eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
102.6هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
753 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی از ورود کاروان امام حسین به کوفه جلوگیری کردند. ایشان زمانی که از مدینه خارج شدند با حدود نود نفر از یاران و خانواده خارج شدند. وقتی می‌خواستند از مکه خارج شوند حدوداً با هشتاد و دو نفر خارج شد. اما وقتی می‌خواستند وارد کربلا بشوند با حدود صد و چهل و پنج نفر وارد کربلا شدند. ی کی از یاران امام حسین که حتی شب و روز عاشورا را هم درک کرد و در لشکر امام حسین بود اما دقایق آخر ترسید و از لشکر امام جدا شد و با اسبی که در خیمه‌اش از بقیه مخفی کرده بود، پا به فرار گذاشت «ضحاک بن عبدالله مشرقی» بود. او راوی اصلی اغلب مقاتل (کتاب‌هایی که از حوادث و جزئیات واقعه کربلا روایت کرده‌اند) است و می‌گوید: منهای من که تنها کسی بودم که در روز عاشورا فرار کرد، هر کسی می‌خواست برود، شب عاشورا رفته بود. نهایتاً سی و دو نفر سواره و چهل نفر پیاده نظام ماند که جمعاً هفتاد و دو نفر می‌شدند. اما در مقابل، ابن زیاد موفق شده بود که حدود سی هزار نفر را در چند مرحله به کربلا بفرستد. امام در روز سوم یا چهارم محرم سال شصت و یک هجری، وارد کربلا شدند. البته در حالی که لشکریان «حر بن یزید ریاحی» از یکی دو منزل قبل‌تر، سایه به سایه لشکر امام را تعقیب و همراهی کرد. همان روز، عمرسعد هم با لشکرش وارد کربلا شد. عمرسعد از وقتی با امام مواجه شد و زمام لشکر و مدیریت کل سپاه را از حر بن یزید گرفت، با امام حسین از درِ گفتگو درآمد و تشکیل جلسات داد و رفت و آمدهایی با امام انجام گرفت. این مسئله بر شمر خیلی سخت آمد. اما چون باید زیر دست عمرسعد کار می‌کرد، حق اعتراض نداشت. به خاطر همین، نیمه شب چهارم محرم از لشکر خارج شد و مستقیم به طرف عبیدالله رفت و پس از شرکت در نماز جماعت صبح مسجد کوفه، با ابن زیاد خصوصی صحبت کرد. - عمرسعد این کاره نیست. مسخره مون کرده. فرستادیش برای جنگ اما داره مذاکره می کنه. - چرا؟ فکر می‌کنی چی تو ذهنشه؟ - می خواد دستش به خون حسین آلوده نشه. امیر! ما بیکار نیستیم و برای شما این همه از همه جا آدم نیاوردیم که آقا دلش مذاکره بخواد و همه چیز رو بدون خونریزی تمام کنه. - شمر! شنیدم یزید هم داشت تو تصمیمش مردد می‌شد اما تو رفتی و باهاش حرف زدی و کاری کردی که رو تصمیمش مصمم باشه. درسته؟ - امیر! من یا بهتره بگم ما باید تا دهم محرم حتماً تمامش کنیم. باید نسل امامت شیعه منقطع بشه. بیعت و عدم بیعت با یزید و این چیزا همش حرفه. ما باید همین الان نسل امامت را بزنیم. الان بهترین زمان و تاریخ هست. اگر این فرصت از ما سلب بشه و اگر (طبق وعده‌های کتب مقدس) نسل حسین ادامه پیدا کنه، دیگه باید فاتحه یهود و بنی امیه و همه و همه رو بخونیم. عبیدالله به خدمتکارش اشاره کرد که قلم کاغذ بیاورد. در همان فاصله از شمر پرسید: گفتی دهم محرم؟ چرا؟ شمر جلوتر رفت و گفت: کواکب و افلاک، فقط روز دهم محرم را برای جنگ خوب و خوش یُمن می دونن. آنچه نگفت اما بعدها نقل کردند این بود که دهم محرم، تقریبا مصادف با «یوم کیپور» بود. یهودیان معتقد بودند که اگر هر جنگ و خونریزی علیه اسلام و شیعه اتفاق بیفتد، به نفع یهود و اهل کتاب تمام خواهد شد. حتی قرن‌ها قبل، یوم کیپور را روز شادی و جشن معرفی کردند و گفتند که اگر خون بزرگی در شمال فرات ریخته شود، شادی یهود کامل خواهد شد و می‌تواند به پادشاهی کل عالم و بقای ابدی سلام کند. ادامه ...👇
👈 در بخشی از کتاب داوود نبی (بخش عهد قدیم کتاب مقدس) آمده که: [خداوند در شمال فرات قربانی دارد. سری از پشت سر در شمال فرات بریده خواهد شد. ناموس بهترین خلق خدا را می‌بینی که از خیمه‌های رنگین خارج شده و جلوی حرامزادگان آورده می‌شوند. استخوان‌های سینه او زیر سم اسبان و نعل‌های تازه خرد خواهد شد.] عبیدالله بن زیاد نامه تند و سفتی به عمرسعد نوشت و آن را به شمر داد و او هم فی الفور روانه کربلا شد. شمر با غلامش و تعدادی از یاران مخصوص عبیدالله نزد عمر سعد رفت و نامه ابن زیاد را به او داد. ابن زیاد مختصر و مفید نوشته بود که «یا کار حسین را تمام کن و یا اداره لشکر را به شمر واگذار کن!» عمر سعد وقتی نامه را خواند، اخلاقش کلاً عوض شد و جوری عرصه را مدیریت کرد که فرماندهی به دل شمر بماند. غافل از آنکه شمر اصلاً دنبال فرماندهی نبود. بلکه دنبال همان بود که در خلوت به ابن زیاد گفته بود. یعنی انقطاع نسل امامت در شیعه! امام حسین علیه السلام آخرین نامه‌اش را روز سوم محرم به اهل کوفه نوشت. روز چهارم محرم، «قاضی شُرَیح» که حاکم شرع کوفه بود به منبر رفت و جوری خطبه خواند که دل کسانی که یک ذره ته دلشان با امام حسین بود، خالی کرد و با فتوایی که علیه امام داد تیر خلاص را به کوفه زد و باقی مانده کوفیان نیز علیه امام حرکت کردند. روز پنجم محرم، جمعیت عظیم در کربلا علیه امام حسین جمع شد. روز ششم از کوفه فقط حبیب بن مظاهر و غلامش و چند نفر که شاید به تعداد انگشتان یک دست نبودند موفق شدند که به امام حسین بپیوندند. روز هفتم محرم، آخرین مذاکره ابن سعد با امام حسین بود که متاسفانه پس از مذاکره، ابن سعد آب را روی لشکر امام بست. از روز هشتم محرم در خیمه‌ها قطع و قحط آب شد و شرایط بر اهل بیت علی الخصوص زنان و کودکان بسیار سخت گذشت. تا اینکه روز نهم محرم، محاصره خیمه‌ها شدیدتر شد و با آمدن و الحاق عده‌ای تازه نفس به لشکر عمر سعد، عملاً کربلا به خود شرایط جنگی گرفت و آخرین دستور صادر شد: «احدی از لشکر حسین حق خروج از کربلا را ندارد. حتی زنان و کودکان» و این چنین بود که بار فشار زیادی به یاران و اهل بیت گرامی امام حسین علیه السلام وارد شد. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی روز نهم محرم و به روایتی روز هشتم، ولوله‌ای در اردوگاه دوست و دشمن افتاد. برای لشکر عمر سعد بهتر بود که جهت کار تبلیغاتی و اثبات حقانیت یزید و اثبات از عدل و انصاف و مقبولیت خارج شدن حسین، اطراف حضرت را تا می‌توانند خالی کنند. اگر فقط یک نفر از اهل بیت پیامبر، یعنی همان‌ها که از مدینه با حضرت خارج شدند، از ایشان در کربلا جدا می‌شد، حتی اگر به لشکر عمر سعد هم نمی‌پیوندید بلکه راهش را می‌گرفت و می‌رفت، یزید و عبیدالله و عمرسعد، ده هیچ از امام حسین جلو می‌افتادند. حدود بیست و دو سال انواع سم پاشی‌ها در زمان معاویه و یزید توسط منبریان درباری و حکم صریح شُریح که حاکم شرع بود و تربیت آن همه ضد ولایت در اقصی نقاط بلاد مسلمین، کار را راه می‌انداخت و کافی بود. اما انگار آن صحنه کثیف سیاسی یک چیزی کم داشت که اگر آن را پر می‌کردند گُل آخر را زده بودند. و آن، جدا شدن یک نفر از خانواده و یا یاران خاص حسین از ایشان بود. به همین خاطر، شمر دست به دامن مسائل قومی و قبیله‌ای شد و از هم قبیله بودن راعیه (مادرش) و حضرت بانو ام البنین (مادر عباس) استفاده کرد و با اجازه عمرسعد، به شکار شاه ماهی و نگین انگشتری و قمر منیر اهل بیت رفت. آن موقع امام دستور داده بود که پشت خیمه‌ها خندق بکنند تا دشمن نتواند از پشت سر حمله کند. شمر تا پشت خندق آمد و صدایش را کشید روی سرش و فریاد زد: کجاست پسر خواهر من؟ کجاست پسر فاطمه کلابیه؟ کجاست هم قبیلة من و بنی کلاب؟ پسران ام البنین کجا هستند؟ ابالفضل العباس با آن همه شجاعت و درایت و همه چیز تمامی، وقتی پی به حیله شمر برد و فهمید که چه نقشه کثیفی در سر دارد، از امام اذن گرفت که با یک تیر، لب و گوش شمر را به هم بدوزد. اما امام فرمود: برو ببین چه کارت داره! همة نگاه‌ها به ابالفضل بود. از دشوارترین صحنه‌هایی که برای ابالفضل اتفاق افتاد، همان بود که برایش توسط یک زنازاده یهودی الاصل امان نامه بیاورند و همه به او نگاه کنند. امر، امر امام حسین بود و ابالفضل گفت چشم و به راه افتاد. همین طور که خشم در وجودش موج می‌زد و به طرف شمر حرکت می‌کرد، ناگهان چشمش به زینب خورد و برقش گرفت. زینب به محض اینکه ابالفضل چشم برگرداند و او را دید، چشمش را از ابالفضل برداشت و به زمین چشم دوخت. روبروی شمر ایستاد و فرمود: چی می خوای؟ شمر با لحنی دلسوزانه گفت: خواهرزاده! من برای تو و سه برادرت امان نامه گرفتم. ابالفضل فرمود: خدا هم خودتو لعنت کنه و هم امان نامه‌ات! من امان نامه داشته باشم اما پسر فاطمه در امان نباشد؟! همین! عباس مکالمه را رها کرد و مسیرش را به طرف پشت خیمه‌ها کج کرد و رفت. شمر دیگر جرئت ادامه مکالمه را نداشت. هیچ نگفت و برگشت. ابالفضل این قدر عصبانی و ناراحت بود که احدی به خود جرئت نداد که دنبال سرش برود. الا زینب کبری. ابالفضل کم سن و سال نبود. سی و پنج شش سال سن داشت. اما وقتی داشت ماجرا را برای زینب تعریف می‌کرد، خشمی توام با اشک در وجودش غلیان داشت. -امان نامه آورده بود! -خب بیاره برادرجان! اهمیت نداره. تو چرا اینقدر ناراحتی؟ - ناراحت نباشم؟ این مردک در من چه دیده که رفته از عبیدالله برای من امان نامه گرفته؟ زینب دید عباس درد عمیق و جانکاهی دارد. از آن جنس دردها که حاکی از نوع متعالی و بلندمرتبه غیرت و بصیرت خاص خود عباس است. خواهر است دیگر. جلوتر رفت و کمی بیشتر با عباس گفتگو کرد. آرامش کرد. اما از آن ساعت به بعد، دیگر احدی عباس را با لبخند ندید و همواره جدیت فوق العاده ای در چهره مبارکش به چشم می‌خورد. ادامه ... 👇
تیر شمر به سنگ خورد و نتوانست عباس را شکار کند. یهود همیشه تیرهایش را قبل از میدان سمّی و قبل از پیکار، به قلب و روان سردار و سرباز طرف مقابلش شلیک می‌کند. امان نامه و یا هر سندی دال بر صلح و راحتی در زمانی که در شُرُف جنگ هستند، یعنی در حاشیه میدان نبرد و در نقطه و لحظه صفر عملیات، از بزرگ‌ترین مهارت‌های عملیات روانی است که یهود در آن عرصه حرف دارد برای گفتن! همان گونه که در چهار نبردی که در دوران رسول خدا بین ایشان و یهود شکل گرفت و یهود در دقیقه صفر، زمانی که می‌دانست حریف اسلام نمی‌شود، برای برهم زدن آرایش نبرد سپاه اسلام، یا اقدام به مذاکره می‌کرد و یا پیشنهاد مصالحه می‌داد و یا نهایتاً اگر احساس می‌کرد دست برتر در میدان دارد، مسئله امان نامه را مطرح می‌کرد. لازم به ذکر است که موضوع امان نامه، در جریان مسئله مسلم بن عقیل در معرکه کوفه هم مطرح شد. اما ایشان چون اذن جهاد نداشت، فقط دفاع کرد و نهایتاً امان را پذیرفت اما عبیدالله زد زیر امان نامه و جناب مسلم را به بدترین وضع ممکن شهید کردند. کلاً یا باید کاری به کار یهود نداشت و یا اگر با او دشمنی کردی، باید تا قیامت و یا تا زمانی که یکی از شما دیگری را حذف نکرده، دشمنش باشی و با او بجنگی. اگر ثانیه‌ای به امان و عهد و سیاهه‌اش توجه و اعتماد کردی، قبلش فاتحه خودت را بخوان. در هیچ عرصه‌ای از کربلا، اباالفضل را اینقدر خشمگین و عصبانی نمی‌بینید. اینقدر آن صحنه و لحظات بهشان سخت گذشت که شاید به خاطر همان، هشتاد سال بعد، امام صادق علیه السلام در زیارتنامه ابالفضل العباس فرمودند: [قَتَلَ اللّهُ أُمَّةً قَتَلَتْكُمْ بِالْأَيْدِي وَالْأَلْسُنِ] خدا بکشد قومی را که تو را با دست و زبانش کُشت. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی تا این که عاشورا شد... یا همان «یوم کیپورِ» یهودی! اباعبدالله الحسین حتی تا آن روز هم دست از روشنگری نکشید و از مدینه تا کربلا، هیچگاه از سخنرانی و گفتگو و مباحثه و مذاکره و نصیحت و خیرخواهی دست نکشید. از جمع‌های کوچک دونفره گرفته تا سخنرانی جلوی لشکر چندین هزار نفره. تا این که... ساعت ۵:۴۷ اذان صبح امام علیه السلام بعد از نماز صبح برای اصحابش سخنرانی کرد. آنها را به صبر و جهاد دعوت کرد. و بعد دعا خواند: «اللهم انت ثقتی فی کل کرب... خدایا تو پشتیبان من هستی در هر پیشامد ناگواری» طرف مقابل نیز نماز را به امامت عمر سعد خواند و بعد از نماز صبح به آرایش سپاه و استقرار نیرو مشغول شدند. حدود ساعت ۶ امام حسین علیه السلام دستور داد تا خندق‌ها را با خاربوته ها پر کنند تا بعد آن را آتش بزنند و مانع از حمله سپاه از پشت سر بشوند. ساعت ۷:۰۶ طلوع آفتاب کمی بعد از طلوع آفتاب. امام سوار بر شتری شد تا بهتر دیده شود. روبه روی سپاه کوفه رفت و با صدای بلند برای آنها خطبه‌ای خواند. صفات و فضایل خودش و پدر و برادرش را یادآوری کرد و اینکه کوفیان به امام علیه السلام نامه نوشته‌اند. حتی چند نفر از سران سپاه کوفه را مخاطب قرار داد و از حجّار بن ابجر و شبث ربعی پرسید که مگر آنها او را دعوت نکرده‌اند؟ آنها انکار کردند. امام نامه‌هایشان را به طرف آنها پرتاب و خدا را شکر کرد که حجت را بر آنها تمام کرده است. یکی از سران جبهه مقابل از امام علیه السلام پرسید چرا حکم ابن زیاد را نمی‌پذیرد و آنها را از ننگ مقابله با پسر پیامبر نمی‌رهاند؟ اینجا امام آن جمله معروفشان را فرمودند: «أَلَا وَإنَّ الدَّعِیَّ ابْنَ الدَّعِیِّ قَدْ رَکَزَ بَیْنَ اثْنَتَیْنِ: بَیْنَ السِّلَّه وَالذِّلَّه؛ وَهَیْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّه ... فرد پستی که پسر فرد پست دیگری است، من را بین کشته شدن و قبول شدن و قبول ذلت مجبور کرده. ذلت از ما دور است.» سخنرانی امام علیه السلام حدوداً نیم ساعت طول کشده است. حدود ساعت ۸ بعد از سخنرانی امام علیه السلام چند نفر از اصحاب آن حضرت به روایتی بُرَیر که «سید القرآء» (آقای قرآن خوان‌های) کوفه بود، و به روایتی زهیر خطاب به کوفیان سخنان مشابهی گفتند. بعد از سخنان زهیر و بریر، امام فریاد معروف «هل من ناصر ینصرنی» را سر داد. چند نفری دچار تردید شدند؛ از جمله حُر. فرد دیگری به نام ابوالشعثا و دو برادر که در گذشته عضو خوارج بودند. بعید نیست که کسانی دیگری هم با دیدن شدت گرفتن احتمال جنگ، از سپاه کوفه فرار کرده باشند. حدود ساعت ۹ روز به وقت چاشت رسیده بود که شمر به عمر سعد پرخاش کرد که چرا این قدر تعلل می‌کند؟ عمر سعد عاقبت رضایت به شروع جنگ داد. اولین تیر را به سمت سپاه امام علیه السلام رها کرد و خطاب به لشگریانش فریاد زد: «نزد عبیدالله شهادت بدهید که من اولین تیر را رها کردم.» بعد از انداختن تیر توسط عمر سعد، کماندارهای لشکر کوفه همگی با هم شروع به تیراندازی کردند. امام به یارانش فرمودند: «اینها نماینده این قوم هستند. برای مرگی که چاره‌ای جز پذیرش آن نیست. آماده شوید.» چند نفر از سپاه امام در این تیر باران کشته شدند. (تعداد دقیق را نمی‌دانیم. تعداد کشتگان تیر اندازی. با تعداد کشتگان حمله اول ۵۰ نفر ذکر شده است.) ادامه ... 👇
اباعبدلله سراسیمه خود را بر پیکر قطعه قطعه برادر رساند. دشمن کمی به عقب رفت. امام علیه السلام برای دومین بار، بعد از مرگ برادر عزیزش گریه کرد و فرمود: «اکنون دیگر پشتم شکست.» حدود ساعت ۱۵ امام علیه السلام به طرف خیمه‌ها برگشت تا خداحافظی بکند. همچنین پیراهنش را پاره پاره کرد و پوشید تا بعداً در وقت غارت کردن توسط دشمن برهنه‌اش نکنند. وقت وداع با اهل بیت، می‌خواست با کودک شیرخواره‌اش علی اصغر وداع کند که حرمله تیری به حلقوم کوچک آن دردانه شلیک کرد و با همان شلیک، سر از تن آن شش ماهه جدا شد. امام علیه السلام به میدان رفت اما کمتر کسی حاضر به مقابله با ایشان می‌شد. بعضی تیر می‌انداختند و بعضی از دور نیزه پرتاب می‌کردند. شمر و ده نفر به مقابله با امام علیه السلام آمدند. بعد از شهادت امام، بر پیکر مبارکش جای ۳۳ زخم نیزه و ۳۴زخم شمشیر شمرده شد. در مقاتل نوشته‌اند زمانی که امام در آستانه شهادت بود کسی جرات نمی‌کرد به سمت ایشان برود. اهل حرم از صدای اسب ایشان ذوالجناح متوجه شده و بیرون دویدند. نوجوانی به نام عبدالله بن حسن علیه السلام دوید و به طرف مقتل امام آمد. اما دشمن او را در بغل عمویش به شهادت رساند. امام ناراحت شدند و کوفیان را نفرین کردند: «خدایا باران آسمان و روییدنی زمین را از ایشان بگیر!» ساعت ۱۶:۰۶ اذان عصر وقت شهادت امام علیه السلام را وقت نماز عصر گفته‌اند. حمید بن مسلم می‌گوید: پیش از آن که حسین کشته شود، شنیدم که می‌گفت: «به خدا پس از من کس را نخواهید کشت که خدای از کشتن او بیش از کشتن من بر شما خشم آرد.» سپس شمر فریاد زد که: «منتظر چه هستید؟ مادرهایتان به عزایتان بنشینند، بِکُشیدش!» در این حال، «سِنان بن انس» به طرف امام حمله برد و نیزه‌اش را در قلب امام علیه السلام فرو برد. اما کافی نبود... شمر به گودی قتلگاه رفت و روی سینه اباعبدالله نشست... در حالی که عده‌ای از لشکریان عمرسعد بدون شمشیر و روی کوه ندبه برای امام حسین گریه و دعا می‌کردند و عده دیگر هلهله می‌کردند و آهنگ شادی سر داده بودند، سر پسر فاطمه زهرا را از پشت سر ... با شمشیر ... با دوازده ضربه به گردن مبارکش ... از تن جدا کرد... حدود ساعت ۱۷ بعد از شهادت امام علیه السلام، عده‌ای از بنی دارم لباس‌های آن حضرت را غارت کردند که نوشته‌اند تمام این افراد بعدها به مرض‌های لاعلاج دچار شدند. غارت عمومی اموال امام حسین علیه السلام و همراهانش آغاز شد. عمر سعد ساعتی بعد دستور توقف غارت را داد و حتی نگهبانی برای خیمه‌ها گذاشت. یکی از شیعیان بصره به اسم «سوید بن مطاع» بعد از شهادت امام به کربلا رسید و برای دفاع از حرم امام جنگید تا شهید شد. نزدیک غروب آفتاب شد... سر امام را به «خولی» دادند تا همان شبانه برای ابن زیاد ببرد. بعد به دستور عمر سعد، بر بدن مطهر امام و یارانش اسب می‌دوانند تا استخوان‌هایشان هم خرد شود. که این کار را هم بنی دارم و با نعل تازه انجام داد و بعداً آن نعل‌ها را در اورشلیم و مصر و ... به نشان تبرک و شانس آویزان کردند و مردم از آن تبرک می‌جستند! ساعت ۱۸:۴۹ اذان مغرب داستان روز غم انگیز عاشورا این‌طور تمام می‌شود که درحالی که عمر سعد دستور نماز جماعت مغرب را می‌داده، سنان بن انس بین مردم می‌تاخته و رجز می‌خوانده که «افسار و رکاب اسب مرا باید از طلا بکنید؛ چرا که من بهترین مردمان را کشته‌ام!» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی پس از ریختن خون مطهر امام حسین علیه السلام روی زمین داغ کربلا آسمان زمین و زمان در حال فرو ریختن و نابودی بود. آسمان قرمز شد و زمین لرزید و سراسر هستی به وحشت افتاد. در آن لحظه بود که وجود مبارک امام سجاد علیه السلام سر از خیمه بیرون آوردند و با تصرّف و ولایت تکوینی (قدرت ماورایی بر دخل‌وتصرف در هستی و موجودات)، آسمان و زمین و اهل هر کدام را آرام کردند و شرایط به حالت عادی برگشت. [امامت تکوینی به معنای اختیارات و تصرفات ویژه‌ای است که خداوند به امامان معصوم(ع) در عالم هستی اعطا کرده است. این اختیارات فراتر از مقام ظاهری و تشریعی است و شامل تصرف در امور تکوینی و جهان آفرینش می‌شود. به عبارت دیگر، امامان به اذن الهی قدرت تصرف در عالم ماده و معنوی را دارند. این مسئله یکی از مباحث مهم در عقاید شیعه است که همواره مورد توجه و بررسی قرار گرفته است.] آغاز امامت امام سجاد با آن شرایط دشوار رقم خورد. ایشان با وجود اینکه به تقدیر الهی در آن چند ساعت بیمار بود و بدن مبارکشان در تب می‌سوخت، فوراً همه را دور هم جمع کردند و چند توصیه فرمودند؛ اول آنکه کسی ایشان را به نام «علی» خطاب نکند. دوم اینکه به طرف بیابان و از آن سمتی فرار کنند که یکی دو شب گذشته امام حسین و ابوالفضل العباس با دستان مبارکشان خار و خاشاک آن مسیر را جمع کردند. سومین توصیه را به آرامی و درِ گوش حضرت زینب فرموده باشند که: مراقب فرزند خردسالم «محمد بن علی» باشید. نسل امامت به او منتقل خواهد شد. همین یک جمله برای زینب کافی بود که علاوه بر حراست و حفاظت از جان همه اهل کاروان علی الخصوص امام زمانش، با تمام وجود از فرزند خردسالی که «محمد» نام داشت و حدوداً یک یا دو سال از فاطمه بنت الحسین (حضرت رقیه معروف) کوچک‌تر بودند مراقبت کند و از او چشم برندارد. اهل کاروان، طبق قول معروف، حدوداً بیست و پنج نفر بودند که ترکیبی از چند مرد و چند زن و چندین کودک و خردسال بودند. وقت حمله وحشیانه شمر و سایرین به خیمه‌ها همه از جمله کودکان به خوبی نقش خود را ایفا کرده و به طرف بیابان و به همان سمتی که امام سجاد به ایشان اشاره کرده بود حرکت و فرار کردند. سانحه و حوادث تلخی در آن ساعات اتفاق افتاد اما تقریباً دور امام سجاد خلوت شد و کسی متوجه محور بودن ایشان نشد. حضرت زینب فوراً تقسیم کار کردند و خودشان از جان امام سجاد مراقبت نموده و حراست از جان امام باقر را به سکینه (دختر والامقام امام حسین) سپردند. باید زمان می‌خریدند تا آفتاب آن روز غروب کند و به نوعی پایان جنگ و حمله از سوی عمر سعد اعلام شود. اما دقایق آخر بسیار به کندی و به سختی می‌گذشت. تا اینکه موقع غارت خیمه‌ها وقتی به خیمه امام سجاد رسیدند، ماموران شمر تا به امام سجاد رسیدند با تعجب پرسیدند: این کیست؟ حضرت زینب و یا یکی از فرزندان امام حسین پاسخ داد: او زین العابدین است! زین العابدین برای ماموران شمر آشنا نبود. در همین اوضاع و احوال، شمر و عمرسعد آمدند و چشمشان به آن صحنه افتاد. شمر دستور قتل آن جوان بیمار را داد اما زینب کبری خودشان را روی حضرت انداختند و به عمرسعد فرموده باشند: اگر قرار باشد زین العابدین را به قتل برسانید، پس اول باید مرا بکشید. ضمناً عمرسعد! این ها جلوی چشم تو و به دستور تو در حال اتفاق افتادن است. بعداً نگی کار من نبود. عمرسعد ترسید و از این تصمیم منصرف شد. شمر هم مخالفتی نکرد. چرا که آنها دستور قتل مردان جنگی و مبارز را داشتند. نه هر کسی که در خیمه و اطراف امام حسین بود. ادامه ... 👇
تا اینکه آن روز غمبار تمام شد و تا ساعات اولیه شب، هر که به صحرا فرار کرده بود، زخمی و کتک خورده و نالان، اطراف زینب کبری جمع شدند. وقتی چشم زینب و امام سجاد به امام باقر افتاد، هر دو بزرگوار خاطر جمع شدند و امام باقرِ خردسال، به جای رفتن به بغل پدرش و لو رفتن همه نقشه‌ها، علیرغم همه رنج و ترس و کتک‌ها، خیلی عادی به طرف حضرت زینب رفت و کنار دیگر بچه‌ها نشست. از صبح روز یازدهم محرم تا عصر، لشکر عمرسعد همه کشته‌های خودشان را با احترام دفن کردند اما ابدان مطهر شهدای کربلا را روی زمین و با همان حالت خونی و قطعه قطعه شده رها کردند. عمرسعد دستور داد که اُسرا را به طرف کوفه حرکت بدهند. شمر این کار را به بدترین و شنیع‌ترین روش انجام داد. او زنان و بچه ها و مردان اسیر را از میان بدن‌های چاک چاک و پر خون مطهر شهدای کربلا عبور داد. این امر سبب گریه و نالان شدن همه شد و دوست و دشمن از حالت نوحه و مصیبت زینب کبری متاثر شدند. اسرای کربلا در روز دوازدهم محرم وارد کوفه شدند. زن‌های کوفه تا چشمشان به زینب و دیگر اسرا افتاد، گریه کردند و شیون سر دادند. زینب را به خوبی می‌شناختند و بعضاً شاگرد درس تفسیرش بودند. اما زینب هیچ نگفت و کاروان به مسیرش ادامه داد. تا اینکه به کاخ عبیدالله زیاد رسیدند. آثار بیماری از امام سجاد رفته بود و ایشان سرپا شده بودند. تا چشم عبیدالله بن زیاد به ایشان خورد پرسید: تو کی هستی؟ اسم تو چیست؟ امام سجاد هم با دلاوری و آزادگی تمام، خود را به طور کامل معرفی کردند: من «علی بن حسین بن علی» هستم. عبیدالله که دستور قتل هر علیِ پسر حسین را داده بود، با تعجب پرسید: کدام علی؟ سپس رو به شمر کرد و پرسید: مگر نگفتی علی بن حسین در کربلا کشته شده؟ شمر که کاردش می‌زدی خونش در نمی‌آمد، همان طور که با تعجب به امام سجاد چشم دوخته بود، ندانست چه جواب بدهد! به همین خاطر لب خود را چنان گاز گرفت که نزدیک بود کنده شود. این گونه شد که نقشه انقطاع و نابودی نسل امامت شیعه در یوم کیپور به سنگ خورد و عاشورا گذشت و آنها دستشان به قطع نسل ائمه اطهار نرسید. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی در مجلس عبدیالله بن زیاد، درگیری لفظی شدیدی بین زینب کبری و عبیدالله در گرفت. تا آنجا که گاهی حضرت سجاد، عمه جانشان را با جمله «یا عمَّتي اُسكُتي» به سکوت دعوت می‌کردند. آبرویی که زینب کبری از عبیدالله و مادر و خانواده‌اش برد، در زندگانی عبیدالله بی نظیر بود. به او چیزهایی را یادآور شد که احدی جرئت نداشت به او یادآوری کند. البته نمونه کمتر از آن را چند ماه قبل از کربلا، جناب «میثم تمار» در جمع به عبیدالله متذکر شد و پرده از نطفه و اصالت خانوادگی عبیدالله برداشت که سبب کشیدن شدن زبان میثم از پشت کاسه سرش و به دار آویختنش از درخت خرما شد. ولی جملات و شدت حمله میثم به عبیدالله به پای دختر امیرالمومنین نمی‌رسید. یک هفته اسرا در کوفه ماندند تا عبیدالله از شام کسب تکلیف کند. در آن یک هفته، نطفه اتفاقات تاریخی در کوفه در حال بسته شدن بود که عقل و ذهن هیچ کس، حتی هوش و درایت عبیدالله و عمرسعد و شمر در آن روزها به آن قد نمی‌داد. چرا که امام سجاد و زینب کبری کاری کردند و اینقدر با شیعیان در طول آن یک هفته گفتگو کردند و بزرگان شیعه را مخفیانه و در دل تاریکی شب‌ها ملاقات کردند که در ظرف کمتر از پنج سال بعد، دو قیام خونین به فاصله یک سال و نیم از هم، تمام کوفه و حومه کوفه را برداشت که به نام «قیام توابین» و «قیام مختار ثقفی» معروف است. این دو قیام، بدون شک حاصل سخنان برنده و روشن امام سجاد و زینب کبری بود که وجدان‌های خواب کوفیان را بیدار کرد و از روز نوزدهم ماه محرم که اسرا از کوفه به طرف شام حرکت کردند، دیگر آب خوش از گلوی مرد سیاس و بی رحمی مثل عبیدالله بن زیاد پایین نرفت که نرفت. عبیدالله از آن روز، هر روز باید سر و صدایی را دفع می‌کرد تا اینکه بالاخره مجبور به ترک کوفه شد و حتی قیام دوم، منجر به خانه خراب شدن و نابودی اکثر جنایتکاران کربلا گردید. شمرِ پسر راعیه مامور شد که کاروان اُسرای کربلا را به شام ببرد. از کوفه تا کربلا از مسیر مستقیم تکریت و موصل تا حماه و حمص و از آنجا هم برسند به دمشق، حدوداً چهل منزل (شهر و روستای آباد) طی کردند. بخشنامه شده بود که اسرا را شهر به شهر بچرخانند تا هم عبرت سایرین شوند و هم اسرا و خاندان پیامبر را از نظر جسمی و روحی خُرد کنند. از قبل از کوفه که دو کودک مسلم بن عقیل (به نام‌های ابراهیم و محمد) از کاروان اُسرا گم شدند تا کل مسیری که اسرا در چهل منزل تا شام آمدند، بیش از چهار یا پنج کودک جان دادند و از کل آمار اسرا کم شدند. تا آنجا که وقتی در پشت دروازه اصلی شام (دمشق) آن‌ها را متوقف کردند، تعداد کل آن بزرگواران کمتر از بیست نفر شده بود. این آغاز مصائبی بود که بعدها امام سجاد حتی مصیبت ورود و اقامت در شام را از مصایب کربلا و کوفه شدیدتر و دردناک‌تر معرفی کردند. چرا؟ چون آغاز مصائب شام، ورود اهل بیت به آن شهر سیاه و پایتخت اُموی، از دروازه معروف به «دروازه ساعات» بود. دروازه ساعات، دروازه شرقی شام و شلوغ‌ترین محله آنجا بود که مستقیم و بلافاصله به محل یهودیان ساکن شام باز می‌شد. محله‌ای که علاوه بر همه یهودیان آواره و شکست خورده از دوران غزوات چهارگانه پیامبر با یهودیان مدینه، به جای رفتن به سمت اورشلیم، محله دروازه ساعات را انتخاب کرده بودند و همگی با کینه و بغض و عداوت به خاندان رسول خدا شب و روز سپری می‌کردند. ورود از این دروازه، تدبیر شمر بود. بعدها گفت که: «چون سرِ ناموس اهل بیت را بدون پوشش و حجاب دیدم و همچنین سر و گردن اُسرا را غل و زنجیر بسته بودم، آن‌ها را از این دروازه وارد کردم که هم تعداد نامحرمان بیشتری چشمشان به ناموس آل الله بخورد و هم به خاطر شدت کینه یهود از پیامبر، ساعات اولیه ورود اهل بیت به شام، با آنان تسویه حساب کنند.» ادامه... 👇
فقط نگاه حرام و حرامیان نبود. زدن و توهین به امام سجاد یک طرف، و از طرف دیگر فشار سیل جمعیت سبب شهادت دو سه نفر دیگر از کودکان شد. تا جایی که زیرِ دست و پا خفه شدند و حتی به اهل بیت اجازه ندادند که جنازه آن دردانه‌ها را از روی زمین بردارند. و باز اتفاق بدتر این که؛ در همان روز و با سیل جمعیت، در حالی که مردها اسرا را کتک می‌زدند و زن‌های یهودی از پشت بام سنگ و آب جوش روی سر آنان می‌ریختند، و در حالی که سرهای مقدس شهدای کربلا بر بالای نیزه بود و پیشاپیش و جلوی چشم زنان و کودکان، سرها را حرکت داده بودند، شمر تصمیم گرفت که شقاوت و حرام زادگی خود را به تمامه و کماله نشان بدهد. به همین خاطر، جمعیت و اسرا را به طرف بازار بزرگ شام هدایت کرد. بازاری که... زبانم لال... العیاذ بالله... محل خرید و فروش بردگان و کنیزان بود. اراده الهی این بود که اتفاق ناگوار و غیر قابل ذکر رخ ندهد. اما همین که زینب کبری و امام زین العابدین و سایرین را شب‌ها و روزها در خرابه کنار آن بازار اسکان دادند، درد و غم کم و کوچکی نیست و بند دل‌ها حق دارند که پاره شوند و هر با شرف و با غیرتی، حق دارد که قالب تهی کند. شمر به اصلش برگشته بود. شاید زیر لب می‌گفت؛ کجاست آن پیرمرد یهودی که مرا برای این روزها تربیت کرد؟ کجاست تا ببیند که حساب «خیبر» و «خندق» و «بنی قریظه» و «بنی قینقاع» و «بنی نظیر» را یک جا از اهل بیت محمد و علی گرفتم؟ کجا هستند دایی‌های من در بنی کلاب که ببینند پسر راعیه چه کرد و چه‌ها که بلد است؟ آن پیر یهودی و راعیه و دایی‌هایم تا یک جایی مرا تربیت کردند اما این مسیر، مسیری بود که خودم انتخاب کردم و موفق شدم که در دوران مجتبی حسن، حکومت امامان شیعه و در دوران حسین، نسل امامانشان را کم و کوتاه کردم. نشد منقطع کنم. دیگر هم فایده ندارد... از یوم کیپور گذشت... اما... کردم آنچه را که از دستم بر می‌آمد... کردم آنچه که آرزویش را داشتم. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
🔹 در حدیثی از پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله آمده است: « فَإِنِّي خَائِفٌ عَلَيْهِمَا مِنْ كَيْدِ » (بحارالانوار، ج۴۳، ص۳۱۳) پیامبر در دوران کودکی امام حسن و امام حسین، از مکر نسبت به آنان ابراز نگرانی می‌کند. این حدیث نشان‌دهنده وجود تهدیدی جدی از سوی یهود نسبت به اهل‌بیت است. 👈 لطفا کتاب را از کانال با دقت مطالعه فرمایید؛ @mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی تا این که چند روز بعد، یعنی وقتی به زعم خودشان توانسته بودند که خاندان پیامبر را چند روز معطل و تحقیر کنند، یزید آنان را به حضور پذیرفت و با ترتیب دادن یک همایش بزرگ با حضور بزرگان شام و بزرگان لشکری و سیاسی و حتی سفرای کشورهای دیگر، اُسرای کربلا را وارد تالار اصلی کاخش کردند. جمعیت اعیان و بزرگان شام و روم و ... اینقدر زیاد بود که هر کس را با وضعیت عادی وارد آن مجلس می‌کردند، خودش را می‌باخت. چه برسد با سر و وضع اسیری و ... قبل از ورود یزید به جلسه، پشت تخت سلطنتی یزید، جوری که امام سجاد او را نبیند، سرجون بن منصور رومی نشست و مشتاق بود ببیند در آن جلسه چه می‌شود و برنده اصلی کیست؟ هر چه به او اصرار و تعارف کردند که به جمع بپیوندد و خودش را نشان بدهد، نشان نداد و ترجیح داد که با امام سجاد و حضرت زینب چشم در چشم نشود. تا این که بالاخره یزید وارد شد و همان ابتدا به سلامتی پیروزی و جشنشان، شراب سنگینی خورد و به بقیه هم تعارف کردند. متاسفانه سر مبارک اباعیدالله هم آنجا بود که ای کاش نبود. چرا که به روایتی، یزید باقی مانده شرابش را روی سر مبارک حضرت ریخت و هنوز جلسه شروع نشده، با چوب خیزران معروفی که در دست داشت و یادگار محله مادری اش بود به لب و دندان پسر رسول خدا زد. جلوی چشم همه. وقتی کمی آرام شد و به تختش نشست، رو به اسرای کربلا کرد و با صدای بلند و نوعی حقارت در کلامش، شروع به خواندن اشعار کفرآمیز کرد و گفت: لِیتَ أشیاخی بِبَدْرٍ شَهِدُوا * جَزَعَ الخَزرَج مِنْ وَقعِ الاَسَلِ لَاَهَلّوُا واستَهَلُّوا فَرَحاً * ثُمَّ قالوا یا یزیدُ لاتَشَلُ فَجَزَیناهُمْ بِبَدْرٍ مِثلُها * وَ اَقَمنا میل بَدرٍ فَاعْتَدل کاش بزرگان من که در بدر حاضر بودند و گزند تیرهای قبیله خزرج را دیدند، امروز در این مجلس حاضر بودند و شادمانی می ‌كردند و انتقام خود را از آنان گرفتیم... سرجون رومی یهودی که پشت تخت یزید نشسته بود، منتظر بود و گوش تیز کرده بود ببیند کسی به خود جرات می‌دهد که در آن جلسه سنگین به یزید جواب بدهد که ناگهان صدای علوی زینب کبری در کل همایش و کاخ یزید طنین انداز شد؛ «یزید! چنین می‌پنداری که چون اطراف زمین و آسمان را بر ما تنگ گرفتی و ما را به دستور تو مانند اسیران از این شهر به آن شهر بردند، ما خوار شدیم و تو عزیز گشتی؟ "یَابن الطُلقاء"؛ ای پسر آزاد شدگان! (وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله مکه را فتح کرد، بزرگان قریش و در رأس آنان ابوسفیان، ترسیدند که پیامبر آنان را مجازات کند، ولی آن حضرت به آنان فرمود: "اذهبوا فأنتم الطُلقاء"؛ بروید، شما آزاد شدگانید! معاویه سالها تلاش کرد که این ننگ ابدی را از پیشانی بنی امیه پاک کند اما موفق نشد. تااین که حضرت زینب در مجلس یزید، با این بیان، اشاره به آن عفو بزرگ جدّ خود در مورد جدّ یزید نمود و داغ آنان را تازه کرد.) آیا این عدالت است كه زنان و دختران و كنیزكان تو در پس پرده عزت بشینند و تو دختران پیامبر صلی الله علیه وآله را اسیر كنی و پرده حرمت آنان را بدری و آنان را بر پشت شتران از این شهر به آن شهر بدون سرپرست و محرمی بگردانی؟» با گفتن این جمله، زنان کاخ یزید به هم نگاه کردند و همسر یزید که از بالا به آن منظره نگاه می‌کرد، به خود خجل شد و زیر لب، یزید را لعن کرد. ادامه ... 👇