بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پانزدهم
داود با عصبانیت پرید جلوی هاجر و انگشتها و کف دست راستش را محکم گذاشت روی گردن هاجر و او را خواباند روی زمین!! همین طور که هاجر وحشت کرده بود، داود با بغض و فشاری که در دستش جمع کرده بود گفت: «به خدا کاری میکنم که همین جا بمیری. بگو! با دکترش حرف زدی؟»
هاجر به زحمت زیاد، زیر دست و پنجه داود سرش را بالا برد یعنی نه!
داود پرسید: «منصور لعنتی چشه؟»
هاجر که زیر دست و پای داود گرفتار شده بود، ابتدا حرف نمیزد و نگاهش به آسمان بود. اما دید داود واقعا قصد کرده او را خفه کند. دیگر حتی آب دهانش را نمیتوانست قورت بدهد. با دستانش شروع کرد تند تند داود را زد و میخواست به هر ترتیبی شده، خودش را از زیر دست داود نجات بدهد اما نمیتوانست. لحظات سختی بود.
داود جلوی چشمش را خون گرفته بود. بایدبه یک جواب میرسد. باید این کلاف پر پیچ را تا حدودی برای خودش باز میکرد. در حالی که دندانهایش را محکم به هم فشار میداد و مدام از هاجر چک میخورد، دستش را محکمتر روی گلوی هاجر فشار داد و با داد پرسید: «گفتم منصور چه مرگشه؟»
هاجر که دیگر داشت خفه میشد، به زور لبانش را تکان داد و گفت: «ایدز!»
تا این کلمه را گفت، داود دست و پا و کل بدنش سست شد! تا دستانش سست شد، هاجر دست داود را پس زد و داود کنار نشست و هاجر شروع به سرفه کردن کرد. داود همین طور که خشکش زده بود به هاجر گفت: «تو میدونی که ایدز داره اما با دکترش حرف نزدی؟ اصلا وایسا ببینم... خب اگر اینجور باشه که تو هم...»
هاجر که سرفه هایش کمتر شده بود رو به داود کرد و با وحشت گفت: «نه... من چیزیم نیست... فقط منصور مریضه... به قرآن فقط منصور مریضه!»
داود با عصبانیت گفت: «از کجا فهمیدی که منصور مریضه؟»
هاجر گفت: «وقتی که افتاد بیمارستان، همون روز که منم حالم بد شد...»
داود فورا پرسید: «کدوم بیمارستان؟»
داود به فکر فرو رفت. اما باید با بچه ها بازی میکرد و حال بدش را به بچه ها منتقل نمیکرد. رو طرف هاجر گفت: «پاشو خودتو جمع و جور کن. فردا میرم پرس و جو میکنم. نباید نیلو و سجاد اینطوری ببیننت. هاجر یه سوال ازت بپرسم حضرت عباسی درست جوابمو میدی؟»
هاجر همین طور که داشت خودش را جمع میکرد به داود زل زد.
داود پرسید: «هاجر! تو چرا اینقدر بدبختی؟! چرا اینقدر تو سری خوار شدی؟ تو چرا از خودت دفاع نمیکنی؟ چرا به این روز افتادی؟ نه جواب درستی بهم میدی که چرا اینقدر بدهکاری! نه میگی این همه پول چیکارش کردی! نه میتونی ارتباط خوبی با طفل معصومات بگیری! چرا هاجر؟ چی شد؟»
هاجر آهی کشید و همان طور که نشسته بود گفت: «دلسوز نداشتم. کسی نبود یادم بده!»
داود گفت: «تو وقتی مجرد بودی، خیلی اهل درس و این چیزا نبودی. عشقت شده بود عکس و پوستر بازیگرا و فوتبالیست ها. وقتی هم که ازدواج کردی، هیچ تلاشی برای ادامه تحصیلت نکردی. فورا هم که بچه دار شدی. حالا میگیم همه مرده بودند و کسی دلسوز تو نبود. خودت چی؟ خودتم نمیتونستی یه تکونی به خودت بدی؟»
هاجر گفت: «حالا این حرفا دردی دوا میکنه؟»
داود جواب داد: «میخوام دخترت مثل خودت نشه! میخوام سجاد مثل خودت نشه! میخوام...» اینجا که رسید بغضش گرفت.
چند لحظه بعد گفت: «هاجر تو به طلبکارات سند و مدرکی دادی؟»
@Mohamadrezahadadpour
هاجر با غصه و ناراحتی گفت: «به بعضیاشون آره. چاره ای نداشتم. باید اجاره خونه درمیاوردم. باید پول دوا و درمونِ منصور میدادم. خورد و خوراک خودم و بچه هام بود. دیگه باید چیکار میکردم!»
داود دستی به نشانه بدبخت شدیم به سرش کشید و گفت: «وای هاجر! اگه حدسم درست باشه و نتونیم یه جوری این همه طلبکار رو راضی کنیم، دنیا رو سرمون خراب میشه.»
هاجر بلند شد و جلوی داود ایستاد و گفت: «داود باید یه چیزی بهت بگم!»
داود که قندش افتاده بود، نشست لبه تخت. هاجر نشست کنارش. هاجر دستش را روی شانه داود گذاشت و در حالی که چشمش از فشار عصبی قرمز و پر از اشک شده بود گفت: «داود من فکر نمیکنم طلبکارام از من بگذرن. همه کاغذها را من امضا کردم و گردن گرفتم که پرداخت کنم.»
ادامه👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پانزدهم
محمد معمولا صبحانه اش را که میخورد، حوالی ساعت نه و نیم به طرف حوزه میرفت تا از کتابخانه آنجا استفاده کند. اما قبل از اینکه پایش را در حوزه بگذارد، حتما تماس کوتاهی با صفیه میگرفت و مراتب فروتنی و عشق و تملق و چاپلوسیاش را به سمع و نظر قبله عالمش میرساند.
-چطوری بانو جان؟
-الهی شکر. خوبم. فقط ... تحمل دوریت ندارم.
-من بدترم. هر لحظه مخصوصا وقتایی که مطالعه میکنم، فورا یاد تو میفتم و به خودم که میام، میبینم که یک ساعته دارم به تو فکر میکنم.
-محمد میخواستم یه چیزی بهت بگم!
-جانم! چیزی شده؟
-چیزی که ... چه عرض کنم ...
-زود باش. نگرانم نکن.
-محمد داری پدر میشی.
-به به. چه عالی... جاااان؟ چه گفتی؟ شوخی میکنی؟
-نه. جدی میگم. دیروز رفتم آزمایش دادم.
-وای صفیه جدی میگی؟ بگو به خدا!
-به خدا. مگه اینقدر حالم بده. همش میارم بالا.
محمد که قلبش در آن لحظه به نشانِ خوشی و شعف، دو میلیون بار در دقیقه میتپید گفت: «کاش میتونستم همین حالا سوار اتوبوس بشم و بیام. صفیه خیلی خوشحالم کردی.»
-محمد منم خوشحالم اما خیلی میترسم. خیلی حالم بده.
-بابا اینا طبیعیه. نگران نباش. بعد از یه مدت درست میشه.
-بله بله! تو از کجا اینا رو میدونی؟
-ناسلامتی شیش تا خواهر داشتما. به طور میانگین از هر کدومشون دو شکم دیده باشم، میشن ماشالله ماشالله دوازده تا. اگه من ندونم کی بدونه پس؟
ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پانزدهم
دو سه روز گذشت. حوالی ظهر بود که میشل در خانه اش نشسته بود که دید در میزنند. عینکش را درآورد. ابتدا از پنجره به بیرون نگاه انداخت. دید همسایه جدیدشان(لنکا) است. رفت و در را باز کرد. با چهره نگران لنکا روبرو شد.
-سلام
-سلام. شما باید همسایه جدید ما باشین. درسته؟
-درسته. ما به مشکل خوردیم. پدر حالش خوب نیست و داریم میبریمش بیمارستان. نمیتونیم لوسی(سگ) رو تنها بذاریم.
-بیارینش اینجا. با پسرم بازی میکنه.
تا این را گفت، لنکا با دست به لوسی اشاره کرد و لوسی هم سرش را پایین انداخت و وقتی میشل کنار رفت، وارد خانه شد.
-محبتتون رو جبران میکنم
-نگران نباش. پدر حالش خوب میشه.
لنکا رو به طرف ماشین باروتی رفت و سوار ماشین شد.
وقتی میشل در را بست، دید لوسی خیلی مظلومانه رفته و کنج هال نشسته. کنار تلوزیون. میشل، لوکا را گذاشته بود روی صندلی مخصوص بچه ها روبروی تلوزیون. لوکای یک ساله هم با تعجب به لوسی نگاه میکرد و هر از گاهی لبخندی کوچک میزد.
میشل تبلتش را برداشت و روبروی تلوزیون نشست. نگاهی به لوسی انداخت. دید حیوان آرام و بی سر و صدایی است. عینکش را زد و دوباره به مطالعه اش مشغول شد.
〽️از یک سو؛
داروین و جوزت در خانه امن با دوربین بسیار ریزی که در گردنبند نامرئیِ لابلای موههای گردن لوسی بود، به طور واضح میشل و لوسی و خانه و زندگیاش را میدیدند. لوسی حیوان شیطون و بازیگوشی نبود و حرکات تند و سریع سر و گردن نداشت که نشود از دوربین به اطرافش نگاه کرد.
-جوزت: «من تا حالا سگ ماده به این باهوشی ندیدم.»
داروین: «منم همینطور. تا وقتی بوی سرخ کردنی نشنوه، عالیه. یک سالی که آبراهام تربیتش کرد، فوق العاده شد.»
-الان باید چیکار کنه؟
-بشین نگاه کن. کم کم بلند میشه و خیلی عادی، تو خونه میگرده و همه چیزو نشونمون میده.
ده دقیقه گذشت. لوسی بلند شد. همین طور که داشت حرکت میکرد، لوکا با چشمان کودکانه اش او را تعقیب میکرد و گاهی از دیدن او به وجد می آمد و صدای ذوق از خودش درمیآورد.
چون بی سر و صدا بود و فقط گاهی صدای زوزه ضعیفی از او شنیده میشد، حواس میشل را پرت نکرد. همین طور داشت میگشت و برای خودش بازی اما برای داروین و جوزت جاسوسی میکرد که ...
〽️از سوی دیگر؛
لیام در خانه ای دیگر، همین طور که تازه از حمام بیرون آمده بود و داشت سرش را با حوله خشک میکرد، چشمش به مانیتور خورد و دید که یک سگ در خانه بنجامین و میشل در حال بازیگوشی است. اول توجه نکرد و رفت سراغ آینه و موهایش را با سشوار خشک کرد. سپس شروع به شانه زدن موها و حالت دادنش با سشوار کرد که در گوشه آینه که تصویر مانیتور در آنجا افتاده بود، دید که لوسی از آشپزخانه درآمد و به طرف اتاق خواب رفت.
دست از شانه و سشوار برداشت و دقیق تر به آن نگاه کرد که ناگهان شنید میشل همین طور که سرش پایین است و تبلت در دست دارد او را صدا زد: «لوسی ... لوسی کجایی؟»
لوسی با شنیدن اسمش فورا تغییر مسیر داد و به طرف میشل و لوکا رفت. لیام دید وضعیت عادی است و به کارش ادامه داد. اما خبر نداشت که لوسی در بین پنجه های دست و پایش دو سه تا مینی میکروفن به همراه داشت که آن را در دو سه نقطه از مسیری که طی کرد، جا گذاشت و کسی هم نفهمید.
از وقتی آن مینی میکروفن ها فعال شد، داروین به جوزت گفت: «اینا فقط پنج روز کار میکنن. ما فقط پنج روز فرصت داریم که اطلاعاتی که میخوایم جمع کنیم و کارو تموم کنیم.»
جوزت گفت: «کار من کی شروع میشه؟»
داروین همین طور که مشغول تنظیم صدای خانه میشل بود جواب داد: «زیاد طول نمیکشه. آماده باش!»
ادامه ... 👇
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پانزدهم
[زندگی را باید رو به جلو زیست، اما تنها با نگاه به گذشته میتوان آن را فهمید. سورن کییرکگور]
یکشنبه شب بود. درس استاد تولّایی بیشتر از یک ساعت و نیم طول کشید. چون جلسهای بود که قرار گذاشته بودند که محمد هر چه سوال از جلد اول و دوم تاریخ فلسفه کاپلستون داشت، میتوانست بپرسد. البته سوالاتش در آن جلسه تمام نشد. چون محمد همیشه درباره قرون وسطی سوال داشت و هر وقت، هر سوالی که جوابش را میفهمید، سوال دیگری در ذهنش زاده میشد.
کمی دیر شد اما چون پدر مهدی هماهنگ کرده بود که محمد در یکشنبه شب با آن استادی که معرفی کرده بود تلفنی گفتگو کند، مسیر از منزل تولّایی را تا کیوسک تلفن حوزه را دوید. باران زیبایی هم در حال باریدن بود. چتر نداشت. یک پلاستیک روی سرش کشید و راه افتاد. همین طور که به طرف کیوسک میدوید، با خودش حساب کرد و متوجه شد که از شبی که از جهرم برگشته بود تا آن شب، حتی یک روز هم خورشید را ندیده. از بس هوا بارانی و ابری بود.
به کسیوسک تلفن رسید و بسم الله گفت و تلفن را برداشت. کاغذی که در جیبش بود و با دستخط مهدی، روی آن شماره تلفن نوشته شده بود را درآورد. کاغذ خیس شده بود اما شمارهها قابل خواندن بود. بوق خورد... بوق اول... بوق دوم ... بوق سوم ... گوشی را برداشت...
-بله
محمد هول شد و لکنتش عود کرد. کمی تمرکز کرد و نفس عمیق کشید.
-الو سلام.
-سلام. بفرمایید.
-ببخشید مزاحم شدم. من یادم رفته که اسم شما را از دوستم بپرسم. من حدادپور هستم. قرار بود امشب با شما درباره کلاس عهدین گفتگو کنم.
-بله. آخوند هستید؟ درسته؟
-طلبه هستم. پایه چهار و پنج دارم میخونم.
-بسیار خوب. بفرمایید.
-خواهش میکنم. شما بفرمایید که کی و کجا خدمت برسم؟ و شرایطی اگه دارین بفرمایید تا بدونم.
-شما تحمیلیترین شاگردی هستی که مجبورم قبول کنم.
-کی شما رو مجبور کرده؟ پدر آقامهدی؟
-نمیدونم بابای مهدی هست یا نه؟ اما دوست مشترکمون. من با شما هم عقیده نیستم و این خیلی منو آزار میده.
-من راضی به آزار شما نیستم اما مطمئن باشید که اذیت نمیکنم. نمیدونم چی بگم؟ من فقط میخوام یاد بگیرم.
-خوشبین نیستم. کلاً به شماها نمیشه اعتماد کرد.
-خب الان تکلیف من چیه؟ میشه خواهش کنم یه فرصت به من بدید؟
-باشه. با فرصت موافقم. اما دو تا شرط دارم.
-بفرمایید.
-یکی این که من پول میگیرم. و پولی که میگیرم، به دلار میگیرم.
محمد با شنیدن این حرف خیلی تعجب کرد. او تا آن لحظه، حتی یک دلار را به چشم و از نزدیک ندیده بود. چه برسد که بخواهد پول یک کلاس خصوصی را با دلار محاسبه و پرداخت کند!
وقتی دید محمد سکوت کرده، ادامه داد و گفت: «دومیش هم این که باید بیایید خونمون. من جایی نمیام.»
محمد که هنوز از شوک خارج نشده بود، پرسید: «ببخشید منزلتون کجاست؟»
-ما ساری هستیم. خودِ ساری. اگر پولی که گفتم را بتونید پرداخت کنید، میتونم به مدت سه ماه، هفتهای یک جلسه سه ساعته با شما باشم. که جمعاً حدوداً میشه 36 تا نهایتاً چهل ساعت. بنظرم منصفانه است.
محمد که بهم ریخته بود اما نمیخواست آن فرصت را از دست بدهد، نفس عمیقی کشید و برای یک لحظه چشمانش را بست. شاید سه چهار ثانیه نشد که خیلی مصمم چشمانش را باز کرد و گفت: «باشه. قبوله. از همین هفته شروع کنیم؟»
آن طرف خط که معلوم بود انتظار پذیرش فوری از سوی محمد نداشته، پرسید: «امشب یکشنبه است. ینی فردا میشه دوشنبه. قرار ما میتونه جمعهها از ساعت 9 صبح...»
که محمد فوراً وسط حرفش پرسید و گفت: «ببخشید من شبهای جمعه تا صبح کتابخونه هستم. لطفاً بندازید عصر جمعه. میشه؟»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پانزدهم
⛔️سال بیست و شش قمری
وقتی فاطمه کلابیه قدم به خانه امیر مومنان گذاشت، همه فرزندان زهرای اطهر ازدواج کرده بودند و صاحب همسر و فرزند بودند. الا حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام.
درباره علل دیر ازدواج کردن امام حسین علیه السلام چندان سخنان دقیقی در تاریخ نیامده. از آنچه از مسلمات تاریخ استفاده می شود این است که ایشان علاوه بر یاری رساندن به خلفا به امر امیرمومنان، در مواردی که بسیار نیاز به کمک داشتند، دارای مشاغل متعددی بودند که سبب شد ازدواج ایشان اندکی بیش از سایر ائمه هدی علیهم السلام به تاخیر بیفتد. به خاطر همین به ایشان قلیل العیال می گویند. چون هم همسران کم و هم تعداد فرزندانشان زیاد نبود.
وجود مبارک امام حسین علیه السلام عمده فعالیت خود را در بخش کشاورزی و آبادی و عمران چندین باغ در اطراف مدینه معطوف کرده بودند.
اما ایشان از تجارت هم غافل نبودند و چندین کاروان تجاری از مدینه به شهرها و کشورهای مختلف گسیل داشته و مدیریت می کردند. لذا وضع مالی ایشان مانند برادر بزرگوارشان بسیار خوب بود و مردم و فقرای مختلف و زیادی را در پوشش خود قرار داده بودند.
یک سال از ازدواج فاطمه کلابیه با امیر مومنان گذشت. تا اینکه بانو باردار شدند و در در ماه شعبان سال بیست بیست و شش قمری، شیر پسری را به دنیا آوردند.
با خبر وضع حمل ایشان، فرزندان امیرمومنین برای عرض تبریک به خانه امیر مومنان رهسپار شدند. نکته جالب توجه آنجاست که هیچ کس به خود اجازه دیدن آن طفل را زودتر از امیر مومنان نداد. لذا همه گرد بستر فاطمه جمع شده و به ایشان تبریک و شادباش می گفتند.
تا اینکه امیر مومنان وارد منزل شدند و مستقیم به اتاق فاطمه رفتند. همه جلوی پای حضرت بلند شدند و احترام کردند. امیرمومنان به فاطمه عنایت کردند و پس از التفات و احوالپرسی پرسیدند: نوزاد کجاست؟
فاطمه نهایت ادب دانی را به منصه ظهور نهاد و جواب داد: «پسرتان در آن اتاق است» نگفت پسرم! فرمود پسرتان.
امیر مومنان خود به آن اتاق رفتند و دیدند پسری ماه تر از ماه، دارای استخوان بندی شیرزادگان، بسیار گرم و دلنشین در گهواره آرمیده است.
بسم الله گفتند و نوزاد را از گهواره بلند کردند و لبخندی از آن جنس لبخندهای ته دلی و پدر و پسری به آن قرص قمر کردند و با خود از اتاق خارج کردند تا بقیه هم آن تکه ماه را ببینند.
همه اطراف پدر و پسر جمع شدند و ذوق می کردند. گویا وقت قنداق کردن آن نوزاد، نتوانسته بودند دستان مبارکش را در قنداق بگذارند، کسی حریف نشده بود و نوزاد دستانش را از قنداق جدا می کرده.
امیرالمومنان تا چشمشان به دست آن نوزاد خورد، از نوک انگشتانش بوسه باران کردند تا بازوهای کودک را بوسیدند.
دوباره این حرکت تکرار شد. فاطمه از پس جمعیت میدید که امیر مومنان سر در آغوش کودک کرده و اذان و اقامه گفتند.
وقتی اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ طفل تمام شد، همه دیدند که مولا دستان پسرش را دوباره چنان بوسه باران کرد که دل اهل منزل آب شد.
ناگهان امیرمومنان سر از آغوش طفل بلند کردند و چشم همه به صورت مبارک امیرمومنان خورد و دیدند تمام صورت و محاسن مبارک به اشک چشمشان آغشته شده است!
دل فاطمه کٓنده شد. پرسید: آقاجان در بدن طفل نقص و مشکلی است؟
امیر مومنان طفل را به پسر ارشدشان امام مجتبی دادند تا بقیه هم از دیدن و بوسیدن طفل لذت ببرند. اما فاطمه متوجه دگرگونی حال مولا شد. فاطمه چشم از طفل برداشته بود و فقط به صورت و لب مبارک امیرمومنان چشم دوخته بود.
امیر مومنان حال مادر طفل را درک می کرد اما فاطمه را با عظمت تر از این می دانست و می شناخت که بخواهد یک راز تاریخی را از او مخفی کند.
ادامه... 👇