eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
102.7هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
753 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
صالح نگذاشت محمد ادامه بدهد. گفت: بس کن حداد! اما محمد که ابداً متوجه نبود صالح از بس پاک و بی خبر است، با شنیدن آن حرف‌ها تپش قلب گرفته، ادامه داد: گفتی اهل سراوان هستی؟ صالح سرش را تکان داد. محمد: خب حالا تصور کن تو خونه همسایه‌تون که سُنی هست و شاید پسرش عضو گروهک عبدالمالک ریگی باشه به دنیا اومده بودی. ینی بابا و مامانت سُنی بودند، خب الان تو اینجا بودی؟ یا داشتی تو حوزه مولوی عبدالحمید درس میخوندی؟ صالح دست محمد را گرفت. چون ورزشکار بود، دستش جان و قدرت داشت. چشمانش کمی گرد و خشمناک شده بود. آن حرف‌ها خیلی برایش سنگین بود. حتی تصورش هم نمی‌توانست بکند. همین طور که کمی دست محمد را فشار می‌داد، گفت: به رفاقتمون بس کن حداد! اصلاً غلط کردم پرسیدم. دیگه ادامه نده. محمد که تازه متوجه شده بود که صالح در چه حالی است، خیلی عادی گفت: باشه. دیگه ادامه نمیدم. داره دستم درد میگیره. صالح دست محمد را ول کرد و محمد را وسط جاده عشق تنها گذاشت و با سرعت به حوزه برگشت. اینقدر حرفهای آن روز برای صالح سنگین بود، که تا دو سه روز برای مباحثه نیامد. روزهای بعد، محمد در ساعت مباحثه، هر چه نگاه کرد و به بقیه کسانی که مباحثه می‌کردند چشم دوخت، صالح را ندید. حتی وقتی صالح سر کلاس می‌آمد، دورتر از محمد می‌نشست و سرش را پایین می‌انداخت که با محمد چشم در چشم نشود. روز سوم محمد داشت از آمدن صالح ناامید می‌شد که میثم همین طور که برای خودش شعر مداحی می‌خواند و رد می‌شد، جلوتر آمد و گفت: «حداد! اینو صالح داده! یاعلی.» این را گفت و رفت. وقتی محمد کاغذ را باز کرد، صالح نوشته بود: «سلام. چند روز حالم خوب نیست. میخوام تنها باشم. از شنبه آینده قرارمون جایی که مباحثه می‌کردیم. ببخشید به خودت نگفتم.» محمد کاغذ را خواند و آن را تا کرد و گذاشت لای کتابش. صالح، و یا بهتر است بگویم یک هم مباحثه‌ای متوسط اما بی ریا، اولین چیزی بود که محمد در آن مسیر از دست داد. جالب‌تر آن است که بدانید که واسطه این از دست دادن و تنهایی، یک استاد اخلاق بود! شنبه شد یکشنبه. و یکشنبه هم شد دوشنبه. اما خبری از صالح نشد که نشد. چرا؟ چون جمعه شب، که صالح قرار بود از فرداش با محمد مباحثه کند، ترجیح داد که با یکی از اساتید (استاد بزرگی) که معروف به اخلاق و عرفان بود مشورت کند. استادی که همیشه خدا سرش پایین بود و اینقد سرش را پایین می‌گرفت که در میانسالی کمی قوز کمر پیدا کرده بود. استادی که در تمام ایام سال به حوزه رفت و آمد داشت اما کمتر کسی به جز شاگردانش او را می‌دیدند. چون می‌گفتند که حاج آقا بزرگی معتقدند که رفت و آمد زیاد در بین مردم، سبب مشغولیت ذهن و دور شدن از خدا میشه!! هیچ وقت شب‌ها در حوزه پیدایش نمی‌شد اما آن شب، شانس صالح گرفت و توانست دو دقیقه با استاد بزرگی در خصوص لزوم و یا عدم لزوم مباحثه با طلبه‌ای که به قول خودشان حرفهای خطرناک و بد می‌زند، مشورت کند. استاد بزرگی هم در نهایت بزرگواری، دستی به محاسن مبارکشان کشیده و پس از غورِ در عَوالِمشان فرموده بودند: «علم را خدا میده آقاجون! شما مراقب ایمانت باش که با مصاحبت با رفیق ناصالح و حرف‌هایی که دل را میمیراند، مراوده نداشته باشی.» به همین سادگی و خوشمزگی! توجه بفرمایید؛ [رفیق ناصالح و حرف‌هایی که دل را می‌میراند!] ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [تنهایی نه به معنای فقدان دیگران، بلکه به معنای گم شدن در خود، و دیدن دنیای خالی از انعکاس است. فریدریش نیچه] با سختگیری های منوچهر در ساعت مطالعه اجباری و دور شدن صالح از محمد و ترک او در زمان مباحثه، نوعی تنهایی به سراغ محمد آمد. تصمیم گرفت یک شب پس از ساعت مطالعه و شام، به کتابخانه برود و درست و حسابی فکر کند و مشکلاتش را بنویسد. وقتی خوب فکر کرد، دید باید به فکر هم مباحثه‌ای خوب باشد. اما مگر پیدا می‌شد؟ پیدا کردن هم مباحثه‌ای خوب در وسط سال تحصیلی، مثل پیدا کردن خانه اجاره‌ای خوب وسط چله زمستان است. دوره افتاد بلکه رویش را زمین نندازند و بتواند به یکی از گروه‌ها ملحق بشود و مباحثه کند. سراغ گروه حسن و ساداتی رفت. می‌گفتند حسن، اغلب وقتش را به حفظ قرآن اختصاص داده. چون زیادی باهوش بود و وقتش را به جبرئیل هم نمی‌داد، ترجیح می‌داد در ساعت مباحثه، خودش یک بار از روی متن هر دو کتاب بخواند و ترجمه کند و توضیح بدهد و ساداتی فقط گوش بدهد و تمام بشود و بروند. با این که روش مباحثه درست و اصولی این نیست. روشش این است که هر دو مقداری از درس را که می‌خواهند مباحثه کنند به اندازه کافی مطالعه کنند. سپس روبروی هم بنشینند و قرعه بیندازند. به نام هر کس که افتاد، شروع کند و مثل استاد، درس را یک دور برای هم بحثش به صورت حفظ بگوید. سپس سراغ متن کتاب بروند و شروع کند و یک دور کلمه به کلمه توضیح بدهد و طرف مقابلش هم مو از ماست بکشد. یعنی چه؟ یعنی هر سوال ریز و درشتی که به ذهنش می‌آمد باید علیه کسی که توضیح می‌دهد مطرح کند و او هم پاسخ بدهد. خب روشی که حسن و ساداتی داشتند، فورمالیته بود. چرا؟ چون حسن آقا خیلی هوشش خوب بود و حوصله توضیح اضافه نداشت. بلکه از آن بدتر، معتقد بود که وقتش باارزش‌تر از آن است که به مباحثه سپری بشود و باید برود سراغ حفظ قرآن وگرنه برکت آن روز را از دست می‌دهد! محمد رفت سراغ میثم و ابوذر. دید ابوذر اصلاً توضیح نمی‌دهد. فقط کتاب را باز کرده و از روی متن کتاب، کلمه به کلمه می‌خواند و توضیح می‌دهد و جلو می‌رود. میثم هم در حال و هوای خودش است و زیر لب، یک شور ترکیبی بین اشعار سید ذاکر و عبدالرضاهلالی (که آن سال‌ها تازه معروف شده بود) گرفته و اینقدر در حال و هوایش غرق است، که هم زمان وسط مباحثه، هم زیر لب زمزمه می‌کند و هم زانویش را تندتند می‌لرزاند. ابوذر هم هر از گاهی سرش را بالا می‌آورد و می‌پرسید: می‌گیری چی میگم؟ میثم هم وسط زمزمه و شور آرامی که با شعر [عقل از سر من پریده و دیوونگی جا گرفته، حرف اگر داری با خدا بزن، عقلمو خدا گرفته] گرفته بود قطعش می‌کرد و می‌گفت: آره آقا ... اینجاها آسونه ... بگو دنبالشو... محمد دلش پیش ابوذر بود و دلش می‌خواست با او مباحثه کند. چون پسر اهل مطالعه و باپشتکاری بود. حاشیه هم نداشت. ولی از نظر محمد، دچار میثم شده که حتی در خواب و بیداری، حمام و راهرو، مباحثه و مطالعه، آخرین شورهای مداحان معروف و غیرمعروف را زیر لب زمزمه می‌کرد. این کارش خیلی رو مخ بود و محمد نمی‌توانست تحمل کند که وسط بحث و درگیری علمی، یکی مرتب زانو و دست راستش را تکان بدهد و در حال و هوای دیگری باشد. انگار در وسط هیئت نشسته و دارد شور می‌خواند. دید نخیر! دستش به ابوذر نمی‌رسد و باید از روی جنازه میثم رد بشود تا به ابوذر برسد. از خیرش گذشت. رسید به منوچهر و میرعلی. منوچ که معرف حضور انورتان هست. اصلاً احساس مسئولیت می‌کرد که وقتی محمد در حال مطالعه است، بیاید و آرام از کنار دست محمد رد بشود و ببیند چه کتابی می‌خواند؟ حتی وقتی محمد در یک گوشه از کتابخانه نشسته بود و مطالعه می‌کرد، نمی‌دانم چه حکمتی بود که منوچ دقیقاً در همان لحظه به کتابی که در قفسه پشت سر محمد بود احتیاج پیدا می‌کرد! محمد دید نخیر! منجر به جنگ اعصاب می‌شود. آن هم اگر به فرض محال، منوچ قبول کند که محمد به تیم مباحثه آنها بپیوندد. اما آنچه منوچ فکرش را نمی‌کرد و محاسباتش را به هم زد، اخلاق کریمانه و محبتی بود که میرعلی به همه داشت. میرعلی وقتی دید محمد نزدیکشان شد اما به دو سه متری آنها که رسید، پشیمان شد و می‌خواست برگردد، فوراً مباحثه را قطع کرد و پرسید: حدادجان! کاری داشتی؟ محمد هم برگشت و جلوتر رفت و در حالی که تلاش می‌کرد به قیافه جدی منوچ نگاه نکند تا تو ذوقش نخورد، نزدیک‌تر شد و سلام کرد و کنارشان نشست و گفت: میشه با شما مباحثه کنم؟ صالح چند وقته کار داره، به خاطر همین نمیخوام از مباحثه عقب بمونم. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
هیچ وقت در مباحثه با صالح اینطوری نمی‌شد و اینقدرررر در گفتن کلمات گیر نمی‌کرد. چون با صالح آرامش داشت و می‌دانست که قرار نیست که مچش را بگیرد. اما آن دقایق، خیلی سخت گذشت. آن صفحه را توضیح داد و می‌خواست به صفحه بعد برود که دید منوچ انگار می‌خواهد سرش را بالا بیاورد. محمد کمی خودش را جمع و جور کرد و نزدیک بود خوشحال بشود و فکر کرد منوچ می‌خواهد سوالی بپرسد اما دید نخیر! منوچ نگاهی به ساعت دیواری مسجد انداخت و نفس عمیقی کشید و دوباره سرش را روی کتابش انداخت. شما در اینطور موقعیت‌ها گرفتار نشدید. هر وقت دلتان خواسته، دهانتان را باز کردید و زبانتان را به هر گونه و کلماتی که خواستید چرخاندید. حتی به آن فکر هم نکردید که مثلاً فلان کلمه، گفتنش برای شما ممکن است چقدر سخت و یا دردسرساز باشد. فلذا طبیعی هم هست که متوجه نشوید که همین نگاه به ساعت و نفس عمیق کشیدن منوچ و یا چشم تو چشم نشدن و سر را روی کتاب انداختن، یعنی: «چقدر دیر میخونه!» «چقدر گیر میکنه!» «حوصلمون سر بُرد.» «روم نمیشه بهش بگم کافیه دیگه!» «زود باش تمومش کن که کار داریم.» «میشه اینقدر گیر نکنی؟» «عجب غلطی کردیم که قبول کردیم که هم مباحثه ما باشه!» «اگه فقط خودمون دو تا بودیم و این نیومده بود، تا حالا تمومش کرده بودیم.» و ... آن جلسه گذشت. محمد خوب توضیح داد و حتی در بلاغت، حرف‌هایی از کتاب مختصر نقل کرد که درس جواهر را شیرین‌تر و قابل استفاده تر می‌کرد. اما نه میرعلی سوال پرسید و نه منوچ. به خاطر همین، اصلاً شبیه یک جلسه پر چالشِ مباحثه که هر طلبه درس‌خوانی آرزویش را دارد و دلش غَنج می‌رود برای آن، نشد که نشد. ساعت مباحثه تمام شد و همه به سلف رفتند. اما محمد از بس در حین توضیح دادن درس عرق کرده بود، ترجیح داد که به جای خوردن صبحانه، به حمام برود و یک دوش بگیرد که لااقل برای شرکت در کلاس‌ها سرحال باشد. وقتی به حجره‌اش رفت که لباس و حوله بردارد، دید هم حجره‌ای اش به نام فرهاد که پسر خوش چهره و اهل عشق و حالی بود، لباسش را برداشته و می‌خواهد به حمام برود. برخلاف محمد و بقیه که حداکثر هفته‌ای یکبار به حمام و شاید آن هم برای غسل روز جمعه می‌رفتند، آن بزرگوار معمولاً نه تنها در مباحثه اجباری شرکت نمی‌کرد بلکه تقریباً هفته‌ای سه چهار بار صبح‌ها نیاز به حمام پیدا می‌کرد و به خاطر همین، هر روز ترگل و تازه‌تر از بقیه بود. وقتی محمد از حمام برگشت و می‌خواست گوشش را خشک کند، دید فرهاد جلوی آینه ایستاده و در حال سشوار کردن موهایش است. تنها کسی که از اولین سال طلبگی تا آخرش محمد دید که در حجره سشوار دارد و هر روز به خودش می‌رسد، همان فرهاد شیطون بلا بود. محمد و فرهاد هروقت می‌خواستند سر به سر همدیگر بگذارند، با کمال جدیت، هر چه دلشان می‌خواست بار همدیگر می‌کردند. -به به! آقا حداد! احول شما؟ عافیت باشه. بالاخره یه حموم رفتی. -مخلصم قربان! نمیدونستم منتظر حمامم بودی! و الا زودتر می‌رفتم. شما چطوری؟ -هی. تنهایی و حجره نشینی با دو تا آدم شهرستانیِ نچسبِ اهلِ درسِ عشقِ مطالعه خیلی سخت میگذره به من. اما خدا را شکر. همینم شاکریم به درگاه خدا. شما چطورین؟ -ما قراره چطور باشیم؟ نه جذابیت شما رو داریم و نه سر و زبونِ هم‌شَهریات. -ای بابا. جذابیت فقط باعث دردسره. منو ببین! دلم خونه. همه‌اش تو چشمم. خیلی بهت غبطه می‌خورم که جذاب نیستی! -منم خیلی بهت غبطه می‌خورم. عقل نداری، راحتی. به خدا. -آره والا. راستی هم بحث پیدا کردی؟ -پیدا هم نکنم، با تو مباحثه نمی‌کنم. مگه دیوونم؟ یه ذره آبرو و حیثیت دارم، میخوای اینم... لا اله الا الله! -دلتم بخواد. به هر حال. امروز عصر که قرار دارم. اما شب اگه زود اومدم، یه مباحثه بذاریم. -مگه از صبح شنبه تا ظهر چهارشنبه خروج از مدرسه ممنوع نیست؟ تو چطوری هر وقت دلت خواست میری و میایی؟ -آیه «وَجَعَلنَا مِن بَینِ أَیدِيهِم سَدّا ...» میخونم و بر خدا توکل می‌کنم و هیچ کس نمیبینه. -برو داداش. برو خدا خیرت بده. برو با ما تفریح نکن. فرهاد از آن پسرهایی بود که از یک خانواده فوق پولدار، تصمیم به آمدن به حوزه گرفته بود. حتی مادرش هم چادری نبود. چه برسد به خواهرش که زمانی که هنوز بدحجابی اینقدر مد نبود، او حتی شال و روسری هم نمی‌پوشید. فرهاد به پول آن موقع، ماهی حداقل یک میلیون تومان خرج عطر و رستوران و دَک و پُزش بود. کسی خبر نداشت با کی به رستوران می‌رود و اصلاً چرا اینقدر تیپ می‌زند؟ ولی هر چه بود، محمد و محمود می‌دانستند که مجردی فشار زیادی به او آورده است.   ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [ساده‌لوح‌ها با نیت‌های پاکشان، بیشترین دردسر را برای بقیه فراهم می‌کنند. فریدریش نیچه] درس «مُغنی» در پایه سوم را در دو بخش می‌خواندند. به خاطر همین، دو استاد داشت. استاد دومش که فقط دو پایه از خودشان بالاتر اما فوق العاده باهوش و اهل مطالعه بود و برای محمد شخصیت جذابی داشت، سید قد بلند با لهجه‌ای بین قمی و مازنیِ مایل به تهرانی به نام آقای هاشمی بود. هاشمی از بس باهوش بود و برای وقت و زندگی و دقایقش برنامه داشت، یکبار سر کلاس گفت: «من برای درس شما هر روز یک دقیقه مطالعه می‌کنم. یک دقیقه تو زندگی من خیلی مهمه. آن یک دقیقه هم برای این که یادم بیاد که چی باید بگم!» آن روز، بحث درباره مفردات یکی از آیات بود که در میان مفسران به نام آیه ارتداد معروف است. آیه می‌فرماید: [وَمَنْ یَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِینِهِ فَیَمُتْ وَهُوَ کَافِرٌ فَأُولَئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِی الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَأُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ] تا استاد هاشمی این آیه را خواند و میخواست درباره فاءِ کلمه [فیمت] بحث کند، تا اسم کلمه آیه ارتداد از دهانش خارج شد، عده ای از بچه ها از جمله ابوذر و میثم و منوچ و میرعلی نگاهی به محمد انداختند. ابوذر: بسم الله ... الان حداد شروع میکنه! منوچ: بفرما! اینم از بحث مورد علاقه‌اش! اگه چونش گرم شد، مگه ول میکنه؟ میثم محکم به پیشانی اش زد و همین طور که زیر لب «الان شروع میکنه!» گفت، نگاه چندشی به محمد انداخت. میرعلی اصلاً به طرف محمد برنگشت. فقط یک کلمه «خدا رحم کنه. خدا به ایمانمون رحم کنه.» گفت و همه زدند زیر خنده. استاد هاشمی که خبر نداشت الان با شنیدن همین دو کلمه، اژدهایی به نام محمد وارد میدان بحث می‌شود، بی خبر از همه جا رو به بچه‌ها کرد و پرسید: «چی شد؟ یاد چیزی افتادین؟» منوچ گفت: نه استاد! یادش نمیفتیم. همین جاست. بفرما! نگاش کن استاد! داره میخنده! هاشمی و بقیه به محمد نگاه کردند و دیدند که لبخند شیطنت آمیزی به لب دارد. مثل کسانی که می‌خواهند وارد گود بشوند و پنجه در پنجه حریفشان بیندازند، گردنش را چپ و راست کرد و دو تا صدای ریز داد و شروع کرد: «استاد میتونم یه سوال بپرسم؟» تا این را گفت، همه بچه‌ها یعنی حدوداً 32 تا عاقله آدم با هم فریاد زدند: نه!! نمیشه. ولمون کن! استاد که دید انگار خیلی فضا جدی است، ماژیکی که در دست داشت را کنار تخته گذاشت و دستش را به هم مالاند و نشست روی صندلی اش و گفت: پس تا نگین چه خبره، درس بی درس! محمد دید که بعله! استاد اهل دل است ماشاءالله! شروع کرد: استاد به اینا توجه نکنید! فقط اومدن درس‌ها رو حفظ کنن و برن. البته نه همشونا. حالا بی خیال. استاد! سوال من اینه که مگه قرآن برای همه نازل نشده؟ هاشمی: بله. فرموده من برای [کَافَّةً لِلنَّاسِ] یعنی برای همه مردم نازل کردم. محمد: آیا همه مردم از هوش و استعداد و توانایی برابر برخودارند؟ هاشمی: قطعاً خیر! محمد: ینی ممکنه بعضیا دیرباور و یا بعضیا زودباور و یا بعضیا باهوش و یا بعضیا خیلی دیرفهم باشند. درسته؟ هاشمی: درسته. طبیعیه. محمد: از طرف دیگه هم ما معتقدیم که قرآن کتاب منطقی و علمی هست و چندین بار گفته با علم و معرفت و بصیرت باشید. مگه نه؟ هاشمی: درسته؟ چی میخوای بگی؟ محمد: میخوام بگم جور در نمیاد! هاشمی: چی جور درنمیاد! صدا از دیوار می‌آمد اما از بچه‌های کلاس حتی صدای نفس زدن هم نمی‌آمد. محمد: این آیه، به طور کلی، همه را خطاب قرار داده و به همه گفته که هر کس مرتد شد، باید کشته بشه! چرا باید کشته بشه؟ مگه همه آدما دین را انتخاب کردند که الان اگه یکی مرتد بشه، میگه باید کشته بشه؟ اصلاً خودتون گفتید که استعداد آدما برابر نیست پس چرا حکم کشتنشون برابر و یکسان صادر شده؟ همه برگشتند و به استاد چشم دوختند. میرعلی استرس گرفته بود که استاد نتواند دهان محمد را ببندد و نتواند جواب درست و خوب بدهد و به اندازه محمد قشنگ حرف بزند و برای بچه‌ها شبهه ایجاد بشود! به خاطر همین، در همان لحظه، در دلش نذر یک ختم قرآن کرد که هاشمی کم نیاورد. هاشمی خیلی عادی که مثلاً این که سوال خاصی نیست گفت: باید به شان نزول آیه مراجعه کنیم. باید ببینیم شان نزولش چیه؟ (شأن نزول یا اسباب النزول به علل و وقایع پیرامون نزول آیات قرآن اشاره دارد. در تفسیر قرآن، شأن نزول را می‌توان از طریق مطالعه محتوای آنها و مطالعه تاریخ صدر اسلام دریافت. در بعضی موارد، پرسش یا مسئله پیش از داده شدن پاسخ مطرح می‌شود، مثلاً گفته می‌شود: «از تو درباره ذوالقرنین می‌پرسند» و سپس پاسخ داده می‌شود.) ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
نمی‌دانم صالح آن لحظه به عواقب حرفش فکر کرده بود یا خیر؟ اما تا این کلمات از دهانش خارج شد، مثل این که به یک آدم گشنه، یک پُرس چلوکباب کوبیده تعارف کرده باشی! همینقدر با اشتیاق فراوان، بهرام دنباله این حرف صالح را گرفت و گفت: می‌گفتی برادر! بیشتر توضیح بده! به نظرم موقعیت خوبیه. گفتی کی داره مشکل درست میکنه؟ صالح که کلاً اگر بیشتر از سه نفر به طور هم زمان به او نگاه می‌کردند، دستپاچه می‌شد، دست و پایش را گم کرد و با تعجب گفت: من نگفتم کسی داره مشکل درست میکنه. گفتم کم مشکل نداریم. کلی گفتم. اما بهرام وِل کُنش خراب بود. اصلاً چیزی به نام وِل کُن روی نرم افزار ذهنی و روانی او نصب نکرده بودند. گفت: چرا ... یه چیزی هست ... بگو ... راحت باش ... از چی نگرانی؟ صالح که کم کم داشت عرق می‌کرد و یک «عجب فلانِ بلانسبتی خوردیم» در چهره‌اش موج می‌زد، آب دهانش را قورت داد و می‌خواست مثلاً درستش کند اما خراب‌ترش کرد و گفت: هیچی. من میگم مثلاً چه ضرورتی داره که یکی ذهن بقیه بچه‌ها رو خراب کنه و حرفایی بزنه که ایمان سربازای امام زمان خراب بشه؟! واقعاً چه ضرورتی داره؟ بهرام که تا آن لحظه به بالشتش تکیه داده بود، چهارزانو نشست. دید مثل این که بحث دارد قشنگ و حساس می‌شود. جدی و آرام در چشمان صالح بیچاره زل زد و مثل دلسوزها پرسید: میشناسیش؟ صالح دوباره آب دهانش را قورت داد. فکرش کرد. بهرام فوراً گفت: پس میشناسیش! تو پایه شماست؟ صالح هر چه می‌خواست هیچی نگوید، اما نمی‌شد. سرش را تکان داد و زبانش را اطراف لبهای خشکش کشید و گفت: قبلاً هم مباحثه بودیم. بهرام که انگار متخصص تخلیه و بازجویی بچه‌های مردم بود پرسید: قبلاً؟ چرا دیگه هم بحث نیستید؟ صالح هم دید فایده ندارد و باید تا تهش برود و مقاومت بی فایده است. گفت: به خاطر همین چیزا دیگه. حرفاش ذهن آدمو مشغول میکنه. بچه بدی نیستا. اتفاقاً بیچاره خیلی هم پسر خوبیه. اما سوالاتی که میپرسه... بهرام فوراً حرفش را قطع کرد و گفت: پس زرنگه و حرفاشو در قالب سوال میپرسه! گفتی بچه بدی نیست؟ خب دیگه بدتر! این بابا اصل نفوذه. اصلِ مهره انحرافیه! صالح که خیلی از این کلمات سر در نمی‌آورد، بدترش کرد و گفت: گیر داده به قرآن! گیر داده به فقه! گیر داده... بهرام کم کم داشت کوره آتشفشانش روشن می‌شد که گفت: کم کم گیر میده به تشیع ... یواش یواش به اهل بیت ... بعدش لابد گیر میده به اصل اسلام ... چرا تا الان چیزی نگفتی؟ اگه گیر می‌داد به ولایت فقیه و آقاجون، باید چه خاکی تو سرمون می‌ریختیم؟ تا گفت آقاجون، صالح یاد استاد بزرگی (استاد اخلاق و عرفان) و استخاره و حرفش افتاد و گفت: اتفاقاً وقتی تردید داشتم که باهاش به مباحثه ادامه بدم یا نه، رفتم تا استاد بزرگی برام استخاره بزنه. بهرام چشمانش ده تا شد و حالت نشستنش را به دو زانو تغییر داد و با هیچان پرسید: خب؟؟!!! صالح شلیک نهایی را کرد و گفت: استاد بزرگی فرمایش کردند که مراقب ایمانت باش که با مصاحبت با رفیق ناصالح و حرف‌هایی که دل را میمیراند، مراوده نداشته باشی. بهرام تا این را شنید، مثل گزارشگر فوتبالی که تیم مورد علاقه‌اش برنده و بازی تمام شده باشد، بدتر از موشک سجیل از جا پرید و گفت: و تمام!!! تموم شد. حجت بر ما تموم شد. وقتی استاد بزرگی که بزرگ همه ماست و سیمش به بالا وصله، این حرفو زده، لابد یه چیزی میبینه که اینجوری گفته! خودشه. مهره و نفوذی اول را که پیدا کنی، بقیه شون تو چَنگِتَن! از هیجان، از سر جاش بلند شد و قدم می‌زد. همین طور که در طول اتاق قدم می‌زد و دستانش را مثل کسی که خیلی کار دارد به هم می‌مالاند، جلوی چشم نوچه‌هایش گفت: از همین شروع می‌کنیم. بذر نفاق نباید تو حوزه علمیه رشد کنه. راستی کیه این؟ اسمش چیه؟ فامیلیش چیه؟ صالح فاتحه رفاقت و دوست و هم بحثش را خواند و خرمایش را هم خورد و گفت: محمد رضا حدادپور جهرمی! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
سلام. صبح بخیر طاعات و عبادات شما قبول پیام های جالبی درباره آمده که بعضی از پیام‌هایی که قابل انتشار است را تقدیم میکنم👇🌷
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آموزش واقعی تنها زمانی رخ می‌دهد که یادگیرنده آزادانه به جستجو و تحقیق بپردازد و در دنیای واقعی به تفکر و تجربه پردازد. جان دیویی] معمولاً کلاس‌ها تا ظهر پنجشنبه ادامه داشت و طلبه‌های مازندرانی از ظهر پنجشنبه به خانه می‌رفتند تا آخر هفته را زیر سایه پدر و مادرشان سپری کنند. به خاطر همین، حوزه و خوابگاه‌ها به طور عجیبی خلوت می‌شد و شاید مثلاً از 350 تا طلبه، نهایتاً پنجاه شصت نفرِ شهرستانی‌ها می‌ماندند. مجید که دو سه پایه از محمد بالاتر بود و بعدها یعنی در تابستان همان سال، برای محمد درس الموجز (کتاب «الموجز فی اصول الفقه»، یکی از آثار و تالیفات آیت الله استاد شیخ جعفر سبحانی است که به زبان عربی نوشته شده است. این کتاب، در پایه چهارم حوزه‌های علمیه به عنوان متن درسی تدریس می‌شود و جایگاه ویژه خود را پیدا کرده است. در این اثر، مهم‌ترین مسائل اصول فقه به گونه موجز مورد بحث قرار می‌گیرد.) را گفت و انصافاً قشنگ توانست در طول کمتر از 50 روز، با تلاش‌های شبانه روزی محمد و البته تدریس عالی مجید، کل کتاب را با هم بخوانند و محمد با بهترین نمره آن درس را بگذراند. مجید مسئولیت کتابخانه حوزه (حدوداً با بیش از هفت هزار عنوان کتاب و بسیار غنی و شیک، با عنوان بندی مناسب) را هم به عهده داشت. اهل شاهرود و بسیار پسر عزیز و متینی بود. وقتی دید که محمد برای ده دقیقه بیشتر ماندن در کتابخانه، صادقانه التماس می‌کند تا چراغ‌ها را خاموش و او را بیرون نکنند، فهمید که می‌شود روی او حساب کرد و حرص و ولع مطالعه و علم باعث شده که هر شب، آخرین نفری باشد که کتابخانه را ترک می‌کند و باید او را به زور از کتابخانه خارج کرد. یکی از بهترین توافقاتی که محمد در زندگی اش کرد، این بود که در ازای جاروبرقی کشیدن کل کتابخانه، که حدوداً یک ساعت و نیم طول می‌کشید و باید ماهی یک بار انجام می‌شد، مجید اجازه بدهد که شب‌های جمعه و حتی جمعه شب‌ها محمد بتواند تا اذان صبح در کتابخانه بماند و به شرط رعایت صرفه جویی در مصرف برق، مطالعه کند. به خاطر همین، اکثر شب‌های جمعه، محمد از ساعت حدوداً 22، دستشویی مفصلی می‌رفت و وضو می‌گرفت و قلم و کاغذ و کیفش را برمیداشت و می‌رفت داخل کتابخانه و مجید هم در را روی او قفل می‌کرد و می‌رفت. بدون شک و اغراق، شیرین‌ترین لحظات مجردی محمد، پس از محضر مادر و پدرش، همان ساعات شب‌های جمعه و خلوت و تنهایی در اقیانوس کتاب‌های حوزه علمیه مازندران بود. محمد در آن ساعات، مثل گشنه و تشنه‌ای بود که پس از یک هفته فراق و غش و ضعف، دستش به سفره پر از نعمتی رسیده که می‌تواند از اول تا آخرش را شخم بزند. ساعت اول را اختصاص داده بود به ادبیات عرب. در آن شب‌ها یک بار کل جامع المقدمات (کتاب «جامع المقدمات»، مجموعه‌ای از کتاب‌های صرف، نحو، منطق و اخلاق به زبان فارسی و عربی است. کتاب، مشتمل بر دو مقدمه از ناشر و محقق و پانزده کتاب است که در یک جلد تنظیم شده است. مباحث کلی کتاب را می‌توان به یک کتاب اخلاقی، یک کتاب منطقی، شش کتاب در علم صرف و هفت کتاب نحوی تقسیم کرد.) سپس کتاب مختصر المعانی در علم بلاغت را به طور دقیق و تحقیقی مطالعه کرد. ساعت دوم را اختصاص داده بود به تجزیه و ترکیب. اما از آنجا که علاقه وافری به تجزیه و ترکیب آیات قرآن داشت، استادی به نام استاد فهیم زاده (که در پایه‌های هشت و نه و ده تدریس داشت) به او کتاب تفسیر جوامع الجامع (از تفسیرهای شیعی قرآن است که اثر فضل بن حسن طبرسی (قرن ۶ قمری) می‌باشد.) را معرفی کرد. این کتاب، کل قرآن را در دو جلد و بیشتر از منظر ادبی بررسی کرده است. خب این کتاب برای محمد اندکی دشوار بود. به خاطر همین، وقتی مشکلش را با استاد فهیم زاده مطرح کرد، استاد فهیم زاده بزرگواری کرد و در طول یک سال، هر روز به مدت نیم ساعت تا چهل دقیقه، در گوشه‌ای از حوزه، بخش‌هایی از آن دو جلد را خصوصی به او تدریس کرد. ساعت سوم، اختصاص داده بود به کلام و عقاید. اکثر کتب تراز اول شیعی تا قبل از این که تالیفات استاد ربانی گلپایگانی و استاد جعفر سبحانی چاپ شود و با زبان ساده و امروزی، موضوعات را روشن کنند، به زبان عربی بودند. محمد گشت و گشت و گشت تا این که متوجه شد که تا طلبه‌ای کتاب کشف المراد (کَشفُ المُراد فی شَرحِ تَجریدِ الاِعتِقاد از کتاب‌های کلامی شیعه، اثر علامه حلی به زبان عربی. این کتاب را نخستین و بهترین شرح بر کتاب تجریدالاعتقاد، نوشته خواجه نصیرالدین طوسی می‌دانند. کشف‌المراد از مباحث فلسفی، همچون وجود و ماهیت آغاز می‌شود و سپس دوره‌ای از اصول عقاید مذهب فهیم زادهه را از توحید تا معاد بیان می‌کند.) را درس نگرفته باشد، اصلاً نباید دم از کلام بزند. @Mohamadrezahadadpour
محمد رو به طرف میثم کرد و جواب داد: شهریه دو سه تا از مراجع دادند. مثلاً فکر کنم شهریه آیت الله بهجت و آیت الله فاضل لنکرانی (روح هر دو بزرگوار شاد ان‌شاءالله) دادند. میثم: پس شهریه آقا چی؟ محمد اصلاً حواسش اینجاها نبود و یهو گفت: خب اینا آقان دیگه! منظورت کیه؟ میثم خنده بلندی کرد و گفت: مگه ما چند تا آقا داریم؟ محمد تازه حواسش جمع شد و گفت: آهان. از اون لحاظ؟ آره. نمیدونم. فکر کنم گفتن فردا میدن. همین. خدا شاهده همین. همینقدر ساده و بی منظور. اما... حواسشان به اژدهایی به نام بهرام که در دو متری سمتِ چپ محمد نشسته و شاهد آن مکالمه بود، نبود. که یهو بهرام غُرشی کرد و با صدای بلند گفت: اوووووووی ... با تو ام .... ینی چی از کدوم لحاظ؟ از همه لحاظا آقا فقط یه نفره و اونم مقام معظم رهبریه! محمد که اصلاً تو باغ نبود سرش را برگرداند تا ببیند چه شده؟ و بهرام با کی هست؟ که دید هدف اصابت مسلسل خودکارِ بهرام خود محمد است! چنان تپش قلبی گرفت که نزدیک بود پَس بیفتد. آب دهانش را قورت داد و پرسید: با منی؟ بهرام دوباره خروشید و گفت: من من نکن! تو نیم من هم نیستی! آره. با تو ام! این حرفا چیه می‌زنی؟ محمد به میثم نگاه کرد. دید میثم نزدیک است از تعجب، شاخ گوزن دربیاورد! میثم به بهرام گفت: چی گفت مگه بنده خدا؟ چرا اینجوری می‌کنی؟ بهرام رو به میثم اخم سنگین‌تری کرد و گفت: تو نمیخواد سنگ اینو به سینه بزنی! خودش زبون داره. خودشو زده به موش مردگی. داره وسط خونه امام زمان میگه آقا از کدوم لحاظ آقاست؟ آخه جوجه تو چه میدونی آقا کیه؟ تا اینجای مرافعه و مکافاتی که بهرام داشت حساب شده و با برنامه رقم می‌زد، شاید دو دقیقه نشد. اما همان دو دقیقه باعث شد که حداقل بیست سی تا طلبه از پایه‌های مختلف دور آنها جمع شوند. کنجکاو شده بودند که بدانند استاد فنون رزمی، کاندید فرماندهی بسیج حوزه، سرتیم گروه امر به معروف و نهی از منکر طلاب و هادی دختران و پسرانِ لب دریا و کافی شاپ‌ها از جهنم به طرف بهشت، چرا سوزنش گیر کرده روی محمد؟! بهرام گوشت آمده بود زیر دستش و نمی‌خواست مفت و مسلّم، از کنارش رد بشود. به خاطر همین، با گعده‌ای که گرفت و آب و تابی که داد و جملات احساسی و شعاری که برای جمعیت از بزرگی و مقام شامخ حضرت آقا گفت، محمد را برد کنج رینگ و چپ و راستش کرد. خدا نکند آخوند جماعت، نه همه، بلکه از نوع احساسی با چاشنیِ فرصت طلبی اش، ببیند که سی چهل نفر دورش جمع شده و می‌تواند گرد و خاک کند. تا باد را به طوفان تبدیل نکند، مگر ول می‌کند؟! بهرام همین طور که نشسته بود، از جا بلند شد و با صدای بلند گفت: «یه مدته که اصلاً حواسمون به دور و برمون نیست. اینا کی اَن که جذب حوزه شدن؟ اینا رو کی جذب کرده؟ یه مشت منحرفِ نفوذی! جای اینا تو حوزه است؟ مگه یه روزی نمیگفتن حوزه خونه امام زمانه؟ اینا نشستن وسط خونه امام زمان و دارن نشخوارهای فکری میکنن و سر کلاس و مباحثه، فکر طلبه‌ها رو خراب میکنن! کجاست نواب صفوی‌ها؟ کجان فدائیان اسلام؟ باید به داد حوزه برسیم. باید اینا رو سر جاشون بشونیم...» محمد اگر فقط می‌توانست تپش قلبش را کنترل کند و زنده از آن فشار عصبی بیرون بیاید، کار بزرگی کرده بود. دیگر جواب دادن و صحنه را در دست گرفتن و موج بهرام را به خودش برگرداندن، پیش کِش! بسم الله ... «این» که برای اشاره به در و دیوار و کاهو و کَلَم و سایر جانداران به کار می‌رود، را داشت برای محمد به کار می‌برد! نفوذیِ منحرف؟! فکر خراب کُن؟! به خاطر دو سه تا سوال؟! یاللعَجَب! @Mohamadrezahadadpour
سلام و ارادت بسیار 🌷😊 ۵ قسمت از داستان منتشر شده و بازخوردهای مثبت فراوانی داشته. خدا را هزاران مرتبه شکر خیلی حیف است که همه پیام‌ها قابل انتشار نیست و الا دریایی از تجارب تلخ و شیرین در اختیار مخاطب قرار می‌گرفت. اما همین قدر هم که پیام‌ها را منتشر میکنم، گویای خیلی از موضوعات است. منتظر مطالب و کش و قوس ها و لبخند و گریه های فراوانی در این داستان باشید. حال و روزگار و اسفندتون عالی❤️
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [هر فردی حق دارد که نظر خود را بیان کند، و باید اجازه داد تا از طریق کلام و رفتار خود شناخته شود نه از طریق آنچه که دیگران درباره‌اش می‌گویند. جان استوارت میل] یک مکالمه ساده و بدون منظور، اگر به دست کسی بیفتد که دنبال پیدا کردن سوتی از آن باشد، می‌تواند مغرضانه‌ترین برداشت‌ها را از آن به نمایش بگذارد. مکالمه‌ای که دو طرف آن از برداشتی که نفر سوم دارد، اینقدر بهت زده و آمپاس بشوند که ندانند در کسری از ثانیه، چطور به آن منظور رسیده است؟! حداقل سه دسته از افراد در آن لحظه فوراً و به صورت ناخودآگاه، روی پرده شکل می‌گیرند: دسته اول کسانی هستند که از سر کنجکاوی، می‌نشینند و به حرفهای کسی که شلوغش کرده گوش می‌دهند و هرجا برود، دنبال سرش می‌روند و دلشان می‌خواهد بیشتر بگوید و بیشتر بشنوند. این دسته، گناهشان کمتر از نفر اصلی نیست. چون سیاهی لشکرند و چون نفر اصلی، چشمش به آنها خورده، دور برداشته و گُر گرفته و به اراجیفش ادامه می‌دهد. دسته دوم کسانی هستند که این مسئله را نقل می‌کنند. و چون از اصل آن اطلاع ندارند، برای خالی نماندن عَریضه و جور آمدن چفت و بست روایتشان، فقط خبر نمی‌دهند. بلکه تحلیل خودشان را نیز به نام خبر به ذهن کسی که در آن صحنه و لحظه نبوده قالب می‌کنند. این ها گناهشان به آن روایت نیمه درست و نیمه غلط خلاصه نمی‌شود بلکه هرچقدر آن دردسر بزرگ‌تر شود و در دهان‌ها بیفتد، گناه آنان نیز بزرگ‌تر می‌شود. اما دسته سوم کسانی هستند که روی مُخ و اعصاب قربانی راه می‌روند و مرتب خبر از این ور و آن ور به گوشش می‌رسانند که چه نشستی که «همه دارن درباره تو حرف میزنن» و «تو هم یه حرکتی بزن و جوابشو بده!» و «اگه سکوت کنی، نشونه اینه که پذیرفتی و پشیمونی» و... اما دو دسته دیگر هم در پَس پرده و فرامتنِ قضیه شکل می‌گیرند: دسته اول کسانی هستند که جلسات خصوصی دارند و فاز آن را برداشته‌اند که در پسِ حوادث روزگار، حواسشان به همه چیز هست و خودشان را برای کارهای بزرگ خرج می‌کنند. حتی بهرام را به آن جلسه دعوت می‌کنند و دلش را قرص می‌کنند که «ما از پشت پرده حمایت می‌کنیم» و «کارَت درست است» و «شنیدیم که یه کسی در یه جایی که یه ساعتی، یه جمعی دور هم جمع بودند، نقل کرده که حضرت استاد بزرگی تا اسم تو را شنیده، گفته بهرام دلش در گروِ امام زمان است و برایت دعای خیر کرده» و «به راهی که در پیش داری و با انحراف مبارزه می‌کنی، ادامه بده که همون استاد بزرگی گفته دعات می‌کنم!» ملاحظه فرمودید؟! اژدهایی به نام بهرام که جای خود دارد. حتی اگر صالحِ بینوا هم در چنین جلسه‌ای که طلبه‌های سالهای بالاتر و مثلاً اسم و رسم دارتر هستند، دعوتش بکنند و این جملات را به او بگویند، همین که به خودش بمب نمی‌بندد و یا سر محمد را قربتا الی الله نمی‌بُرد و روی سینه‌اش نمی‌گذارد، باید خدا را شکر کرد. دسته دوم از همین قماش، کسانی هستند که فوراً گزارش این برخورد را از حوزه خارج و پای کسانی را به قضیه باز می‌کنند که حتی نام اُرگانشان هم خوف انگیز است چه برسد به نام شریف خودشان! سپس همان خوف‌انگیزها دست به کار بشوند و برای حُسن ختامِ بیلان پایان سالشان، تصمیم بگیرند که آن چه نامش را «قضیه» یا «جریان» و یا «کِیس» می‌گذارند، تا هُم فیها خالدونش را دربیاورند! ولی خب قاعدتاً همه اینطور نیستند. یعنی همه در این شش هفت دسته نمی‌گنجند. پیدا می‌شوند آدم‌هایی که کاری به خیر و شری کسی ندارند و سالم و بدون حاشیه زندگی می‌کنند. تلاش می‌کنند وارد غیبت و تهمت نشوند و گناه کسی را نشویند. تعدادشان زیاد نیست اما کاش همین‌ها گاهی به آدم دلگرمی می‌دادند. سکوتشان گاهی کمر کسی را که نباید، خم می‌کند. با این که می‌دانند حق با کیست؟ و علم دارند که جلاد و شهید کدام است؟ اما خبر ندارند که گاهی همان طرفی که می‌دانند حق با اوست، فقط منتظر و تشنه یک توجه و زبان خوش و دَمَت گرم است. نه این که در دلت بدانی که حق با اوست اما حتی در خلوت هم به او دلگرمی ندهی. معتقدم که همه آن شش هفت گروه، حداکثر می‌توانند پنبه را بنزینی کنند. آنچه که این پنبه بنزینی را شعله ور می‌کند و اگر قرار باشد چیزی برای محمد بد بشود و او را تا مرز سقوط بکشاند، کاری است که دوستان نادان، به نام دلسوزی... ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
راوی بلکه راویان متعدد نقل کرده‌اند که به محض این که صنیع میکروفن را زمین گذاشت و فکر کرد کار خیلی بزرگی کرده و شاخ فیل بهرام را شکسته و مسلمانی را از مهجوریت درآورده، می‌خواست مانند گلادیاتور پیروز از مسجد خارج شود که دید بهرام به خودش اجازه داد و حیا را قِی (استفراق) کرد و رفت پشت بلندگو و شروع کرد به ... استغفرالله ربی و اتوب الیه! [بسم الله قاصم الجبارین با حفظ احترام برای برادر گرانقدر و عالم جلیل القدر، حاج آقای صنیع، اما من مطمئنم که این بنده خدا مشکل داره. هیچ کدومتون اون لحظه نبودید و نشنیدید که این (منظورش میکروفن و در و دیوار و شیء و پرنده نیست. منظورش از این، محمد بود!) چی گفت! اما من اون لحظه اونجا بودم. خودم شاهد جسارتش به ولی امر مسلمین جهان بودم!] صدایش را بلندتر کرد و ادامه داد؛ [برادرا! ما خون میرزا کوچ خان جنگلی تو رگامونه. خون و غیرت نواب صفوی‌ها تو وجودمونه. اینجا جای اختاپوس‌های شومِ منحرف و ذهن‌های مریض نیست. ما 14 هزار و 500 شهید تقدیم انقلاب نکردیم که اینا وقتی میخوان اسم آقاجانمون را بیارن، با خنده و لوس بازی اسم نازنین آقا رو به زبون بیارن! عموی من و شوهر عمم الان در بیمارستان جانبازان اعصاب و روان بستری نیستند تا یکی پیدا بشه و به همه مراجع بگه آقا و یادش نیاد که ما فقط یه آقا جون داریم!] و صدای بلند، تبدیل به فریاد و استارت قبل از تِی کافِ هواپیمای بویینگ شد وقتی می‌خواست بگوید؛ [ما تا زنده هستیم اجازه نمیدیم که صدایی به غیر از صدای معنویت و شهدا از حوزه‌های علمیه بلند بشه! مگه اینجا دانشگاهه که طرف هر طور دلش میخواد سوال میپرسه! البته سوال نمیپرسه. داره عقاید پوچش رو در قالب سوال به خوردِ دوستای من و شما میده! آقاااااااا .... به خدای احد و واحد این آدم خطرناکه. آقاااااااا .... به کی قسم بخورم که وقتی کسی گیر میده به بحث ارتداد و با سوالاتش مقام شهید ثانی رو زیر سوال میبره، مشکل داره! این آدم، یا باید معذرت خواهی کنه و دیگه چرت و پرت نگه! و یا ما اقدام انقلابی می‌کنیم و استاد صنیع و بقیه هم نمیتونن کاری بکنن. والسلام!] خب این جملات و این اوج گرفتن، صرفاً با یک والسلام معمولی و خشک و خالی تمام نمی‌شود. در لحظات پایانی بین الطلوعین، چنان صدای صلوات عده‌ای، و آنچنان صدای تکبیر هفت هشت ده نفر فضای مسجد و حوزه را پر کرد که هر بی خبری را خبر کرد که دارد یک اتفاقاتی می‌افتد! آن روز، محمد از همه جا بی خبر، وقتی عبایش را به دوش کشیده بود و با کتاب‌های کلاس ساعت اول و دوم، وارد غذاخوری شد، دید همه یه جور خاصی به او نگاه می‌کنند. به خودش شک کرد. فکر کرد چیزی به لباسش چسبیده و یا صورتش را درست نشسته. اما وقتی یک تکه حلواشکری و نصف قرص نان گرفت و نشست سر سفره، دید نخیر! انگار خبری هست... صبحانه را خورد و به کلاس رفت. وقتی وارد شد، هنوز استاد نیامده بود. دید تا وارد شد، همه ساکت شدند و به او نگاه کردند! رفت و سر جای همیشگی‌اش نشست. اطرافش کسی ننشست. دو سه دقیقه بعد، هنوز استاد نیامده بود که محمد دید فرهاد وارد شد و لابد او چون خبر نداشته و تازه از حمام آمده بود بیرون و فقط فرصت کرده بود که کمی به قر و فِرش برسد، مستقیم رفت و کنار محمد نشست. تا نشست، محکم روی زانوی محمد زد و با شوخی پرسید: چطوری سیاه سوخته؟! و محمد که هنوز در کفِ جوّ سنگین کلاس بود، به خودش آمد و استثنائاً از این شوخیِ فرهاد بدش نیامد و لحظه‌ای خندید. از فرهاد پرسید: فکر کنم داره چشمام ضعیف میشه. بنظرت عینک بهم میاد؟ فرهاد انگار جوابش را از قبل آماده کرده بود. لعنتی جذاب، کمی موهای روی پیشانی و چشمانش را به طرز شگفت انگیزی کنار زد و خیلی عادی گفت: آخه چی بهت میاد که عینک بیاد یا نیاد؟ اگه لازمه، برو بزن! تو خیلی تو فکر این نباش که چی بهت میاد و چی بهت نمیاد. بله، مثلاً یکی مثل من باید همیشه غصه اینو بخوره که چی بهش میاد و چی بهش نمیاد. نه تو! تو راحت باش. برو عینکی بشو! دیگه قیافه‌ات بدتر از این که نمیشه!! میشه؟ خب نه! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آزادی تنها در جایی وجود دارد که فرد می‌تواند خودش را در برابر سلطه‌های خارجی اثبات کند، و در آن لحظه است که خود را به عنوان موجودی مستقل می‌یابد. میشل فوکو] بدترین وضعیت برای کسی که قرار است از کاهش کوه بسازند، این است که او را در موضع ضعف بیندازند و از او بخواهند که «توضیح» بدهد. از آن بدتر، این است که بخواهند که «معذرت خواهی» کند! هر دو برای کسی که اصلاً و ابداً مقصر نیست، حکم تیر خلاص به شخصیت و آبرویش را دارد. یک روز بعد از کلاسهای عصر، همین طور که از ساختمان شماره 3 که کلاس استاد هاشمی در آن برگزار می‌شد خارج می‌شدند، ساداتی به محمد گفت: «ی لحظه کارِت دارم.» او را کنار کشاند و روی صندلی محوطه نشستند. ابر خیلی سنگینی در آسمان بود و همه انتظار باران فراوان داشتند. ساداتی گفت: تو چرا هیچی نمیگی؟ یه چیزی بگو! یا دفاع کن یا بپذیر و معذرت خواهی کن تا قال قضیه کنده بشه. والا اینجوری بدتر میشه. اینا کوتاه نمیان. ما که میدونیم تو چقدر پسر خوبی هستی. ی چیزی بگو که تموم بشه و حرف و حدیثا بخوابه. همان لحظه حسن هم آمد. حسن پسر خوبی بود اما اخلاقش تند بود. محمد تا او را می‌دید و چشمش به کله‌اش می‌خورد، چون تعجب می‌کرد که چرا یک پسر در سن 22 سالگی باید اینقدر کله‌اش مردانه و کم مو باشد، فوراً خنده‌اش می‌گرفت. حسن که از ماجرا خبر نداشت، در آن لحظه تا چشمش به خنده محمد افتاد گفت: بخند! بایدم بخندی. همه رو انداختی به جون هم، چرا نخندی؟ محمد که خنده‌اش زهرمارش شد، فوراً با تعجب پرسید: من؟ من همه رو به جون هم انداختم؟ مگه چه گفتم؟ چیکار کردم؟ خودتون که میدونین من آدم بی حاشیه‌ای هستم. شما دیگه چرا اینو میگین؟ حسن همین طور که ایستاده بود خیلی جدی گفت: آره جون خودت! تو بی حاشیه‌ای! اون از سوالات بودارِت تو کلاس. اونم از قضیه مسجد و اعصاب بهرام که خُرد شد. چرا اینجوری می‌کنی؟ دنبال چی هستی؟ محمد که دستپاچه شده بود و لکنتش در آن لحظه داشت بیشتر می‌شد، گفت: من به خدا دنبال چیز خاصی نیستم. نشستم دارم زندگیمو می‌کنم. من از شماها که رفیقام هستین و اخلاق و روحیه منو میدونین، خیلی تعجب می‌کنم. این قضاوتا از شما بعیده. اون از میرعلی که می‌گفت تو نمازشب مردد بودم برات دعا کنم یا نه؟ اینم از شمای حافظ قرآن که اینجوری دل آدمو میشکونی! حسن تا این حرف را شنید، می‌خواست چیزی بگوید اما تا دید محمد خیلی ناراحت شده و دلش شکسته، حرفی نزد. ولی دلش هم نمی‌خواست آنجا بماند. خدافظی کرد و رفت. ساداتی می‌خواست مثلاً یک چیزی بگوید تا دل محمد را به دست بیاورد، اما دید محمد از سر جایش بلند شد و همین طور که می‌خواست برود، گفت: «من کاری نکردم و حرف بدی نزدم که معذرت بخوام. به قول بابام، هر جا که نباید شُل بگیری، اگه شل گرفتی، سِفت می‌خوری. من از کسی معذرت خواهی نمی‌کنم. چیزی هم نبوده که بخوام توضیح بدم. خدافظ!» این را گفت و رفت. محمد آن روزها مثل الان نبود که کلاً بی خیال همه باشد. آن روزها زود به زود دلش می‌شکست و چون تجربه تنهایی طولانی مدت و دور از خانه را تا این حد نداشت، دلش آن لحظات فقط می‌خواست با مادرش حرف بزند و یا دو سه کلمه با پدرش که اندکی گوش‌هایش سنگین شده بود سلام و احوالپرسی کند. اما وقتش نبود. چون هم می‌دانست که پدرش در خانه نیست و رفته سر کار. و هم مادرش لابد دور و برش شلوغ است و نمی‌تواند خوب حرف بزنند. به خاطر همین، به حجره رفت. محمود را دید که آماده می‌شود که به کلاس برود. محمود پایه هفتم و آدم کم حرفی بود و متاسفانه نمی‌شد به عنوان یک رفیق فابریک روی او حساب کرد و کلاً چون در دو دنیای متفاوت از هم زندگی می‌کردند، جوری نبود که محمد را بفهمد و محمد از او بخواهد که به عنوان یک بزرگ‌تر راهنمایی اش کند. محمود داشت قبا می‌پوشید. محمد: کلاس داری؟ محمود: بله. بخش دوم مکاسب. شما کلاست تمام شد؟ محمد: نه. منم یکی دیگه دارم. استادتون کیه؟ محمود: استاد تولّایی. آدم خوبیه. خیلی تدریسش هم قشنگه. اما حیف که میگن چَپیه! محمد: ینی چی چَپیه؟ ینی مثلاً وقتی میخواد مکاسب درس بده، مثال‌های بد میزنه؟ محمود: نه. مثال بد کدومه؟ کلاً میگن چپیه. محمد: مثلاً از انقلاب و اسلام و آقا و این چیزا بد میگه؟ محمود: نه بنده خدا. تا حالا حتی یه کلمه حرف غیردرسی ازش نشنیدیم. محمد: خب این که خیلی خوبه. پس چرا میگن چپیه؟ محمود: خب میگن این که فقط داره درس میده و تا حالا حتی یه بار درباره سیاست و انقلاب حرف نزده، معلومه که زاویه داره. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour