eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
102.6هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
753 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی حدودا ده دقیقه از کلام هانی گذشته بود که سر کوچه کمی همهمه شد. توجه همه به آن طرف جلب شود. محمد دید ایران خانم و ملیکا و حبرا و حوا با لبخند از مردان گذشتند و به آن طرف رفتند. محمد و هانی دیدند که یک خانم مُسن وسط ایران خانم و بقیه زن‌ها قرار دارد و وارد جلسه شدند. همه مردان و زنان از سر جایشان بلند شدند و آن بانو را با عزت و محبت به طرف خانم‌ها بردند. بعد از ورود آنها به جلسه، مردم سر جایشان نشستند و منتظر ادامه سخنرانی شدند. اوس کریم آمد بغل دستِ محمد و حرف کوتاهی زد و رفت. محمد میکروفن را از هانی گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. خیر مقدم عرض میکنم خدمت مادر شهید و مفقود الجسد عزیز، شهید مانوکیان. خیر مقدم بانو. ان‌شاءالله این جلسه مورد عنایت همه شهدا علی الخصوص شهید مانوکیان و شهید آقاخانیان و شهید زوریک مرادیان و شهید ویگن کاراپتیان و شهید روبرت لازار و همه شهدا قرار بگیرد. در جایی میخوندم که 94 شهید و 346 جانباز و 10 آزاده مسیحی، 11 شهید و 407 جانباز و 2 آزاده کلیمی، 42 شهید و 244 جانباز و یک آزاده زرتشتی، و 74 شهید و مفقودالاثر و 35 آزاده و 105 جانباز ارمنی تقدیم کشور عزیزمون شده است. یاد و خاطره همشون گرامی باد.» با این آمارها و اکرامی که محمد از مادر شهید مانوکیان کرد، لبخند رضایت به لبان مادر شهید و ایران خانم نشست. محمد ادامه داد و گفت: «از برادر خوبم آقا هانی تشکر میکنم که این دهه محرم در کنارم بود و در تنظیم و مطالعاتی که درباره موضوع این شبها داشتم خالصانه به من یاری رسوندند. با کسب اجازه از ایشون بحثشون را در شب تاسوعا ادامه میدم. در کنار امام حسین، مانند کنار موسی، خداوند یک برادر عزیز و بزرگ و پر جلال و جمال به نام ابالفضل العباس قرار داد. ابالفضل با این که با امام حسین از یک مادر نبودند و با این که امام حسین دو سه مرتبه به او گفت که دست زن و بچه ات را بگیر و از اینجا برو و با این که از طرف سپاه دشمن برای ابالفضل امان نامه آمده بود و به او گفته بودند که با تو کاری نداریم و میتوانی از اینجا به سلامت بروی، و با این که حتی امام حسین بیعتشون رو از همه برداشتند و گفتند شماها بروید چرا که این ها با من کار دارند، اما ابالفضل العباس لحظه‌ای در خدمت به امام حسین علیه السلام کوتاهی نکرد و تا آخرین قطره خونش ایستاد. صحنه برادری و یاری رساندن ابالفضل العباس به امامش، از جذاب‌ترین تابلوهای تاریخ بشریت است. خیمه‌اش را وسط خیمه ها و نزدیک‌ترین خیمه به دشمن قرار داد و حتی تا شب عاشورا چند مرتبه موفق شد که برای بچه ها و زن‌های حرم آب بیاورد. حتی بار آخر که با چشم گریه به نزد امام حسین آمد، گفت بچه‌ها تشنه هستند و عطش دارند و دیگر تحمل دیدن تشنگی بچه‌ها را ندارم. امام حسین به او اجازه داد که برود و آب بیاورد که نشد...» محمد تا گفت نشد، صدایش لرزید. با لرزش صدای محمد، کل جلسه منقلب شد و کم‌کم صدای ناله مردم از گوشه کنار بلند شد. ادامه 👇👇
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی چشمش به حوا افتاد و وسط آن همه صفا و آرامش، تپش قلب گرفت و یاد آن عکس و آن مرد افتاد. میهمانی تمام شد. مادر شهید مانوکیان خداحافظی کرد و رفت. همه یک جورایی متفرق شدند. محمد به جمیله پیام داد و نوشت که منتظرش نباشد. آرام درِ گوشِ اوس کریم گفت: «اوس کریم میتونم امشب تو تکیه بمونم؟» اوس کریم جواب داد: «خب همین جا بمون! اینا... اتاق خالی هم داریم. قدمت بالای سرم.» محمد گفت: «من که با شما تعارف ندارم. امشب دلم یه جوریه و دوس دارم تو تکیه بمونم.» اوس کریم گفت: «هرجور صلاحه. باشه.» ایران خانم که پچ‌پچ محمد و اوس کریم شنید، جلوتر آمد و گفت: «پسرم چیزی میخوای؟ چیزی شده؟» اوس کریم گفت: «میخواد بمونه تکیه. بهش گفتم همین جا بمون اما دلش تو تکیه گیر کرده.» ایران خانم لبخندی زد و گفت: «میگم ابوالفضل برات بالشت و پتو بیاره و یک فلاکس چایی و کیک هم حوا بذاره کنارتون.» اوس کریم با شوخی گفت: «خب اگه اینجوریه تا منم بخوابم تکیه! والا وضعیش از خونه ما بهتره.» محمد خنده‌ای کرد و به ایران خانم گفت: «راضی به زحمت نیستم. ممنونم. خدا از بزرگی کمتون نکنه. امری نیست؟» ایران خانم لبخندی زد و گفت: «خیر پیش پسرم.» وقتی محمد به طرف تکیه رفت، ایران خانم به اوس کریم گفت: «محمدِ امشب، محمد شب‌های قبل نیست. حالش خوب نیست. یه دل‌مشغولی بزرگ داره.» اوس کریم گفت: «شاید بخاطر خانمش و بچه توراهی و...» ایران خانم نفس عمیقی کشید و گفت: «اگه اینطوری بود، می‌رفت خونه خواهرش. این طور موقع‌ها مردها به خواهر و مادرشون پناه میبرن تا باهاشون حرف بزنن. غمِ امشبش مال این چیزا نیست. بگذریم. به ابوالفضل بگو چایی براش ببره. سفارش کن نمونه و اذیتش نکنه و زود برگرده.» محمد یکی دو ساعت خوابید اما نیمه‌های شب از خواب پرید. گلویش خشک شده بود. دید جلوش بساط چایی و کیک و این چیزاست. در همان نورِ کم، چایی ریخت و گلویی تازه کرد. بعدش بلند شد و با نصف آب لیوانی که همان‌جا بود وضو گرفت. عبا به دوش انداخت و در حالی که اطرافش را کتیبه عزا و نمادهای مقدس کلیمیان و ارامنه بود، رو به قبله ایستاد و الله اکبر گفت. ادامه 👇👇
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی ویکم تابوت شهید را با عزت و احترام به معراج الشهدا برگرداندند. شب خاصی برای همه بود. چرا که از یک طرف باید برای تشییع بدن مطهر آن شهید در روز عاشورا آماده میشدند. و از طرف دیگر، قرار بود شام غریبان داشته باشند. ایران خانم که از خستگی آن روز داشت از حال میرفت، رو به همه گفت: «با خانم مانوکیان حرف زدم. قرار شد ترحیم و تسلیت رو بذاریم شام غریبان. خودشون خواستند که مجلس ترحیم و تسلیت، تو تکیه خودمون باشه.» اوس کریم که حالش کم از ایران خانم نداشت و خستگی از سرخی چشمانش می‌بارید گفت: «بنظرم کسی از این جمع لازم نیست در مراسم تشییع فردا شرکت کنه. خیلی کار داریم. اصلا نمیرسیم.» حبرا با تعجب و اندکی چاشنی تندی گفت: «مگه میشه ما نریم؟ درسته از هفت تیر و بقیه جاها میان و شلوغ میشه اما کلّ عمرمون هست و یه عاشورا و یه تشییع جنازه شهیدی که از خودمونه.» حوا ساکت بود و چیزی نمیگفت. ایران خانم رو به ملیکا کرد و گفت: «نظر تو چیه خواهر؟» ملیکا خانم گفت: «هم حبرا راس میگه هم آقاکریم. تعدادمون کمه. با در و همسایه که فردا بیان کمک، حداکثر میشیم بیست سی نفر. نمیدونم. چی بگم والا!» ایران خانم رو به حوا کرد و گفت: «نظر تو چیه؟» حوا خانم نگاهی به همه کرد و آخر سر، چشم به ایران خانم دوخت و گفت: «ما اگه این تکیه رو نداشتیم و امسال اینجوری رونق نمی‌گرفت، میزبان شهید نمیشد. بنظرم ما نباید سنگرو خالی کنیم. اگه هممون هم کار رو تعطیل کنیم و بریم تشیع، بازم تو اون جمعیت به چشم نمیاییم و فقط به خاطر دل خودمون رفتیم. دو سه نفر از طرف تکیه تو مراسم تشییع باشن کافیه. بقیه وایسن سرِ کار و بارشون.» ایران خانم سری به نشان تایید تکان داد و گفت: «موافقم. همینه. نظر شما چیه آقامحمد؟» محمد که اندکی عمامه‌اش شل شده بود و دغدغه عمامه‌اش داشت، رو به ایران خانم کرد و گفت: «این جمعیتی که امشب من دیدم، بنظرم فرداشب هم میان. شایدم بیشتر. بعلاوه اینکه فرداشب بی برو برگرد حتی باید منتظر رجال سیاسی و دینی هم باشیم.» اوس کریم و دکتر سرشان را به نشان تایید تکان دادند. ایران خانم گفت: «فکر این نبودم. درسته. مخصوصا این که چند ماه دیگه انتخابات هست و بدشون نمیاد با ما هم عکس بندازن.» تا ایران خانم این را گفت، همه لبخند به لبشان نشست. محمد ادامه داد و گفت: «بنظرم امشب و فردا خواب و خوراک حرامه. ما حداکثر بتونیم از سر کوچه تا سر میدون، پشت سر تابوت شهید حرکت کنیم. بقیه‌اش باید بسپاریم به جمعیت و...» وسط همین حرفها بود که جرقه‌ای به ذهنش خورد و به نقطه‌ای خیره شد. چون صدایش کم شد و کلماتش نیمه ناقص رها شد، ایران خانم پرسید: «محمد آقا! آقا محمد ... چیزی شده؟» ادامه 👇👇
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی هنریک در حالی که ماسک بر صورت داشت و یک عینک آفتابی درشت به چشم داشت، در تکیه نشسته بود. محمد و اوس کریم هم کنارش نشسته بودند. اوس کریم که خبری از لبخند و شوخی‌های همیشگی‌اش نبود، چشم از هنریک برنمی‌داشت. رو به هنریک گفت: «کجا بودی این همه سال؟ چرا یهو گذاشتی رفتی؟ فکر نکردی چه بر سر حوا و دخترات و ما میاد؟» هنریک که مشخص بود حالش چندان تعریفی ندارد، تا خواست لب وا کند، ناگهان ایران خانم و ملیکا خانم وارد شدند. هنریک پشت به آنها نشسته بود و آنها صورت هنریک را نمیدند. ملکیا خانم فورا با هیجان زیاد گفت: «کجاست؟ هنریکم کجاست؟» خانم مانوکیان خبر برگشتن هنریک را به ایران و ملیکا داده بود و کار محمد را راحت کرده بود. محمد و اوس کریم و هنریک از سر جا بلند شدند. هنریک رو به طرف مادرش و ایران خانم کرد و ماسک و عینکش را برداشت و با صورت غمبار اما مشتاق، به آنها سلام کرد و به پای آنها افتاد. ملیکا دیگر طاقت نیاورد و غش کرد. فشار ایران خانم هم افتاد. با اینکه خانم مانوکیان به آنها گفته بود، اما دیدن چهره ترک خورده و شکسته هنریک برای مادرش و ایران خانم خیلی سخت بود. اوس کریم به دکتر سپرده بود که کسی وارد تکیه نشود. یک ساعت دیگر که آنها حالشان بهتر شد، هنریک شروع کرد به حرف زدن. -وقتی قرار شد که جانبازان شیمیایی رو به آلمان و فرانسه برای درمان بفرستند، و حتی برای اونایی که نمی‌تونستند به اروپا برای درمان برن، خون فرستادند، کسی فکرش نمیکرد که اونا اینقدر نامرد و بی‌وجود باشن که حتی از بچه‌های جانباز و شَل و پَلِ جنگ نگذرن و خون‌های آلوده به رگ و جونِ بچه‌ها تزریق کنن! همه چشمانشان ده‌تا شد! -سفر اول که برگشتم، یادتونه که چقدر حالم خوب بود. یکی دو سال که گذشت، وقتی تمام بدنم تاول زد، دوباره رفتم آلمان. اونجا بود که متوجه شدم منم از خونِ آلوده در امان نبودم و منم به بیماری ایدز دچار شدم. تا این حرف را زد، دنیا و زمین و آسمان روی سر همه خراب شد. ایران خانم محکم به صورت خودش زد. ملیکا با دو دستش به زانوهایش زد و ای وای ای وای کرد. حال اوس کریم و محمد هم با شنیدن آن جملات بد شد. -ایدز بد کوفتی هست. نهفته میشه و اجازه میده یه مدت به زندگی عادیت برگردی. اما وقتی خوب به همه چیز خو گرفتی و فکر کردی چیزی نیست و در حد یه سرماخوردگی عادی هست و برطرف میشه، اون روی سگش نشونت میده. دیگه اون وقته که هم خودت درگیری و هم همسرت درگیره و هم تبدیل میشی به یه موجودِ مریضِ سرافکنده که رو دست عزیزانت باد میکنی. دیگه کی روش میشه به مردم بگه فلان رزمنده ایدز گرفته؟ کی باور میکنه که بخاطر خون‌های آلوده یه مشت از صدام حرام‌زاده‌تر به این حال و روز افتادی؟ ادامه 👇👇
19.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصلا فکر نکن آخر دنیاست... گاهی مقدر است که تنها بشوی... قصه را خوندی؟ @Mohamadrezahadadpour
2.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخی ، عزیزم 😊😭 یاد افتادم که مجبور بود کلماتشو عوض کنه
✔️ کسی که نمی‌داند دکارت چه گفته، هیدگر چه گفته، کانت چه گفته، این چطور می‌تواند شاگرد حضرت باشد؟! 🔹حالا کسی منتظر ظهور حضرت است حداکثر فکرش تا باشد این که دیگر نیست. این ظهور حضرت نمی‌خواهد. این حداکثر یک پیاده‌روی ثواب‌بری می‌خواهد. کسی نمی‌داند چه گفته، چه گفته، چه گفته، این چطور می‌تواند شاگرد حضرت باشد؟ کجا می‌خواهد برود؟ این می‌خواهد بین جمکران و حرم برود یا می‌خواهد جهان را اصلاح کند، حرف حضرت را به جهان برساند یا نرساند؟ این بدون اطلاع و آگاهی از جهان می‌تواند [مصداق] «لیظهره علی الدین کله ولو کره المشرکون»، «ولو کره الکافرون» و «و کفی بالله شهیدا» [باشد؟]. 🔹در این سه آیه؛ اینکه فرمود الاسلام یعلو و لا یعلی علیه به‌دست چه‌کسی باید احیا شود؟ کسی که نداند [در] غرب چه خبر است و نداند [در] آگاهی غرب چه خبر است، مکتب‌های غرب چه خبر است، ادیان غرب چه خبر است، این چطور می‌تواند شاگرد حضرت باشد؟ این فقط جمکرانی فکر می‌کند و نه جهانی. باید حواسمان جمع باشد. 📚 استاد؛ علامه جوادی آملی 👈 این بیان حضرت استاد را به خاطر داشته باشید تا قصه 😉 @Mohamadrezahadadpour
✔️ چند نکته مهم درخصوص مستند داستانی ۱. به هیچ وجه ذخیره و یا کپی و منتشر نکنید. راضی نیستم. ۲. قرار است کمی فکر کنیم و در بعضی موضوعات به چالش بیفتیم. ۳. اگر کسی اشخاص و افراد حاضر در رمان را می‌شناسد، حق ندارد به کسی بگوید و رازنگهدار باشید. ۴. هر کس حوزوی و یا دانشجوی فلسفه و یا ادیان و مذاهب و یا الهیات است و یا علاقمند به این مباحث می‌باشد، حتما یک بار هم که شده این داستان‌را مطالعه کند. ۵. این رمان، مانند دیگر مستندات داستانی، کاملا واقعی است و از شخصیت‌های مختلف آن اجازه گرفتم. ان‌شاءالله روح سه بزرگواری که در طول این سال‌ها مرحوم شدند، با اباعبدالله الحسین علیه السلام محشور باشد. مستند داستانی ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی 👈[پسر نمی‌تواند خود را پیدا کند مگر اینکه از سایه‌ی پدر بیرون بیاید و به شخصیت خود شکل دهد. زیگموند فروید] جهرم/شب هشتم محرم‌الحرام/سال 1384 مثل الان نبود که همه درگیر فضای مجازی شده باشند و حداکثر نهایت عرض ادبشان به دو سه شب منتهی به تاسوعا و عاشورا باشد. همه یادشان هست که دهه شصت و هفتاد و هشتاد و تا حدودی هم دهه نود، همه شهرها علی‌الخصوص شهرهایی که هنوز درگیر مدرنیته نشده بودند، دهه محرم در آنجاها قیامت به پا می‌شد. مثل روز حشر که جای‌جای زمین دهان باز می‌کند و اموات بلند می‌شوند و همگی به طرفی حرکت می‌کنند، دهه محرم از همان شب اول، سیل جمعیت در تکیه‌ها و هیئات و مساجد و دسته‌ها به‌طرف مغناطیس حسینی در جوش‌وخروش بود و هر چه به تاسوعا و عاشورا نزدیک می‌شد، این جوش‌وخروش و حرارت، به اعلی درجه خودش می‌رسید. آن سال، یعنی سال 1384، حاج عبدالرسول، یا همان اوستا رسولِ جوشکارِ بابای محمد، با حدوداً هفتاد سال سن، با همان پایی که سی سال میلَنگاند و چشمانی که از دوران نوجوانی‌اش به خاطر برقِ جوشکاری قرمز شده بود و حتی سیاهی یکی از چشمانش به خاطر شدت آسیب‌های کاری اصلاً پیدا نبود، با دستان پر از پینه و خسته، وسط دسته عزاداری، در هوای سر و سوزِ زمستان، گاریِ موتور برق را با زحمت به طرف جلو حرکت می‌داد. در دستگاه امام حسین علیه‌السلام همه سرکار خودشان هستند. نوحه‌خوان نوحه می‌خواند و سخنران، وعظ و خطابه می‌گوید. سینه‌زن، سینه می‌زند و علم‌دار، علم به دوش می‌کشد. حتی حساب کسانی که چایی دم می‌کنند و قندان‌ها را پر می‌کنند، از حساب سقّاها جداست و مثلاً چایی دم کن و سقّا در کارِ راننده حاج‌آقا و مداح و یا در تعیین پاکت روضه و سایرین دخالت نمی‌کند و بالعکس. اوستا رسول چون هم جوشکار بود و هم عمرش را با برق و موتوربرق و سیم و این چیزها سپری کرده بود، در اولِ دسته زنجیرزنی و سینه‌زنان محله اَسفریزِ جهرم، در کل دهه محرم با یکی از دوستانش که از قضا او هم اسمش رسول بود و از زور بازو اما از ساده‌دلی خاصی برخوردار بود، گاریِ سنگینِ موتوربرق را حرکت می‌دادند. آن موتوربرق، برق کل دسته عزاداری محله اسفریز را تأمین می‌کرد. یک سیم ضخیم و شاید صدمتری از موتوربرق، تا آخرین بلندگو و روشنایی دسته سینه‌زنی کشیده شده بود. اوستا رسول باید حواسش می‌بود که هم گاری را به جلو حرکت بدهند و هم سرعتشان متعادل و متناسب با حرکت دسته باشد و هم این که آن سیم در دست‌وپای مردم گیر نکند. ازآنجاکه گرفتن سیم و از زمین بلندکردن آن موردعلاقه کودکان و نوجوانان نبود و از طرفی هم بزرگ‌ترها آن کار را چندان در شأن خودشان نمی‌دیدند و همه ترجیح می‌دادند که یا سینه‌زن باشند و یا زنجیرزن، اوستا رسول مرتب حواسش به پشت سرش بود که سیم روی زمین باشد و از زمین فاصله نگیرد و درعین‌حال، فشارِ کشیدنِ سیم از طرف گاری بلندگوها زیاد نشود که سیم را از موتوربرق جدا کند و برق کل هیئت عزاداری قطع شود. به‌محض این که سیم از زمین فاصله می‌گرفت، اگر کسی نبود که آن را بگیرد و در حدفاصل موتوربرق و دسته زنجیرزن بایستد و مراقب باشد، ممکن بود به مردم آسیب برسد و در آن تاریکی حواسشان نباشد و زمین بخورند. رسم این بود که ابتدا دسته بزرگ زنجیرزنی راه می‌افتاد. شاید سیصد چهارصد نفر نوجوان و جوان دهه پنجاهی و شصتی و هفتادی، در دو خط موازی هم می‌ایستادند و همگی با پیراهن مشکیِ یک‌دست، مرتب زنجیر می‌زدند. البته بودند بعضی‌ها که بازوهای بزرگی داشتند و توصیه‌های دلسوزانه بزرگ‌ترها را قبول نمی‌کردند و با آستین رکابی زنجیر می‌زدند. بگذریم. سپس آقایان امیرزاده و خدامی و مجیدی که امام‌حسینی‌های اسفریز بودند، به کمک سه چهار نفر از جوانان دیگر که به مداحی علاقه داشتند و اثبات شده بودند، فوراً اقدام به تشکیل دسته‌های سینه‌زنی می‌کردند و مثلاً ده تا دسته هفتاد هشتادنفری تشکیل می‌شد و نوحه‌های خودشان را یکی دو مرتبه در امامزاده تمرین می‌کردند و وقتی خوب در ذهنشان جا می‌گرفت، راه می‌افتادند و از امامزاده به‌طرف مقصد که معمولاً مساجد و تکیه‌های محله‌های اطراف بود حرکت می‌کردند. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
رو به استاد کرد و گفت: «استاد! چرا نباید به شهید اول و شهید ثانی ایراد بگیرم؟ آقا من قبول ندارم. قبول ندارم که اینا بیان تو لمعه بنویسن [زن مرتدّ را نباید کشت اگر چه ارتداد فطری باشد؛ بلکه حکم او اینست که پیوسته در حبس نگاهش داشته و اوقات نماز حاضرش می‌کنند و او را می‌زنند تا توبه نماید. وی را در زندان به بدترین و سخت‌ترین کارها وادار کرده و خشن‌ترین البسه را به او پوشانده و نامطلوب‌ترین غذا را به او می‌دهند و پیوسته به این حال نگاهش داشته تا توبه کرده یا از دنیا برود. اگر ارتداد به طور مکرّر واقع شد مرتد را در مرتبه چهارم می‌کشند. (ترجمه و شرح متن لمعه) ؛ ج 4؛ ص 245] آخه چرا؟ شاید یکی دلش خواست مسیحی بشه؟ نه؟ یهودی بشه. نه؟ اصلاً سُنی بشه. چرا باید این‌همه بلا سرش بیاد؟» استاد که دید نخیر! جو کلاس دارد به هم می‌خورد، عینکش را به چشم زد و قبل از این که ادامه متن را درس بدهد گفت: «اینجا کلاس فقه هست. برو از استاد کلام و عقایدت بپرس!» و محمد که قصد نداشت کوتاه بیاید پرسید: «استاد ینی می‌فرمایید که شهید اول و ثانی پا تو کفش عقاید کردند و وسط کتاب فقهی، مسئله عقیدتی مطرح‌کردن؟ خب منم همین و میگم. میگم اشتباه کردند. البته دو تا اشتباه کردند. هم این که اینجا جاش نبود که اینو بنویسن و هم این‌جوری دارن اسلام را خشن و غیرمنطقی نشون میدن. بد میگم؟» بین بچه‌ها پچ‌پچ افتاد. استاد دو سه مرتبه آرام به میز زد تا همه ساکت شوند. یکی از طلبه‌ها که ابوذر نام داشت و اهل محمودآباد بود و با محمد سر و سری داشت که بعداً می‌نویسم، به میثم که صدایش خوب و اهل شهرستان نکا بود، آرام و درِ گوشی گفت: «تا حالا حاج‌آقا رو این‌جوری ندیده بودم. همیشه لبخند و خوش و خرم و باانرژی درس می‌داد.» میثم که البته او هم پسر عالی بود و با محمد مشکل خاصی نداشت، آرام به ابوذر گفت: «مگه این پسره میذاره؟ هیچ‌کس حاضر نیست باهاش هم بحث بشه الا صالح. از بس سر بحث، ذهن آدمو گیرپاج میکنه. آخه یکی نیست به این بگه چته تو؟ بشین سر جات و درستو بخون تا بگذره و بره. این سوالا چیه می‌پرسی؟» بقیه هم همین بودند. داشتند دو نفر دو نفر، یا سه نفر سه نفر، پشت سر محمد بد می‌گفتند و دلشان برای استاد طباطبایی می‌سوخت. اما حال محمد برخلاف بقیه، نه‌تنها بد نبود. بلکه خیلی هم حال خوبی داشت. چون هم حرفش را زده بود. هم مخالفتش را ابراز کرده بود و هم استاد کم آورده بود که البته و صدالبته این یک حس فوق‌العاده خوشایند برای محمد به ارمغان آورده بود که فقط او این حس پیروزی را داشت. و امان از این حس پیروزی! و صدامان از حس پر غرور تاختن به فقه... و حس دل خنک‌شدن از زیرسؤال‌بردن علما و زعمای بزرگ شیعه! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [همچنان که به دنبال حقیقت می‌گردی، مراقب باش که در برابر چشمان کسانی که حقیقت را به‌طور آماده و قالبی به تو می‌دهند، تسلیم نشوی. چون آنچه به تو داده می‌شود، ممکن است بیشتر از آنکه حقیقت باشد، تنها نظمی باشد که برای کنترل تو طراحی شده است. ژان پل سارتر] از وقتی نماز عشاء تمام می‌شد، همه طلبه‌ها مخصوصاً طلاب پایه‌های اول تا ششم به صورت اجباری، و طلاب سال‌های بالاتر به‌صورت اختیاری، به فاصله یک متر از هم می‌نشستند و در سکوت مطلق، دو ساعت مطالعه می‌کردند. برای هر پایه یک بهرام از بچه‌های آن پایه مشخص شده بود که ساعت مطالعه اجباری و ساعت مباحثه اجباری (تا یک ساعت پس از نماز صبح) را حضوروغیاب کند. مسئول پایه محمد یک طلبه فوق‌العاده موقّر و اخلاقی به نام منوچهر بود که اهل ساری و از وقتی آمده بود حوزه، اسم جمال را برای خودش انتخاب کرده بود و تلاش می‌کرد که کسی متوجه نشود که نامش منوچهر است. اما چون لیست حضوروغیاب بر اساس نام و فامیلی شناسنامه‌ای ثبت شده بود، همه از آن خبر داشتند و از قصد، هیچ‌کس نام جمال را به کار نمی‌برد. بیچاره‌اش کرده بودند. حتی وقتی از جلوشان رد می‌شد و کارش نداشتند، از قصد با یک «آقا منوچهر» گفتن، مهمان اعصاب و روانش می‌شدند. منوچهر چندان از محمد خوشش نمی‌آمد. با این که دیگران اذیتش می‌کردند، اما خیلی اهمیتی نمی‌داد. ولی وقتی می‌دید که محمد در ساعت مطالعه اجباری، به‌جای کتاب جواهر و مغنی و شروح دروس، سراغ کتاب‌های غیردرسی و مسئله‌دار (آن موقع‌ها به کتبی که روشنفکران نوشته بودند، کتب مسئله‌دار می‌گفتند) رفته و مثل ماهی در اقیانوس آن کُفریات غرق شده، زورش می‌آمد و احساس تکلیف می‌کرد که بالاخره یک حرفی بزند و مخالفتی بکند. به‌آرامی خودش را بالای سر محمد می‌رساند و جوری که حواس بقیه پرت نشود، حرصش را سر محمد خالی می‌کرد. منوچهر: «حداد اینا چیه میخونی؟ ساعت مطالعه اجباریه! چند بار بگم؟» محمد: «خب منم دارم مطالعه می‌کنم. اینا. این کتاب. اینم جزوات. کجاش غلطه؟» منوچهر دندانش را روی‌هم فشار می‌داد و با صدایی یواش ولی پر از عصبانیت و از ته گلو می‌گفت: «همش غلطه! بشین کتاب درسی بخون. آب و برق حوزه امام‌زمان رو خرج این چرت و پرت‌ها نکن!» محمد: «منوچهر! خودش بهت گفت که بهم بگی راضی نیست؟» منوچهر با تعجب و اخم پرسید: «خودش ینی کی؟» محمد: «امام‌زمان دیگه! مگه نمیگی آب و برق حوزه خرج این چرت و پرتا نکنم؟» منوچهر همیشه آرام و آقا بود اما وقتی با محمد روبرو می‌شد، چندان اثری از آقایی و آرامی در رفتارش نبود. با عصبانیت کمی صدایش را در همان ته گلو بلندتر کرد و گفت: «حرف نزن! اینا چیه میگی؟ اسم امام زمان نیار! جمعش کن. درسِتو بخون!» وقتی صدایش کمی بلند شد، همان چند بهرامی که دور و بر آنها بودند، برگشتند و نگاه کردند تا ببیند چه خبر است؟ محمد که معمولاً در اینطور مواقع لکنتش زیادتر می‌شد، گفت: «شما نه وکیل وصی امام زمانی و نه میتونی به من بگی چی درسته و چی غلطه! برو. برو بشین سر جات.» این را که گفت، کتابی را که با روزنامه جلدش کرده بود که کسی نبیند، بَست و گذاشت زیر کیفش. کتاب مغنی را با دلخوری باز کرد و مشغول مطالعه شد. از وقتی ساعت مطالعه تمام شد و همه برای شام به سلف رفتند، محمد یک قلم و کاغذ برداشت و سؤالات آن روز و آن هفته که از مطالعه فقه و اصول و کتاب‌های دیگر به ذهنش آمده بود را نوشت. شاید آن شب یک ساعت طول کشید و به‌خاطر همین به شام نرسید و آخر شب، با هفت هشت تا خرما و اَرده، تَهِ دلش را سیر کرد. حدوداً 12 تا سوال اساسی شد اما از همه بیشتر، سوالات مربوط به ارتداد و تغییر دین، اذیتش می‌کرد. این که آیا انسان می‌تواند دینش را عوض کند؟ و آیا اگر دینش را عوض کرد، لازم است که اعلام کند؟ و همچنین اگر اعلام کرد، چون در کشور اسلامی زندگی می‌کنیم، احکام و قوانین درباره او چگونه اجرا می‌شود؟ و اصلاً چرا باید حکم ارتداد، مرگ باشد؟ پس آزادی بیان چه می‌شود؟ آمدیم و اصلاً کسی فهمید که اسلام دین غلطی است، آیا باید چون پدر و مادرش او را مسلمان زاییده‌اند، بسوزد و بسازد؟ و ... معمولاً دیر می‌خوابید. وقتی می‌خوابید که فرهاد و محمود که هم‌حجره‌ای‌هایش بودند، هفت‌پادشاه را در خواب‌دیده بودند. محمد اگر چاره‌ای داشت، در همان کتابخانه و میان قفسه‌های کتاب می‌خوابید؛ اما چون مجید (مسئول کتابخانه) اجازه نمی‌داد، مجبور بود که به حجره برگردد و یواشکی سر جایش دراز بکشد و این‌قدر غلت بخورد و سؤالاتش در ذهنش رژه بروند، تا بشود ساعت 12 و نهایتاً با هدفون و رادیوی امانیِ یکی از بچه‌ها، اخبار رادیو بی‌بی‌سی را گوش بدهد تا خوابش ببرد. که البته همین اخبار ساعت 12 رادیو بی‌بی‌سی هم برایش دردسرها شد که بعداً عرض خواهم کرد. ادامه ... 👇