eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
748 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی داود چاره ای نمیدید الا این که خودش را بزند به کار! چیزی نبود که بتواند با کسی مطرح کند و با صلاح و مشورت به نتیجه خاصی برسد. خودِ نوجوانِ غیرتمند و پر حرارتش تصمیم گرفت کار کند و یک قران دوزار جمع کند و به خواهرش بدهد تا یک جوری دهانِ طلبکارانی که معلوم نبود چند نفرند را ببندد. به خاطر همین، شنیده بود که یکی از دبیران مدرسه شان در داروخانه کار میکند. زنگ تفریح رفت و با او مطرح کرد. -چرا باید کار کنی؟ مگه بابات چه کاره است؟ اصلا بابا داری؟ زنده است؟ -بله آقا. زنده است. من باید بتونم کمک خرج خواهرم باشم. شنیدم شما داروخانه دارین. میخواستم اگر کارگر میخواین، بیام و کمک بدم. -خوشم اومد از جسارتت. هنوز نیومدی و راضی نشدم اما مستقیم اسم پول و کمک خرجی میاری. زبانت چطوره؟ -زبان خارجه یا سر و زبونم؟ -سر و زبونت که دارم میبینم ماشاالله! منظورم زبان انگلیسیه. -خوبه. دایره لغاتم پایینه اما... آهان برای نسخه خوانی میگین؟ -آره. بلدی نسخه بخونی؟ -نمیدونم. ولی زود یاد میگیرم. -من صاحب داروخونه نیستم. باید از صاحبش اجاره بگیرم. ببینم اصلا کارگر میخواد یا نه؟ -باشه. ببخشید میشه همین امروز خبر بدید؟ چون میخوام اگه جور نمیشه، بیفتم دنبال یه کار دیگه! -الان میرم از دفتر براش زنگ میزنم. داود در آن سه چهار دقیقه ای که آن معلم رفته بود برای صاحب داروخانه تماس بگیرد، هر چه آیه و سوره و صلوات و دعا و توسل بلد بود تند تند زیر لب خواند. بلکه قبول کنند و بتواند از عصر همان روز برود و کار کند. اما... دید از دفتر بیرون آمد. داود که درِ دفتر بود به طرفش رفت و گفت: «آقا صحبت کردین؟ قبول کرد؟» -آره. صحبت کردم. قبول کرد. اما... -اما چی؟ اگه قبول کرده، از عصر میام. -بیا. قدمت بالا سر. اما گفت بهت بگم که تا سه ماه حقوق نمیده تا کار یاد بگیری! داود که خیلی تو ذوقش خورده بود گفت: «تا سه ماه؟!! خب دو سه روزه یاد میگیرم. سه ماه خیلیه. من به پولش نیا دارم. -خب مشکل دوم هم همینه. گفت از کجا معلوم بابا و مامانش راضی باشن و بعدش دردسر نشه و به فرض محال اگر همه چی درست بود و خواستی بیایی، از کجا معلوم که وقتی مشکل مالیت حل شد و یا کار یاد گرفتی، پیش خودش بمونی و سه چهار سال براش کار کنی؟! داود اصلا فکر این همه بالا و پایین نکرده بود. حق با صاحب داروخانه بود. همه چیزهایی که گفته بود، ناحق نبود و دغدغه هر صاب مغازه و صاب کاری هست. حرفی نزد و فقط به چشمان آن دبیر زل زد. -حالا ناراحت نباش. بگرد و یه کار دیگه پیدا کن. کاری که روز مزد باشه. ینی مثل داروخانه کار تخصصی نباشه و هر روز بتونی در ازای کاری که میکنی پول بگیری. -شما جایی... کاری... کسی سراغ ندارین؟ -اگه یادم اومد بهت میگم. باید برم کلاس. تو هم برو سر کلاست. موفق باشی. داود خداحافظی کرد و ناامید به سر کلاس رفت. دلِ نوجوان است. پر از شور و نگرانی های منحصر به فرد خودش. فکر کردید اصلا حواسش به درس و استاد و کلاس و تخته بود؟ حکایتش شده بود مثل همان که میگفت: «من در میان جمع و دلم جاهای دیگر است!» فقط دنبال یکی میگشت که از راه برسد و بگوید: «داود! از امروز پاشو بیا به صورت پاره وقت وردست خودم کار کن و هر شب ساعت 10 پولتو بگیر و التماس دعا!» @Mohamadrezahadadpour یک هفته گذشت... داود هر چه فکر کرد، دید به جز کار بنایی، دیگر کاری سراغ ندارد که روز مزد باشد و هر شب بتواند با جیب پر از پول به خانه هاجر برود. تصمیم گرفت یکی دو روز دیگر برود پیش اوس محمود بنا. شب به خانه هاجر رفت. وقتی بچه ها چشمشان به دایی داود خورد، دیدند دایی با یک پلاستیک بزرگ لوله شده شده به خانه آمد. فورا به طرفش رفتند و شروع به سوال پرسیدن کردند. نیلو: «این چیه دایی؟» ادامه👇
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی صبح روز سوم محرم، محمد حوالی ساعت 9 از خواب بیدار شد. چون آن چند روز خیلی خسته شده بود، آن روز بعد از نماز صبح دوباره خوابیده بود. وقتی بیدار شد، دید علیرضا و حسین رفتند مدرسه و جمیله در حال عوض کردن لباس محمد مهدی است. سلام کرد و تجدید وضو کرد و جمیله او را دعوت کرد که با هم صبحانه بخورند. -فکر کردم شما صبحونه خوردی! -اول صبح دلم چیزی ورنمیداره. گفتم صبر کنم با هم صبحونه بخوریم. خدا را شکر خوب خوابیدی. -آره خدا را شکر. دیشب نصف شب یهو دلم هوای خانم کرد و بلند شدم و براش زنگ زدم و همه چی براش تعریف کردم. -وا! چرا به زنِ زائو اسم یهودی و این چیزا بردی؟ میخواستی بترسونیش؟ -وای ول کن خواهرِ من. اتفاقا کلی براش جالب بود. جمیله مگه از این پنیرا اینجا پیدا میشه؟ چقدر خوشمزه است. -آره. اینو دوست علی آقا از اردبیل آورده. خیلی خوشمزه است. نوش جان. همین طور که مشغول صبحانه بودند، زنگ در به صدا درآمد. محمد مهدی دوید و رفت در را باز کرد. چند لحظه بعد، جمیله بلند گفت: «مهدی جان کیه؟ چی میخواد؟» محمد مهدی هم دوان دوان آمد و رو به محمد کرد و گفت: «دایی دمِ در با شما کار دارن!» جمیله به محض اینکه این جمله را از محمد مهدی شنید، محکم به صورت خودش زد و گفت: «یا صاحب صبر! نگفتم محمد! نگفتم شر میشه؟ نگفتم اطلاعات میاد دنبالت؟ وای خدا مرگم بده! حالا بفرما! بفرما درستش کن!» محمد قلپ آخر چاییش را خورد و از سر جایش بلند شد. همین طور که داشت عبا به دوش می‌انداخت خیلی عادی و با آرامش رو به جمیله گفت: «وای آبجی چقدر حرص میخوری! بخدا حرص خوردن نداره. اصلا کاش نگفته بودم کجا میرم منبر که اینقدر اذیت نشی. بذار ببینم کیه؟» محمد نگاهی به آینه انداخت و دستی به مو و محاسنش کشید و رفت. وقتی در را باز کرد، دید مردی حدودا چهل و پنج شش ساله، با ته ریشی جذاب، چشمانی قهوه ای و عینکی نازک بود. مودب و خوش برخورد. محمد تا او را دید گفت: «سلام علیکم. بفرمایید.» آن مرد جواب داد: «سلام قربان! صبح شما بخیر. ببخشید مزاحم شدم.» محمد با لبخند گفت: «نه آقا. چه مزاحمتی؟ چه کمکی از بنده ساخته است؟» ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی خبر شورش و کشتار بزرگ در زندان پولسمو به تیتر بزرگترین بنگاه های خبرپراکنی دنیا درآمد. مخصوصا کشورهایی که سهم بیشتری از زندانیان آنجا را به خود اختصاص داده بودند. ظهر بود و لیام و لئو در رستوران در حال خوردن غذا بودند که این خبر از تلوزیون بزرگی که آنجا بود پخش شد. توجه همه به آن جلب شد. لئو و لیام دست از غذا کشیدند و به تلوزیون خیره شدند. خبرنگار در حالی که در استدیو نشسته بود و صحنه های هوایی از زندان و دود زیاد از زندان پولسمو را نشان میدادند گفت: «شورشی که هنوز علتش در دست بررسی است و حتی آمار دقیقی از کشته ها اعلام نشده ... این شورش در طول یک قرن گذشته علی الخصوص از زمانی که دولت های بزرگ تصمیم به تاسیس زندان های بزرگ بین المللی کردند، بی سابقه است. طبق آخرین گزارشی که از زندان پولسمو داریم این شورش به مدت هشت ساعت ادامه داشت که با دخالت پلیس و نیروهای امنیتی محلی خاتمه پیدا کرد. هنوز فرار و یا مفقودی گزارش نشده اما دو تیم کارشناسی پلیس ویژه از آمریکا و انگلستان به پولسمو اعزام شدند تا در خصوص کم و کیف این شورش اطلاعات دقیق تری کسب کنند. به محض دریافت اخبار تکمیلی، آن را با شما در میان خواهیم گذاشت. ادامه خبرها...» لئو که قاشقش بین زمین و هوا مانده و خیلی در فکر فرو رفته بود، به لیام گفت: «کسیو میشناسم که اونجاست و تا اون باشه، هیچ کسی جرات کوچکترین حرکت اضافه نداره.» لیام که داشت غذایش را میجوید پرسید: «کیه؟» لئو: «اسمش آدام هست. یه حرفه ای که عمرشو تو زندان سپری کرده.» لیام: «رییس پولسمو؟» لئو: «نه ... رئیس نیست اما همه کاره است. رئیسش یه زنه که تا حالا ندیدمش اما میگن بسیار باهوش و مقتدره. تعجب میکنم چرا اونجا باید درگیر شورش بشه؟ و بیشتر از این متعجبم که این دو نفر چیکار میکردن؟ و اصلا چرا اجازه دادن که خبرش پخش بشه؟» این را که گفت، قاشقش را به بشقابش برگرداند و دیگر چیزی نخورد. لیام: «من خیلی اونجا رو نمیشناسم. چیه که ذهنتو اینجوری به خودش مشغول کرده؟» لئو: «من از وقتی درگیر بنجامین شدیم، کلا به آفریقا و سیاه پوستا و همه چیزای این مدلی حساس تر شدم. من حتی از بنجامین هم میترسم. باورت میشه؟» لیام با یک دستمال کاغذی گوشه لبش را تمیز کرد و سرش را جلوتر آورد و گفت: «منم همین طور! آدمیه که استعداد دردسر داره.» لئو: «همین که بهترین و زبده ترین زنی که تو تیمم داشتمو مجبور شدم در کنارش بکارم، و هنوز هیچی در خصوص پروژه اش دستمون نیست الا حرفهایی که دیشب بین میشل و بنجامین رد و بدل شد، باعث میشه حالم خوب نباشه. حس میکنم همه چی به مویی بنده و کار خاصی تا الان نتونستیم انجام بدیم.» لیام: «خب اون خیلی هوشیارانه عمل میکنه. همه جوانب حفاظتی رو تا سر حد اعلای خودش رعایت میکنه. جوری که زنش هم نتونسته ... راستی بهت گفتم اون روز میشل میخواس لوکا رو خفه کنه؟» لئو چشمانش گرد شد و با تعجب پرسید: «نه!» لیام: «فورا خودم دست به کار شدم و رفتم درِ خونه اش و با کلید خودم درو باز کردم و بچه رو نجات دادم.» لئو: «با خودشم برخورد کردی؟» لیام: «بهش تذکر دادم. مجبور شدم بهش بگم که لوکا کد خورده و از حالا به بعد از نظر سازمان، یکیه مثل خودش.» لئو: «درسته. بچه ای که در ماموریت به دنیا بیاد، متعلق به سازمانه.» لیام: «بهش گفتم تو فقط تا پایان ماموریت که البته معلوم نیست چند سال و چند وقت طول بکشه، مادرشی و بعدش سازمان هست که تصمیم میگیره که اونو به تو بده و نگهش داری یا نه؟» لئو: «باید بالاخره یک بار برای همیشه اینو میدونست. که هم نه به بچه خیلی وابستگی پیدا کنه و هم نه بخواد بهش آسیب برسونه و اذیتش کنه.» لیام: «گفتم بهش. اون حق آسیب زدن به لوکا رو نداره.» لئو دوباره نگاهی به تلوزیون انداخت. اشتهایش به طور ناخودآگاه از خبر شورش در پولسمو کور شده بود. بلند شدند و رستوران را ترک کردند. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [زندگی سفری است که هر کس باید خودش آن را طی کند؛ با امید، با ترس، با رؤیاهایی که در دل دارد. رالف والدو امرسون] تعطیلات شش روزه تمام شد و محمد باید برمیگشت. معمولاً همیشه موقع خداحافظی، پس از آغوش مادرش، پدرش او را تا سر کوچه و تاکسی که می‌گرفت، همراهی می‌کرد. اما آن بار، محمد هر چه صبر کرد، از پدرش خبری نشد که نشد. یکی دو ساعت زودتر از خانه زده بود بیرون و محمد نتوانست با پدرش خداحافظی کند. اتوبوس وُلوو زرد رنگ در حال نزدیک شدن به عوارضی قم بود. تقریباً همه خواب بودند. مقصد نهایی اتوبوس، تهران بود. آن لحظه هنوز اذان صبح نگفته بودند و پسر لاغر اندام و سبزه‌ای که ردیف هفتم یا هشتم اتوبوس نشسته بود، به صندلی اش تکیه نداده بود و مثل آنهایی که زیر پایشان فنر است و آرام و قرار ندارند، مرتب بیرون را نگاه می‌کرد. وقتی برای شام و نماز در شهررضا توقف کرده بودند، به راننده سپرده بود که «من قم پیاده میشم» اما آن لحظه نگران بود که راننده یادش مانده یا نه؟ با خودش فکر می‌کرد که راننده‌ای که وقتی همه خوابند، برای این که خودش خوابش نبرد، نوارِ «نرو مریم میدونی عاشق چشماتم» را دو هزار مرتبه برای خودش پِلی کرده، اصلاً به یادش می‌ماند که پسرک گفته قم پیاده می‌شوم یا خیر؟ جالب است که از ایام کودکی، چون خودش و مادرش علاقه به مسافرت داشتند، همیشه به دو تا شهر که می‌رسیدند تلاش می‌کرد حتماً بیدار باشد و همان چند دقیقه را با دقت به بیرون نگاه کند. یکی اصفهان بود. از بس شهر قشنگ و باحال و باکلاسی در نظرش بود. و دومی هم قم بود. اصلاً محمد دیوانه قم بود. مخصوصاً اگر همان چند دقیقه که می‌خواست اتوبوسشان از قم رد بشود، چشمش به دو تا آخوند و دو سه نفر با ظاهر طلبگی می‌خورد. اصلاً یک چیزی می‌گویم و یک چیزی می‌شنوید. با چشمش همه را درستی قورت می‌داد و حال دلش عجیب خوب می‌شد. بالاخره پس از ضَرَبَ ضَرَبا گفتن و از کُتَل سیوطی رد شدن و به آستانِ کتاب‌های لذیذِ «مُغنی اللبیب» و «جواهر البلاغه» رسیدن و سپس فقه نیمه استدلالی و اصول فقه را شروع کردن، آن سال سبب شده بود که وقتی سرش را از اتوبوس بیرون می‌کند و آخوند و طلبه می‌بیند، احساس قرابت بیشتری به قم و آخوند جماعت در دلش احساس کند. حس می‌کرد با همه‌شان همکار است و خیلی لازم دارد که همان لحظه با یکی‌شان بنشیند و دو ساعت بی وقفه گعده طلبگی کنند. همین قدر عاشق و دیوانه طلبگی و آخوند شدن و گعده‌های علمی طلبگی. آن لحظه استرس داشت و چون می‌دانست اگر برود جلو و بخواهد دوباره با راننده حرف بزند و بگوید که یادت نرود مرا عوارضی پیاده کنی، ممکن است دوباره زبانش بگیرد و همان لحظه راننده نشنود و اول صدای ضبطش را کم کند و وقتی سکوت بیشتری در فضای اتوبوس حاکم شد، سیبیلش را تاب بدهد و از آینه گنده وسط اتوبوس به محمد نگاه کند و بگوید «چی داداش؟ نشنیدم!» و محمد مجبور باشد دوباره حرفش را تکرار کند و لابد آن لحظه دوباره لکنت زبانش عود کند و دردسرهای خاص خودش! حضرت عباسی اگر ذره‌ای از آن را درک کنید. ترجیح داد روی صندلی اش با همان حالتِ نمی‌دانم اسمش چیست اما شاید اسمش نیم خیز باشد، بنشیند و در حالی که در یک دستش تسبیح و در دست دیگرش کیف پر از کتاب است، تندتند صلوات بفرستد بلکه راننده یادش نرود و بدون دردسر او را پیاده کند. تا این که وقتی نزدیک عوارضی قم، راننده سرعتش را کم کرد و می‌خواست از روی دست انداز رد بشود، از آینه بزرگ جلویش که مثل دوربین مدار بسته، همه اتوبوس را می‌دید، نگاهی به مسافران انداخت. خدا را شکر چشمش به محمد خورد. نمی‌دانم سرش را به نشانه «پاشو بیا جلو!» تکان داد یا نه؟ اما محمد از جا جَست و مثل فشنگ رفت به طرف راننده. راننده اصالتاً جهرمی بود. تا محمد را کنار خودش دید گفت: «اَلا اِیَ قُ!» یعنی «بفرما این هم قم»! «نَمی تُخمه جَمشی بیداره که ساکِت بِدَتِت!» جمشید پدر شاگر شوفر و تخمه جمشید کنایه از فرزند ذکور و برومند جمشید است. یعنی «نمی‌دانم که آیا فرزند جمشید بیدار است که وسایلت را از جعبه عقب بردارد و وسط آن زمستانی که سنگ می‌ترکد و خودم حوصله‌ام نمی‌شود که پیاده بشوم، پیاده بشود و تو را راه بیندازد؟!» ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی امیرمومنان از بانو امامه دو پسر به نام های «هلال» و «عون» آوردند که هر دو از جنگاوران و شجاعان محسوب می شدند. تاریخ درباره آنان سخنان و اوراق شفاف و مفصلی ندارد اما ظاهرا جناب عون در جنگ با والی خراسان و دومی به مرگ طبیعی اما هر دو در فارس (ایران کنونی) از دنیا رفته و دفن شدند. مادرشان بانو امامه اینقدر والا مقام و گمنام و مهربان بودند که همیشه مورد احترام اولاد زهرای اطهر قرار داشتند. ایشان اولین بانویی بودند که در سنین طفولیت و یتیمی اولاد زهرا به جای مادرشان نشست و خانه زهرای اطهر را جمع و جور و از دل و جان برای آنان مادری کرد.  امیر مومنان تا زهرای اطهر در قید حیات بودند هیچ همسر دیگری انتخاب نکردند. چنانچه رسول خدا تا ام المومنین خدیجه کبری سلام الله علیها در قید حیات بودند اقدام به ازدواج با زن دیگری نکردند.  در دوران خلافت ابوبکر، زنی با کمالات و آداب دان به اسارت لشکر اسلام درآمده بود که به خاطر حرف ها و مواضعی که داشت کسی او را به سرپرستی قبول نکرد. ابوبکر هم او را به مولای متقیان سپرد و ایشان هم آن زن را به اسما داد. اسما همان بانویی که بسیار جلال بود و در شب کف و دفن حضرت زهرا حضور داشت و آب روی بدن مطهر زهرای اطهر می ریخت.  بعد از آن امیر مومنان توسط برادرش عقیل از آن زن که «خوله»  نام داشت، خواستگاری کرد و حتی میزان مهریه را هم تعیین فرمود و پس از رضایت خوله،  خطبه عقد بین آنان جاری شد.  خوله دختر «جعفر بن قیس» و از قبیله بنی حنیفه است و به همین خاطر او را خوله حنفیه می گویند. خوله یک پسر برای امیر مومنان آورد که بعدها به نام «محمد حنفیه» مشهور شد.  بانو خوله در سال سی و پنج قمری، یعنی یک سال پس از ازدواج امام حسین علیه السلام از دنیا رفت و احتمالا در منطقه استان دیالی عراق مدفون گردید. در سال بیست و پنج قمری یعنی حدودا چهارده سال پس از شهادت حضرت زهرا در زمانی که فرزندان زهرای اطهر به جز اباعبدالله الحسین همگی ازدواج کرده بودند و امیر مومنان از امامه و خوله سه یا چهار فرزند آورده بودند،  اتفاق جالبی رخ داد. یک روز امیر مومنان فرستادند دنبال برادرشان عقیل. عقیل به قول امروزی ها از دانشمندان علم تبارشناسی یا همان علم انساب بودند. تبارشناسی به دنبال کشف و ثبت روابط خانوادگی، تاریخچه نسبت ها و همچنین شناسایی افراد بر اساس تبار و نسب آن هاست. این علم امروزه به عنوان یک ابزار برای تحقیق تاریخی فرهنگی و حتی ژنتیکی مورد استفاده قرار می گیرد. خلاصه... نشستند و گرم صحبت شدند. بحث رفت روی شخصیت و وزانت و تک بودن وجود اباعبدالله الحسین علیه السلام. سپس آن ها سمت و سوی صحبتشان به مسیر دیگر رفت... -برای کار مهمی دعوتت کردم. -باعث افتخاره. -دنبال همسر از خانواده ای می گردم که شجاع و آداب دان و پهلوان زا باشند. تا از اونا همسری انتخاب کنم و برای ما فرزندان شجاع و دلاور بیاورد. -به مبارکا. فرمودید شجاع و دلاور و آداب دان؟! -بله. کسی که جوری تربیت کنه که پسرانش شجاعت و ایمان را با هم داشته باشند. -اگر از شجاعت بخوام کسی را مثال بزنم... یک نفر می شناختم که از دنیا رفت. بعد از شما من کسی را به شجاعت او ندیدم. خدا بیامرز با هر دو دستش می جنگید و یک لشکر را حریف بود. به او «ابولا» هم می گفتند. چون با سرنیزه ها بازی می کرد. -اسمش چی بود؟ -خالد بن ربیعه! که پدربزرگش می شد وحید بن کعب. - کعب کلابی؟ اقوام زباب بن کلاب؟ -درسته. متاسفانه فرزندزادگان زباب چندان اهل نشدند و همه میدونن که روابط مخفی با یهودی ها دارند. چند سال پیش هم یکی از پیرمردان بازمانده از خیبر و تبوک که یهودی صحراگرد هست، دعوتش کردند و برای بچه ای که دخترشون راعیه به دنیا آورده بود اسم گذاشت. اینا خیلی مسئله دار و عجیب غریب هستند. -الان اون پسر کجاس؟  اسمش چیه؟ ادامه 👇