⛔️توجه لطفا⛔️
طبق اطلاع شاهدان عینی، بعضی گروه های افراطی و مسئله دار داخلی، زودتر از من و شما با حضور در مناطق سیل زده (مناطق بسیار محروم) موکبهاشون دایر کرده و مشغول توزیع غذاهای آنچنانی و انجام امور فرهنگی هستند!
خیلی هم علنی کار میکنن و عده ای بی خبر از همه جا هم برای سلامتی و شادی روح اموات خاندانشون صلوات هم میفرستن!
ماشالله به سردار سلیمانی که درست گرا داد و ای ولا به همین طلبه ها و بچه انقلابی هایی که گفتند چشم و رفتن تو کار موکب. حالا ممکنه نتونن مثلا امشب مثل بعضیا چلوگوشت بدن، اما قطعا نون نمکشون هم برکت داره!
بقیه هم بسم الله
هر کی هر کاری میتونه بسم الله...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: شصت و چهارم
تهران_ خوابگاه
تصمیم برای زندگیمون، کار خودم به تنهایی نبوده و نیست و باید با خانمم حرف میزدم و مشورت میکردم. باید میدیدم نظر اون چیه؟ اصلا میاد یا نه؟
شب بود و دراز کشیده بودم. گوشیمو برداشتم و براش تماس گرفتم:
سلام و رحمت الله
سلام و رحمت الله و برکاته آقا ... احوال شما؟
من کوچیک شمام!
شما بزرگوارید فعلا ... تا ببینم چرا اظهار کوچیکی میکنی!
ای بابا ... چه خبر؟ بچه ها چطورن؟
حالمان بد نیست ... غم کم میخوریم ... کم که نه ... هر روز کم کم میخوریم!
خدا نکنه! بچه ها اذیتت کردن؟
نه بیچاره ها ... اونا خودشون اذیتن!
خانمی!
بعله!
خانمی!
جان!
جونت به سلامت ... نظرت چیه بیاییم تهران؟
بیاییم تهران؟ مگه الان کجایی؟
نه ... منظورم اینه که کلا بیاییم تهران!
خب ... دیگه چه خبر؟ خودت چطوری؟
جدی میگم ... نظرت درباره زندگی تو تهران چیه؟
(سکوت کرد ... از اونا که حسش میکنم و دلم واقعا به تپش میفته و دوس ندارم هیچ وقت پیش بیاد)
نفس عمیقی کشید و گفت: چطور؟ گفتن باید بیایی تهران؟
آره ... البته شرایطم جوریه که اگه تهران مشغول بشم بهتره ... میزان دسترسی ها و اثرگذاری و...
محمد من همیشه تا اسم تهران و شلوغ پلوغیش و کار تو و اینا ....... محمد من نمیتونم الان حرف بزنم ...
جان محمد قطع نکن ... پیشت نیستم که بیام دنبالت و نازت بکشم ... اگه بفهمم داری گریه میکنی، خیلی ناراحت میشم که نمیتونم آرومت کنم.
(با گریه و بغض گفت) محمد حواست هست ... ما روز به روز داریم از هم دور میشیم ... تو دیگه آدم آدمای دیگه هستی ... خیلی وقتی برای من نمیذاری ...
(من همیشه از شنیدن این حرفها روزگارم تیره و تار میشه... به خاطر همین نمیدونستم چی بگم ... ترجیح دادم فقط سکوت کنم)
ادامه داد و گفت: محمد من از تهران میترسم ... به فاطمه زهرا میدونستم ... اصلا به دلم افتاده بود که وقتی این ماموریتت اینقدر طول میکشه، بعدش اتفاق باب دل من و مطابق میلم نمیفته و میگن باید بیایی تهران!
(همچنان سکوت کرده بودم و تو دلم براش میمردم)
با بغض گفت: محمد تو هر بار زنگ میزنی باید ته دل منو خالی کنی ... دختر نازنازیی هم نبودم که بخوام بگم به خانوادم وابستم و نمیتونم برم غربت ... اما اینقدر حقم نیس ... حقم نیس که همش یا منتظر زنگت باشم یا منتظر خبرت! میفهمی چی میگم؟ من واقعا بعضی وقتا روانی میشم از بس میترسم که یهو یه نفر زنگ بزنه و بگه تو ...
(دیگه خیلی گریه کرد ... نتونست ادامه بده ...)
گفتم: ببین قربونت برم ... من میخوام بیارمتون پیش خودم ... میخوام تنها نباشیم ... نه من و نه خودت ...
گفت: میشه بس کنی؟ میخوای بیاریمون پیش خودت؟ کدوم پیشت؟ پیشی که هر از چند روز، سه چهار ساعت بیایی خونه بخوابی و یهو بیسیم بزنن که پاشو بیا که پیش من نیستی! نمیتونم حرف بزنم... ناراحت نشو ... فعلا ...
خدافظ ... و قطع کرد...
ذهنم به هم ریخته بود. همیشه اولش تا جیگرمو خون نکنه و یا کلی نه و نچ تو کار نیاره، راضی نمیشه. خیلیم دوسش دارم اما ... بعضی وقتا حوصلم سر میره که بخوام به همه توضیح بدم ...
همش سه چهار دقیقه مکالممون بود ... اما پنج دقیقش اشک و آه و گریه بود ...
تا یه چیزیم بگیم، فورا میگن شما مرد هستی و باید درک کنی و اونا خانمن و ای چیزا ...
بگذریم ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: شصت و پنجم
تهران_ ستاد
(دو سه روز بعد از تماس تلفنی با خانمم)
ناممو زده بود و رسما از همون روز، مشغول به کار شدم. با اینکه هنوز تکلیفم با زن و بچهام مشخص نبود و جواب درستی بهم نداده بودند و هر بار زنگ میزدم، بچه ها گوشیو برمیداشتن و نمیذاشتن نوبت مامانشون برسه ... شایدم مامانشون ... خودش ... بی خیال!
از حالا به آقای تدین میگیم حاج آقا ...
حاج آقا دو ساعت رفت بیرون و من مشغول تحویل دفتر و کارای مقدماتی بودم و حواسم خیلی نبود که بپرسم کجا میره و..؟
وقتی اومد گفتم: حاج آقا خیر باشه ... یهو رفتید نگران شدم ...
گفت: آره ... رحمان زنگ زد و گفت حاج احمد حالش دیشب بد شده و رسوندنش بیمارستان ...
با تعجب و ناراحتی گفتم: الان اونجا بودین؟ بهتره حاج احمد؟
گفت: نمیدونم ... بخش مراقبت های ویژه بود ... نشد ببینمش ...
خیلی ناراحت شدم ... گفتم: چه کاری براشون میتونم انجام بدم؟
گفت: هیچی ... فعلا دعا کن تا بعد... راستی همه چیز تحویل گرفتی؟
گفتم: تا حدود زیادی آره ... حاج آقا باید باهاتون حرف بزنم.
گفت: بشین! اول در را هم پشت سرت ببند!
نشستم ... گفتم: حاجی من دو شبه که پرونده ای که قبلا دستم بوده رو خط به خطش خوندم. اما ... این، اون پرونده ای که من میخواستم نشده و نیست!
گفت: میدونم! به خاطر همین بهت گفتم باید ببینیش ... از ریل خودش کاملا خارج شده ... مگه نه؟
گفتم: دقیقا ... اصلا خیلی حرفه ای منحرفش کردن و سر از نا کجا آباد درآورده ... من واقعا با این پرونده انگیزه ای برای کار کردن ندارم.
گفت: درسته ... چرا نمیدیش به یکی از بچه هات و خودتو خلاص کنی تا بتونم از همین امروز، کارای مشترکمون شروع کنیم؟
گفتم: حاجی آقا ... خیلی حیفه ... اجازه بدید به قول حاج احمد، یه بار برای همیشه تکلیفشو روشن کنیم.
گفت: باشه ... اما به یه شرط ...
گفتم: شما امر بفرمایید!
گفت: فقط دو ماه وقت داری! دو ماه هر حرکتی میخوای بزنی، بزن! اما بعدش هر جا بودی، واگذار کن به یکی دیگه!
گفتم: دو هفته فرصت بدید جمعش میکنم.
گفت: نه ... نشد ... اینجوری که تو داری میگی جمعش میکنم، خدا میدونه چی تو سرت هست و چقدر هزینه برمیداره!
لبخندی زدم و گفتم: نگران نباشید ... نمیذارم در بدو شروع کار دو تامون برامون بد بشه!
گفت: ببینیم و تعریف کنیم ... راستی اهل بیتت چیکار کردی؟
یه مکث کردم ... گفتم: الحمدلله ... سلام دارن خدمتتون ... راضین الحمدلله ...
گفت: خب الحمدلله ... ما واقعا شانس آوردیم که زنامون اینقدر پایه هستن و بندگان خدا همه جا باهامون میان و حرفی ندارن!
گفتم: جسارتا شما خانمتون از کجا باهاتون اومدن؟ ینی قبلش کجا بودین؟
گفت: قصه ما مفصله ... ما تا پونزده سال پیش نظام آباد (یکی از محله های خود تهران) بودیم. وقتی گفتم باید از نظام آباد بریم، خانمم خیلی سختش بود بنده خدا و کلی گریه کرد و دل از همسایگی با خواهرش نمیکند!
من که داشتم حرص میخوردم از دست این همه ایثار حاج آقا و حاج خانومش، گفتم: بعدش جسارتا قرار بود از نظام آباد برین کجا؟
گفت: پاسداران! همین جایی که الان هستیم!
من که دوس داشتم اون لحظه پاشم محکم دندونش بگیرم، گفتم: آهان ... سختشون بود ... از نظام آباد بیان پاسداران! ... آره؟
حاجی که اصلا متوجه آتشفشان درون من نبود، گفت: آره ... میدونی چقدر فاصله است؟
گفت: نه ... چقدر فاصله است؟
گفت: تازه اگه بندازی از اتوبان بیایی بالا، حداقل 45 دقیقه فاصله است!
در حالی که دندونام داشتن همیدیگه را پاره پوره میکردن، فکمو شل کردم و گفتم: آخی ... این همه راه ...
بعد از جلسه با حاجی، در حالی که دوس داشتم دور خانمم بگردم که داره 12 ساعت (نه چهل دقیقه از راه اتوبان) پاشه بیاد تهران و فقط سالی دو سه بار بتونه بره پیش خانوادش، بدین وسیله، متنی براش ارسال کردم که به پیوست تقدیم میگردد:
«به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان!
به: همسر جان نازنیم
از: عبد سراپاتقصیر
موضوع: اعلام مراتب قربون صدقگی
با سلام و صلوات به پیشگاه اهل بیت عصمت و طهارت و همچنین شما سرور گرامی
احتراما بدین وسیله از عدم درک این همه بزرگی و بزرگواری شما در انتقال بنده به تهران و مشایعت جنابتان در رکاب عبد خانه زادتان، مراتب شرمندگی و خاکساری خویش را به عرض رسانده و برای وجود ذی وجودتان از ذات اقدس اله علو درجات و چیزهای خوب را خواستارم.
و من الله توفیق
اگر قابل بدونین: همسر بیچارتان!»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: شصت و ششم
تهران_ ستاد
خیلی از پرونده فاصله گرفته بودم. باید آستین میزدم بالا و بسم الله میگفتم و از یه جایی شروع میکردم. مادرم همیشه میگه: «چشمها میترسند و دست ها کار میکنند!» باید این سردرگمی را از یه جایی تمومش میکردم و خودمو مینداختم وسط گود.
اول باید تیم میچیدم. خب همه جا رسمه که باید بر اساس نیاز و نوع پروندت تیم بچینی. اما با مطالعه ای که از پرونده داشتم، فهمیدم که دستم خیلی باز نیست و دایره و نوع برخوردهایی که خواهیم داشت، دیگه با حیدر و داوود و این تیپ بچه ها کارمون پیش نمیره. و از طرف دیگه، باید سکرت و چراغ خاموش حرکت میکردم که مشکلی پیش نیاد.
به خاطر همین کار را از همون جایی دوباره شروع کردم، که یه روزی قطع شده بود و از دستم خارجش کرده بودن. ینی از راحله و دَم و دستگاهی که راه انداخته بود. علی الخصوص روابط خاصی که با آقای الف و ب و جیم داشت.
خب رصد ارتباطات اونا (راحله و آقای الف) حاکی از این بود که مدتی هست که همدیگه را ندیدن. به خاطر همین، احتمال اینکه دیگه کم کم وقتش باشه که یه جایی ... قراری ... ملاقاتی ... چیزی داشته باشن بیشتر هست و باید حسابی حواسم جمع باشه.
از یه طرف دیگه، پیامی از یه شماره به آقای الف ارسال شده بود که مکان جلسه فردا را براش اس ام اس کرده بود. اما متن پیام جوری بود که نظرم جلب شد و تصمیم گرفتم پیگیری کنم ببینم کیه؟
پیگیری کردم و دیدم شماره یه بنده خدای نظامیه که مسئول دعوت از سخنرانان و مداحان یکی از ارگان های نظامی هست. این که میگم متنش نظرمو جلب کرد، اینه که نوشته بود: با سلام و احترام. مطابق صحبت قبلی که داشتیم، جلسه شما ساعت 19 فرداشب هست. ماشین را کجا بفرستم؟
خب نظرم به اینا جلب شد: رسمی بودنش ... خشک بودنش ... ضمائر غائبش ... عدم ذکر مکان در هیچ کدام از پیام ها ... این که شب هست و علی القائده برنامه عادی و صرفا در جمع پرسنل نیست!
پیامی که آقای الف ارسال کرده بود، دیگه رسما شاخکامو حساس کرد. نوشته بود: سلام آقا جان. تنها نیستم. اگه آدرس بدید، خودمون میاییم.
اونم جوابش داده بود: مشکلی نیست. راننده میتونه چند مسیره هم سوار کنه. لطفا دو سه ساعت قبلش آماده باشین که معطل نشید و به برنامه هم برسید.
بالاخره آدرس نداد و الف هم چیزی نگفت و اصراری نکرد.
خب همینجوری برام سوال پیش اومده بود و میدونستم که باید جای خاصی باشه. تا اینکه دیدم الف پیامی را به شماره ناشناسی ارسال کرد. ناشناس، از این نظر که به نام یه بابایی در یه گوشه ای بی ربطی بود و قبلا هم الف به اون شماره، تماس و پیامک نداشته. نوشته بود: سلام. خوبی؟
جوابش داد: «سلام. معلومه کجایی؟
هستیم. یه کم حساس شدن و باید حواسم بیشتر جمع کنم.
باشه. هر جور صلاح میدونی. چه خبر؟ نمیایی اینجا؟
نه فعلا. اما شاید فرداشب بعدش با هم اومدیم خونتون.
فرداشب؟ بعدش؟ بعد چی؟
بالاخره زنگ زدن و از اونجاهایی که دوس داری تو جمعشون باشی، دعوتم کردن برم بخونم.
وای عالیه. خیلی خوشحال شدم.
ای جانم. پس آماده باش دیگه. ساعت 4 آماده باش. باید زودتر بریم.
حتما. کی میایی دنبالم؟
همون موقع با رانندشون میام.
نمیشه با اونا نریم؟ ماشین خودمون چشه مگه؟ اینجوری بیشتر باهمیم.
نه دیگه ... ببین ... حواست جمع باشه...
آهان ... از اون لحاظ؟ باشه ... هر چی تو بگی...»
خیلی پیامشون طول نکشید و زود خدافظی کردند. جالبه که وقتی خدافظی کردند، اون شخص فورا گوشیشو خاموش کرد!
منم حساس که بدونم با کی میخواد بره و کجا میخوان برن؟ هر چند اولی قابل حدس بود اما دومی خیلی نه!
من فرداش از ساعت دو بعد از ظهر تو نخ الف بودم. شدم سایه نامرئی الف و نشستم تو کمینش! حوالی ساعت 15 بود که یه ماشین اومد دنبالشو سوار شد و رفتند.
حدودا ساعت شانزده و سی دقیقه رسیدن دم در خونه راحله و اونو هم سوار کردن و رفتند. در حالی که تیپ دوتاشون خیلی آراسته و مثل شبهای جشن و ولادت بود.
خب با خودم فکر کردم وقتی اون شخص نظامی براش جلسه میذاره و میاد دنبالشون، اگه جایی در حواشی تهران باشه و یا منطقه محافظت شده و این چیزا باشه، دیگه تابلو میشه و نمیتونم برم دنبالشون. اما فعلا صلاح نبود که بخوام از وسایل جانبی جهت رهگیری و تعقیب استفاده کنم.
به خدا توکل کرده و رفتم دنبالشون. رفتن و رفتن تا به مکانی رسیدن که شکل پادگان نبود و اصلا به جای نظامی نمیخورد. فورا اطلاعاتش را دادم به رحمان. گفتم: رحمان اگه دستت گیر و بند نیست و پیش حاج احمد نیستی، لطفا ببین اینجا کجاست؟
رحمان هم نوشت: حاج احمد به من سپرده که محمد تو اولویت هست و در هر شرایطی که هستم، اول خواسته شما را انجام بدم.
نوشتم: خیر ببینی. فقط لطفا زودتر که منتظرم.
بعد از حدودا سه دقیقه پیام داد که: اینجایی که گرا دادی، محل اجتماع و آموزش نیروهای برون مرزی ............. هست!
بذارین صادقانه بگم که وقتی اینو شنیدم، تپش قلب گرفتم. گفتم: رحمان جان مطمئنی؟ ینی الان، کاربری اینجا شده آموزش نیروهای برون مرزی فلان مرکز نظامی؟!
گفت: البته اینجا تالارشون هست و معمولا خانواده ها و جلسات فصلی و مهمونی ها و دوره های بصیرتی برای خانواده هاشون و .... را اونجا میذارن.
بدتر ترسیدم. این که افتضاح شد! حالا دیگه هم خود نیروها و هم خانواده هاشون اونجان!
نوشتم: میتونی بفهمی الان چه جلسه ای دارن؟
نوشت: بذار ارتباط بگیرم ببینم میتونم...
ده دقیقه بعدش نوشت: حاجی!
نوشتم: جان!
نوشت: ظاهرا بچه هایی که در شُرف اعزام هستن و ممکنه یکی دو ماه دیگه اعزام بشن، با خانواده هاشون اینجا دعوتن و دو سه نفر مهمون نظامی خاص دارن و مداحی الف و شام و مسابقه برای خانواده ها و ...
یه لحظه همه احتمالات تو ذهنم داشت رژه میرفت.
اما اون چیزی که دندونامو روی هم میسابید و اعصابمو خورد کرد، حضور راحله در اون جمع بود!
مونده بودم چه کار کنم؟
اقدام؟
اطلاع؟
صبر؟
تکمیل؟
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
5b79e04b0038b77c98fd5d5b_2708177478764991375.mp3
14.48M
🔶 کاشکی میشد بهت بگم چقدر صدا تو دوست دارم
مولودی های #امام_حسین ( عليهالسلام)
میشه با این مداحی زیبا هم لبخند زد و هم گریه کرد
هم عشق کرد و هم حسرت خورد
هم لذت برد و هم حاجت گرفت
تقدیم با عشق❤️
4_6051016197397283328.mp3
4.18M
مناجات شعبانیه
برای سحرهای باصفای ماه شعبان
تقدیم با عشق❤️
میلاد سراسر سعادت حضرت عشق، سید و سالار شهیدان و جوانان اهل بهشت، دردانه اهل بیت عصمت و طهارت صلوات الله علیهم،امام حسین علیه السلام و روز جاودانه پاسدار یادگار امام عاشقان حضرت روح الله سلام الله علیه، به همه شما رهروان مخلص سیدالشهداء و پاسداران عزیز انقلاب اسلامی تبریک و تهنیت عرض می نمایم.
🔸تبریک دیگر این که امروز تبدیل شد به روز خفت سران خوک صفت و گانگسترهای قرن بیست و یک آمریکا که با حمله به سپاه عزیز و خوش سابقه انقلاب اسلامی، تلاش کردند به جنازه رو به موت رژیم صهیونیستی تنفس مصنوعی بدهند.
قطعا این هم افتخاری دیگر برای همه دغدغه مندانی است که با استقامت بی نظیر و مثال زدنی خود سربلندی دوباره نظام مقدس اسلامی را به رخ دنیا کشیدند.
مخلص همه سبزپوشان امام عصر ارواحنا فداه
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه