eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
102.7هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
753 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
مهدی و رضا با هم خندیدند. از هم خدافظی کردند و رفتند. محمد با دیدن آنها کمی از آن حس و حال تلخی که محمود و حسن و ساداتی برایش درست کرده بودند درآمد. به خاطر همان ملاقات و حال خوب، وقتی درِ خانه استاد فهیم زاده را زد و وارد خانه شد و نشست جلوی استاد، توانست تمرکز بیشتری روی درس تفسیر بگذارد. استاد فهیم زاده نتوانسته بود که خانواده‌اش را راضی کند که از قم با او به مازندران بیایند. خودش دست پسرش را که از قضا او هم سیکل بود، گرفته بود و آمده بودند مازندران. پسرش خیلی بچه شیطون و رفیق بازی بود. به جز ته لهجه کرمانی و دماغ پر از جوش، هیچ شباهتی نه در اخلاق و نه در رفتار و نه حتی در ظاهرش به پدر نداشت. به خاطر همین، اوقات استاد فهیم زاده در اغلب اوقات تلخ بود و با دیدن محمد حالش بهتر می‌شد. فهیم زاده: وقتی شما میایی اینجا، هر کاری می‌کنم که این بچه بمونه خونه و ببینه که تو چطوری اینقدر عاشق درس هستی و می‌نویسی و سوال می‌پرسی، با این که این کتاب، کتاب درسی نیست و پیگیرش هستی، موفق نمیشم که نمیشم. اصلاً نمی‌خواستم بیارمش اینجا. مادرش و خواهرش در نبودِ من، حریف این بچه نمیشن. از خدا که پنهون نیست، از تو چه پنهون که منم به حقوقی که حاج آقا علاوه بر شهریه مراجع میده، خیلی نیاز داشتم. حالا این بچه رو برداشتم آوردم اینجا اما چون نمیتونم بذارمش دبیرستان، آوردمش حوزه! محمد: استاد یه سوال بپرسم ناراحت نمیشین؟ فهیم زاده: تو هر چی بگی، من نه تنها ناراحت نمیشم بلکه خوشحالم میشم. تو پسر عجیبی هستی. قدر خودتو بدون. محمد: اختیار دارید. میگم چرا پسرتونو نمی‌فرستید دبیرستان. چون فکر می‌کنم به حوزه و این چیزا خیلی علاقه نداشته باشه. فهیم زاده: اینجا که باشه، لااقل جلوی چشمم هست و میتونم کنترلش کنم. اگه رفت دبیرستان، بدتر میشه. محمد: اما من فکر نمیکنما. به عنوان کسی که در عجیب‌ترین محله‌ها و دبیرستان‌ها درس خونده، دارم اینو میگم. شنیدم دبیرستان همین روستای بغلِ حوزه، مدرسه خوبیه. بنظرم خودتونم برید ببینید. فهیم زاده: تو رفتی دیدی؟ محمد: دو تا از بچه‌ها روزهای زوج و فرد هفته اونجا امام جماعت هستند. میگن جوّش از جوّ شهر بهتره. معلماش هم اهل نماز و این چیزا هستند. مدیرش هم میگن آدم خوبیه. میگن از بچه‌های اصیل مازندرانه که هنوز همون صفای مازندارنی خودشو حفظ کرده. فهیم زاده: واقعاً؟ محمد: دوستان میگفتن فقط دو سال دیگه تا بازنشستگی داره. همه دعا میکنن که بازنشسته نشه و سال‌ها همون جا بمونه. بنظرم یه سر اونجا بزنید. فهیم زاده خیلی تو فکر رفت. آخرش هم وقتی می‌خواست کتاب را باز کند و درسش را بدهد زیر لب گفت: ینی بچمو از سربازی امام زمان بگیرم و بذارم دبیرستان؟! ینی سلب توفیقش کنم؟ نمیدونم. خدا میدونه. محمد با لحنی که انگار دارد با پدرش حرف می‌زند، خیلی دلسوزانه گفت: استاد نگران نباش! من و اکثر دوستام از دبیرستان اومدیم. البته به نظر خودمون عمرمون تو بیرستان تلف شد و اگر چاره‌ای داشتیم زودتر میومدیم. ولی بنظرم آقازاده شما دلش دبیرستانه. بذارین بره تجربه کنه. ببخشید اما اینقدر که عقل و فهم من میرسه، این اسمش سلب توفیق نیست. شاید بعداً خدا خواست و خودش تصمیم گرفت و برگشت. استاد فهیم زاده حدوداً 64 ساله، آه عمیقی کشید و همین طور که داشت برگ می‌زد تا به سر بحث برسد، حرفی زد که دلالت بر عمق نگرانی اش بود. وسط آه عمیقش گفت: اگه بره دبیرستان، دیگه برنمیگرده. مگه داداشش برگشت. رفت که رفت. اگه اینم بره، دیگه من هیچ پسر آخوندی نخواهم داشت. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [تنهایی به انسان فرصتی می‌دهد تا خودش را بیابد، اما آن را با سوالاتش پر کند تا به حقیقت نزدیک‌تر شود. ژان پل سارتر] در کنار همه حاشیه‌های ناخواسته و غرض و مرض‌هایی که اطرافش موج می‌زد، باید فکر جدی به حال هم مباحثه نداشتنش می‌کرد. بیشتر از آنچه فکرش را بکنید دنبال هم مباحث خوب گشت. حتی دید صالح هم با یکی از گروه‌ها مشغول شده و موقع مباحثه با آنان، چُرت می‌زند. و الا همین صالح، وقتی با محمد مباحثه می‌کرد، کله صبح اینقدر به وجد می‌آمد که تا وقت صبحانه، می‌رفتند و قدم می‌زدند. تقریباً از پیدا کردن هم مباحث ناامید شد. ولی وقت را از دست نداد. دید دستگاه سی‌دی رام دارد. از قم، سی‌دی‌های فقه مرحوم استاد آیت الله وجدانی فخر و اصول فقه استاد علی محمدی و سی‌دی درس مغنی را خرید. برای درس جواهر، چون مختصر المعانی را محققانه مطالعه می‌کرد، کارِ ده تا هم بحث می‌کرد. اما وقت گذاشت و فقه و اصول و مغنی را با دقت به سی‌دی‌ها گوش داد. مرحوم آیت الله وجدانی فخر (اعلی الله مقامه الشریف)، از اساتید بزرگ ادبیات و فقه و اصول است. اینقدر شیرین کتاب لمعه و مکاسب را درس می‌داد که پایین منبر تدریسش، به اندازه درس مراجع محترم تقلید شلوغ می‌شد. ایشان ابتدا در طول ده دقیقه، محتوای کلی مطلب آن روز را درس می‌داد و با شاهد مثال، مطلب را قابل فهم می‌کرد. سپس سراغ متن کتب می‌رفت و کلمه به کلمه می‌خواند و ضمائر را برمیگرداند و توضیح می‌داد و گاهی لابلای درس، شوخی‌های قشنگی می‌کرد. دقیقاً همین روش، در درس استاد بزرگوار، علی محمدی خراسانی (زید عزّه) که اندیشمندی فاضل، محققی پرکار و توانمند، مدرس و استاد سخت‌کوش حوزه علمیه قم هستند، دیده می‌شود. با این تفاوت که، سرعت تدریس ایشان علی الخصوص وقتی سراغ متن کتاب می‌رفتند و می‌خواستند توضیحاتشان را تطبیق بدهند، بیشتر بود و در نتیجه، مقدار بیشتری از متن کتاب را توضیح می‌دادند. گوش دادن به نوارهای دروس سنگینِ اساتید، یک همت والا و حوصله زیاد می‌خواهد. محمد حوصله کرد. همت به خرج داد. فقط همین را عرض کنم که از برکات آن نوارها و خلوت و کتابخانه و تقریر نویسی‌ها، چون مثل بقیه بچه‌ها هر هفته به لب دریا و مراتع و جنگل‌های سرسبز مازندران نمی‌رفت، و یا مثل فرهاد رفت و آمد زیادی به خارج از حوزه و شب نشینی و از این جور حرف‌ها نداشت، و البته خرج رفت و برگشت به جهرم را هم ته جیبش نبود که هر وقت دلش بخواهد به خانواده‌اش سر بزند و برگردد، در طول کمتر از دو سال توانست دروس سه پایه را با کیفیت بالا بعلاوه چند صد صفحه دستنویس بُگذَرانَد و گوش بدهد و آن سال را ارتقاعی بگیرد و جهشی بخواند. خب طبیعی هم هست. وقتی کسی را منزوی کنند و حتی حاضر به مباحثه با او نشوند و بخاطر سوالاتش مرتب علیه او حرف و حدیث درست کنند، اطرافش خلوت و تدریجاً تنها می‌شود. او یا آن تنهایی را وسیله قوی‌تر شدنش می‌کند و یا نادان است و از همه چیز می‌بُرد. آدم تشنه علم اما تنها مثل محمد، فقط سی‌دی و مطالعه در کنج کتابخانه و شب‌های جمعه و جمعه شب‌ها را بیدار ماندن و شخم زدن کتابخانه حوزه، ارضا نمی‌کند. می‌گردد تا کسی را پیدا کند که هم به سوالاتش جواب بدهد و هم قضاوتش نکند و هم اگر بتواند، پنجره‌های جدیدی را به روی فکرش باز کند. استاد فهیم زاده خیلی عالی بود. اما فقط در تفسیر. ناگفته نماند که آن بنده خدا به اندازه‌ای که درگیر حاشیه‌های پسرش بود، غصه دیگری نداشت. و چون زیادی اَخباری و منقول (یعنی اهل علوم نقلی و غیر عقلی بودن و تلاش برای حل همه چیز از راه احادیث اهل بیت و ظواهر قرآن) بود، جوابی برای سوالات عقلی و فلسفی و کلامی محمد نداشت. نهایت توصیه‌اش در برابر سوالات پیچیده محمد این بود که: «متوسل به امام زمان بشو تا سوالاتت را برایت حل کند. ضمناً مرتب بگو لعنت بر شیطون!» به جان عزیزتان اگر یک کلمه جابجا نقل کنم. چرا که معتقد بود که اکثر آن سوالات که ظاهرش کفرآمیز است، ممکن است از القائات شیطانی باشد. اما چون کار محمد را در تفسیر جوامع الجامع راه می‌انداخت و اهل قضاوت نابجا نبود و محمد را به اندازه پسرش دوست داشت، محمد هم دوستش داشت و دوست نداشت از او دل بکَند. @Mohamadrezahadadpour
آن اولین آغوشی بود که محمد به خاطر محمد بودن و سوالاتش و تبلیغات مسمومی که علیه او به راه انداخته بودند، تجربه می‌کرد. کسی بغل باز کرده بود که کلی وقت منتظرش بود. محمد به آرامی و احترام، اما با نوعی شوق معنوی خاص، به آغوش استادش رفت. وقتی از بغلش جدا شد، از استاد پرسید: جسارتاً چرا منتظرم بودید؟ -حرف‌ها و سوالاتت به گوشم خورده بود. یه پسری تو پایه هفتم هست به نام محمود. (همان هم حجره‌ای محمد) حسابی از خجالتت در اومده. -جالبه که به خودم هیچی نمیگه و فقط تیکه و طعنه میندازه. خب جسارتاً چرا دنبالم نیومدید؟ -چون به مصلحت خودت نبود که از کسی آدرستو بپرسم. نمی‌خواستم تاوان حرف و حدیث‌هایی که دنبال من هست، بدی و مجبور بشی اضافه بار تحمل کنی. با خودم گفتم اگه قسمت باشه که ببینمش، می‌بینمش. تا الان که جلوم ایستادی. چقدر آن حرف‌ها برای محمد قشنگ بود و حکم آبِ روی آتیش را داشت. محمد که انگار به او سوخت موشک وصل کرده باشند، از بس حال دلش خوب بود، پرسید: خب از کجا شروع کنیم؟ چجوری میتونم از محضر شما استفاده کنم؟ تولّایی که مشخص بود استاد مسلّم و پخته و کارکشته‌ای است جواب داد: به مطالعات خودت ادامه بده. من از حرف‌هایی که الان زدیم و سوالاتی که ازت نقل می‌کنند، تقریباً اومده دستم و میدونم که فکر و روحیه‌ات چطوریه؟ امشب برو استراحت کن. از فرداشب، بعد از ساعت مطالعه همگانی و شام، بیا خونه ما. محمد که تجربه منزل استاد فهیم زاده را داشت، گفت: مزاحم نمیشم. اینجوری خیلی شرمنده میشم. تولّایی: اگه مزاحم بودی، خودم پیشنهاد نمی‌دادم. نگران نباش. محمد: چشم. لطف دارید. تولّایی: مراقب خودتم باش. با کسی بحث نکن. مخالفت با تو برای اینا نون و آب نمیشه. ولی برای تو تمرین صبر و حلم و مردم شناسی میشه. ولشون کن. هیچ انتقامی بُرّنده‌تر از این نیست که در سکوت و خلوت، قوی‌تر بشی. محمد لبخند زد و آنقدررررر آن لحظه و جمله آخر استاد برایش فرحزا بود و به حوزه و طلبه ماندنش امیدوارش کرد که تا موقع خواب، هزار بار با خودش زمزمه کرد. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آنچه که حقیقت را به دست می‌آورد، نه از طریق قدرت و فشار، بلکه از طریق آزاد اندیشی و گفتگوی بدون تعصب است. کارل یاسپرس] بهرام و بچه‌هایش وِل‌کُن نبودند. دیدند طلبه‌ها دارند فراموش می‌کنند و همه چیز دارد به حالت عادی برمیگردد و اینقدر مردم گرفتاری و اولویت دارند که حرف‌هایی که بهرام زده و گرد و خاکی که کرده، در حال فروکش کردن است. فوراً دوباره بهرام با همان گروه‌هایی که پایه‌های بالاتر بودند و ترجیح می‌دادند پشت پرده باشند، تشکیل جلسه داد. -آقا من چیکار کنم؟ طلبه‌ها دارن فراموش میکنن. یکی دو هفته بگذره، مردم همه چی یادشون میره. اونم نه معذرت خواهی کرد و نه حاضر شد که مناظره کنیم. نه تنها اون. حتی صنیع هم دیگه نیومد جلو. -الان اون پسره چیکار میکنه؟ خبر داری؟ -زندگی. هیچی. چیکار کنه؟ درس و بحثش به جاست. رفت و آمدش به جاست. همه چیش به جاست. انگار نه انگار. آخه اینجوری که نمیشه. من این همه هزینه دادم. این همه خودمو جلو انداختم. تهش چی؟ هیچی. دو سه هفته گذشت و همه چی فراموش شد. -ما آمار این پسره رو داریم. با اساتید ارتباط خیلی خوبی گرفته. حتی میدونیم که علاوه بر استاد فهیم زاده، استاد تولّایی هم واسش کلاس خصوصی گذاشته و معلوم نیست چیا بهش درس میده. هر چی هست، روش خوبی در پیش گرفته. -ولی این روز به روز خطرناک‌تر میشه. علم اگه به دست این مدل آدما بیفته، دیگه چیزی از اسلام نمیمونه. -خب این نیاز به اثبات داره که بگیم این آدم خطرناکه. تو هنوز نتونستی چیزی رو اثبات کنی. اجمالاً ما یه پیشنهاد داریم... -آقا قبل از این که پیشنهادتون مطرح کنین، میخوام بدونم چرا لحن و حرفاتون با دفعات قبل عوض شده؟ من دفعات قبل به پشت گرمی شما خودمو انداختم تو این جریان. -منّت سر ما نذار. اینجوریام نبوده. ما دیدیم تو خودتو انداختی تو جریانی که مال تو نیست و بلد نیستی، نخواستیم کم بیاری. و الا هیچ وقت صِدات نمی‌کردیم. حالا میخوای بدونی پیشنهاد ما چیه یا میخوای حرف خودتو بزنی؟ -بفرمایید. ببخشید، یه لحظه اعصابم به هم ریخت. -پیشنهاد ما اینه که تو حوزه نمیتونی اهدافتو جلو ببری. طلبه‌ها یه جوری شدن. خیلی دل به این حرفا نمیدن. تو اگه واقعاً دستت پُر هست و میخوای درست و حسابی بزنیش، باید خارج از حوزه اقدام کنی. بهرام که با شنیدن این حرف، برق خاصی در چشمش نمایان شد، ناخودآگاه لبخندی زد و سرش را تکان داد. شب همه بچه‌هایش را جمع کرد. این که می‌گویم همه، حداکثر شش هفت نفر بودند که صالح هم از جمله آنها بود. طرح مسئله کرد. می‌خواست به یک حرف برسند و انجامش بدهند. هر کسی یک چیزی گفت. یک نفر گفت: میشه یه روز خارج از حوزه گیرش انداخت و یه فصل کتک مشتی مهمونش کرد. نفر دوم هم حرف او را تایید کرد و حتی ادامه داد: من آدمشو دارم. یه چیزی میذاریم کف دستشو این پسره رو ادب میکنه. یک نفر دیگر گفت: چرا بدیم دست غریبه. خودمون چرا نزنیم؟ ناسلامتی کار خیره. صالح که داشت این حرف‌ها را می‌شنید، دلش لرزید. با شنیدن این حرف‌ها و نقشه برای کتک کاری محمد، به شدت آزارش داد. اما دید بهرام هیچ حرفی نمی‌زند. هر چه صبر کرد، دید بهرام هیچی نگفت و فقط به طرح و نقشه‌های آنان گوش داد. نفر اول که وقتی حرف می‌زد، دستانش را مشت می‌کرد در ادامه گفت: حتی اگه بفهمن که ما بودیم، حتی اگه لو بریم و از ما شکایت کنه، من یکی تا آخرش هستم. حتی به قیمت اخراج از حوزه! اسم اخراج از حوزه را که آورد، دو نفر دیگر که مرتب حرفهای او را تایید می‌کردند «احسنت. احسنت» گفتنشان بالا رفت. و باز چشم صالح به دهان بهرام بود که ببیند چه موضعی می‌گیرد؟ اما دید نخیر. بهرام بنا ندارد که حرفی بزند. تا این که نفر دوم گفت: من آمار رفت و آمدشو از حوزه به بیرون در میارم. خیلی اهل بیرون رفتن نیست. ولی بالاخره یه روز که بیرون میره. نفر دوم هم گفت: من موتور داداشمو میارم. موتور ما نباشه بهتره. چون اگه موتور ما باشه، بعدش زود لو میریم. اصلاً خودِ داداشمم میارم. خیلی مَشتیه. پایه این کاراست. دل صالح داشت از جا کنده می‌شد. می‌خواست هر چه سریع‌تر آن جلسه و آن خزئبلات تمام شود. نگاه به ساعت انداخت و گفت: بهرام! باشگاه دیر شد. به بچه‌ها گفتین دیر میاییم؟ ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
خب الان شُستیم و چیدیم تو میوه خوری. بزنیم بر بدن؟ بازم میگیم عجله نکن! این دفعه چرا؟ چون ممکنه به طبع تو نسازه و بالا بیاری. باید واست خوب باشه و نسبت بهش آلرژی یا حساسیت نداشته باشی و مشکل گوارش و سوءهاضمه نداشته باشی تا بتونی مصرف کنی. میگی نه مشکلی دارم و نه معده‌ام بالا میاره. الان بخورم؟ میگیم اگه دندون داری آره. اما اگه دندون نداری، نمیتونی گاز بزنی و ازش لذت ببری. تکلیف چیه؟ تکلیف اینه که آبشو بگیری. آب میوه مصرف کنی. الان آب میوه جلوی رومه. بزنم؟ بخورم؟ مشکلی نیست؟ میگیم یه لحظه صبر کن! چون ممکنه طبیعی نباشه و مواد افزودنی داشته باشه و بیچاره‌ات کنه. به خاطر همین، بهش میگن دنبال آب میوه طبیعی باش! ببین محمد! «دین» هم همینجوریه. اولاً که دین، هدف نیست. ینی کسی نمیتونه بگه من شهادتین گفتم پس دیگه همه چی حله و این تَهِشه. اگه نتونه از دین استفاده کنه، فقط شناسنامه‌اش مثلاً مسلمون و یا کلیمی و یا مسیحی هست. مثل شهادت. که خیلی‌ها فکر میکنن اگه شهید بشن، به هدف رسیدن. در حالی که این اشتباهه. ثانیاً میشه از دین استفاده کرد؟ بله اما شرایط و مراحل داره. دقیقاً مثل استفاده از ثمره یک درخت تنومند. پیامبران (همشون) که انسان‌های خیلی خاصی بودند و قادر بودند که با مبدا هستی ارتباط برقرار کنن، یک نهال در بیابان کاشتن. حالا من مثال را میارم به طرف دین اسلام. پیامبر ما و اهل بیتش از اون نهال مراقبت کردند تا بعد از حدوداً 250 سال شد یک درخت تنومند که اینقدر بالا و پر اصالت و سر به فلک کشیده، که عقل و درک و دست هر کسی بهش نمیرسه. اتفاقاً ثمرات فوق العاده‌اش در شاخه‌های بالاییش هست که باید فقها و فلاسفه و حکماً و اندیشمندان ما هر کدوم به فراخور درکش، ثمرات مدنظرش رو بچینه و آماده کنه که به این مرحله میگیم اجتهاد. خب الان میوه هست. وظیفه من و شما اینه که اینقدر مسلط به ثمرات و طبایع انسان‌ها باشیم که اولاً خودمون بتونیم استفاده کنیم، ثانیاً بتونیم مشکلات مردم رو درست تشخیص بدیم و ثالثاً درست تجویز کنیم. و الا مردم رودِل می‌کنند. رابعاً گرد و خاکی که زمان و زمانه و شبهات و هوا و هوس عده‌ای روش گذاشته، تمیز کنیم و آماده و تر و تمیز بدیم دست عرضه کننده‌ها. مبلغان و منبری‌های ما عرضه کننده‌های ما هستند. به خاطر همین باید طبع شناس باشند. باید انسان شناسی خونده باشن. باید روانشناسی بدونن. باید از آخرین تکنیک‌های تبلیغی روز آگاه و مجهز باشند. تا بتونن هم بازاریابی و مشتری جمع کنند و هم جنس درست و مطابق با حال و روز مردم به دستشون بدهند. محمد جان! ما برای استفاده از دین ابزار میخوایم. دروس حوزه و مطالعاتی که داشتی، خیلی خوب میتونه بخشی از این ابزار را برات تامین کنه و مجهز بشی. ولی کافی نیست. چون تو الان دغدغه‌ات اینه که چرا اسلام؟ خب این خیلی سوال خوبیه. هر کسی جرات فکر کردن به این سوال رو نداره. اما تا جایی که من فهمیدم، نمیخوای یا نمیتونی تک بُعدی جلو بری. ینی مثلاً اگه من بهت بگم که اول بشین مبانی دینِ خودتو خوب بخون، بعدش برو سراغ بقیه ادیان، ممکنه بهت برخوره. پس ما یه کار دیگه می‌کنیم. به اساس ادیان موجود مراجعه می‌کنیم. تو اساس ادیان موجود رو در چی میدونی؟ بنظرت اگه چی بخونی و سراغ چی بری، به نقطه اساسی زدی؟] محمد جواب داد: بنظرم به کتب مقدس اگه بپردازم، خیلی چیزا برام روشن میشه. استاد: آفرین. خیلی هم عالی. منم موافقم. اما محمد! بنظرت چطوری میتونی از کتب مقدس استفاده کنی؟ محمد: نمیدونم. با مطالعه تفسیر و این چیزا. استاد: خب چطوری میخوای بفهمی که اون تفاسیر درسته یا نه؟ محمد در فکر فرو رفت. و سوال خطرناکی پرسید: اصلاً ما میتونیم به تفسیر درست برسیم؟ استاد به وجد آمد و کف دو دستش را به هم زد و گفت: تبریک میگم! دقیقاً اومدی سر بحثی که می‌خواستم بهش برسم. ببین! من و تو با هم ابتدا باید بریم سراغ علمی که بتونه نظریه و قواعد روشمند تفسیر متن را به ما یاد بده و یا لااقل ما را به فهم بهتر متن نزدیک کنه. حالا هر متنی. میخواد متن قرآن باشه و یا متن تورات و انجیل و یا حتی متن دیوان حافظ و سعدی و مولوی. محمد که احساس می‌کرد دارد به یک اقیانوس نزدیک می‌شود با هیجان پرسید: اسم اون علم چیه؟ کی شروع می‌کنیم؟ استاد لبخندی زد و گفت: شروع کردیم. الان نیم ساعته که وسط بحثیم! محمد با تعجب پرسید: اسمش چیه؟ استاد جواب داد: هرمنوتیک! (نظریه و قواعد روشمند تفسیر متن را هرمنوتیک (به انگلیسی: Hermeneutics) می‌نامند. هدف از این علم، کشف پیام‌ها، نشانه‌ها و معانی یک متن یا پدیده است.) ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آدمی که به دنبال حقیقت است، باید گاهی از احساسات خود بگذرد و با شجاعت به سوی چالش‌ها برود، زیرا هیچ چیز ارزشمند بدون آزمون و درد به دست نمی‌آید. سقراط] محمد با همان دست‌فرمان حرکت کرد و به مطالعه کتبی که استاد تولّایی توصیه کرده بود، پرداخت. از کتاب «درآمدی بر هرمنوتیک» اثر استاد احمد واعظی شروع کرد. آن را صفحه صفحه از استاد تولّایی درس گرفت. چون اهل پیش مطالعه و اصطلاحاً خودخوان بود، درس بیشتر جلو می‌رفت و تولّایی هم با خیال جمعی بیشتری آن را به محمد یاد می‌داد. خب طبیعی است که وقتی پنجره علوم جدید بر کسی باز می‌شود، سوالات جدید و دغدغه‌های جدید هم پیدا می‌کند. و چون محمد همه چیز را با محوریت قرآن و اصلاً همه علوم را برای فهم بهتر قرآن می‌خواست تا از دریچه قرآن که معجزه جاری و تا قیامت است، بفهمد که اسلام چیست و آیا باید مسلمان بشود یا خیر؟ تمام سوالاتش بر اساس آیات قرآن بود. -محمد دقت کن! ما یه تفسیر داریم و یه تاویل! تفسیر یعنی درباره یک مطلب توضیح بدی و بشکافیش. اما تاویل یعنی اصل و اول یک متن چه میخواد بگه؟ یا به عبارت دیگه؛ اصل غرض از بیان اون مطلب چه بوده؟ -خب این ینی تاویل چندین پله از تفسیر بالاتره؟ -اصلاً قابل مقایسه نیست اما یه جورایی آره. به خاطر همین، اینقدر تاویل مهمه که دست هر کسی بهش نمیرسه. -خب الان این چه ربطی به بحث ما پیدا میکنه؟ -آفرین. ربطش اینه که هرمنوتیک میخواد تاویل متن را پیدا کنه نه تفسیر متن. -آهان. یعنی قراره به ما اصولی یاد بده که ما تهش بتونیم به غرض اصلیِ کسی که متنی را نوشته و یا شعری را سروده و یا آیه‌ای را نازل کرده برسیم. درسته؟ -دقیقاً. اما خب این کار هر کسی نیست. و حتی مخالفین جدی در اسلام داشته. -مثلاً کی؟ -مثلاً ابن تیمیه که پدرجدّ وهابیت هست و اصلاً وهابیت هر چه داره از این تیمیه داره. و یا مثلاً احمد بن حنبل که موسس یکی از چهار فرقه اهل سنت هست و الان میلیون‌ها نفر پیرو داره. -اینا چی میگن؟ یه مثال میشه بزنید؟ -مثلاً احمد بن حنبل در تفسیر آیه «الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى» معتقده که معنای ظاهری این آیه ما را با مشکل روبرو میکنه. چرا که اگه بگیم خدا روی تختش نشسته، هیچ معنایی نداره. این بنده خدا وقتی میبینه که هیچ جوره نمیتونه تفسیرش کنه و باب تاویل هم روی خودش بسته و با اهل بیت هم میونه خوبی نداره و نمیتونه از اهل بیت پیامبر بپرسه تا جوابش بدهند، پا را فراتر میذاره و میگه این آیه هیچ تأویلی نداره و کیفیت آن برای ما مجهوله. و حتی گفته که هر گونه سئوالی در این باب بدعت و کفر است. یعنی فضولی موقوف، قبول کن و برو! -ینی مثلاً اگه من الان سُنی و اهل مکتب حنبلیه بودم، الان خونم مباح بود. درسته؟ تولّایی خنده‌ای کرد و گفت: دقیقاً. چون تو خیلی سوال می‌پرسی. البته الان هم فکر نکنم خیلی در امان باشیا. چون شاید خیلی‌ها اسمشون شیعه باشه، اما در عمل ... بگذریم. بذار دنباله درس رو بگم. استاد تولّایی درست می‌گفت. چرا که نوچه‌های بهرام مشغول طرح و برنامه ریزی بودند. شب دور هم جمع شدند تا آخرین هماهنگی‌ها را با هم داشته باشند. یکی گفت: دو تا موتور جور شد. یکی هم داداشم با دوستش میاره. جمعاً میشیم شش نفر. اگه بازم کسی هست که میخواد در ثواب ادب کردن این جوجه شریک بشه، بگه تا بیشتر موتور جور کنیم. یکی دیگه گفت: به نظرم همین تعداد کافیه. بقیه همین جا و بین بچه‌ها باشن که کسی شک نکنه. یکی رو به طرف صالح کرد و پرسید: تو نمیایی؟ بهرام و بقیه رو به طرف صالح کردند. صالح که از استرس و نگرانی آن چند روز حالش طبیعی نبود، گفت: می‌خواستم بیام اما دیشب تو تمرین، یه کم دست و کمرم درد گرفت. بمونم حوزه بهتره. وقتی صالح این حرف را زد، بهرام نگاه عمیقی به صالح انداخت و فقط سرش را تکان داد. کسی که نقشه را کشیده بود و بقیه هم به تبعیت از او می‌خواستند وارد این فیض بشوند، گفت: یکی دو روز هست که تلفن کارتی مدرسه قطع شده و هنوز درست نشده. این پسره معمولاً آخر هفته‌ها حتماً به شهرستان زنگ میزنه و با خانوادش حرف میزنه. با این حساب، حتی اگه کاری هم نداشته باشه، باید از حوزه بیاد بیرون و به مخابرات بره و از اونجا تماس بگیره. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
تا این را گفت، همه دور تا دور نشستند. بهرام به صالح اشاره کرد و گفت: صالح امشب نوبت تو هست. بیا وسط. صالح خیلی آماده و عادی آمد وسط و منتظر حریف تمرینی بود که دید بهرام کسی را صدا نزد. صالح تعجب کرد. اما وقتی دید که بهرام گارد گرفته و به همه گفت «امشب همه فنونی که در سه ماه اخیر یاد گرفتید، یه دور با صالح تمرین می‌کنم تا یادتون بیاد» تعجبش تبدیل به ترس شد. چون وقتی بهرام گارد می‌گرفت، مثل ببر زخمی می‌شد که قابل پیش بینی نیست و هر غلطی ممکن است از او سر بزند. صالح دید چاره‌ای نیست. او هم گارد گرفت و با هم گلاویز شدند. چون بهرام هیکلی بود، با اعتماد به نفس، با ضربات مشت و لگد، چنان گارد صالح را باز کرد و به هم ریخت که صالح، از همان ابتدا در موضع ضعف افتاد و فقط تلاش می‌کرد که زنده بماند. بگذریم که بهرام چه بر سر صالح آورد. فقط همین را بگویم که وقتی تایم ده دقیقه تمام شد، صالح مثل جنازه افتاده بود وسط و سر و صورت و کتف و دو تا ران پاهایش اینقدر درد می‌کرد که نای حرکت نداشت. وقتی افتاده بود و ناله می‌کرد، بهرام بالای سرش نشست و آرام گفت: تا تو باشی و دیگه دلت واسه اون نسوزه و کفششو بلند نکنی تا نتونه بره بیرون. این بازیِ تو نیست جوجه. اینبار جای اون کتک خوردی. ولی اگه بازم بچه‌ها تصمیم بگیرن که یه بلایی سر اون بیارن و تو بخوای دوباره فردین بازی دربیاری، لهت می‌کنم. حالیته یا نه؟ سپس پای صالح را گرفت و او را کشان کشان از وسط و روی تشک، به کنار انداخت. صالح آن شب کتک خورد. کتک بسیار بدی هم خورد. جوری کتک خورد که حتی دو روز نتوانست در کلاس شرکت کند. افتاده بود در حجره و کل روز را خوابیده بود. ولی وقتی چشمانش را باز کرد و کم کم داشت بدنش از حالت کوفتگی در می آمد، صدایی دمِ در حجره‌اش شنید. وقتی نشست و داشت چشمانش را می‌مالاند، از میثم که هم حجره‌اش بود پرسید: کی بود؟ میثم همین طور که ظرف خرما و ارده را جلوی صالح می‌گذاشت جواب داد: محمد بود. احوالپرسیت می‌کرد. نگران سلامتیت بود. این خرما و ارده هم داد و گفت مال جهرمه. گفت وقتی بیدار شد، با چایی بخوره تا جون بگیره. صالح تا این را شنید، وسط چهره و چشمان خواب‌آلودش لبخندی زد و چشمانش را دوباره مالاند و به حال خودش سرش را تکان داد و زیر لب گفت: ای بابا! ای بابا! میثم پرسید: از چی می‌خندی؟ صلاح نبود که صالح بنشیند و برای میثم تعریف کند. همین طور که دو تا خرما برداشت و هسته‌اش را درآورد و می‌خواست در ارده بزند، دوباره لبخند زد و زیر لب گفت: هیچی. خیره انشاءالله. میثم هم نشست پای کاسه خرما و ارده. صالح با همان بی‌حالی پرسید: کفشش پیدا شد؟ میثم تا اسم کفش محمد را شنید، خنده‌ای کرد و گفت: آره. داشت به جاهای باریک می‌کشید. صالح: چطور؟ نکنه دوباره بیانیه چسبونده! میثم در حالی که خنده می‌کرد گفت: آره. دیوونه است. قلمش بد نیست. کلی خندیدیم. نوشته بود «باتشکر از همه علما اعلام، فضلای گرانقدر، اساتید معظم که از راه‌های دور و نزدیک در فقدان کفش ما تشریک مساعی کردند. به استحضار عموم علاقمندانم می‌رساند که کفشم پیدا شد و پیروزمندانه به مام وطن برگشت!» تا این را گفت، هر دو زندند زیر خنده. هر چند وقتی صالح می‌خندید، به خاطر مشت‌های بهرام ، کمی فکش درد می‌گرفت. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آن‌کس که با هیولاها می‌جنگد، باید بپاید که خود در این میان هیولا نشود. و اگر دیرزمانی در مغاک بنگری، مغاک نیز در تو خواهد نگریست. فریدریش نیچه] چند هفته گذشت. یک روز که محمد در منزل استاد فهیم زاده بود، وقتی درس تمام شد، استاد شروع به حرف زدن با محمد کرد. حرف‌هایی که معلوم بود از عمق جانش سرازیر است. -تو از کی تصمیم گرفتی وارد حوزه بشی؟ -من تقریباً از دوم راهنمایی. -پس چرا از همون موقع وارد حوزه نشدی؟ -نه خودم و نه خانوادم آمادگی نداشتیم. -ینی امیدوار بودی دانشگاه قبول بشی؟ -دانشگاه قبول شدم. اما نرفتم. -سوالم اینه؛ چرا زودتر وارد حوزه نشدی؟ -چون برای ما حوزه خیلی جای مهم و بالایی بوده و هست. به ما گفته بودن که حوزه، بچه بازی نیست. من اون موقع بچه بودم. -درسته. ولی اگه زودتر اومده بودی، ینی مثلاً از سیکل وارد حوزه شده بودی، الان حداقل چهار سال از زندگیت جلوتر نبودی؟ -چرا. چهار سال جلوتر بودم. -میدونی چرا می‌پرسم؟ چون ماشاءالله خیلی روحیه علمی بالایی داری. میگم اگه زودتر اومده بودی، الان مثلاً پایه نه و یا ده بودی و از عمرت بهتر استفاده کرده بودی. -درسته اما پشیمون نیستم. چون حس می‌کنم خیلی خوب شد که دبیرستان رو دیدم. شاید اگه ندیده بودم، با خودم هزار تا فکر می‌کردم. -والدین نگفتن از سیکل برو! محمد با خنده جواب داد: «نه استاد. اونا اگه چاره‌ای داشتن، با طلبه شدنم موافقت نمی‌کردند.» -چرا؟ مگه پدر و مادرت حزب الهی نیستن؟ -چرا. بابام پنجاه ساله که چایی دم کن مجلس روضه امام حسین علیه السلام هست و مادرمم که دیگه نگم. ولی چون زندگی سخت طلبگی رو دیده بودند، دلشون نمی‌خواست که تنها پسرشون به سختی بیفته. استاد نفس عمیقی کشید. مشخص بود که خیلی تو فکر است. چایی ریخت و جلوی محمد گذاشت. محمد خیلی آرام و خودمانی پرسید: «استاد جسارتاً میتونم بپرسم چی شده؟ چرا نگران به نظر می‌رسید؟» استاد فهیم زاده دوباره آه کشید و وسط آهش گفت: «این پسره اعصابمو خرد کرده. من همیشه دلم می‌خواسته پسرم مثل تو باشه. ولی الان اینقدر شیطنت میکنه و درس نیمخونه و اذیت میکنه که مدیر حوزه، تذکر کتبی بهش داد.» محمد با شنیدن تذکر کتبی کمی جا خورد و نگران شد. پرسید: «چرا؟ چیکار کرده مگه؟» استاد استکانش را برداشت و همین طور که چایی را آرام آرام می‌خورد و فکر می‌کرد گفت: «گفتن داشته کلاس رو بهم می‌ریخته. هر چی هم درس ازش میپرسن، بلد نیست. هفته پیش هم با یکی از همکلاسیاش دعوا کرده و با کتابش محکم زده تو سر بچه مردم.» محمد که نمی‌دانست چه بگوید، پرسید: «نمیدونم چی بگم؟ کاش می‌شد کمک کنم. کمکی از دست من برمیاد؟» استاد استکانش را گذاشت زمین و گفت: «میشه در حقش برادری کنی و باهاش حرف بزنی؟» محمد گفت: «حتماً. چرا که نه. چیا مدنظرتون هست که بهش بگم؟» استاد گفت: «بهش بگو آخه چرا درست نمیشینی سر درس و بحثت؟ بگو چی کم داری که اینجوری اذیتم می‌کنی؟ بگو اگه پسر خوبی باشه و طلبگی کنه، حتی حاضرم خودم بهش شهریه جداگانه بدم. حاضرم همه زندگیمو فداش کنم. اون فقط پسر خوبی باشه و طلبگی کنه و آروم و قرار بگیره، بقیه‌اش با من. اینو دارم به تو میگم، حتی حاضرم دو سه سال دیگه دخترعموشو براش بگیرم.» محمد که داشت شاخ در می‌آورد پرسید: «دوسش داره به سلامتی؟!» و استاد جواب داد: «مطرح نشده. اما نباید بدش بیاد. دختر خوب و مودبیه. و از طرف دیگه؛ چون اخویم هم از علما هستند، ترجیح میدیم ازدواج بچه هامون هم فامیلی و علمایی باشه.» محمد کلاً آن فاز را نمی‌گرفت. نمی‌فهمید آن بزرگوار در چه عالَم و حال و هوایی سیر می‌کند. این بار محمد از سر تاسف، آه کشید و سرش را تکان داد و همین طور که کتابش را برمیداشت گفت: «چشم. اگر موقعیتی پیش اومد، حتما با آقازاده صحبت می‌کنم. امری ندارین؟ زحمت کم کنم.» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
به نتیجه نرسید و وقتی استاد تولّایی به او گفت که دایره ایمان و عقلانیت محض جدا هستند و اگر کسی بخواهد محض فکر کند، نمی‌تواند مومن باشد و اگر هم کسی بخواهد ایمان قوی داشته باشد، نمی‌تواند به همه چیز فکر کند و درباره همه چیز سوال بپرسد، لذا هر کدام، دایره همدیگر را تنگ‌تر می‌کنند، گیج‌تر شد و قرار شد که بیشتر مطالعه کند. چرا که محمد متوجه شد که اگر دایره عقل و ایمان را درست فهم کند، به سوالاتش درباره ارتداد و حکم مرتد و دیگر سوالاتش از این دست، تا حد قابل توجهی مرتفع می‌شود. بالاخره ساعت 10 و نیم شب شد و محمد خوشحال و شادان به حجره مهدی و رضا رفت. چقدر او را تحویل گرفتند و با او با مهربانی و گرمی برخورد کردند. ابتدا قهوه خوردند و حرفهای روزمره زدند. سپس سوهان و میوه جلوی محمد گذاشتند و همه با هم نیم ساعت گفتند و خندیدند. سپس مهدی یک گوشی همراه که آن روزها مدل سونی‌اریکسون آن را همه کس نداشت و حداقل دو سه سال طول کشید که همه‌گیر شد، از زیر یکی از پتوهایی که در کمد بود درآورد و با پدرش تماس گرفت. چرا گوشی را مخفی کرده بود؟ چون داشتن و استفاده کردن از گوشی همراه در آنجا ممنوع بلکه جرم بود. محمد هیجان داشت. فکر می‌کرد که الان یکی از مراجع تقلید گوشی را برمیدارد و با محمد گفتگو می‌کند و او را به حلقه اصلی دروس خارجش دعوت می‌کند. همینقدر خوش‌خیال و شادان! -الو. سلام! -سلام علیکم. احوال شما آقای جهرمی؟ -ممنون. خدا را شکر. -خوبید؟ اونجا خوش میگذره؟ -خوبه خدا را شکر. ببخشید من گفتم که دیر وقته و با شما تماس نگیرن. -نه آقا. این چه حرفیه؟ من تعریف شما را از پسرام خیلی شنیدم. چقدر حال و هوای شما منو به یاد حال و هوای علما و اندایشمندان و روشنفکران میندازه. خدا حفظت کنه. -محبت دارین. شرمندم می‌کنید. -دشمنت شرمنده. خب زیاد مزاحمت نباشم. من وقتی تعریف شما را شنیدم و با اعضا و مسئولین دفتر حاج آقا مطرح کردم، پیشنهاد دادن که از شما حمایت کنیم بلکه ما هم در ثواب کارای علمی و تحقیقاتی شما شریک بشیم. -خواهش می‌کنم. کوچیک شمام. -بزرگواری. خلاصه تصمیم گرفتن که شهریه حاج آقا را از این ماه برای شما وصل کنند. شهریه خوبیه. از شهریه بقیه مراجع بیشتره. اینجوری خیال شما هم یه کم راحت‌تر میشه و میتونید با خاطرجمعی بیشتری درس بخونید. -دست شما درد نکنه. نمیدونم چطوری باید لطف شما رو جبران کنم. -اصلاً نیاز به جبران نیست. همین که درس بخونی و دعاگو باشی، برای ما کافیه. ضمناً به بچه هام گفتم که هر کاری که آقای جهرمی داشت، فقط به خودم بگین. تا جایی که دستمون برسه، خدمتگزار طلبه‌های خوش فکر و آینده‌دار هستیم. -خیلی ممنونم. غافلگیر شدم. خیلی خوشحال شدم. فقط ببخشید یه سوال! -جانم. بفرمایید! -منظورتون از حاج آقا کدوم یک از مراجع معظم تقلید هستند؟ همین که گفتید میخوان زحمت بکشن و به من شهریه بدن؟ آن لحظه پدر مهدی و رضا از کسی پرده برداری کرد و اسم کسی را بُرد که با شنفتن اسمش انگار یک بشکه آب یخ روی سر محمد خالی کرده بودند. پدر مهدی و رضا گفت: شهریه حضرت آیت الله منتظری! محمد که انگار از طبقه پنجاهم یک آسمان خراش به پایین پرتاب شده بود، با شنیدن اسم منتظری دهانش قفل شد و بقیه حرفهای پدر مهدی و رضا را نشنید. اینقدر تو ذوقش خورده بود که دلش می‌خواست هر چه زودتر تماس تلفنی تمام بشود. وقتی خداحافظی کرد و از حجره آنها با ناراحتی بیرون رفت، نیم ساعت وسط سرما قدم زد و فکر کرد. قدم زد و فکر کرد. قدم زد و فکر کرد... @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [من تلاش کرده‌ام که نه به انسان‌ها بخندم، نه بر آنان بگریم، و نه از ایشان بیزار شوم، بلکه آن‌ها را بفهمم. باروخ اسپینوزا] محمد تا دو سه روز دمغ بود. ادا و اصول‌ها و سم‌پاشی بهرام و نوچه‌هایش علیه محمد، به‌اندازه پیشنهادی که بابای مهدی و رضا مطرح کرده بود، به محمد فشار نیاورده بود. اصلاً فکرش را نمی‌کرد که روزی پیشنهاد شهریه از طرف یکی از اعضای دفتر کسی به او بشود که درباره‌اش علامت سؤال‌های متعدد و وحشتناکی بود. از لانه‌کردن منافقین در بیتش تا نامه جگرسوزی که امام راحل (رحمت‌الله علیه) به او نوشته بود و از قائم‌مقامی عزلش نموده بود. تا جایی که پس فردای آن شب، وقتی در جاده عشق قدم می‌زدند، مهدی دوباره به او گفت: «چرا پس کپی صفحه اول شناسنامه‌ات را نمیدی که بدم به بابام و کارای وصل‌شدن شهریه‌ات انجام بشه؟!» محمد با دلخوری جوابش داد: «دست شما درد نکنه آقا مهدی! اصلاً انتظارشو نداشتم!» -چرا؟ چیه مگه؟ خوبه که. پوله. شهریه است. اشکالش کجاست؟ -ناسلامتی با همین پولا آدمو مدیون خودشون می‌کنن! -همه‌مون مدیون امام‌زمانیم. غیر از اینه؟ اینم شهریه است. مثل بقیه مراجع. از خمس مردم جمع شده و بنا به اختیاری که مرجع تقلید داره... -این حرفا رو به من نزن آقا مهدی! من اصلاً حوصله دردسر ندارم. حوصله ندارم که یه روزی بنا باشه جلوی یه جریان بایستم؛ اما یهو یادم بیاد که یه روزی شهریه‌اش می‌گرفتم و مدیونش هستم. -چه ربطی داره داداش؟ از تو این حرفا بعیده! پس چرا شهریه بقیه مراجع رو می‌گیری؟ اگه قرار باشه فردا روزی شاید یکی منحرف بشه و نتونی جلوش حرف بزنی، خب واسه هر کسی ممکنه پیش بیاد. پس بگیم شهریه هیچ کسی رو نمیگرم تا بتونم زبونم دراز باشه و حرف بزنم؟ -خودت خوب میدونی چی دارم میگم. ولش کن. ممنون. از بابا تشکر کنین. من شهریه منتظری رو نمیخوام. -ببین داداش! اگه از دردسر و این چیزا می‌ترسی و فکر می‌کنی وارد بلک لیست وزارت اطلاعات میشی و این چیزا، خیالت راحت باشه. اصلاً تو نمیخواد کپی صفحه اول شناسنامه بدی. فقط یه شماره حساب بده. من به اسم خودم می‌گیرم و واریز می‌کنم حسابت. حله داداش؟ -من که مشکلم کپی صفحه اول و دوم شناسنامه نیست. ولش کن. شاید من نتونستم منظورمو خوب برسونم. به هر حال ممنون. -من مجبورت نمی‌کنم. خود دانی. اما بدون که کسی از این لطف و محبتا در حق کسی نمیکنه. من منتظرت میمونم. چون دوستت دارم. چون با بقیه فرق می‌کنی. -ممنونم. از پدرتون هم تشکر کنید. -اگه کاری داشتی، به خودم بگو! ما آشنا زیاد داریم. هم اینجا. هم تهران. هم قم. کلاً هر کاری داشتی، به خودم بگو! -محبت داری. ممنون. یاعلی. این را گفت و مهدی را رها کرد و به حوزه برگشت. او در حال و هوای خودش بود و خبر نداشت که بهرام در گوشه‌ای، کنار مغازه کوچکی که در ضلع جنوبی حوزه بود او و مهدی را از دور می‌پایید. و جالب‌تر آن که صالح، از پنجره اتاق یکی از دوستانش که برای مباحثه به آنجا رفته بود، چشمش از دور به بهرام خورد و وقتی امتداد نگاه بهرام را گرفت، متوجه شد که در حال چوب زدن زاغ سیاه محمد و مهدی است. صالح دوباره چشم به بهرام دوخت. از آن چشم دوختن‌ها که مملو از کینه است. شب، ساعت مطالعه شد. همه مشغول مطالعه بودند. محمد آن شب، متوجه شد که به برکت دستگاه سی‌دی‌رام و گوش دادن به دروس اساتید بزرگ، چیزی نمانده که محدوده امتحان را تمام کند و حتی اگر به همین منوال پیش برود، ممکن است بتواند تا قبل از عید نوروز، کل کتاب، و یا لااقل 90 درصد کتاب‌ها را تمام کند و فرصت داشته باشد که دوباره برگردد و همه آنان را خط به خط دقیق‌تر مطالعه کند. مدیر حوزه وقتی ساعت مطالعه تمام شد، از همه طلب صلوات کرد. وقتی همه صلوات فرستادند، شروع به صحبت کرد. [بسم الله الرحمن الرحیم. خسته نباشید. انشاءالله همیشه در تحصیل علم و معنویت موفقت باشید. خیلی کوتاه، نکته‌ای را عرض کنم و بعدش به شام برسید. از پس فردا به مدت چهار روز حوزه تعطیل هست و چون به پنجشنبه و جمعه می‌خوریم، جمعاً میشه شش روز. لطفاً در این شش روز کسی در حوزه نماند. سالی دو بار، یک بار در زمستان و یک بار هم در تابستان، کل حوزه را سم زدایی می‌کنیم.] ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
روز رفتن به جهرم فرا رسید. ابتدا به کتابخانه رفت و دو ساعت آنجا نفس کشید و چند تا کتابی که با آنها دوست بود و از دوری آنها دلش می‌گرفت را برداشت و مطالعه کرد و سپس وقتی کسی حواسش نبود، آنها را بوسید و در قفسه گذاشت. بعدش برای خداحافظی به اتاق متولی حوزه رفت اما چون شلوغ بود و از طرف سپاه به دیدار ایشان آمده بودند، فرصت نشد از ایشان خداحافظی کند. وسایلش را که فقط یک کیف دستی پر از کتاب بود، جمع کرد و به ترمینال رفت. ماشین مستقیم به طرف جهرم نداشتند. باید ابتدا به شیراز و سپس از آنجا به جهرم می‌رفت. دو نوع اتوبوس بود. یکی پکیده و ارزان. و دیگری ولوو و سرحال که می‌گفتند دو ساعت و نیم زودتر از آن اتوبوس پکیده به شیراز می‌رسید. خب طبیعتاً به خاطر ارزان بودن کرایه آن اتوبوس پکیده، محمد سوار آن شد و حرکت کرد. بالاخره کنسرو محمد (نه خودش. بلکه کنسروش. از بس مسیر جهرم تا آنجا طولانی بود) پس از حدوداً بیست ساعت به جهرم رسید. به زادگاهش. به دستبوسی پدر و مادرش رفت. به پای مادرش افتاد و پای او را جلوی همه بوسید. وقتی اوستا رسول به خانه آمد و چشمش به محمد خورد، وسط قیافه خسته و پیرمردی و باصفایش، یک خنده قشنگ نشست و زیر لب گفت: «به‌به! حاج آقا اومده خونه.» این را گفت و وقتی دوچرخه‌اش را کنار دیوار گذاشت، محمد به طرفش رفت و خم شد و قبل از آغوش، دست پر پینه پدرش را بوسه باران کرد. اوستا رسول همیشه برای محمد و بقیه بچه‌هایش بوی عطر پدرانه خاص خودش را داشت. به خاطر همین، وقتی محمد به آغوش پدرش رفت، چشمانش را بست و یک نفس پدر در ریه‌هایش جا داد و کیف کرد. روزهایی که می‌شد خیلی عادی و خوش و خرم ختم به خیر شود، حادثه و یا بهتر است بگویم بگو مگویی بین محمد و پدر بی‌سواد اما باصفایش رخ داد که دل و قلب و جان اوستا رسول... پدر همین طور که چایی بعد از شام می‌خورد، از پسرش پرسید: «محمد الان پایه چندمی؟» محمد جواب داد: «در اصل پایه چهارمم ولی پایه پنجمم امسال تموم میشه. چطور؟» اوستا رسول خیلی صاف و ساده پرسید: «ینی چی پایه چهار و پنج؟ ینی مثلاً امسال تا روضه امام چهارم و روضه امام پنجم یاد میگیرین؟» فکر می‌کرد طلبه‌ها که هر سال، روضه و ذکر مصیبت یکی از امامان را یاد می‌گیرند و سپس به پایه بعد می‌روند. محمد خنده‌ای کرد و گفت: «نه. ما اصلاً روضه یادمون نمیدن.» بابا خیلی تعجب کرد و همین طور که خرما در دهانش مانده بود تا با چایی پایین کند، پرسید: «ینی چی؟ پس چی یادتون میدن؟ از روضه واجب‌ترم مگه هست؟» محمد اصلاً حواسش نبود که دارد با پدرش حرف می‌زند. توجه کنید لطفاً به این کلمه؛ «پدر!» محمد دوباره خنده کرد و گفت: «آره که از روضه واجب‌تر داریم. ما این همه درس و بحث میخونیم و خودمون و می‌کُشیم و شرق و غرب میخونیم و پدر کتاب و جزوه رو درمیاریم که مجتهد بشیم.» پدر که واقعاً متوجه نمی‌شد و در قاموسش نمی‌گنجید که کسی سال‌ها در حوزه باشد اما درس روضه را نخواند، خیلی ساده دلانه پرسید: «خب اگه کسی مجتهد بشه اما نتونه روضه بخونه و بلد نباشه، چه فایده داره؟» ای خاک بر سر محمد که آن لحظه حواسش سر مزارش بود و نمی‌فهمید که دارد به دل پدر پیرِ امام حسینی‌اش زلزله می‌افتد. قهقهه زد و دهانش را باز کرد و گفت: «آدمای باسواد که روضه‌خون نمیشن. چی داری میگی بابای ساده من! ما این همه کار واجب داریم. این همه درس و بحث و اصول و فروع و فقه و اصول و کلام و غرب و شرق داریم. همه آدم حسابی‌ها به اونا مشغولن. این وسط، یه مشت درس نخون و بچه هیئتی میشن مداح و روضه خون. و الا اصل خبرها اونجاست.» وای از این همه حماقت محمد. و وای بدتر از شلیکی که محمد به دل نازک پدرش کرد و وقتی اوستا رسول، چایی نصفه را زمین گذاشت و با هزار دل امید به محمد گفت «می‌خواستم بگم امسال به میرزامحمود میگم که یه دهه محرم واسه مسجد خودمون برات منبر بذاره و نیم ساعت روضه بخونی» محمد جوابش داد: «نه بابا. این کارو نکن. من حوصله جلسه روضه پیرمردی ندارم. من این همه بدبختی نکشیدم و این همه درس و مطالعه و هرمنوتیک و تاریخ فلسفه غرب و جزوات عقل و دین و معرف‌شناسی و تجربه دینی و کلام جدید و این چیزا نخوندم که تهش بخوام روضه‌خون بشم. اونم واسه کی؟ واسه هفت هشت ده تا پیرمرد که نصفش سمعک داره و از نصف بقیه‌اش کیسه ادرار آویزونه. روضه خوندن و این چیزا رو برو بده به یکی دیگه.» صدای شکستن با صدای خُرد شدن متفاوت است. وقتی دلی می‌شکند، احتمالاً سر و صدا دارد و داد و فریاد. اما وقتی دل و احساس و امید و آمال کسی مثل اوستا رسول خُرد شد، صدایش را فقط خودش شنید و ... البته امام حسین علیه السلام. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [زندگی سفری است که هر کس باید خودش آن را طی کند؛ با امید، با ترس، با رؤیاهایی که در دل دارد. رالف والدو امرسون] تعطیلات شش روزه تمام شد و محمد باید برمیگشت. معمولاً همیشه موقع خداحافظی، پس از آغوش مادرش، پدرش او را تا سر کوچه و تاکسی که می‌گرفت، همراهی می‌کرد. اما آن بار، محمد هر چه صبر کرد، از پدرش خبری نشد که نشد. یکی دو ساعت زودتر از خانه زده بود بیرون و محمد نتوانست با پدرش خداحافظی کند. اتوبوس وُلوو زرد رنگ در حال نزدیک شدن به عوارضی قم بود. تقریباً همه خواب بودند. مقصد نهایی اتوبوس، تهران بود. آن لحظه هنوز اذان صبح نگفته بودند و پسر لاغر اندام و سبزه‌ای که ردیف هفتم یا هشتم اتوبوس نشسته بود، به صندلی اش تکیه نداده بود و مثل آنهایی که زیر پایشان فنر است و آرام و قرار ندارند، مرتب بیرون را نگاه می‌کرد. وقتی برای شام و نماز در شهررضا توقف کرده بودند، به راننده سپرده بود که «من قم پیاده میشم» اما آن لحظه نگران بود که راننده یادش مانده یا نه؟ با خودش فکر می‌کرد که راننده‌ای که وقتی همه خوابند، برای این که خودش خوابش نبرد، نوارِ «نرو مریم میدونی عاشق چشماتم» را دو هزار مرتبه برای خودش پِلی کرده، اصلاً به یادش می‌ماند که پسرک گفته قم پیاده می‌شوم یا خیر؟ جالب است که از ایام کودکی، چون خودش و مادرش علاقه به مسافرت داشتند، همیشه به دو تا شهر که می‌رسیدند تلاش می‌کرد حتماً بیدار باشد و همان چند دقیقه را با دقت به بیرون نگاه کند. یکی اصفهان بود. از بس شهر قشنگ و باحال و باکلاسی در نظرش بود. و دومی هم قم بود. اصلاً محمد دیوانه قم بود. مخصوصاً اگر همان چند دقیقه که می‌خواست اتوبوسشان از قم رد بشود، چشمش به دو تا آخوند و دو سه نفر با ظاهر طلبگی می‌خورد. اصلاً یک چیزی می‌گویم و یک چیزی می‌شنوید. با چشمش همه را درستی قورت می‌داد و حال دلش عجیب خوب می‌شد. بالاخره پس از ضَرَبَ ضَرَبا گفتن و از کُتَل سیوطی رد شدن و به آستانِ کتاب‌های لذیذِ «مُغنی اللبیب» و «جواهر البلاغه» رسیدن و سپس فقه نیمه استدلالی و اصول فقه را شروع کردن، آن سال سبب شده بود که وقتی سرش را از اتوبوس بیرون می‌کند و آخوند و طلبه می‌بیند، احساس قرابت بیشتری به قم و آخوند جماعت در دلش احساس کند. حس می‌کرد با همه‌شان همکار است و خیلی لازم دارد که همان لحظه با یکی‌شان بنشیند و دو ساعت بی وقفه گعده طلبگی کنند. همین قدر عاشق و دیوانه طلبگی و آخوند شدن و گعده‌های علمی طلبگی. آن لحظه استرس داشت و چون می‌دانست اگر برود جلو و بخواهد دوباره با راننده حرف بزند و بگوید که یادت نرود مرا عوارضی پیاده کنی، ممکن است دوباره زبانش بگیرد و همان لحظه راننده نشنود و اول صدای ضبطش را کم کند و وقتی سکوت بیشتری در فضای اتوبوس حاکم شد، سیبیلش را تاب بدهد و از آینه گنده وسط اتوبوس به محمد نگاه کند و بگوید «چی داداش؟ نشنیدم!» و محمد مجبور باشد دوباره حرفش را تکرار کند و لابد آن لحظه دوباره لکنت زبانش عود کند و دردسرهای خاص خودش! حضرت عباسی اگر ذره‌ای از آن را درک کنید. ترجیح داد روی صندلی اش با همان حالتِ نمی‌دانم اسمش چیست اما شاید اسمش نیم خیز باشد، بنشیند و در حالی که در یک دستش تسبیح و در دست دیگرش کیف پر از کتاب است، تندتند صلوات بفرستد بلکه راننده یادش نرود و بدون دردسر او را پیاده کند. تا این که وقتی نزدیک عوارضی قم، راننده سرعتش را کم کرد و می‌خواست از روی دست انداز رد بشود، از آینه بزرگ جلویش که مثل دوربین مدار بسته، همه اتوبوس را می‌دید، نگاهی به مسافران انداخت. خدا را شکر چشمش به محمد خورد. نمی‌دانم سرش را به نشانه «پاشو بیا جلو!» تکان داد یا نه؟ اما محمد از جا جَست و مثل فشنگ رفت به طرف راننده. راننده اصالتاً جهرمی بود. تا محمد را کنار خودش دید گفت: «اَلا اِیَ قُ!» یعنی «بفرما این هم قم»! «نَمی تُخمه جَمشی بیداره که ساکِت بِدَتِت!» جمشید پدر شاگر شوفر و تخمه جمشید کنایه از فرزند ذکور و برومند جمشید است. یعنی «نمی‌دانم که آیا فرزند جمشید بیدار است که وسایلت را از جعبه عقب بردارد و وسط آن زمستانی که سنگ می‌ترکد و خودم حوصله‌ام نمی‌شود که پیاده بشوم، پیاده بشود و تو را راه بیندازد؟!» ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour