید بیایید خونمون. من جایی نمیام.»
محمد که هنوز از شوک خارج نشده بود، پرسید: «ببخشید منزلتون کجاست؟»
-ما ساری هستیم. خودِ ساری. اگر پولی که گفتم را بتونید پرداخت کنید، میتونم به مدت سه ماه، هفتهای یک جلسه سه ساعته با شما باشم. که جمعاً حدوداً میشه 36 تا نهایتاً چهل ساعت. بنظرم منصفانه است.
محمد که بهم ریخته بود اما نمیخواست آن فرصت را از دست بدهد، نفس عمیقی کشید و برای یک لحظه چشمانش را بست. شاید سه چهار ثانیه نشد که خیلی مصمم چشمانش را باز کرد و گفت: «باشه. قبوله. از همین هفته شروع کنیم؟»
آن طرف خط که معلوم بود انتظار پذیرش فوری از سوی محمد نداشته، پرسید: «امشب یکشنبه است. ینی فردا میشه دوشنبه. قرار ما میتونه جمعهها از ساعت 9 صبح...»
که محمد فوراً وسط حرفش پرسید و گفت: «ببخشید من شبهای جمعه تا صبح کتابخونه هستم. لطفاً بندازید عصر جمعه. میشه؟»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
فرهاد ادامه داد: «از ایناست که وقتی راه میره، موهاش پیدا نیست اما بیشتر از قرص صورتش پیداست. همیشه شال و مقنعه لبنانی میبنده. وقتی راه میره، باد میفته تو چادرش. کلاً خیلی تلاش نمیکنه که روش محکم بگیره.»
-جِلفه؟
-جِلف قیافته! امروزیه. مامانش خیلی حجابش سفت و سخته. اما دختراش مثل خودش نیستن.
-دختراش؟ مگه چندتا دختر داره؟
-دو تا. اینی که دوسش دارم، دختر دومی است. شکل مامانش نیست خدا را شکر. بیشتر شکل باباشه.
-باباش قشنگتر از مامانه است؟
-وای محمد آره. اون روز باباهه اینقدر تحویلم گرفت.
صدای خروپف محمود به نهایت اعلای فرکانسش رسیده بود. جوری که چون از ته گلو با هم حرف میزدند، گاهی صدا به صدا نمیرسید.
-کجا؟ مگه رابطه خانوادگی دارین؟
-نه. تو کوچه. بوق زد و با خنده، یه دست تکون داد و رد شد.
-خاک تو سرت! یه جوری میگه تحویلم گرفت، گفتم شاید دو ساعت باهم حرف زدین.
-همینم بهتر از هیچیه. پسر ندارن. دوس دارم جای پسرشون باشم.
-گفتی دو تا خواهرن؟
-یا حضرت عباس! آره. چطور؟
-اون یکی آبجی بزرگتره. درسته؟
-خب آره. خانم من دومیه است.
-زهر مار و خانمم! اول چاه رو بکن، بعدش مناره رو بدزد!
-خُبالا. چطور؟ چرا پرسیدی؟
محمد که در تاریکی، برق شیطنت عجیبی از گوشه چشمش مثل ستاره گوشه چشمان نقشهای منفی در کارتنهای خوفناک دیده میشد، کمی گلویش را صاف کرد و گفت: «خب بیا محمودآقا را راضی کنیم که بیاد خواهر اولی رو بگیره. اینجوری که تو داری میگی، خانواده خوب و خوشکل و وضع خوب مالی و ... خب خدا را شکر همه چی ردیفه. قبول داری؟»
فرهاد که دلش میخواست بلند شود و سر محمد را ببرد و روی سینهاش بگذارد، یک لحظه به خودش آمد و متوجه شد که صدای خروپف محمود به طرز مشکوکی قطع شده است! گرفت که محمدِ شیطون بلا میخواهد دوباره محمود را اذیت کند. مخصوصاً وقتی محمد با نوک انگشت شصت پایش به پای فرهاد زد.
کلاً صدای خروپف محمود قطع شده بود. فرهاد هم متوجه شده بود که محمود بیدار است و نفسش را قطع کرده و منتظر جواب فرهاد است تا صدای او را خوب بشنود. خیلی عادی، خندهاش را کنترل کرد و گفت: «چرا که نه. محمودآقا هم پسر باسوادیه. هم خیلی مومنه. و هم الان که دارم دقت میکنم قدش متوسطه و به دختر اولی خیلی میاد. هر دو تا شونم لاغرن. آهان راستی ... یه چیز دیگه ... دختره اولی برخلاف دومی، خیلی هم دلش میخواد زن طلبه بشه.»
محمد نامرد غلتی خورد و پرسید: «ناموسا؟ این که خیلی عالیه. گفتی هم سن و سال محمودآقاست؟»
فرهاد جواب داد: «شاید حداکثر شش ماه از محمود کوچیک تر باشه. ولی ماشالله خیلی خوشکله. هر چی باشه سلیقه من از محمود بهتره. به سلیقه من و بنظرم خیلی دختر اولی به محمود میاد. جدی میگم.»
تا این را گفت، محمود نفسی را که حبس کرده بود آزاد کرد و تکانی خورد و دماغش را در همان تاریکی مالاند و با صدای رسا و جدی گفت: «عوضی مگه تو نگفتی شکل مامانه است؟»
فرهاد هم خیلی عادی، که اصلاً انگار نه انگار که چرا یهو بیدار شدی؟ گفت: «گفتم شکل باباهه است. حداد من گفتم شکل مامانه است؟!»
محمد هم خیلی عادی که همین لحن عادیاش محمود را بیشتر حرص میداد گفت: «یادم نمیاد. خدا رو شکر به اون نرفتن!»
فرهاد میخواست ادامه بدهد که محمد نگذاشت. محمد متخصص در کف گذاشتن خلقالله بود. مثل کسی که دلسوز اُمّت است و مسئله هم خیلی مهم نیست، گفت: «به نظرم دیگه کافیه فرهاد جان. بذار استراحت کنیم تا نماز صبحمون قضا نشه. موافقی داداش؟»
فرهاد هم که بگیرش عالی بود، گرفت و گفت: «حله آقا. موافقم. در حدیث داریم که اگه نماز صبحتون قضا بشه، اصلاً ارزش نداره. از ما خدافظ. شب خوش.»
محمد هم که دیگر قادر به کنترل خندهاش نبود، رو به آن طرف کرد و پتو را بالاتر کشید و گفت: «شب همگی بخیر. لطفاً برای نافله شب بیدارم کنید.»
این محمود بیچاره و بینوا بود که هم خوابش پریده بود و هم چون نتوانسته بود تا آخرش خودش را به خواب بزند، سرش بی کلاه مانده بود. از سویی هم نمیتوانست خودش را خیلی مشتاق نشان بدهد و از آنها بخواهد که ادامه بدهند و از وجنات و جمال و جلال دختره بگویند. بنده خدا هاج و واج در آن تاریکی، به آن دو عوضی نگاه میکرد. حرص میخورد که وسط مسئله مرگ و حیات، محمد و فرهاد تصمیم گرفته بودند که تخت بخوابند تا نمازشان قضا نشود. محمود هم زیر لب «خدا به حق پنج تن آل عبا لعنتتون کنه که شبمونو شیطونی کردین و رفت!» گفت و رو کرد به طرف دیوار و بالشتش را از زیر سرش برداشت و گذاشت روی سر و گوشش و خوابید.
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_شانزدهم
[هر کتابی که از دست میدهیم، تکهای از حافظه و روحمان را به باد میسپاریم. اومبرتو اکو]
در جهرم، صبحهای زود، اوستا رسول برای خریدن نان و آش آماده میشد و پس از نیم ساعت، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که با چند تا نان داغ و یک کاسه آش میآمد. کنار سفرهای که مادر محمد انداخته بود، مینشست و اول یک استکان چایی میخورد و سپس اگر بچهها بودند با حضور بچهها و اگر هم نبودند، خودشان دو نفری صبحانه میخوردند.
مادرها که به احوال همه بهتر از خودشان آگاهند، مدتی دیده بود که اوستا دمغ است. معمولاً ساکت است و به نقطهای خیره شده. اما از وقتی محمد رفته بود، نپرسیده بود. تا این که میخواست یک جوری سر حرف را باز کند.
-دیشب که خواب بودی، بچهها از قم زنگ زدند و سلامتم رسوندند.
اوستا همین طور که صبحانه میخورد، جواب داد: «سلامت باشن. نمیخوان بیان؟»
-نه فعلاً. شاید یکی دو ماه دیگه بیان.
-به سلامتی. بگو مستقیم بیان اینجا. خیر و برکتند.
-باشه. محمد چند شبه که زنگ نزده. چهارشنبه است. وقتی میرسید شمال، حداقل یه زنگ میزد و میگفت رسیدم.
اما اوستا سرش را بالا نیاورد و هیچی نگفت. مادر محمد منتظر بود که اوستا یک کلمه احوال محمد را بپرسد. اما اوستا هیچی نگفت. مادر ادامه داد: «ماشالله خیلی راهش طولانیه. کاش نزدیکترمون بود.»
پدر هیچ! پدر سکوت!
-چرا هیچی نمیگی؟ چرا احوال محمد نمیپرسی؟
پدر کاسه را برداشت و با انگشت اشارهاش، کف کاسه را تمیز کرد و برق انداخت. میخواست قند بردارد و چایی بخورد که مادر محمد گفت: «تو چته؟ چند روزه همش تو همی. حتی وقتی محمد میخواست خدافظی کنه، نبودی. از قصد نبودی. وگرنه کله ظهر کجا رفته بودی؟»
اوستا با غیظ گفت: «میذاری یه استکان چایی بخورم و برم دورِ بدبختیم؟»
مادر محمد که دلش پیشِ اوستا خیلی نازک بود بغض کرد و گفت: «محمد هم بچته. چرا چند روزه حال همه میپرسی الا محمد؟!» این را گفت و یک قطره از صورت مثل ماهش چکید. دید اوستا حرف نمیزند. ادامه داد: «تا نگی چته و چرا اخلاقت بد شده، نمیذارم بری.»
اوستا ته مانده چایی را سر کشید و استکان را محکم کف نعلبکی کوبید و گفت: «بعله که بچمه! مگه تو کوچه پیداش کردم؟ ولی دیگه از چشمم افتاده. بهش میگم بیا روضه و جلسه امام حسین! میگه بیام برای چهار تا کَر و چهار تا پیرمرد پیرزن حرف بزنم؟ میگم تا الان روضه چند تا امام یاد گرفتی؟ خنده میکنه و میگه ما کارای واجبتر از روضه داریم. این بچهای هست که بزرگ کردیم و فرستادیم حوزه؟ بعد از شش تا دختر یه پسر از خدا خواستم که اینطوری بشه؟»
مادر صورتش را پاک کرد اما معلوم بود که ته دلش به درد آمده. با حالت خاص و التماس به اوستا گفت: «اینطوری نگو! اون پسر خوبیه. اهل کتاب و مطالعه و درس خوندنه. حالا یه چیزی گفته. شاید تو بد فهمیدی. چرا زودی جوش میاری؟ منظورش این نبوده که...»
اوستا فوراً از سر جا بلند شد و حرف مادر محمد را قطع کرد و گفت: «همش ماله بکش رو حرف بچهات! منظورشم خیلی خوب رسوند. ما فکر میکردیم بره حوزه، یکی مثل آیت الله حق شناس و آیت الله شب زنده دار و آقای حسین آقا (مرحوم آیت الله حسین آیت الهی) میشه. الان آقا حتی عارش میشه که جلسه روضه امام حسین بیاد! گِل بگیرن درِ اون حوزهای که اینا رو تربیت کرده.»
این را گفت و به طرف دوچرخهاش رفت و شروع به بستن سه چهار تکه آهن پشت دوچرخهاش کرد. اما همین طور با خودش حرف میزد و غر و لند میکرد: «میگن خدا خر میشناخت که شاخش نداد. حالا این پسره سی چهل کیلویی برای من آدم شده! میگه من فلان خوندم و بسان خوندم و بهمان یاد گرفتم و دیگه نمیام برای پیرزن و پیرمردا روضه بخونم. دلتم بخواد. برو ... برو میخوام ببینم میخوای به کجا برسی؟ میخوام ببینم کی سرت میخوره به سنگ؟ برو دست خدا ... برو میخوام ببینم کجا رو میخوای بگیری؟»
مادر محمد با شنیدن حرفهای اوستا دلش خون شد. هم اوستا دروغ نمیگفت و هم محمد پاره تنش بود. مادرها در حالت عادی، دچار فرکانس بالای استرس و دلشوره نسبت به حال و آینده بچههایشان هستند. چه برسد به وقتی که واقعاً یک چیزی شده باشد و یک مشکل جدی پیش بیاید.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
محمد نمیخواست حرفی بزند. چون فرهاد در کنار همه جذابیتهای ظاهریاش اما شدیداً از دهان لقی رنج میبرد. البته خودش از این مسئله رنج نمیبرد. بقیه از این درد بی دوای فرهاد بسی رنجها میبردند. ولی فرهاد حالا یا عقلش همانقدر میرسید و یا میخواست اذیت کند، خدا عالم است اما از دهانش پرید و گفت: «محمد نکنه فیلمت اومده بیرون و ازت دارن سواستفاده میکنن و باجگیری و این قصهها! آره محمد؟!»
محمد وقتی این را شنید، دو کف دستش را از جلوی صورتش برداشت و دو دستی به سر خودش زد و با گریه فریاد زد: «تو چرا نمیمیری؟ چرا خفه نمیشی فرهاد ؟ مگه دختر 14 سالهام که فیلمم بیاد بیرون و بترسم؟ چرا اینقدر احمقی؟ خب نمیتونی کمک کنی، لااقل حرف نزن! اصلاً پاشو برو بیرون! پاشو برو حموم! چرا صبح نرفتی حموم؟ پاشو گم شو برو حموم ببینم!»
خلاصه...
محمد تصمیم گرفت یک کاغذ بنویسد و فرهاد پاکنویس کند و بچسباند جلوی ورودی خوابگاه.
[بسمه تعالی. به خاطر پیش آمدن شرایط اضطرار، تصمیم دارم همه کتابهایم به جز کتب درسیام را بفروشم. من در نگهداری کتابهایم بسیار کوشا بودم و همگی تمیز است. از انواع شروحی که در این سالها خریدم تا انواع و اقسام کتابهای نفیس از علما و روشنفکران. ضرر ندارد. به حجره ما سر بزنید. شاید کتابی را که سالها دنبالش هستید اینجا پیدا کنید. فقط جسارتاً مدنظر داشته باشید که به خاطر رفاقت و دوستی و حال و هوای طلبگی، چانه نزنید تا مجبور نشوم کتابهایم را خیلی ارزان بفروشم و بعدش دلم بسوزد. اعصابم از این کارم خرد است، دیگر شما با چانه زدن و ارزانتر خریدن، اذیتم نکنید. خلاصه لطفاً حواستان باشد. اصلاً هر کس چانه زد، بلا نسبت شما خر است. تمام.]
ملت این کاغذ را میخواند و میخندید. اما محمد کارش را کرده بود و هنرش را نشان داده بود. نشان به همان نشان که کتابهایش را ظرف دو روز فروخت! هر چه مهدی و رضا اصرار کردند که این کار را نکن و بگذار شهریه منتظری را برایت وصل کنیم تا از این وضعیت سخت بیرون بیایی، محمد مُجاب نشد و حتی به آنها نگفت که پول را برای آن لامصب مسیحی میخواهد که پدرشان به او معرفی کرده بود. والا. دهان آدم را باز میکنند.
کتابهایش حتی به خوابگاه دو و سه نرسید. چون به قیمت مناسب میداد، تعدادی را هاشمی و تعدادی را میثم و تعدادی را ابوذر و دو سه تا هم حسن و بقیه را هم بقیه بچهها خریدند و محمد تا به خودش آمد، دید هم کتاب ندارد و هم پولش کامل نیست.
حالا تصور بفرمایید یک قفسه خالی جلوی یک طلبه کتابدوست، چقدر میتواند حکم آینه دق داشته باشد. انگار نامحرم در اتاقش بود. تا مدتها تلاش میکرد که به قفسه کتاب خالی نگاه نکند تا دلش نسوزد.
تا این که برای تامین بخشی از آن پول، مجبور شد حتی مهمترین وسیله درسیاش که همان سیدیرام بود را بفروشد. اگر آن را میفروخت، هم همبحثش را از دست میداد و هم سرعت مطالعه و تمام کردن پایه پنجمش به میزان مشهودی کُند میشد.
اما محبور شد بدهد برود. حالا به کی؟ به یکی از نوچههای بهرام! یارو اولش تو سر مال زد اما وقتی جدیت محمد را دید، به قیمت دست دوم خرید و بُرد. محمد مانده بود که چرا آن پسر وقتی خرید و برد، چند لحظه بعد از آن، صدای خندههای بلند از طبقه پایین که حجره نوچههای بهرام بود بلند شد. صدایی که هر دلیلی که داشت، اما دل محمد را بیشتر میرنجاند. محمدِ بدونِ کتاب و بدونِ وسیله گوش دادن درس علما!
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفدهم
[انجیل کتابی است که آنقدر بازنویسی و تحریف شده که اگر خدا خودش نویسندهاش بود، حالا دیگر آن را نمیشناخت. وُلتر]
جمعه شد. چون شب قبلش تا صبح در کتابخانه مطالعه و البته به خاطر دلتنگی بابت کتابهایش گریه کرده بود، روز جمعه نماز صبح را که خواند، تا پیش از ظهر خوابش برد. سپس بیدار شد و غسل جمعه کرد و آماده شد. فرهاد رفته بود که به مادربزرگش سر بزند. محمود در حجره بود و در حال آماده شدن برای شرکت در نمازجمعه بود. محمد دلش نمیخواست محمود بفهمد که به کجا میخواهد برود؟ به خاطر همین، اندکی حمامش را طول داد تا محمود برود.
تا از حمام درآمد، سرش را بهتر خشک کرد تا سرما نخورد. سپس آماده شد. همین طور که آماده میشد، ته بندی کرد و ته دلش را با سه چهار تا لقمه نان و پنیر و خرما پُر کرد. میخواست برود مسواک بزند و راه بیفتد که سر و صدای بلندی شنید. مسواکش را برداشت و از حجره زد بیرون. تا بیرون آمد، چشمش به رضا (داداش مهدی) و پسر استاد فهیم زاده خورد که با هم گلاویز شده بودند و دو سه تا طلبه دیگر تلاش میکردند که آنها را از هم جدا کنند.
محمد رو به یکی از آن طلبهها کرد و پرسید: «چیه؟ چشونه؟»
جواب داد: «بچه اَن دیگه. بحثشون شده و مثل خروس جنگی افتادن به جون هم.» راست میگفت. هر دو سیکل بودند و متاسفانه هر دو فوق العاده شیطون و پر جنب و جوش بودند.
محمد فرصت نداشت که ته و توی داستان را درآورد. برایش اولویتی هم نداشت. به خاطر همین، فوراً رفت دندانش را مسواک زد و از خوابگاه زد بیرون.
ترجیح داد که از درب اصلی حوزه بیرون نرود. چون بچهها داشتند به نمازجمعه میرفتند و ممکن بود محمد را ببینند و نشود آنها را پیچاند. از جاده عشق رد شد و میخواست تاکسی بگیرد که بدترین شکل ممکن اتفاق افتاد. چشمش به ماشین بهرام خورد که دو سه تا از نوچههایش را سوار کرده بود و از مسیر روستای کناری که مشخص نبود چرا از آن طرف میآیند؟ از جلوی محمد رد شدند و به مسیرشان ادامه دادند. محمد متوجه نگاههای بهرام و بقیه شد. به خاطر همین، تپش قلب گرفت. اما خوشحال بود که جلوی پایش توقف نکردند و رفتند.
همین طور که نگاه به سمتی میکرد که ماشینها میآمدند و دنبال تاکسی بود، هر از گاهی سرش را برمیگرداند و به طرف ماشین بهرام نگاه میکرد تا ببیند بالاخره خوب از او دور شده یا نه؟
در وسط سرما، عرق به پیشانیاش نشست. حوصله جر و بحث و حاشیه جدید نداشت. اما خبر نداشت که اگر کسی بویی ببرد که همه زار و زندگیاش را فروخته تا شاگردیِ یک نامسلمان کند، شاید سنگسارش میکردند. بیشتر دلهره گرفت. مخصوصاً وقتی که دید ماشین بهرام با این که چند کیلومتر دورتر شده بود، یهو از اولین دوربرگردان دور زد و برگشت!
یا صاحب الزمان! محمد دلش کَنده شد. نذر 100 تا صلوات کرد تا قبل از رسیدن بهرام، بتواند تاکسی بگیرد و از آن مهلکه نجات پیدا کند. با همان سه چهار تا صلوات اول، یک ماشین شخصی که در آن خط کار میکرد جلویش ایستاد و محمد بدون این که حرفی بزند، سوار شد و در را بست و سلام کرد و او هم خدا را شکر راه افتاد.
عرق از پیشانی محمد حرکت کرده بود و وسط آن سرما از دسته عینکش قطره قطره میچکید. تا این که ماشین بهرام و ماشینی که محمد را سوار کرده بود، از کنار هم رد شدند. محمد قشنگ در آن وضعیت دو سه کیلو کم کرد و نزدیک بود فشارش بیفتد. چون هم داشت دیرش میشد و نباید زمان را از دست میداد و هم اگر با بهرام مواجه میشد، نمیدانست چه جوابی بدهد که از چنگش فرار کند.
عجیب آنجا بود که راننده از محمد پرسید: «مسیر نهاییت کجاست؟ نماز جمعه میری؟»
محمد تازه به خودش آمد و از آن فضای استرس دور شد و جواب داد: «نه. میرم ساری. شما تا هر جا مسیرتون هست، منو ببرین.»
راننده لبخندی زد و با همان لهجه غلیظ مازنی گفت: «منم ساری میرم. بشین که شانسِت خوبه.» این را که گفت، محمد یک نفس آسوده کشید و آب دهانش را قورت داد و تشکر کرد و با خیال آسوده نشست.
سر ساعت 14 زنگ منزل بزرگ و سرسبزی را زد که آدرسش را داده بودند. محمد همیشه در جواب سوالات کسی که پشت آیفون است و با او سلام و علیک میکرد و سوال میپرسید، مشکل داشت و در معرفی خودش گیر میکرد. ولی کسی آیفون را برنداشت. آیفون را زدند و محمد بسم الله گفت و وارد شد.
وقتی وارد حیاط شد، چشمش به یک فضای سرسبز و لاکچری با یک ماشین خارجی که زیر سایه بان بود خورد. اینقدر فضای قشنگی بود که محمد همین طور که رد میشد و میخواست به عمارت اصلی برسد، کلی لذت برد. هنوز سه چهار قدم تا در عمارت مانده بود که در باز شد و یک مرد میانسال اما با محاسنی بلند و سپید، به همراه موهای بلند و سپید جلویش حاضر شد.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
ایوان دست از کاغذهایش کشید و گفت: «صبر کن ببینم! به چه جراتی به مسیح، اتهام حرامزادگی میزنی؟»
محمد کف دو دستش را بالا آورد و جواب داد: «من غلط بکنم. خودتون میگین. مگه ننوشتن که مریم با یوسف نجار نامزد بود اما کسی خبر نداشت تا این که یهو مریم باردار شد و عیسی به دنیا اومد؟ خب اگه پدر عیسی، یوسف نجار هست و حلالزاده است، دیگه چرا میگین پسر خدا و معجزه و این حرفا؟ اگرم حرامزاده است، پس دیگه ادعای نجابت مریم و نبوت عیسی از دم باطل هست و دارین رو یه آدم مسئلهدار شرطبندی میکنین!»
ایوان از بالای عینکش خیلی با عصبانیت و حرص، به محمد خیره شد. محمد هم که کارش را کرده بود، خیلی عادی، چشم از ایوان برنداشت و آن لحظات، مستقیم به چشمانش زل زد.
ایوان حرف آخر را همان اول از محمد پرسید و گفت: «حرف حسابت چیه؟»
محمد پاسخ داد: «اومدم اینجا و پول آوردم و میخوام تا وقتی شما منو به شاگردی قبول میکنید با شما گفتگو کنم ببینم قرآن ما بیشتر به عیسی و مریم خدمت کرده یا انجیل شما؟»
ایوان عینکش را برداشت و پرسید: «از چه نظر؟»
محمد تیر نهایی را شلیک کرد و گفت: «من دنبال دین میگردم. دنبال دینی که بتونم سرمو بالا بگیرم و ازش دفاع کنم. میخوام بدونم در اثبات پاکدامنی مریم و حلالزادگی عیسی چی دارین که بگین؟ من تو کتابای شما گشتم اما پیدا نکردم. ولی تو کتاب مسلمونا خوندم و بود. اگه بخوام مسیحی بشم اما مسیحیت نتونه از پس خودش و رفع اتهام از پیغمبرش و قدیسهاش بربیاد، از چشمم میفته. دیگه نمیتونم دوسش داشته باشم. ولی اگه بتونه روایت درستی بیان کنه و ازش دفاع کنه، اولویت و انتخابم مسیحیت هست. شک نکنید.»
ایوان نفس عمیقی کشید. فهمید که این جوانِ لاغر و سیاه سوخته، کلهشَقتر از این است که با دو سه تا جمله کلیشهای سر و ته سوالاتش را به هم بیاورد. میخواست حرف بزند و لب وا کرد که یهو محمد گفت: «ضمناً استاد! من برای بحث و مناظره اینجا نیومدم. چون کوچکتر از این حرفها هستم. فقط دنبال پاسخ سوالاتمم. لطفاً فکر بد نکنید.»
سه ساعت جلسه اول تمام شد. هم محمد ایوان را بهتر شناخت و هم ایوام متوجه شد که محمد یک شاگرد عادی و یا طلبه معمولی نیست. به خاطر همین، وقتی محمد سه ساعتش تمام شد و رفت، ایوان تا یکی دو ساعت، چراغها را خاموش کرد و همانجا نشست و فکر کرد.
محمد هم حال خاصی داشت. ایوان حرفهایی زده بود که زلزله به نظام فکری محمد انداخته بود. محمد تا به حوزه رسید، هوا تاریک شده بود. همه نمازجماعت بودند و بعدش باید به مطالعه همگانی میپرداختند. محمد وارد مسجد شد و چشم چرخاند. دید استاد تولّایی در ردیف سوم نشسته. رفت و کنار استاد نشست. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «استاد میشه امشب، دو سه ساعت زودتر مزاحم بشم؟»
تولّایی گفت: «مگه مطالعه همگانی نیست؟ نزدیک فصل امتحاناته. حساس نمیشن؟»
محمد گفت: «ازتون خواهش میکنم. داره مغزم میپُکه. با دو تا سوال رفتم خونه استاد مسیحی اما با یه کامیون تردید برگشتم. میشه بیام و صحبت کنیم؟»
تولّایی لبخند زد و گفت: «باشه. بعد از نماز قدم میزنیم. ولی باید بریم جاده عشق که تو چشم نباشیم.»
محمد اندکی خیالش راحت شد. بلند شد و نیت نماز مغرب کرد.
میخواست بگوید «الله اکبر» اما مکث کرد...
دستش را پایین آورد...
دو سه بار «لعنت بر شیطون» گفت ...
سپس دوباره دستش را بالا آورد...
سه رکعت نماز مغرب میخوانم قربتا الی الله...
چشمانش را بست ...
الله اکبر!
بسم الله الرحمن الرحیم ...
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هجدهم
[مشکل دنیا این است که افراد نادان به خود یقین دارند، در حالی که افراد دانا سرشار از تردیدند. برتراند راسل]
آن شب محمد و استاد تولّایی بیش از سه ساعت با هم قدم زدند و گفتگو کردند. حالی که محمد داشت، جوری بود که نه سرما را احساس میکرد و نه گرسنگی. حس میکرد هر چه تا الان خوانده... خودتان قضاوت کنید!
-الان چرا نگرانی؟
-حس میکنم کم آوردم.
-جلسه اول این احساس بهت دست داده؟ زود نیست؟
-از همین میترسم. اون خیلی آماده است.
-قرار بوده آماده نباشه؟ ناسلامتی استاده. یک عمر مسیحی به دنیا اومده و مسیحی زندگی کرده. نه یه مسیحی معمولی. کسی که کلی طرفدار داره. عمرشو تلف نکرده. دانشمنده. و چون بین مسلمونا بزرگ شده، از کوچیکی نسبت به عقایدش آبدیده شده. آبدیدهتر از اونی که یکی مثل من و تو بخواد اذیتش کنه.
-قصد من اذیت نیست. ولی هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر دستم خالی باشه.
-محمد مگه تو برای مناظره و بحث رفتی اونجا؟
-خب نه! من رفتم که یاد بگیرم. رفتم که عهدین رو از زبان خودشون یاد بگیرم.
-یه سوال بپرسم راحت و صادقانه، مثل همیشه که صادقانه جواب میدی، جواب میدی؟
-حتماً. بفرمایید!
-داره از مسیحیت خوشِت میاد؟
-خوشم نیومده. کم آوردم.
-چرا خوشِت نیومده؟
-چون میدونم خیلی باگ داره. بیچارهها حتی در یومیه خودشون هم موندن. چه برسه که یکی مثل من بخواد ازشون خوشش بیاد و جذبشون بشه.
-حالا قبول ندارم که میگی در یومیه خودشونم موندن اما این که میدونی خیلی باگ دارن، بازم خوبه. چرا دقیق نمیگی چته؟
-من فکر نمیکردم دستش اینقدر پر باشه! جوری که حس کنم دست من خیلی خالیه. نمیدونم میتونم منظورمو برسونم؟
-چطور؟ میشه بگی از وقتی رفتی و نشستی، چیکار کردین؟
-کلاس از پرسشهای من شروع شد. دو تا موشک انداختم ببینم چه کاره است؟ دست گذاشتم مستقیم رو حلازادگی و یا پاکدامنی مسیح و مریم.
-جوابتو داد؟
-نیمه و ناقص. کامل نه. یه جورایی مسیر بحث و سوالاتمو برد به طرف تعالیم عهدین.
-خب نگفتی که طبق تعالیم خودِ عهدین این سوالات واست پیش اومده؟
-چرا اما گفت تو هنوز با روح عهدین آشنا نشدی!
-روح عهدین؟ آهان، شاید منظورش همون مراحل فهم عهدین و آیا ما میتونیم به مقصود اصلی جملات عهدین پی ببریم و این چیزاست. درسته؟
-دقیقاً. خدا را صد هزار بار شکر میکنم که با شما هرمنوتیک خوندم. با حداقلهای فهم بهتر متن و مقصود متکلم و این چیزا آشنام. و الا الان معلوم نبود بتونم نماز بخونم یا نه؟!
-متوجه شدم. بعدش شروع کرد و از عهدین و لطایف و ظرایفش واست گفت. درسته؟
-از اول انجیل شروع کرد و صفحه صفحه جلو اومدیم. من خیلی نسبت به اصالت انجیل میخواستم گیر بدم اما با دو جمله، خلع سلاحم کرد. دیگه چیزی نداشتم بهش گیر بدم.
-چی گفت؟
-گفت اولاً ما اصلاً ادعا نداریم که از طرف خداست. ثانیاً حتی از زبان و قلم عیسی هم نیست. گفت انجیل زندگی عیسی از چهار زاویه مختلف است.
-خب الان این کجاش اذیتت کرده؟
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
-بَده مگه؟ تا باشه از این سورپرایزها!
این تازه حاصل جلسه اول با پدر ایوان بود. محمد همان شب، در خلوتش که تا صبح طول کشید و دیگر فرهاد بیدار نبود که از وجنات و خوشکلی دختر همسایهاش حرف بزند و آه و آخ بکشد و سر کار محمود بگذارند، با خودش فکر کرد و در رختخوابش غلت زد. تو ککش نمیرفت که در مسیحیت، همه چیز رو هوا باشد و عقاید یک چهارم انسان روی کره زمین، یعنی حدوداً دو میلیارد و چهارصد میلیون نفر به نخی سستتر از نخ دندان وصل باشد!
یکی دو هفته گذشت. محمد هر هفته با رعایت کامل اصول حفاظتی، به ساری رفت و هر بار در آن اتاق و پدر ایوان و یک سینی چای دو نفره داغ و دری که کشویی بود و موقع بحث باز میشد اما از آنجا صدای کسی نمیآمد و ... بعدش برمیگشت حوزه و استاد تولّایی را خِفت میکرد و دو سه ساعت در جاده عشق حرف میزدند.
تا این که محمد احساس کرد که سر کار است. حس میکرد که یک چیزی هست که به او نمیگویند! در ککش نمیرفت که یک دین پرطمطراق به نام مسیحیت، همه چیزش روی هوا باشد! نشست و با خودش فکر کرد. اینبار حتی با استاد تولّایی هم مشورت نکرد. تصمیم گرفت خودش، آرام و بیسروصدا مستقیم با متون الهیات مسیحیت ارتباط بگیرد و از چارچوب ترجمه و کتابهای فارسی و حتی حرفهای ایوان عبور کند.
گذاشت تا دو سه هفته دیگر بگذرد و همه روزههای استیجاری که گردنش بود را گرفت و اندکی شهریه که حاصل دو سه ماه صرفهجویی بود ذخیره کرد. طوری که حتی شهریهاش را برای خوردن یک ساندویچ فلافل ساده هم خرج نکرد. تنها خرجی که نمیشد از آن گذشت، خریدن کارت تلفن بود. کارت تلفن را باید میخرید و برای خانوادهاش تماس میگرفت تا هم خودش و هم خانوادهاش از دلتنگی، اندکی فارغ شوند و صدای همدیگر را بشنوند.
تا این که یک شب رفت به حجره ابوذر. همان که دوست داشت با او مباحثه کند اما باید از سدّ محکم میثم میگذشت.
-خوبی؟
-هفته دیگه امتحانات پایان ترم شروع میشه و آماده نیستم.
-شما که ماشالله مباحثه داشتین و کارِتون ردیفه. من چی بگم که حتی وسیله گوش دادن درس و بحثمو فروختم و رفت؟!
-وقتی گذاشتی واسه فروش، هممون خیلی تعجب کردیم. اما گفتیم شاید بنده خدا خیلی پول لازمه.
-بگذریم. میخوام یه کاری کنم اما دنبال شریک جرم میگردم. هستی؟
-نکنه میخوای بریم کلاسای آقای صمدی آملی؟ حاج آقا قدغن کردهها. اگه بفهمه اخراجیم.
-نه. یه چیز دیگه است.
-نکنه کَلَک میخوای بری کلاس زبان انگلیسی؟! آره محمد؟
-دقیقاً. هستی؟
-هستنی هستم. راستشو بخوای خودمم دنبالش بودم ولی... حدادپور! اگه بفهمن، دوتامون باید به فکر یه حوزه جدید باشیما.
-میدونم. باید پای لرزش بشینیم.
-اصلاً چرا یهو اینو با من مطرح کردی؟ چرا اومدی سراغ من؟
-چون یه بار، فکر کنم اوایل پارسال بود که ازت شنیدم که به تبلیغ خارج از کشور علاقه داری. درسته؟
-درسته اما تو چطور اینقدر دقیق یادته؟ خودم یادم رفته بود. حوزه اینقدر آدمو درگیر درس و بحث میکنه که آرزوهاشو یادش میره.
-من بلد نیستم آرزوهام یادم بره. هستی یه استاد خوب پیدا کنیم و به روشی که میگم، زبان انگلیسی کار کنیم؟
-آره خب. حتماً. چه روشی؟
-من دنبال «فن ترجمه» هستم. نه از این کلاس زبانهای الکی که آدم هفت هشت ترم میره و تهش فقط میتونه با دوست دخترش هِلو و حال و احوال کنه!
-نمیدونم فن ترجمه چیه اما وقتی تو میگی، باید چیز باحالی باشه. هستم. از کی شروع کنیم؟
-پول مول داری؟
تا محمد اسم پول آورد، ابوذر چشمانش را بست و دست راستش را گذاشت کنار گوشش و به سبک دَشتی زد زیر آواز؛
[کنار دست ساحل، سالها پیش
آی به دامان کــویــر افتاده بودم
ز بی پولی و بدبختی و فلاکت
دل خــود را به دریـا داده بودم
امان امان امان از بی پولی...]
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نوزدهم
[مرزهای زبان من، مرزهای جهان مناند. لودویگ ویتگنشتاین]
برای رفتن به کلاس فن ترجمه، حداقل باید از سه گنبد آهنین عبور میکردند. یکی؛ جوّ عمومی حوزه بود که اغلب به کسانی که در کلاس زبان شرکت میکردند، به چشم متمرّد نگاه میکردند. حتی بودند عزیزانی که به کسانی که علاقمند به زبان خارجه بودند، به چشم غربزدههایی نگاه میکردند که شاید بعداً خطرناک باشند. دوم؛ عیون و کسانی که چشم و گوش حاج آقا و مدیر حوزه بودند. سوم؛ دو نفر مستخدم حوزه که اضافهکاریشان را با نشستن کنار درِ حوزه و رصد رفت و آمد طلبهها پر میکردند.
محمد و ابوذر با خود فکر میکردند که اولی را با پنهانکاری و زبان قُرصی میشود از آن عبور کرد تا اتفاقی نیفتد. دومی هم همان دسته اول هستند اما کمی دقیقتر اوضاع و احوال طلبهها را رصد میکردند که آن هم با پنهانکاری میشود درصد خطراتش را کاهش داد و اصولاً کاری به جز احتیاط از دستشان برنمیآمد. سومی هم میشود سرگرمشان کرد. یک بار به بهانه رفتن به دکتر و یک بار هم به بهانه خرید و یک بار هم به بهانه تماس با خانواده و ... اما خب منطقی نبود که هفتهای دو سه مرتبه لازم باشد به کلاس برویم و هربار یک بهانه بیاوریم!
تا دو سه هفته اول به خیر گذشت. چون محمد و ابوذر آدمهای کمحاشیهای بودند و بخاطر رفت و آمد کمِ آنها به خارج از حوزه در طول هفته، تا دو سه هفته توجه کسی به آنها جلب نشد. حتی آن دو مستخدم هم از آنها علت رفت و آمدشان را پرسوجو نکردند. البته ناگفته نماند که با فاصله پنج دقیقه از یکدیگر خارج شدن و یکی دو مرتبه برای آنها نان داغ خریدن و به دستشان دادن و پول نگرفتن هم بیتاثیر نبود.
اما خب هر آتشی، دود و خاکستر دارد. هر کلاسی، علاوه بر دو سه تا کتاب و جزوه و دفتری که دارد، نیاز به تمرین و ممارست نیز دارد. محمد خیلی حواسش جمع بود که گزگ به دست کسی مخصوصاً محمود ندهد. از آنجا که محمود از آن شب که فرهاد و محمد سر کارش گذاشته بودند، کینه به دل داشت، محمد نباید ذرهای آتو به دستش میداد. اما ...
یک شب که محمد سرمای بدی خورده بود اما فردایش باید ترجمه یک صفحه از کتاب قصه انگلیسی که استادشان داده بود را تحویل میداد، تصمیم گرفت که به نماز جماعت و مطالعه همگانی نرود و در نتیجه در آن دو سه ساعت، هم ترجمه کند و هم کتاب و جزوه زبانش را جاساز کند و هم اگر شد، جلد پنجم تاریخ فلسفه کاپلستون که تازه چاپ شده و از استاد تولّایی قرض گرفته بود را مطالعه کند.
سرمای زشتی خورده بود. اینقدر آبریزش بینی داشت که خودش روی شکم و زیر پتو خوابیده بود و جزوه و کتابش روی زمین گذاشته بود و مطالعه میکرد و شاید هفت هشت ده تا دستمال کاغذی اطرافش ریخته بود. اصلاً مهلت پیدا نمیکرد که آب دماغش را بالا بکشد. دور از محضرتان اینقدر آب بینیاش روان و شفاف میآمد که انگار وصل به چشمه بود. خب وقتی روان و شفاف باشد، مثل جوی آب میآید.
محمد تصمیم گرفت که دو تا دستمال کاغذی لوله کند و یکی را در سوراخ این دماغ و دیگری را در آن یکی سوراخ بکند تا رطوبتها جذب آنها بشود و روی دفتر و کاغذش نریزد. تصور بفرمایید؛ کله و گردنش از زیر پتو درآمده و به فاصله یک وجب و نیم با دفتر و کتابش فاصله دارد و دو تا دستمال کاغذی دراز هم لوله شده و از هر کدام از سوراخهای دماغش آویزان است!
آن دو دستمال داشتند کارشان را به نیکی انجام میدادند تا اینکه چشمانش هم شروع به آبریزش کرد. اینقدر سوزش چشم داشت که کمی کتاب و دفتر را کنار گذاشت و چند دقیقه سرش را روی بالشتش گذاشت تا اندکی آرام بشود و سپس به مطالعه ادامه بدهد. خب کسی که سرما خورده و دو چشمش که آن طور، دو سوراخ دماغش هم که اینطور، دیگر مشخص است که گوشهایش کیپ است و قاعدتاً اصلاً چیزی را نباید بشنود. لذا خوابش سنگین میشود. مخصوصاً اگر کسی باشد که بخاطر فعالیتهایی که دارد، کلاً در زندگیاش از یک کمخوابی مستمر رنج میبرد.
چنان خوابید که اصحاب کهف در آن 300 سال نخوابیده بودند. شاید سه چهار ساعت بعد، وقتی احساس کرد که قدرت نفس کشیدن ندارد و متوجه شد که دو تا دستمال کاغذی در دماغش چپانده و میخواست آنها را دربیاورد و کتاب و دفترش را زیر بالشتش مخفی کند که فرهاد و محمود آن را نبینند، از خواب پرید. وقتی بیدار شد، دید چراغهای کمتری روشن است اما همه جا سوت و کور است.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour