eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.4هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
749 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی سه ماه بعد... داود و پدرش تلاش میکردند که برای خانه مشتری پیدا کنند و حتی حاضر شده بودند که خانه را زیر قیمت بفروشند. اما مشتری یا پیدا نمیشد و یا تا سر معامله می آمدند ولی با شرط اوس مرتضی مبنی بر اجاره دو ساله آن خانه کنار نمی آمدند. تا این که یک روز از زندان تماس گرفتند. نیره خانم گوشی را برداشت. شب به داود گفت: «هاجر از زندان زنگ زده و گفته فردا با بچه ها بیایید که میخوام ببینمتون!» داود پرسید: «سابقه نداشته زنگ بزنه و بگه با بچه ها بیایید!» نیره خانم گفت: «منم از صبح تا حالا تپش قلب دارم. گفته فقط داود با بچه ها بیاد اما دلم طاقت نمیاره. خودمم میخوام بیایم.» داود گفت: «مامان! شاید نیایی بهتر باشه. شاید یه چیزی... حرفی... مسئله ای پیش بیاد و دوباره قلبت...» داود نتوانست نیره خانم را متقاعد کند که با او و بچه های هاجر به زندان نرود. تا این که فردا شد و داود، دست بچه ها را گرفت و به همراه مادرش به ملاقات هاجر رفتند. تا وارد اتاق شدند، با کمال تعجب دیدند که هاجر نشسته و آماده و منتظر! اما همچنان پژمرده و با موهایی که دیگر خیلی رنگ سیاه نداشت. هاجر بغل باز کرد و بچه ها به آغوشش رفتند. نیلو گفت: «قربون مامان خوشکلم برم. مامان دفعه دیگه رنگ بیارم که موهات رنگ کنی؟» هاجر وسط آن قیافه خاموش و مرده، لبش کنار رفت و سرش را تکان داد. سجاد گفت: «مامان دفتر نقاشیمو آوردم. پیش خودت باشه. قصه های گلی و گل آقا را خودم کشیدم.» هاجر دفتر را باز کرد و شروع به تورق کرد. دید چقدر نقاشی های قشنگی کشیده. همین طور که داشت به دفتر سجاد و روسری قشنگ نیلو نگاه میکرد، رو به نیره خانم و داود کرد و گفت: «به بابا بگین دیگه فکر فروش خونه نباشه.» نیره خانم گفت: «تا نفروشیم نمیتونیم بیاریمت بیرون! بذار این کارو با عقل خودمون حل کنیم. تو دیگه دخالت نکن!» داود دستش را آرام روی زانوی مادرش گذاشت. یعنی«مادرجان! لطفا جلوی بچه ها آروم باش و بذار خودم با هاجر حرف بزنم.» داود رو به هاجر گفت: «خوبی آبجی؟ کم و کسر نداری؟» هاجر گفت: «گفتم دست به خونه اون پیرمرد نزنین. دیگه لازم نیست.» داود صاف و راست تر نشست و جدی تر پرسید: «چی شده مگه؟ چیزی عوض شده؟ کاری کردی باز؟» @Mohamadrezahadadpour هاجر همین طور که داشت به آرامی با موهای نیلو بازی میکرد، گفت: «یکی گفت همه بدهی‌ها رو میده... رفت و این کارو کرد... از همشون امضای تسویه حساب گرفت... به منم قول داد تهش از کسی که ادعا کرده بود در امانتش خیانت کردم و پرونده خیانت در امانت برام درست کرده بود رضایت بگیره... ولی بعد از دو سال... ینی الان تقریبا یک ساله که زندانم... دو سال دیگه تحمل کنم، پرونده اونم از گردنم برداشته میشه...»
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی هنریک در حالی که ماسک بر صورت داشت و یک عینک آفتابی درشت به چشم داشت، در تکیه نشسته بود. محمد و اوس کریم هم کنارش نشسته بودند. اوس کریم که خبری از لبخند و شوخی‌های همیشگی‌اش نبود، چشم از هنریک برنمی‌داشت. رو به هنریک گفت: «کجا بودی این همه سال؟ چرا یهو گذاشتی رفتی؟ فکر نکردی چه بر سر حوا و دخترات و ما میاد؟» هنریک که مشخص بود حالش چندان تعریفی ندارد، تا خواست لب وا کند، ناگهان ایران خانم و ملیکا خانم وارد شدند. هنریک پشت به آنها نشسته بود و آنها صورت هنریک را نمیدند. ملکیا خانم فورا با هیجان زیاد گفت: «کجاست؟ هنریکم کجاست؟» خانم مانوکیان خبر برگشتن هنریک را به ایران و ملیکا داده بود و کار محمد را راحت کرده بود. محمد و اوس کریم و هنریک از سر جا بلند شدند. هنریک رو به طرف مادرش و ایران خانم کرد و ماسک و عینکش را برداشت و با صورت غمبار اما مشتاق، به آنها سلام کرد و به پای آنها افتاد. ملیکا دیگر طاقت نیاورد و غش کرد. فشار ایران خانم هم افتاد. با اینکه خانم مانوکیان به آنها گفته بود، اما دیدن چهره ترک خورده و شکسته هنریک برای مادرش و ایران خانم خیلی سخت بود. اوس کریم به دکتر سپرده بود که کسی وارد تکیه نشود. یک ساعت دیگر که آنها حالشان بهتر شد، هنریک شروع کرد به حرف زدن. -وقتی قرار شد که جانبازان شیمیایی رو به آلمان و فرانسه برای درمان بفرستند، و حتی برای اونایی که نمی‌تونستند به اروپا برای درمان برن، خون فرستادند، کسی فکرش نمیکرد که اونا اینقدر نامرد و بی‌وجود باشن که حتی از بچه‌های جانباز و شَل و پَلِ جنگ نگذرن و خون‌های آلوده به رگ و جونِ بچه‌ها تزریق کنن! همه چشمانشان ده‌تا شد! -سفر اول که برگشتم، یادتونه که چقدر حالم خوب بود. یکی دو سال که گذشت، وقتی تمام بدنم تاول زد، دوباره رفتم آلمان. اونجا بود که متوجه شدم منم از خونِ آلوده در امان نبودم و منم به بیماری ایدز دچار شدم. تا این حرف را زد، دنیا و زمین و آسمان روی سر همه خراب شد. ایران خانم محکم به صورت خودش زد. ملیکا با دو دستش به زانوهایش زد و ای وای ای وای کرد. حال اوس کریم و محمد هم با شنیدن آن جملات بد شد. -ایدز بد کوفتی هست. نهفته میشه و اجازه میده یه مدت به زندگی عادیت برگردی. اما وقتی خوب به همه چیز خو گرفتی و فکر کردی چیزی نیست و در حد یه سرماخوردگی عادی هست و برطرف میشه، اون روی سگش نشونت میده. دیگه اون وقته که هم خودت درگیری و هم همسرت درگیره و هم تبدیل میشی به یه موجودِ مریضِ سرافکنده که رو دست عزیزانت باد میکنی. دیگه کی روش میشه به مردم بگه فلان رزمنده ایدز گرفته؟ کی باور میکنه که بخاطر خون‌های آلوده یه مشت از صدام حرام‌زاده‌تر به این حال و روز افتادی؟ ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی شرایط پیچیده بود، پیچیده‌تر هم شد. با گروگان گرفته شدن لنکا توسط لئو، باروتی به هم ریخت. داروین و جوزت خیلی تلاش کردند که باروتی را به حالت معمولی برگردانند. در خانه داروین، سه نفرشان دور هم جمع شدند. باروتی در گوشه ای زانوی غم به بغل گرفته بود و در حالی که بغض داشت، داروین و جوزت رد میشدند و همین طور که کارشان میکردند، با او حرف میزدند تا از این حال و هوا دربیاد. داروین: «باروتی یادته تو زندان اذیتم کردی و گفتم یه کاری میکنم که در طول ماموریت، یه مدت از لنکا جدا بشی؟ خب الان این جدایی اتفاق افتاد. ناراحت نباش. درستش میکنیم.» باروتی: «مگه با بچه داری حرف میزنی؟ این فرق میکنه. اگه لنکا پیش تو بود و چند هفته نمیدیدمش، حداقل خیالم راحت بود. اما این لئو خیلی بی رحمه. مگه ندیدی با آبراهام چیکار کرد؟ یکی نیست به لئو بگه که آخه کدوم حیوون با یه پیرمرد این کارو میکنه که تو کردی؟» جوزت: «لئو شرط گذاشته. گفته لنکا در برابر بنجامین و بچه‌اش. خب این ینی لنکا رو میخواد. لنکا به دردش میخوره. اذیتش نمیکنه.» باروتی: «شک ندارم که اذیتش میکنه. اون خیلی آدم پَستیه. لنکا طاقت نداره.» جوزت: «طاقت چیو نداره؟ دوری از تو؟ شوخیت گرفته؟» باروتی: «جوزت حوصله ندارم. سر به سرم نذار. اون طاقت اذیتای لئو رو نداره.» داروین یک صندلی برداشت و برگرداند و روی آن، روبروی باروتی نشست و گفت: «ما الان چند تا مشکل داریم. یکی جانِ لنکاست. یکی دیگه جانِ بنجامین و لوکا و جِس. از طرف دیگه؛ الان یه جورایی سرنوشت بنجامین و لئو به هم گره خورده. حتی پای لوکا هم وسطه و لئوی پست فطرت اسم لوکا هم آورده.» جوزت: «خب؟» داروین: «بنظرم ما سه تا بدون اون سه تا نمیتونیم تصمیم بگیریم.» باروتی: «تو جای لئو رو نمیتونی پیدا کنی؟ بقیه اش با من!» داروین: «وقتی اینجوری میگی، حتی اگرم بلد باشم، نمیتونم بهت بگم. باروتی ترسناک و غیرقابل پیش بینی نشو! بذار عقلمون برسه و یه تصمیم خوب بگیریم. نذار...» باروتی میخواست حرف های داروین را قطع کند که داروین سرش داد کشید و گفت: «وقتی دارم زر میزنم وسط حرفم نپر!» باروتی دهانش را بست و ادامه نداد. داروین ادامه داد: «نذار وسط این همه بدبختی، نصف بیشتر انرژیمون برای کنترل تو مصرف بشه.» جوزت: «خب برنامه چیه؟» داروین: «با جس تماس گرفتم. اون با بنجامین و لوکا حرکت کردند و تا دو ساعت در خیابونا میچرخن و بعدش باروتی باید بره دنبالشون و با هم بیان اینجا.» جوزت: «اوکی. من چیکار کنم؟» داروین: «همیشه عاشق اونایی هستم که تو عملیات و کار، فقط میپرسن من چیکار کنم؟ مثل تو. تو زحمت بکش و برو خونه بنجامین و جنازه میشل رو بردار و گم و گورش کن.» جوزت: «اوکی. خونه رو هم پاکسازی کنم یا ولش کنم؟ برای اونجا برنامه ای داری؟» داروین: «احتمال میدم جس این کارو کرده باشه و فقط لازم باشه که تو جنازه رو از خونه خارج کنی. اما اگه دیدی...» حرفش ناقص ماند و به فکر فرو رفت. جوزت جلوتر آمد و پرسید: «چی شد؟ الو ...» داروین نگاهی به ساعت انداخت و همین طور که به نقطه ای زل زده بود گفت: «بچه ها خیلی فرصت نداریم.» این را که گفت، باروتی زیر لب یک«یا مریم مقدس!» گفت و خودش را چهاردست و پا به داروین نزدیکتر کرد و گفت: «جان من بگو چی شد؟ چی به ذهنت رسید.» داروین رو کرد به جوزت و گفت: «جوزت بیا اینو از جلوی چشمام دور کن تا یه کاری دست خودم و خودش و خودت ندادم.» سپس رو کرد به باروتی و گفت: «اگه به حرفام گوش ندی و چیزایی که گفتمو مو به مو انجام ندی، کاری میکنم که دیگه مریم مقدس هم نتونه به دادت برسه. اگه لنکا رو میخوای، به من اعتماد کن. تو زندان که به من اعتماد نکردی اما نتیجه خوبی گرفته. ببین اگه اعتماد کنی، چقدر به نفعت میشه.» باروتی سرش را به معنای «باشه تو حالا جوش نیار» تکان داد و از سر جا پاشد و آماده شد و با جوزت زد بیرون. ادامه ... 👇
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آیا آنچه می‌خواهی، همین است که می‌خواهی؟ آیا آنچه می‌کنی، همین است که باید کنی؟ ریموند کارور] محمد غافلگیر شد. با دیدن مادرش هم باقی‌مانده درد و مریضی‌اش را فراموش کرد و هم معجونی از بُهت و شادمانی در وجودش موج می‌زد. با مدیر حوزه هماهنگ کرد و مادرش را به سوئیت ساده‌ای که در ابتدای کوی اساتید بود، بُرد. مادرش دو تا ساک با خود آورده بود. در یکی از آنها وسایل شخصی و لباس‌های خودش و در دیگری، کلی تنقلات و سوغات‌های مادرانه برای محمد و دوستانش آورده بود. -مامان چرا این همه زحمت کشیدی؟ تنهایی چطور این همه چیز میز با خودت آوردی؟ -خیلی نیست. به اندازه‌ی دستم آوردم. این کارتن خرمای تازه برای خودت و این دو تا بسته هم بده به اون دو تا استادی که می‌گفتی بهت محبت دارن. -دستت درد نکنه. چشم. -اینم یه کم پرتقال و لیموشرین جهرمه. گفتم پلاستیکش کنم که خراب نشه. -وای ممنون. چقدر خوب شد آوردی. پرتقال اینجا خیلی شیرین نیست. -این دو پلاستیک، یکیش چایی و یکی دیگه‌اش قند هست. خودم خُرد کردم. -ممنون. دستت درد نکنه. راستی بابا چطور بود؟ -این کلاهو خودم بافتم. گفتم شاید رنگی دوست نداشته باشی، مشکی برات بافتم. -مادر چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ چقدر قشنگ بافتی. بابا هنوز ازم دلخوره؟ -این دفترچه خودمه. وقتایی که نبودی و دلم برات تنگ می‌شد، تو این دفتر می‌نوشتم. یک دفترچه به اندازه کف دست بود که حدوداً بیست سی تا کاغذ دولا شده بود و تبدیل به یک دفترچه نُقلیِ حدوداً پنجاه شصت برگ شده بود که وسطش را با نخ مشکی دوخته بود. محمد وقتی آن دفترچه را باز کرد، دید مادرش با مداد و خودکار و هر چه همان لحظه دلتنگی به دستش می‌آمده، با آن روی دفتر می‌نوشته. -ای جونم ... این بهشته ... چقدر ارزشمنده... تا این که در نهایت، مادر دستش را به ته ساک بُرد و یک پلاستیک از آن درآورد و جواب سوالی را که محمد دو سه بار پرسیده بود را عملی نشان داد. یک پلاستیک کوچک درآورد و روبروی محمد گرفت و گفت: «اینو بابات داد. سلامتم رسوند.» محمد پلاستیک را دو دستی گرفت. آن را باز کرد. دید کمی پول در آن است و یک تسبیح از تربت امام حسین علیه السلام. همه را به طرف صورت و لبانش برد و بوسید و بو کشید. کمی مکث کرد. خیلی آشنا بود. دوباره و عمیق‌تر چشمانش را بست و بو کشید. سپس رو به مادر کرد و گفت: «چقدر این تسبیح بوی بابا میده.» مادر لبخندی زد و گفت: «تسبیح خودشه. از وقتی یک بار رفت کربلا و برگشت، هر شب با همین تسبیح نمازشب میخوند. وقتی دیروز صبح گفتم میخوام برم پیش محمد، دست کرد تو جیبش و هر چی داشت و نداشت گذاشت تو این پلاستیک و این تسبیح هم گذاشت روش و سلامت رسوند و گفت برو!» محمد دوباره تسبیح و پول‌های کمی که با آن بود را بویید و بوسید. مادر گفت: «من اینجا راحتم. تو اگه کار داری، پاشو برو به کار و درس و کتابت برس.» محمد جواب داد: «هیچ کاری مهم‌تر از شما ندارم. همین جا نماز میخونیم و بعدش شام بخوریم و حرف بزنیم.» حوالی ساعت 22 که محمد می‌خواست به حجره برود و پتو و بالشتش را با خودش به سوئیت و کنار مادرش ببرد، وقتی وارد حجره شد، فرهاد در حجره نشسته بود. تا چشمش به محمد خورد، فوراً حتی بدون سلام گفت: «چشمت روشن. مادرت اومده؟» محمد با تعجب پرسید: «سلامت کو؟ آره. از کجا فهمیدی؟» فرهاد : «ساداتی و حسن واسه منوچ تعریف میکردن و منم شنفتم.» محمد: «اصلاً خبر نداشتم. یهو چشمم به مامانم خورد.» فرهاد آهی کشید و گفت: «تهرون تا اینجا مگه چند ساعته؟ اصلاً بگو همین روستای بابابزرگم. مامان و بابای من تا روستامون اومدن اما تا حالا حتی یک بار هم نیومدن درِ این حوزه و بگن اینجا چیکار می‌کنی؟» محمد همین طور که داشت پتویش را تا می‌کرد لبخندی زد و گفت: «بی‌خیال بابا. گرفتارن مردم. راستی خیلی وقته محمود با من حرف نمیزنه. تو چیزی نشنیدی؟ به تو چیزی نگفته؟» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی زنی در طائف بود که علاوه بر زشتی و کراهت منظَر، شبهه یهودی بودن او مطرح بود و «سمیه» نام داشت. درباره چگونگی امکانش حرفی نمی‌زنیم اما اغلب زناکاران جاهلیت اقرار کرده‌اند که حداقل یک بار با سمیه رابطه داشته‌اند! یک روز که ابوسفیان وارد طائف شد، به شراب فروشی «ابومریم سلولی» رفت و پس از نوشیدن شراب و به وجود آمدن حالت مستی، شهوت بر او غالب شد. از ابومریم طلب کنیزکی کرد که با او همبستر شود و ابومریم، سمیه را به او پیشنهاد داد. ابوسفیان وقتی آدرس او را پرسید، ابومریم با دستش به طرفی اشاره کرد و گفت: این مسیر را برو تا به خانه‌ای برسی که بالای سر آن پرچم (علامتی مبنی بر پذیرایی اهل خانه از مردان شهوت ران) است. در بزن و بگو مرا ابومریم فرستاده. ابوسفیان همین کار را کرد و شبی را با سمیه گذراند. بعدها سمیه دارای فرزندی به نام «زیاد» شد که به خاطر مشخص نبودن پدرش، او را «زیاد بن ابیه» یعنی «زیاد پسر باباش» نامیدند. در حوالی ده سالگیِ زیاد، ابوسفیان دوباره هوس سمیه کرد و به طائف آمد و با نشانه‌هایی که از خود در چهره زیاد دید، زیاد را گردن گرفت و گفت از حالا به او زیاد بن ابوسفیان بگویید. بعدها معاویه از این نسب استفاده کرد و زیاد را که انسانی باهوش و مدیر و سنگدل بود برادر خود خواند و در چتر حمایتی خود قرار داد. تا این که زیاد بزرگ شد و به خاطر هوش و سواد و ریاضیاتی که می‌دانست و همچنین ادیب و اهل شعر بودن، مغیرة بن شعبه (همان کسی که به حضرت زهرا سلام الله تازیانه زد و حضرت را مجبور کرد که کمربند علی علیه السلام را رها کند تا بتوانند علی را به زور به مسجد ببرند) او را به عنوان دبیر با خود به بصره برد. زیاد جوری کار کرد و نظر بقیه را نسبت به خود مساعد کرد که در آنجا به چشم عمر بن خطاب آمد. عمر بن خطاب وقتی قائله یمن اتفاق افتاد، به زیاد این فرصت را داد تا با خاموش کردن قائله یمن، خود را نشان بدهد و زمینه را برای تصاحب مسئولیت‌های بالاتر فراهم آورد. زیاد به یمن رفت و کاری کرد که در تاریخ نوشتند و یمن را در هفت شبانه روز تار و مار و غارت کرد و باقی مانده مردم را تابع محض خلیفه کرد و یکی را به عنوان والی یمن منصوب کرد و به مدینه برگشت. ابن خبر مثل توپ صدا کرد و در مدت کمی، از زیاد، چهره‌ای کاردان و اهل سیاست نشان داد. چند سالی گذشت و وقتی علی علیه السلام خلافت را به عهده گرفت، در رکاب علی در جنگ صفین شرکت کرد و هر چه معاویه نامه نوشت و برای زیاد، امان نامه فرستاد، قبول نکرد و محکم سر جای خودش ایستاد. این کار از او چهره‌ای استوار در نگاه مردم ساخت و زبان‌ها به تمجید او گشودند. تا این که پس از صفین، در منطقه‌ای در فارس، بین تخت جمشید و شیراز، شورشی خطرناک رخ داد و علی علیه السلام تصمیم گرفت که زیاد را برای خاموش کردن آن شورش بفرستد. زیاد با تعدادی به طرف حومه شیراز حرکت کردند و پس از پیروزی بر شورش، مدتی را همانجا سپری کرد تا این که نامه‌ای از علی علیه السلام دریافت کرد که زیاد را به عنوان والی شیراز و کرمان منصوب و معرفی کرده بود. در دستگاه استانداری که او در شیراز و منطقه استخر برقرار کرده بود، زنی زیبارو و باهوش و فوق العاده بلندپرواز حضور داشت که مرتب خود را به چشم زیاد می‌آورد و با دلبری و سخندانی و سخنرانی و کتابت دربار زیاد، کم کم مهرش را در دل زیاد جا داد. تا جایی که آن دختر که «مرجانه» نام داشت، اینقدر احساس راحتی کرد که پس از مدتی، خود را به زیاد عرضه کرد و گفت که آرزوی وصلت با زیاد را دارد. زیاد هم از این دختر خوشش آمده بود و این پیشنهاد را پذیرفت و قرار گذاشتند مدتی به صورت مخفیانه محرم باشند تا وقتی فرصتش پیش آمد، با دستگاه خلافت علی علیه السلام مکاتبه و کسب تکلیف کند. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت که یهو مرجانه باردار شد و از مسافرت طولانی که زیاد به کرمان رفته بود استفاده کرد و مدت حمل خودش را گذراند. تا این که چند هفته مانده به برگشتن زیاد، بچه به دنیا آمد. وقتی زیاد به شیراز برگشت و بچه و همسر مخفی اش را دید، ترسید اما دیگر فایده نداشت و مجبور شد برای او اسم انتخاب کند و او را «عبیدالله بن زیاد» نامیدند. ادامه ... 👇