بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نوزدهم
سر و تهِ صبحانه و ناهار آن روز را یکجا با دو سه تا ساندویچ سرهم آوردند. هیچ جا نداشتند. الا خانه اوس مرتضی. داود دست خواهر و خواهرزاده اش را گرفت و رفتند. وقتی به نزدیکی های خانه اوس مرتضی رسیدند، بچه ها دویدند تا زودتر در بزنند. به محض این که در باز شد، بچه ها پریدند تو بغل اوس مرتضی. اوس مرتضی که کارش تعطیل و غیرتعطیل نداشت، آن روز حوصله و اعصاب رفتن به حجره را نداشت. به خاطر همین خانه مانده بود.
-سلام بچه ها. سلام عزیزم. سلام قربونتون برم.
نیره خانم و دو تا داداش داود تا چشمشان به بچه های هاجر خورد، دور آنها جمع شدند و نیلو و سجاد خیلی خوشحال شدند. نیره خانم وقتی نیلو و سجاد را بوسید، بلند شد. چشمش به هاجر افتاد. دید هاجر یک چشمش خون است و یک چشمش اشک. آغوش مادرانه را باز کرد و او را در بغل گرفت.
وقتی لحظات در آغوش کشیدن هاجر تمام شد، نیره خانم دید داود دارد به طرف اتاق میرود. داود دلش نمیخواست مادرش آن سر و صورت زخمیاش را ببیند. اما نیره خانم از پشت سر صدایش کرد.
داود ایستاد و رو به مادرش کرد. وقتی نیره خانم آن سر و وضع را دید، نزدیکتر شد و دستش را زیر چشم و صورت داود کشید. دست روی لبانش کشید. با دل پر از خون گفت: «چه بر سرت اومده الهی مادر فدات شه!»
داود گفت: «خدا نکنه. هیچی. چند تا مشت و لگد سرگردون تو هوا بود. یهو نشستن رو صورت من. تو خودت ناراحت نکن!»
این را گفت و قبل از آن که اوس مرتضی خیلی حساس بشود و او هم پرس و جو کند، رفت داخل اتاق و لباس هایش را برداشت تا برود دوش بگیرد.
یکی دو هفته گذشت. کم کم داشت هوا گرم میشد. یک شب نیلو و سجاد در حال بازی کردن با برادران داود بودند و اوس مرتضی هم طبق معمول، با لقمه آخر شامش خوابش برده بود که هاجر و داود و نیره خانم نشستند و صحبت کردند.
نیره خانم: «الان تکلیف چیه؟ باید یه کاری کنیم. ممکنه هر لحظه طلبکارا بیان اینجا!»
هاجر: «من میگم باید بریم با منصور حرف بزنیم که اجازه بده خونه رو بفروشیم. شاید طاوس خانم و عزت خان بتونن راضیش کنند.»
داود: «اگه قضیه بدهکاری های تو به گوش اونا برسه، برات بدتر نمیشه؟ شاید خبر ندارن.»
هاجر: «نمیدونم. ولی خودمم بعد از این همه وقت، نمیتونم برم خونشون و بگم...»
نیره خانم: «اونا حتی وقتی منو میبینن، رو برمیگردونن. حالا بریم بگیم بدهکاریم؟»
داود: «کار اونا نیست. تازه، شما دعا کنین نفهمن که منصور خونه شخصی داشته و خریده. وگرنه حتی شاید بخوان خودشون خونه رو بردارن.»
هاجر: «پس چیکار کنیم؟ دارم دیوونه میشم.»
نیره خانم: «هاجر! اگه نتونی پول جور کنی، چی میشه؟»
هاجر بغض کرد. سرش را پایین انداخت. نیره خانم با ترس پرسید: «ینی ممکنه بندازنت زندان؟»
هاجر هیچی نگفت و سرش را روی زانوهایش گذاشت.
داود رو به مادرش گفت: «مامان! لطفا شما و بابا برین با منصور حرف بزنین! تلاشتون بکنین. شاید راضی شد و خونه رو فروخت و ما از این مصیبت نجات پیدا کردیم.»
نیره خانم معلوم بود چندشش میشود که با منصور روبرو شود، اما چاره ای نداشت. از دور نگاهی به اوس مرتضای پیرمرد و باصفا کرد. زیر لب گفت: «خدایا! سر پیری کسی رو پیشِ نامسلمون نفرست!»
داود که به کل از قید کنکور و دانشگاه و حوزه زده بود، و مرتب خبرهای قبولی دوستانش در دانشگاه و حوزه میشنید، تصمیمش را گرفت که کار کند و به هر ترتیبی که شده، از طلبکاران هاجر وقت بگیرد.
تا این که سه چهار روز بعد از مکالمه آن شب، اوس مرتضی و نیره خانم به ملاقات منصور رفتند. اول که منصور دلش نمیخواست با آنها روبرو شود. یک ساعت معطل شدند تا منصور راضی شده که آنها را ببیند. وقتی با هزار پیغام و پسغام راضی شد و به اتاق ملاقات آمد، سلام سردی کرد و نشست.
نیره خانم: «آقا منصور چه خبر مادر؟ خوبی؟»
@Mohamadrezahadadpour
منصور: «از احوالپرسی شما! چه خوبی؟ چیکار کردین واسم که خوب باشم؟»
اوس مرتضی: «آخه پسرم! چه کاری از دست ما برمیاد به جز دعای خیر؟»
منصور پوزخندی زد و گفت: «الان دارم تقاص دعاهای خیر شماها رو میدم؟!»
نیره خانم: «ناامید نباش! خدا بزرگه. اوس مرتضی رفته با خانواده آسیدهاشم حرف زده. اونا خیلی خانواده خوبی هستن. حرمت اوس مرتضی رو هم حفظ کردن و گفتن که رضایت میدن.»
ادامه👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نوزدهم
حدودا ده دقیقه از کلام هانی گذشته بود که سر کوچه کمی همهمه شد. توجه همه به آن طرف جلب شود. محمد دید ایران خانم و ملیکا و حبرا و حوا با لبخند از مردان گذشتند و به آن طرف رفتند. محمد و هانی دیدند که یک خانم مُسن وسط ایران خانم و بقیه زنها قرار دارد و وارد جلسه شدند. همه مردان و زنان از سر جایشان بلند شدند و آن بانو را با عزت و محبت به طرف خانمها بردند.
بعد از ورود آنها به جلسه، مردم سر جایشان نشستند و منتظر ادامه سخنرانی شدند. اوس کریم آمد بغل دستِ محمد و حرف کوتاهی زد و رفت. محمد میکروفن را از هانی گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. خیر مقدم عرض میکنم خدمت مادر شهید و مفقود الجسد عزیز، شهید مانوکیان. خیر مقدم بانو. انشاءالله این جلسه مورد عنایت همه شهدا علی الخصوص شهید مانوکیان و شهید آقاخانیان و شهید زوریک مرادیان و شهید ویگن کاراپتیان و شهید روبرت لازار و همه شهدا قرار بگیرد. در جایی میخوندم که 94 شهید و 346 جانباز و 10 آزاده مسیحی، 11 شهید و 407 جانباز و 2 آزاده کلیمی، 42 شهید و 244 جانباز و یک آزاده زرتشتی، و 74 شهید و مفقودالاثر و 35 آزاده و 105 جانباز ارمنی تقدیم کشور عزیزمون شده است. یاد و خاطره همشون گرامی باد.»
با این آمارها و اکرامی که محمد از مادر شهید مانوکیان کرد، لبخند رضایت به لبان مادر شهید و ایران خانم نشست. محمد ادامه داد و گفت: «از برادر خوبم آقا هانی تشکر میکنم که این دهه محرم در کنارم بود و در تنظیم و مطالعاتی که درباره موضوع این شبها داشتم خالصانه به من یاری رسوندند. با کسب اجازه از ایشون بحثشون را در شب تاسوعا ادامه میدم.
در کنار امام حسین، مانند کنار موسی، خداوند یک برادر عزیز و بزرگ و پر جلال و جمال به نام ابالفضل العباس قرار داد. ابالفضل با این که با امام حسین از یک مادر نبودند و با این که امام حسین دو سه مرتبه به او گفت که دست زن و بچه ات را بگیر و از اینجا برو و با این که از طرف سپاه دشمن برای ابالفضل امان نامه آمده بود و به او گفته بودند که با تو کاری نداریم و میتوانی از اینجا به سلامت بروی، و با این که حتی امام حسین بیعتشون رو از همه برداشتند و گفتند شماها بروید چرا که این ها با من کار دارند، اما ابالفضل العباس لحظهای در خدمت به امام حسین علیه السلام کوتاهی نکرد و تا آخرین قطره خونش ایستاد.
صحنه برادری و یاری رساندن ابالفضل العباس به امامش، از جذابترین تابلوهای تاریخ بشریت است. خیمهاش را وسط خیمه ها و نزدیکترین خیمه به دشمن قرار داد و حتی تا شب عاشورا چند مرتبه موفق شد که برای بچه ها و زنهای حرم آب بیاورد. حتی بار آخر که با چشم گریه به نزد امام حسین آمد، گفت بچهها تشنه هستند و عطش دارند و دیگر تحمل دیدن تشنگی بچهها را ندارم. امام حسین به او اجازه داد که برود و آب بیاورد که نشد...»
محمد تا گفت نشد، صدایش لرزید. با لرزش صدای محمد، کل جلسه منقلب شد و کمکم صدای ناله مردم از گوشه کنار بلند شد.
ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نوزدهم
جس وقتی که از طریق دوربین و مانیتور روبرویش در کنار داروین و جوزت، برادرش را دید، خیلی گریه کرد. اینقدر اشک ریخت که داروین از سر جا بلند شد و همین طور که مانیتور روشن بود، یک نوشیدنی خنک از یخچال بیرون آورد و در یک لیوان ریخت و آن را به جس داد.
جوزت با دیدن گریه های جس خیلی شوکه شده بود و اصلا در مخیّله اش نمیگنجید که روزی جس را در جبهه خودشان اینگونه با گریه های عمیق و سوزناک ببیند.
داروین همین طور که قدم میزد، شروع به صحبت کرد: «بنجامین شاگرد اول دانشگاه بود که از طریق آمریکا بورسیه تحصیلی و شغلی گرفت و حدودا 10 سال پیش با پدرش به آمریکا اومد. اینقدر هوش و ذکاوت بنجامین زبانزد شد که مورد طمع دولتمردان آمریکا قرار گرفت و پیشنهادشون را با اون مطرح کردند. اما بنجامین در روزهایی به سر میبرد که کم کم بخاطر انگیزه های عدالتخواهی و برابری و مبارزه برای آینده سیاه ها و نفی دیدگاه های ناسیونالیستی در آمریکا جذب یک گروه اسلامگرا شد.
خب این برای کارشناسانی که در پنتاگون و سازمان های جاسوسی آمریکا نشسته بودند و به دانش و خلاقیت بنجامین نیاز داشتند، اصلا خبر خوبی نبود و باید تا قبل از فارغ التحصیلیش و برگشتنش به آفریقا و یا هر جایی به جز آمریکا یه کاری میکردند. و الا مرغ از قفس میپرید.
وقتی شماره و تماس ها و علاقمندیاش رو رصد کردند، اول به مادرش رسیدند. همون پیرزن تپل و سیاه پوست و مهربون که همیشه عمرش از یه عطر ساده اما ماندگار قدیمی استفاده میکرد که اجدادش تولید میکردند. مزدوران آمریکایی ابتدا مادرشو ازش گرفتند. مادرشو ابتدا بی هوش کردند و سپس بر اثر خفگی با گاز خانگی از دنیا رفت و هیچ وقت کسی با خودش فکر نکرد که چطور این فاجعه اتفاق افتاده؟
بعدش حواس آمریکایی ها به خواهر بنجامین جلب شد. به شما خانم جِس. متوجه شدند که علاوه بر برادرتون شما هم از نبوغ خاصی برخوردارید. شما را نمیتونستن حذف کنند و الا تا الان صد بار حذفتون کرده بودند. بلکه اونا از تلاش شما برای اداره زندان ها و جرم شناسی بین المللی که خودنده بودید، حمایت کردند و یک شیطان بزرگ در کنار شما کاشتند به نام آدام که برای همیشه سایه به سایه شما حرکت بکنه و شما رو مدیریت بکنه.
ما کارمون در اولین مرحله خیلی سخت بود. باید هم اعتماد شما رو جلب میکردیم و هم از شر آدام خلاص میشدیم. گشتیم و گشتیم تا بالاخره قوی ترین حس و نیاز آدام رو که حسادت و خودبرتر بینی بود پیدا کردیم. اینو اینقدر قوی کردیم و تو دهان سربازای گروهبان انداختیم که به گوش آدام برسه و خودش پیشنهاد مبارزه با آبراهام رو بده.
وقتی آدام حذف شد و اون شورش بزرگ اتفاق افتاد، مثل روز برای ما روشن بود که ابرقدرتها وقتی نتونن یه مسئله رو برای افکار عمومی حل کنند، با عزل و جابجایی درصدد خریدن آبرو برای خودشون برمیان. بخاطر همین، دومین چیزی که میخواستیم و اونم آزادی شما از اون زندان بود رقم خورد و اتفاق افتاد. شما زندانبان نبودید. بلکه شما رو به بهانه زندانبانی، جوری حبس کرده بودند که نه به داداشتتون فکر کنید و نه برای کسی خطری داشته باشید. و در عین حال، از ظرفیت شما که زبانزد بین المللی بود استفاده خودشون رو ببرند.
برگردیم عقب. وقتی که به شما اول خبر دادند که پدر و برادرتون ربوده شدند. اما بعدش عکس و مدارکی برای شما فرستادند که شما مطمئن بشید که پدر و برادرتون کشته شدند و جنازشون هم به بدترین نوع از بین رفته.
خیلی دقیق و حساب شده، اول تصادفی را ترتیب دادند و هر دوشون رو زخمی کردند. بعدش با آمپول هوا و در صحنه، پدرتون رو به قتل رسوندند. و بعدش هم ضربه ای به سر بنجامین زدند و با کارهایی که در بخش اورژانس کردند، باعث شدند که حافظه بلندمدت بنجامین اصطلاحا مخفی بشه. اون حافظه بلندمدتش زنده است اما بیدار نیست. یا بهتره بگم بیدار نبود تا امشب.
امشب، آبراهام و بقیه بچه ها کاری کردند که خاطرات دور و دوست داشتنی بنجامین رو دستکاری کنند تا احیا بشه. اولیش این که حدودا با ده دوازده تا سوال به ذهنش ورزش دادند تا هر چه یادش هست و یا میشل و لئو و لیام به خوردش دادند، برون ریزی کنه.
ادامه ... 👇
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نوزدهم
[مرزهای زبان من، مرزهای جهان مناند. لودویگ ویتگنشتاین]
برای رفتن به کلاس فن ترجمه، حداقل باید از سه گنبد آهنین عبور میکردند. یکی؛ جوّ عمومی حوزه بود که اغلب به کسانی که در کلاس زبان شرکت میکردند، به چشم متمرّد نگاه میکردند. حتی بودند عزیزانی که به کسانی که علاقمند به زبان خارجه بودند، به چشم غربزدههایی نگاه میکردند که شاید بعداً خطرناک باشند. دوم؛ عیون و کسانی که چشم و گوش حاج آقا و مدیر حوزه بودند. سوم؛ دو نفر مستخدم حوزه که اضافهکاریشان را با نشستن کنار درِ حوزه و رصد رفت و آمد طلبهها پر میکردند.
محمد و ابوذر با خود فکر میکردند که اولی را با پنهانکاری و زبان قُرصی میشود از آن عبور کرد تا اتفاقی نیفتد. دومی هم همان دسته اول هستند اما کمی دقیقتر اوضاع و احوال طلبهها را رصد میکردند که آن هم با پنهانکاری میشود درصد خطراتش را کاهش داد و اصولاً کاری به جز احتیاط از دستشان برنمیآمد. سومی هم میشود سرگرمشان کرد. یک بار به بهانه رفتن به دکتر و یک بار هم به بهانه خرید و یک بار هم به بهانه تماس با خانواده و ... اما خب منطقی نبود که هفتهای دو سه مرتبه لازم باشد به کلاس برویم و هربار یک بهانه بیاوریم!
تا دو سه هفته اول به خیر گذشت. چون محمد و ابوذر آدمهای کمحاشیهای بودند و بخاطر رفت و آمد کمِ آنها به خارج از حوزه در طول هفته، تا دو سه هفته توجه کسی به آنها جلب نشد. حتی آن دو مستخدم هم از آنها علت رفت و آمدشان را پرسوجو نکردند. البته ناگفته نماند که با فاصله پنج دقیقه از یکدیگر خارج شدن و یکی دو مرتبه برای آنها نان داغ خریدن و به دستشان دادن و پول نگرفتن هم بیتاثیر نبود.
اما خب هر آتشی، دود و خاکستر دارد. هر کلاسی، علاوه بر دو سه تا کتاب و جزوه و دفتری که دارد، نیاز به تمرین و ممارست نیز دارد. محمد خیلی حواسش جمع بود که گزگ به دست کسی مخصوصاً محمود ندهد. از آنجا که محمود از آن شب که فرهاد و محمد سر کارش گذاشته بودند، کینه به دل داشت، محمد نباید ذرهای آتو به دستش میداد. اما ...
یک شب که محمد سرمای بدی خورده بود اما فردایش باید ترجمه یک صفحه از کتاب قصه انگلیسی که استادشان داده بود را تحویل میداد، تصمیم گرفت که به نماز جماعت و مطالعه همگانی نرود و در نتیجه در آن دو سه ساعت، هم ترجمه کند و هم کتاب و جزوه زبانش را جاساز کند و هم اگر شد، جلد پنجم تاریخ فلسفه کاپلستون که تازه چاپ شده و از استاد تولّایی قرض گرفته بود را مطالعه کند.
سرمای زشتی خورده بود. اینقدر آبریزش بینی داشت که خودش روی شکم و زیر پتو خوابیده بود و جزوه و کتابش روی زمین گذاشته بود و مطالعه میکرد و شاید هفت هشت ده تا دستمال کاغذی اطرافش ریخته بود. اصلاً مهلت پیدا نمیکرد که آب دماغش را بالا بکشد. دور از محضرتان اینقدر آب بینیاش روان و شفاف میآمد که انگار وصل به چشمه بود. خب وقتی روان و شفاف باشد، مثل جوی آب میآید.
محمد تصمیم گرفت که دو تا دستمال کاغذی لوله کند و یکی را در سوراخ این دماغ و دیگری را در آن یکی سوراخ بکند تا رطوبتها جذب آنها بشود و روی دفتر و کاغذش نریزد. تصور بفرمایید؛ کله و گردنش از زیر پتو درآمده و به فاصله یک وجب و نیم با دفتر و کتابش فاصله دارد و دو تا دستمال کاغذی دراز هم لوله شده و از هر کدام از سوراخهای دماغش آویزان است!
آن دو دستمال داشتند کارشان را به نیکی انجام میدادند تا اینکه چشمانش هم شروع به آبریزش کرد. اینقدر سوزش چشم داشت که کمی کتاب و دفتر را کنار گذاشت و چند دقیقه سرش را روی بالشتش گذاشت تا اندکی آرام بشود و سپس به مطالعه ادامه بدهد. خب کسی که سرما خورده و دو چشمش که آن طور، دو سوراخ دماغش هم که اینطور، دیگر مشخص است که گوشهایش کیپ است و قاعدتاً اصلاً چیزی را نباید بشنود. لذا خوابش سنگین میشود. مخصوصاً اگر کسی باشد که بخاطر فعالیتهایی که دارد، کلاً در زندگیاش از یک کمخوابی مستمر رنج میبرد.
چنان خوابید که اصحاب کهف در آن 300 سال نخوابیده بودند. شاید سه چهار ساعت بعد، وقتی احساس کرد که قدرت نفس کشیدن ندارد و متوجه شد که دو تا دستمال کاغذی در دماغش چپانده و میخواست آنها را دربیاورد و کتاب و دفترش را زیر بالشتش مخفی کند که فرهاد و محمود آن را نبینند، از خواب پرید. وقتی بیدار شد، دید چراغهای کمتری روشن است اما همه جا سوت و کور است.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نوزدهم
ازدواج لبابه با ابالفضل العباس انجام شد. در لحظه ای که لبابه می خواست از حکیمه خداحافظی کند و به همراه ام البنین و سایر مخدرات بنی هاشم به خانه بخت برود، حکیمه نکته ای ظریف، درِ گوش لبابه گفت: «تلاش کن همه بچه هایت را ام البنین تربیت کند. تو همسر خوبی باش. اما شک نکن که نمی توانی به اندازه ام البنین در تربیت پسرانت موفق باشی.»
لبابه لبخندی زد و دست حکیمه را بوسید و خداحافظی کرد و رفتند. زندگی ابالفضل العباس با لبابه در مدینه آغاز شد. اینقدر لبابه عاقل و بی حاشیه و مطیع بود که ام البنین احساس می کرد که حکیمه را به خانه آورده. لبابه به اندازه حکیمه ادیب و عاقل بود.
چیزی نگذشت که آن بانوی جلیله، باردار شدند و در مدت کمتر از پانزده سال، بنا به قول مشهور؛ سه فرزند به نام های «محمد» «قاسم» و «عبیدالله» از آن بانو و قمر بنی هاشم متولد شد.
محمد و قاسم از نظر سن و سال نزدیک به هم بودند و به عموهای خود که «عثمان» و «عبدالله» و «جعفر» بودند علاقه بسیار داشتند.
همین امر سبب شد که از کودکی، آن دو آقازاده در دامن ام البنین بزرگ شوند و به نوعی توصیه حکیمه به دخترش جامه عمل پوشانده شد.
نکته ی جذابی که در تاریخ آمده؛ شاگردی جوانان بنی هاشم از عباس بن علی است. ایشان به طور خصوصی و مستمر به علی اکبر، فرزند ارشد امام حسین و برادرانش عثمان و عبدالله و جعفر از فرزندان ام البنین و چهارده برادر دیگرش که از فرزندان سایر همسران امیرمومنان بودند و شش فرزند امام حسن که سرآمد آنان «ابوبکر» و «قاسم» بودند، درس رزم و شجاعت می داد.
جمعا شاید حدودا بیست و یک نفر از بنی هاشم که همگی جوان و نوجوان بودند که در راس همه آنان، علی اکبر مستقیم شاگردی عباس را کرده اند.
کم کم دو فرزند لبابه هم بزرگ شدند. همین که از کودکی درآمدند، یعنی حوالی سال پنجاه یا پنجاه و یک قمری، به آن جمع بیست و یک نفره اضافه شدند و روز به روز به صف فرزندان و مادران ضد یهود و پاکدامن، به فرماندهی ابالفضل العباس افزوده می شد.
در این بین، فرزندان زینب کبری و عبدالله، نوجوانی را سپری و جوانان برومندی شده بودند. زینب و عبدالله، چهار پسر به نام های «علی» «عون» «عباس» و «محمد» و یک دختر به نام «ام کلثوم» به دنیا آوردند.
معاویه ای که بیست سال حکومت کرد، برای عادی سازی روابط با بنی هاشم، تصمیم گرفت که ام کلثوم دختر زینب کبری را برای پسرش یزید خواستگاری کند. اما امام حسین دفع شر کرد و قبل از هرگونه اقدام و پس از مشورت با پدر و مادر ام کلثوم و بنا به درخواست «قاسم» پسرعموی ام کلثوم، آن ها را به عقد نکاح هم درآورد.
نکته شایان توجه آن است که برخی محمد را فرزند زینب کبری نمی دانند و مادرش را یک زن دیگر گفته اند. اما به خاطر شدت علاقه این پسر به زینب کبری، نامش را با عون در کنار هم می آورند.
محمد و عون که از بقیه بزرگ تر بودند، وقتی حس و حال و هوای شاگردی جوانان از قمر بنی هاشم را دیدند به شاگردی ایشان علاقه نشان دادند و علیرغم اینکه هر دو جثه بزرگی نداشتند، اما کودک نبودند و عباس بن علی پذیرفت و آنان نیز به جرگه شاگردان رزم عباس درآمدند.
ادامه...👇