⛔️درباره شهید حاج قاسم، مراقب باشید که:
#قسمت_اول
۱. ایشان را #همه_کاره_امنیت معرفی نکنید!
ایشان خیلی حق به گردن امنیت ما داشتند اما فقط ایشان نبود بلکه بزرگان زیادی در عین گمنامی در این امر حساس، در حال ایفای نقش هستند.
۲. سپاه قدس را یک نیروی #قائم_به_فرد مشخص نکنید!
نیروی قدس، دارای سازماندهی و چارت و تشکیلات دقیق و بزرگی است که حتی شهید سلیمانی هم حواسش کاملا جمع بود که آن را قائم به فرد اداره نکند.
۳. انواع و اقسام #شخصیت_های_آخر_الزمان را بر آن شهید والا مقام تطبیق ندهید.
اصل تطبیق شخصیت ها و حوادث منقول در روایات بر اشخاص و حوادث جاری در هر زمان، اشتباه است و سبب ایجاد سوالات و شبهات عدیده خواهد شد.
۴. پایین آوردن سطح و افق والای این شهید بزرگ در حد صرفا مجالس #گریه و #پیام های_احساسی و امثال ذلک، درست نیست.
اصل شخصیت ایشان بر اساس ایفای نقش موثر در معادلات داخلی و خارجی است. لذا بهتر است مدام در فضای مصیبت زدگی و تحلیل عاطفی نمانیم و به سایر ابعاد شخصیت ایشان هم توجه کنیم.
۵. لطفا از نقل انواع و اقسام #کشف_و_شهود و #کرامات محیرالعقول درباره آن شخصیت نورانی پرهیز کنیم.
باید مراقبت کنیم که هر کسی اقدام به نقل کرامت از ایشان نکند. نباید ایشان به عنوان الگوی دست نیافتنی تبدیل شوند که نقل بی قاعده انواع کرامت ها از زبان هر کسی، موجبات تمسخر دشمنان را فراهم نماید.
۶. لطفا در معرفی دانش جنگ و هنر جنگاوری و سایر عرصه های تخصصی آن شهید والا مقام، #سایر_فرماندهان و بزرگان را #نفی یا #کوچک نکنیم.
الحمدلله کشور ما به برکت انقلاب، دلاوران و فرماندهان بزرگی دارد که لزومی به معرفی و رسانه ای شدن آنان نبوده و نیست.
۷. نباید چنان القا کنیم که اگر حاج قاسم نباشد، #جنگ_میشود!
پیش آمدن یا نیامدن جنگ، مرهون شرایط خاص خودش هست و پیوست های فراوان دارد. لذا ای چه بسا القای اینکه «اگر حاج قاسم نباشد جنگ میشود» محصول اتاق جنگ دشمنان باشد.
ادامه دارد ...
#لطفا_نشر_حداکثری
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
✅ ایام تبلیغ کاملا #کورونایی😂
#قسمت_اول
پرستار اول: آقا مگه با شما نیستم؟ چرا بدون ماسک اومدین داخل؟!
گفتم: ببخشید. نشنیدم. بخش پذیرش کجاست؟
پرستار اول: باید برید اورژانس. سرفتون شدیده؟
گفتم: من سرفه نمیکنم. برای کمک اومدم.
پرستار اول: آهان ... بازم باید ماسک میزدید! چرا ماسک ندارین؟
گفتم: راستش گرون بود... دو تا بیشتر نتونستم بخرم. اونم دادم به عیال و بچه ها.
پرستار اول: باشه حالا ... با من بیایید.
رفتیم تا وارد بخش داخلی شدیم که چشمتون روز بد نبینه! تا درش باز شد، بوی وایتکس خورد به صورتم و سرم گیج رفت! دستمو گرفتم به دیوار تا نیفتم و چشمام بسته بودم.
پرستار اول با حالتی از فریاد گفت: حاج آقا دست به دیوار نزنین! این چه وضعشه؟ نمیدونین اینجا باید کنترل دست داشته باشید؟ چند بار باید تذکر بدن؟
گفتم: ببخشید ... سرم گیج رفت!
پرستار اول: بایدم گیج بره. عادت ندارین به این چیزا . حاج آقا میخوای همین جا با خودم دو تا سلفی بگیری و مثلا بگی منم رفتم کمک بیماران کورونایی و جاتون خالی و همین حالا با یه خانم پرستار یهویی؟!
حتی خندمم نمیومد از بس بوی وایتکسش شدید بود. گفتم: من برای سلفی نیومدم. حتی تلفن همراهمم نیاوردم. چند تا هم لباس من دیدید که برای سلفی اومده باشه مرکز بحران که من یکیش باشم؟
یه پوزخند زد و یه ماسک مچاله شده از جیبش درآورد و گفت: بگیر حاجی! اینو بزن که حداقل خودت کورونا نگیری! اینجوری نگاش نکن. استفاده نشده ازش. تو جیبم بوده و مچاله شده.
اعتماد کردم و زدم. به نظر نمیومد دختر بدی باشه. سر و وضع و زبونش با تیر و طایفه آخوند جماعت و بلکه مذهبی هامون خیلی فرق داشت اما مشخص بود بدذات نیست.
رفتیم داخل. به یه اتاق رسیدیم و دیدم سه چهار تا دکتر و پرستار اونجا هستن. مثل اتاق جنگ دوران دفاع مقدس بود. از بس همه میدویدن و میومدن داخل و مشورت میگرفتن و میرفتن و تلفن مدام زنگ میخورد و حتی فرصت نداشتن نفس بکشن بندگان خدا!
گفتم: ببخشید من اومدم کمک!
پرستار دوم که خانم مذهبی بود اومد به طرفم و گفت: حاج آقا شما مشکل تنفسی و ریه و آسم و این چیزا ندارین؟
گفتم: نه خدا را شکر!
گفت: قرص خاصی مصرف نمیکنین؟
گفتم: نه خدا را شکر!
گفت: جسارتا اعتیاد ... منظورم عادته ... عادت به چیز خاصی ...
چه میدونستم منظورش چیه؟ خیلی جدی و صادقانه گفتم: چرا ... نوشابه خیلی میخورم. مخصوصا اگه سیاه باشه و غذامون هم خورشتی نباشه!
خودش و چند تا مرد و زن همکارش زدن زیر خنده. گفت: اصلا هیچی ... ولش کن ... بلدین غسل و کفن و دفن و این چیزا؟
گفتم: آره خب ... از مرحوم پدر خدا بیامرزم تا الان، سه چهار نفر غسل دادم و کفن کردم و اینا.
گفت: بنظرتون میتونین به بیماران روحیه بدین یا همون کارای مربوط به اموات و این چیزا ؟
یه دکتری گفت: اینا در گریوندن و ذکر مصیبت فوق دکترا دارن! تافل دارن!
همشون زدن زیر خنده. منم حساس نشدم و باهاشون زدم زیر خنده و گفتم: کلا هر جا نیاز باشه کار میکنم. اما بنظرم برای روحیه دادن به بیماران بد نباشم.
خلاصه قرار شد بین تخت ها و بیماران و بخش ها بچرخم و باهاشون خوش و بش بکنم و روحیه بدم و حتی المقدور بخندونم.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵 چنان فشاری از سمت جمعیت بود که بچه ها داشتند له میشدند. خوب شد اون شب، حلقه محافظان را از دو حلقه به سه حلقه افزایش داده بودند. ولی باز هم حریف جمعیت نبودند. از صدای شعارها و داد و بیدادها و جیغ و دست و هورا و صلوات و ... معجونی درست شده بود که هر کسی را به عکس العمل خاص خودش وادار میکرد و نمیگذاشت ساکت و بی خاصیت بماند.
دیگه از پرچم های زرد حزب الله و علم های قرمزِ نماد انتقام و شهادت و... چیزی نگم که حس عجیبی در آن فضا داشتند و حتی تماشاگران سراسر دنیا از پای ماهواره ها را به وجد می آورد چه برسه به اونایی که اونجا بودند.
هر چه به سمت جلو و جایگاه سخنران که سید آنجا ایستاده بود و قرار بود از تریبون پایین بیاید نزدیک تر میشدند فشار و شدت امواج انواع صداها بیشتر و بیشتر بود.
همان لحظه در هندزفری صالح صدایی اومد که گفت: «پشت ..... هیثم ..... سر .... !»
صالح نوک انگشتش را محکم گذاشت روی هندزفری و فشار داد و به زور گفت: «کجا؟ کی؟ تکرار کن!»
صدا ضعیف بود اما مشخص بود که کسی که پشت خط هست داره داد میزنه! تکرار کرد و گفت: «پشت سر هیثم! حاجی پشت سرش! پیراهن قرمزه!»
صالح که در حلقه اول بود، همین طور که سید حسن نصرالله را در بغل داشت و عرق و استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود، به محض اینکه برگشت و به هیثم که در حلقه سوم بود نگاه کرد، دید یک لحظه دهان هیثم باز شد و چشمانش خیرگی خاصی پیدا کرد. احساس درد در چهره و اندام او ظاهر شد و صالح این مسئله را فهمید. مشخص بود که یک نفر از پشت سر به هیثم ضربه ای زده که داره از پا درمیاد.
صالح فورا فریاد زد: «عقربی! منبسط!»
بچه ها به محض شنیدن حالت عقربی، با فشار مضاعف، فاصله حلقه ها را بیشتر کردند و دستانشان را در هم گره کرده و در حالی که رو به طرف جمعیت بودند، با سر و سینه، دایره اطراف سید حسن را اندکی گسترش دادند تا بتواند سید قدم از قدم بردارد و زودتر به طرف پله ها حرکت کند.
صالح که هر چه با چشمانش گشت، دیگر خبری از فرد پیراهن قرمز نبود، تمام قدرتش را در صدایش جمع کرد و فریاد زد: «هیثم تمامه. پوششِ هیثم!»
هیثم با زحمت صورتشو بالا آورد و سرش را به نشان رضایت تکان داد و دستانش را با ذکر «یا حسین» از دستان نفرات کناریش رها کرد تا بچه های سمت چپ و راستش او را راحتتر رها کنند و فورا خودشان جای هیثم را پر کنند.
ولی هیثم ...
زیر دست و پای جمعیت ...
⚫️🔴🔵
⛔️«شوربه!»⛔️
שורבה
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
🔸فصل اول
🔹 #قسمت_اول
🔺هواپیما
دقایقی قبل از فرود در فرودگاه بیروت، صدای سرمیهماندار از بلندگوی هواپیما پخش شد که گفت: «مسافرین محترم، ما هم اکنون در حال کاهش ارتفاع جهت فرود در فرودگاه بیروت هستیم. لطفا کمربندهای ایمنی را بسته و پشتی صندلی را به حالت عمودی برگردانید.»
هیثم(حدودا چهل ساله، قد متوسط اما قوی، با کت و شلوار خاکستری) اندکی خودش را جابجا کرد و دستی به سر و صورت خودش کشید. کراواتش را مرتب کرد و گوشی همراهش درآورد و با آیینه گوشیش، به صورت و موهایش نگاه انداخت.
هواپیما تکان های مختصری خورد اما همین باعث شد که همه محکم سرجاشون بشینند و صدا از کسی درنیاد. حتی مهماندارها هم سر جاشون نشسته بودند و منتظر بودند تا از اون وضعیت جوّی خارج بشوند.
🔺پارکینگ فرودگاه
عبدالمناف(مردی حدودا چهل و سه چهار ساله، درشت و قوی هیکل) در حال چک کردن اطلاعات پروازها از طریق تلفن همراهش بود. دید که نوشته شده: «هواپیمای پاریس-بیروت به زمین نشست.»
نگاهی به ساعتش انداخت و پنج دقیقه بعدش شماره هیثم را گرفت. هیثم گوشی را برداشت و گفت: «دیر رسیدم؟»
عبدالمناف: «دیر نیست اما شاید نتونم باهات باشم.»
هیثم: «باشه. جای همیشگی؟»
عبدالمناف: «آره.»
مکالمه که تمام شد، عبدالمناف بیسیم را درآورد و گفت: «من پشت سرشم ولی..»
صدایی از پشت بیسیم اومد که گفت: «نزدیکتن؟»
عبدالمناف: «حسشون میکنم اما نمیدونم.»
صدا: «پس خودتم پیاده شو!»
عبدالمناف: «باشه. من دیگه هیثم را ندارم.»
صدا: «مشکلی نیست. ماشین رو ول کن و برو ردّ کارِت.»
✅ برای #حضور_حداکثری در انتخابات چه کنیم⁉️
#قسمت_اول
۱. اگر توان تولید محتوا در فضای مجازی ندارید محتوای مناسب و مودبانه و منصفانه دیگر کانال ها را برای لیست مخاطبینتان ارسال کنید.
۲. حساسیت مردم را با جملات و استیکرهای کلیشه ای تحریک نکنید. با سلام و احوالپرسی و قربون صدقه با مردم حرف بزنید. به خدا مردم، تحت تاثیر سعه صدر و ادب قرار میگیرند.
۳. خودتون را در گروه ها سیبل و سوژه نکنید. پست محترمانه ات را بذار و بسلامت. مگه مجبوری بشینی شعار بدی و جواب صد تا آدم بدی؟ مردم عصبانی اند. با مردم در نیفت.
۴. از وطن و ملت و ایران و ایرانی هر چی پست درباره انتخابات بذاری جواب میده. خیلی هم عالیه. ولی حواست باشه ادبیاتت مثل سلطنت طلب ها نشه. تاکید کن رو ایرانی بودنمون. تاکید کن که جونمون برای ایرانمون در میره. از خاک و سابقه فرهنگی و تمدنی ایران عزیز حرف بزن و تشویقشون کن به رای دادن.
۵. از انتخاب وضعیت و یا پروفایل های خاص و تابلو پرهیز کن. منظورم پروفایل هایی هست که توهین به مردم و کسانی محسوب میشه که قصد رای دادن ندارند. بلکه گاهی لازمه با یه جمله هنری و یا عکس جذاب از ایران و حضرت آقا و آقای رییسی و ... و یا ایده هنری درباره صندوق رای و... مردم را به مشارکت دعوت کنی.
۶. پاشو برو خونه اقوام. دعوتشون کن یه استکان چایی دور هم بخورین. حالا فورا هم نپرس شما رای میدی؟ به کی میخوای رای بدی؟
بذار قشنگ مهمانی شکل بگیره و صله رحم انجام بشه. مطمئن باش بحث، خود به خود به سمت انتخابات هم میره.
۷. از مضرات بی تفاوتی و قهر و سواستفاده دشمن از این فضا صحبت کنید. از اهمیت مشارکت مردم در بالا رفتن سطح امنیت و رفع و دفع چالش های ملی و بین المللی سخن بگید.
ادامه دارد...
#انتخابات
#حضور_حداکثری
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_اول
ورامین-سال1370
آنروزها برای پسران 24 -25 ساله، داشتن پُشتمو و پوشیدن شلوارهای پیلدار، از تیپهای خفن و دخترکُش محسوب میشد. مخصوصا اگر پسره موهایش را طاق(بالا) میزد و شقیقهاش را چکمهای برمیداشت، خیلی باید مراقبش میبودند که زیرآبی نرود. چه برسد به اینکه پسره عطرهای مرغوبی بزند و یک عدد پیکانِ جوانان داشته و به آن جواز(مجوز) تاکسی داده باشند و در آن تاکسی، عکسهای هایده و لیلا از سقف و درَش بالا برود.
این شاهپسرِ جذاب و آنتیک، اگر اندکی چشمهایش خمار و رنگِ مشکیِ سیبیلش براق باشد و صورتش، همیشهی خدا صاف و برقانداخته باشد که دیگر برای دخترانِ آن دوران میشد مصیبت عظمی. از همان ها که جا داشت شبها از عشقش نوارِ غمناکِ داریوش گوش داد و به این که از او دوری، ساعتها به کمر بخوابی و همین طور که نوار ترانهات روشن است، به آسمان زل بزنی و ستارهها را تماشا کنی.
لاکردار گاهی که مدارس دخترانه تمام میشد، چه مسافر داشت و چه نداشت، جوری مینشست پشتِ فرمان و با دستِ راستش فرمان را میگرفت و آرنجِ دستِ چپش را از شیشه ماشین آویزان میکرد و صدای نوارِ«مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه...» از ماشینش بلند میشد که ناخوادآگاهِ هر دختری را میبرد تا دوردستها!
تا اینکه بعد از اینکه یک دورِ بازارخرابکن میزد و سطحِ توقعِ همه دخترانِ در جوِّ تاهل و دوستی را بالا میبرد، پشتِ یکی از پارکها خود را به شعله میرساند.
شعله هم از آن آتیشپارهها. وقتی مانتوی کوتاه مُد نبود، مانتوی او از زانوهایش پایینتر نمیآمد. دو سه سال از منصور، سن و سالش بیشتر بود. اما اینقدر حرفهای بزک میکرد که منصورِ دخترکُش شده بود مومِ در دستش. بیست و چهارساعتِ خدا فقط دو ساعت منصور کار میکرد. آنهم برای این که حداقل خرجِ بنزینش را دربیارود و برای بنزین تاکسی، دستش جلوی پدرش دراز نباشد.
شعله، منصور را بلد بود. از مادرش که آن همه سال پسرش را بزرگ کرده بود، منصور را بهتر میشناخت. کاری کرده بود که منصور در مستی و هشیاری فقط به او فکر کند و حتی وقتی با رفقایِ دوران سربازیاش دور هم میشدند، پیکِ آخر را همیشه میزد به سلامتی شعله!
🔺اما آن روز...
منصور خیلی دل و دماغ نداشت. تا شعله را سوار کرد، ماشین و ضبطش را با هم خاموش کرد. شعله که تا سوار شده بود، از آینه بالاییِ سمتِ شاگرد، خودش را وارانداز میکرد که خدایی نکرده، ذرهای خطِ چشمش پاک نشده باشد، با تعجب به منصور نگاه کرد و گفت: «چی شد؟ چرا نرفتی؟»
منصور آهی کشید و گفت: «حوصله ندارم. همینجا چند دقیقه حرف میزنیم و بعدش میرم.» این را گفت و اندکی بیشتر روی صندلیاش لم داد.
شعله از کیفش یک سیگار درآورد و این طرف و آن طرف نگاه کرد. وقتی کسی حواسش نبود، سیگار را بین دو تا لبش گذاشت و کبریت کشید و آن را روشن کرد. به طرف منصور گرفت و منصور هم آن را گرفت و شروع به کشیدن کرد. شعله گفت: «حالا مثل یه پسر خوب بهم بگو ببینم چی شده؟ باز با بابات دعوات شده؟»
منصور ابرو بالا انداخت و نُچ گفت. شعله دوباره پرسید: «با کسی دعوات شده؟ میخواستی مسافر یکی دیگه رو بلند کنی و نذاشتن؟»
منصور لبخند زد و دوباره ابرو بالا انداخت و نُچ گفت. شعله اینبار جدیتر پرسید: «منصور چی شده؟ حرف بزن دیگه! ببین دو ساعت واسه کی رفتم آرایشگاه؟ زنیکه ازم پرسید شما هر روز عروسی دعوتین؟ گفتم آره عزیزم! اما نمیدونست که امروز میزنی تو ذوقم!»
منصور همین طور که داشت سیگار میکشید گفت: «ننهام چند روز پیش اومده و دربارهات پرسوجو کرده. اهلِ محل ازت خوب نگفتن. گفتن مثل قرتی مِرتیاست. ننه ما هم رو این چیزا حساسه. جوری حرف زد که همه چیزو پیشِ آقاجونم خراب کرد. منم که خودت میدونی... رگم زیرِ تیغِ آقامه. بگه تاکسی رو بده، دیگه پولِ همین یه نخ سیگارو هم ندارم. نتونستم چیزی بگم.»
@Mohamadrezahadadpour
شعله که از این حرف منصور خیلی جا خورده بود، عرق سرد کرد. منصور وقتی سکوت و خیره شدن شعله را دید، گفت: «ننهام یه روز که با خالهام رفته بودن امامزاده... دو سه روز پیش... آره... دو سه روز پیش... یه زنی رو با دخترش میبینه و...»
شعله دیگر اجازه نداد منصور ادامه بدهد. فورا حرفش را قطع کرد و گفت: «اگه بیام درِ خونتون و به مامانِ عفریتهات بگم دو سه ساله سازِ پسرتو من دارم کوک میکنم، چیکار میکنه؟»
منصور با تعجب به شعله نگاه کرد. شعله ادامه داد: «حالِ مامانِ زبونبازتو خریدارم وقتی بفهمه پسرش تا حالا مسافرِ بین شهری نزده و همه اون شبا پیشِ خودم بوده.»
ادامه👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_اول
جهرم-تابستان 1385
کم کم ساعت به یک و نیم ظهر نزدیک میشد. منزل پدری محمد مملو از خواهران و دامادها و خواهرزاده ها بود. اینقدر شلوغ و درهم برهم بود که شتر با بارش در آن خانه فسقلی گم میشد. همه به خودشان مشغول بودند. یکی از خواهران داشت تندتند لباس ها را اتو میکرد. یک خواهر دیگر مشغول جمع کردن سفره بود. یک نفر دیگر حیاط را آب و جارو میکرد و یکی هم ظرف ها را میشست. ده پانزده بچه قد و نیم قد هم به انواع و اقسام بازی های پر سر و صدا در حیاطی که فقط یک قالی دوازده متری و یک کسر فرش میخورد، مشغول بودند.
دامادها در اتاق بودند و بعد از ناهار، بساط چایی را به راه انداخته بودند. اما در حیاط، وسط آن شلوغی و درهم برهمی، ملت با هم حرف هم میزدند و عجیب تر آنکه صداها در آن هیاهو گم نمیشد:
خدیجه: «راستی گفتین پایین بنر، یادشون نره که اسم دامادها را بنویسن؟»
ملیحه: «رو یه تیکه کاغذ نوشتیم و دادیم که یادشون نره.»
خدیجه: «چطوری نوشتین؟»
ملیحه: «فارسی نوشتیم. اونم قراره فارسی بنویسه. ملت هم فارسی میخونن. آخه این چه سوالیه که میپرسی؟»
خدیجه: «شوخیت گرفته؟! میگم ترتیب اسامی رو ...»
نجمه: «لابد به ترتیب از بزرگتر به کوچیکتر نوشته. مگه نه ملیحه؟»
ملیحه: «پناه بر خدا! چرا از من میپرسین؟ میخواین شر بندازین گردنم؟»
جمیله: «نه خواهر! کدوم شر؟ مگه تو ننوشتی دادی دست شوهر نجمه که زحمتش بکشه؟»
ملیحه: «چرا. من نوشتم ... منِ مظلوم ... منِ همیشه مقصر ... منِ ...»
جمیله: «ملیحه بس میکنی؟! خب یه کلمه جواب بده که خیالشون راحت بشه.»
ملیحه: «گفتم خو ... به ترتیب از بزرگتر به کوچیکتر!»
جمیله: «کدوم بزرگتر به کوچیکتر؟ سن و سال خواهرا رو در نظر گرفتی یا سن و سال دومادا؟ مثلا از شوهر مرضیه شروع کردی تا شوهر خودت؟ یا از دومادا که شوهر من بزرگتر ازهمه است شروع کردی؟ این ... اینو بگو! کدومش؟»
ملیحه یک لحظه خشکش زد و رنگ از رخسارش پرید. همین طور که ظرفها رو خشک میکرد و در جاظرفی میگذاشت نگاهی از بالای عینکش به اطرافش انداخت. دید پناه بر خدا. همه دارند به او نگاه میکنند. نفس عمیقی کشید و ابرویی بالا انداخت و گفت: «خب ادب حکم میکرد که ابتدا با نام خداوند و سپس پدر و مادر عزیزمان حاج فلانی و حاجیه خانم فلانی و بعدش هم متن اصلی باشه. درباره اسامی هم بازم ادب و احترام حکم میکرد که ابتدا بنویسم حضرات حجج اسلام فلانی و فلانی و بعدش اسم بقیه را ببرم. نکنه انتظاری غیر از این داشتین!»
جمیله که دیگر حیاط را جارو نمیزد، جارو را در دستش محکم فشار داد و دندانش را جوری که روی لحن حرف زدنش، اثر خشم را به خوبی نشان میداد فشار داد و گفت: «مگه میخواستی صورتجلسه اداری تنظیم کنی که ابتدا نام اعزه روحانی حاضر در جلسه و بعدش اسم بقیه حضار بنویسی؟! ملیحه چیکار کردی با ما؟! ملیحه بگو که داری شوخی میکنی؟»
راضیه که میوه ها را داشت خشک میکرد و توی ظرف بلوری بزرگی میگذاشت با تعجب و دلخوری پرسید: «این کارو کردی که اسم شوهر خدیجه و شوهر خودت که آخوندن اول از همه بنویسی؟! آره ملیحه؟»
خدیجه که تقریبا همه لباس ها را از روی بند جمع کرده بود و میخواست با خودش به داخل اتاق ببرد گفت: «حالا خواهرا صلوات بفرستین. اصل اینه که یه بنرِ آبرومند ...»
جمیله که از همه به خدیجه نزدیکتر بود یهو برگشت و جوری با صدای بلند با خدیجه حرف زد که خدیجه یک متر آن طرف تر پرید: «هیچی نگو خدیجه! هیچی نگو! چی چی صلوات بفرست؟! میخوای فتنه کنی؟»
مرضیه گفت: «وای دخترا چقدر به جون هم میپرین؟ حالا هر چی نوشته باشه. فرقی که نمیکنه. دیگر کار از کار گذشته. اما ملیحه کاش ... واااااای ... بچه ها یه چیزی یادم اومد! یا صاحب الزمان!»
همه دقیق تر به چهره مرضیه نگاه کردند.
جمیله: «مرضیه دیگه ملیحه چیکار کرده؟ خدا بگم چیکارت کنه ملیحه!»
مرضیه نگاهی به ملیحه کرد و پرسید: «اسم محمد نوشتی؟»
ملیحه چشمانش گرد شد و با دست راستش به صورت خودش زد و گفت: «وای خاک تو سرم!»
با «وای خاک تو سرم» گفتن ملیحه و بادی لنگوییجی که از خود نشان داد، همه ماست ها را کُپ کردند.
راضیه: «وای ملیحه چقدر تو ...»
مرضیه: «قسم قرآن بخور که ... ملیحه مرگ آبجی یادت رفت اسم محمد بنویسی؟»
جمیله: «زن نیستم اگه بذارم این بنرِ شر و شوم، درِ کوچه نصب بشه! نه ادب و آدابی رعایت کرده ... نه اسم کاکام توشه ... تازه آروم میزنه تو لُپ خودش و میگه وای خاک تو سرم! خاک تو سرت؟ نه اتفاقا خاک تو سر ما!»
ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_اول
⛔️ آفریقای جنوبی- حومه شهر توکای – زندان پولسمُر
«جِس» یک خانم سیاه پوست حدودا 54 ساله و بسیار جدی با چهره سرد و خاموش بود که حدودا هفت سال ریاست این زندان فوق امنیتی را به عهده داشت. دستیارش که «آدام» نام داشت، یک مرد انگلیسی و حدودا 50 ساله بود که تمام زندان از سایهاش فرار میکرد. آدام اصلا یک بیمار روانی بود که از انگلستان در سالهای جوانی اش برای آموزش به این زندان آمده بود اما از وقتی با جِس آشنا شد، شیفته ذکاوت جِس شد و همانجا ماند.
جِس وقتی متوجه شخصیت بیمار و مدیریت فوق العاده آدام شد، ابتدا از او برای مقصدش که ریاست زندان بود استفاده و سپس او را به دست راست خودش منصوب کرد. دست راست جِس، یعنی همه کاره زندان در ساعات و روزهایی که جِس نبود.
با این که آن زندان ظرفیتش حدودا به اندازه 4200 زندانی و 1200 پرسنل طراحی شده بود، اما از وقتی جس رییس شده بود، تعداد زندانی ها به 7000 نفر و با کمتر از 800 پرسنل اداره میشد. همه دنیا یا بهتر از بگویم همه کله گنده های امنیتی و قضایی دنیا که از وجود آن زندان و شرایطش آگاه بودند، از این حجم از زندانی و تعداد پرسنل و سبک مدیریت جس و آدام انگشت به دهان مانده بودند!
آن روز جِس و آدام، حدودا یک ساعت روبروی یک مانیتور نشسته و با هم کوچکترین حرفی نمیزدند. آنها در حال تماشای یک سلول کوچک یک در دو بودند که زندانی اش به تازگی وارد آنجا شده بود. رسم جس و آدام این بود که برای کنترل هر چه بهتر هر زندانی، ابتدا خودشان دو نفر او را از همه لحاظ و به مدت یک ساعت آنالیز میکردند.
پس از یک ساعت...
جِس: «خب؟»
آدام: «ساده بنظر میاد!»
-پس چرا دو تا کشور مسئولیتش را نپذیرفتند؟
-از بی عرضگی خودشونه.
-این جواب من نیست.
-خب چرا از خودش نمیپرسی؟
-نظر تو اینه؟
-وقتی چیزی تو پرونده اش ننوشته ... آنالیز من و تو هم یکجور در نیومده ... بهترین منبع، خودشه.
-دو برابر هزینه یک زندانی را دادند که اینو از انگلیس خارج کنن و ما قبولش کنیم. چرا؟
-اگه من انگلیسی هستم که میگم مجرم نیست ... شاید یه شاهد خیلی گرون و ارزشمند باشه که نگهش داشتن واسه روز مبادا!
-این شد. باز این بهتره.
-یه چیزی اذیتم میکنه.
-منم همین طور.
دو سه دقیقه جس به پرونده اش و آدام به مانتیور خیره شدند. سپس آدام پرسید: «خب برنامه ات چیه؟ تا کی باید انفرادی بمونه؟»
-لزومی به موندن توی انفرادی نمیبینم. مهمون خودت!
معمولا پس از جلسات آنالیز، وقتی جس میگفت«مهمون خودت» یعنی ابتدای کار آدام با آن بخت برگشته و انتهای لذت بردن بی دردسر از نعمت حیات برای آن نگون بخت!
درِ سلول باز شد و آدام رفت داخل. چون سلول یک در دو بود، وقتی آدام در را بست، آن دو به فاصله کمتر از یک متر از همدیگر ایستاده بودند. آدام همیشه با هیکل بزرگش، یک پالتوی بلند بر تن داشت و یک عینک خیلی کوچک بر نوک دماغ بزرگش بود. معمولا زندانی ها حتی در همان برخورد اول و آن فاصله میترسیدند اما آن روز، آدام اثری از ترس در چهره آن زندانی ندید.
همین طور که دستش را پشت سرش نگه داشته بود، با لحن تو مُخی و چندشِ انگلیسی گفت: «روز بخیر! آدام هستم. همه کاره این خراب شده. لطفا خودتون رو معرفی کنید آقا!»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_اول
👈[پسر نمیتواند خود را پیدا کند مگر اینکه از سایهی پدر بیرون بیاید و به شخصیت خود شکل دهد. زیگموند فروید]
جهرم/شب هشتم محرمالحرام/سال 1384
مثل الان نبود که همه درگیر فضای مجازی شده باشند و حداکثر نهایت عرض ادبشان به دو سه شب منتهی به تاسوعا و عاشورا باشد. همه یادشان هست که دهه شصت و هفتاد و هشتاد و تا حدودی هم دهه نود، همه شهرها علیالخصوص شهرهایی که هنوز درگیر مدرنیته نشده بودند، دهه محرم در آنجاها قیامت به پا میشد. مثل روز حشر که جایجای زمین دهان باز میکند و اموات بلند میشوند و همگی به طرفی حرکت میکنند، دهه محرم از همان شب اول، سیل جمعیت در تکیهها و هیئات و مساجد و دستهها بهطرف مغناطیس حسینی در جوشوخروش بود و هر چه به تاسوعا و عاشورا نزدیک میشد، این جوشوخروش و حرارت، به اعلی درجه خودش میرسید.
آن سال، یعنی سال 1384، حاج عبدالرسول، یا همان اوستا رسولِ جوشکارِ بابای محمد، با حدوداً هفتاد سال سن، با همان پایی که سی سال میلَنگاند و چشمانی که از دوران نوجوانیاش به خاطر برقِ جوشکاری قرمز شده بود و حتی سیاهی یکی از چشمانش به خاطر شدت آسیبهای کاری اصلاً پیدا نبود، با دستان پر از پینه و خسته، وسط دسته عزاداری، در هوای سر و سوزِ زمستان، گاریِ موتور برق را با زحمت به طرف جلو حرکت میداد.
در دستگاه امام حسین علیهالسلام همه سرکار خودشان هستند. نوحهخوان نوحه میخواند و سخنران، وعظ و خطابه میگوید. سینهزن، سینه میزند و علمدار، علم به دوش میکشد. حتی حساب کسانی که چایی دم میکنند و قندانها را پر میکنند، از حساب سقّاها جداست و مثلاً چایی دم کن و سقّا در کارِ راننده حاجآقا و مداح و یا در تعیین پاکت روضه و سایرین دخالت نمیکند و بالعکس.
اوستا رسول چون هم جوشکار بود و هم عمرش را با برق و موتوربرق و سیم و این چیزها سپری کرده بود، در اولِ دسته زنجیرزنی و سینهزنان محله اَسفریزِ جهرم، در کل دهه محرم با یکی از دوستانش که از قضا او هم اسمش رسول بود و از زور بازو اما از سادهدلی خاصی برخوردار بود، گاریِ سنگینِ موتوربرق را حرکت میدادند. آن موتوربرق، برق کل دسته عزاداری محله اسفریز را تأمین میکرد. یک سیم ضخیم و شاید صدمتری از موتوربرق، تا آخرین بلندگو و روشنایی دسته سینهزنی کشیده شده بود.
اوستا رسول باید حواسش میبود که هم گاری را به جلو حرکت بدهند و هم سرعتشان متعادل و متناسب با حرکت دسته باشد و هم این که آن سیم در دستوپای مردم گیر نکند. ازآنجاکه گرفتن سیم و از زمین بلندکردن آن موردعلاقه کودکان و نوجوانان نبود و از طرفی هم بزرگترها آن کار را چندان در شأن خودشان نمیدیدند و همه ترجیح میدادند که یا سینهزن باشند و یا زنجیرزن، اوستا رسول مرتب حواسش به پشت سرش بود که سیم روی زمین باشد و از زمین فاصله نگیرد و درعینحال، فشارِ کشیدنِ سیم از طرف گاری بلندگوها زیاد نشود که سیم را از موتوربرق جدا کند و برق کل هیئت عزاداری قطع شود. بهمحض این که سیم از زمین فاصله میگرفت، اگر کسی نبود که آن را بگیرد و در حدفاصل موتوربرق و دسته زنجیرزن بایستد و مراقب باشد، ممکن بود به مردم آسیب برسد و در آن تاریکی حواسشان نباشد و زمین بخورند.
رسم این بود که ابتدا دسته بزرگ زنجیرزنی راه میافتاد. شاید سیصد چهارصد نفر نوجوان و جوان دهه پنجاهی و شصتی و هفتادی، در دو خط موازی هم میایستادند و همگی با پیراهن مشکیِ یکدست، مرتب زنجیر میزدند. البته بودند بعضیها که بازوهای بزرگی داشتند و توصیههای دلسوزانه بزرگترها را قبول نمیکردند و با آستین رکابی زنجیر میزدند. بگذریم. سپس آقایان امیرزاده و خدامی و مجیدی که امامحسینیهای اسفریز بودند، به کمک سه چهار نفر از جوانان دیگر که به مداحی علاقه داشتند و اثبات شده بودند، فوراً اقدام به تشکیل دستههای سینهزنی میکردند و مثلاً ده تا دسته هفتاد هشتادنفری تشکیل میشد و نوحههای خودشان را یکی دو مرتبه در امامزاده تمرین میکردند و وقتی خوب در ذهنشان جا میگرفت، راه میافتادند و از امامزاده بهطرف مقصد که معمولاً مساجد و تکیههای محلههای اطراف بود حرکت میکردند.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_اول
پیرمرد نفس نفس زنان خودش را به خیمه ای در وسط صحرا رساند. مردی بیابانگر با خانواده اش و سه چهار تا شتر در وسط بیابان خیمه زده بودند.
وقتی پیرمرد به آنها رسید هوا تازه تاریک شده بود. آن ها به رسم مهمان نوازی، از او پذیرایی کردند اما دیدند لحظه به لحظه حال پیرمرد بد می شود و آرام و قرار ندارد.
مرد که سر و وضع آفتاب سوخته و بیابانی ای داشت، کاسه آب را به پیرمرد داد و گفت: شما باید حدودا بالای صد سال عمر داشته باشید. درسته؟
_ درسته، اما شما از پنجاه کمتر دارید.
_ بله... اینجا... وسط بیابون...
_ گاهی به بیابان میام. سرورم موسی هم بیابان گرد بود ـ
_یهودی هستید؟
_ مگه تو موسی رو میشناسی؟
_ شنیدم. موسی هم با نگرانی و نفس نفس زنان و بدون زاد و توشه به بیابان میرفت؟!
پیرمرد فهمید که آن مرد متوجه اوضاع حساس او شده. کاسه آب را سر کشید و می خواست بلند بشود و برود که مرد گفت: دستپاچه نشو! این جا جز ما کسی پیدا نمی کنی. اگه خوراک مار و مور صحرا نشی، اما از تشنگی و شِن و تنهایی می میری.
پیرمرد عصایش را زمین گذاشت و ناامیدانه به نقطه ای خیره شد. پس از چند لحظه، زیر لب و با حسرت گفت: همه را کشتند! حتی اجازه ندادند که من دو سه تا کتاب بردارم. چنان حمله کردن که همه پا به فرار گذاشتند. و الا اگه مونده بودیم، قلعه رو رو سرمون خراب می کردن.
همین طور که می گفت صورت و چشمانش قرمز و برافروخته می شد و همه ی صحنه هایی را که دیده بود از جلوی چشمانش عبور می کرد.
مرد نزدیک تر نشست و با تعجب پرسید: کی به شما حمله کرد؟
مرد با خشم جواب داد: علی!
مرد با تعجب پرسید: علی؟! مطمئنی؟!
پیرمرد گفت: ما این جنگ و قلعه مون رو به محمد نباختیم، به علی باختیم.
مرد پرسید: کدام جنگ؟! کدام قلعه؟!
پیرمرد با معجونی از خشم و نفرت و ناراحتی و بغض فریاد کشید:«خیبر»
ادامه... 👇