⛔️توجه لطفا⛔️
طبق اطلاع شاهدان عینی، بعضی گروه های افراطی و مسئله دار داخلی، زودتر از من و شما با حضور در مناطق سیل زده (مناطق بسیار محروم) موکبهاشون دایر کرده و مشغول توزیع غذاهای آنچنانی و انجام امور فرهنگی هستند!
خیلی هم علنی کار میکنن و عده ای بی خبر از همه جا هم برای سلامتی و شادی روح اموات خاندانشون صلوات هم میفرستن!
ماشالله به سردار سلیمانی که درست گرا داد و ای ولا به همین طلبه ها و بچه انقلابی هایی که گفتند چشم و رفتن تو کار موکب. حالا ممکنه نتونن مثلا امشب مثل بعضیا چلوگوشت بدن، اما قطعا نون نمکشون هم برکت داره!
بقیه هم بسم الله
هر کی هر کاری میتونه بسم الله...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: شصت و چهارم
تهران_ خوابگاه
تصمیم برای زندگیمون، کار خودم به تنهایی نبوده و نیست و باید با خانمم حرف میزدم و مشورت میکردم. باید میدیدم نظر اون چیه؟ اصلا میاد یا نه؟
شب بود و دراز کشیده بودم. گوشیمو برداشتم و براش تماس گرفتم:
سلام و رحمت الله
سلام و رحمت الله و برکاته آقا ... احوال شما؟
من کوچیک شمام!
شما بزرگوارید فعلا ... تا ببینم چرا اظهار کوچیکی میکنی!
ای بابا ... چه خبر؟ بچه ها چطورن؟
حالمان بد نیست ... غم کم میخوریم ... کم که نه ... هر روز کم کم میخوریم!
خدا نکنه! بچه ها اذیتت کردن؟
نه بیچاره ها ... اونا خودشون اذیتن!
خانمی!
بعله!
خانمی!
جان!
جونت به سلامت ... نظرت چیه بیاییم تهران؟
بیاییم تهران؟ مگه الان کجایی؟
نه ... منظورم اینه که کلا بیاییم تهران!
خب ... دیگه چه خبر؟ خودت چطوری؟
جدی میگم ... نظرت درباره زندگی تو تهران چیه؟
(سکوت کرد ... از اونا که حسش میکنم و دلم واقعا به تپش میفته و دوس ندارم هیچ وقت پیش بیاد)
نفس عمیقی کشید و گفت: چطور؟ گفتن باید بیایی تهران؟
آره ... البته شرایطم جوریه که اگه تهران مشغول بشم بهتره ... میزان دسترسی ها و اثرگذاری و...
محمد من همیشه تا اسم تهران و شلوغ پلوغیش و کار تو و اینا ....... محمد من نمیتونم الان حرف بزنم ...
جان محمد قطع نکن ... پیشت نیستم که بیام دنبالت و نازت بکشم ... اگه بفهمم داری گریه میکنی، خیلی ناراحت میشم که نمیتونم آرومت کنم.
(با گریه و بغض گفت) محمد حواست هست ... ما روز به روز داریم از هم دور میشیم ... تو دیگه آدم آدمای دیگه هستی ... خیلی وقتی برای من نمیذاری ...
(من همیشه از شنیدن این حرفها روزگارم تیره و تار میشه... به خاطر همین نمیدونستم چی بگم ... ترجیح دادم فقط سکوت کنم)
ادامه داد و گفت: محمد من از تهران میترسم ... به فاطمه زهرا میدونستم ... اصلا به دلم افتاده بود که وقتی این ماموریتت اینقدر طول میکشه، بعدش اتفاق باب دل من و مطابق میلم نمیفته و میگن باید بیایی تهران!
(همچنان سکوت کرده بودم و تو دلم براش میمردم)
با بغض گفت: محمد تو هر بار زنگ میزنی باید ته دل منو خالی کنی ... دختر نازنازیی هم نبودم که بخوام بگم به خانوادم وابستم و نمیتونم برم غربت ... اما اینقدر حقم نیس ... حقم نیس که همش یا منتظر زنگت باشم یا منتظر خبرت! میفهمی چی میگم؟ من واقعا بعضی وقتا روانی میشم از بس میترسم که یهو یه نفر زنگ بزنه و بگه تو ...
(دیگه خیلی گریه کرد ... نتونست ادامه بده ...)
گفتم: ببین قربونت برم ... من میخوام بیارمتون پیش خودم ... میخوام تنها نباشیم ... نه من و نه خودت ...
گفت: میشه بس کنی؟ میخوای بیاریمون پیش خودت؟ کدوم پیشت؟ پیشی که هر از چند روز، سه چهار ساعت بیایی خونه بخوابی و یهو بیسیم بزنن که پاشو بیا که پیش من نیستی! نمیتونم حرف بزنم... ناراحت نشو ... فعلا ...
خدافظ ... و قطع کرد...
ذهنم به هم ریخته بود. همیشه اولش تا جیگرمو خون نکنه و یا کلی نه و نچ تو کار نیاره، راضی نمیشه. خیلیم دوسش دارم اما ... بعضی وقتا حوصلم سر میره که بخوام به همه توضیح بدم ...
همش سه چهار دقیقه مکالممون بود ... اما پنج دقیقش اشک و آه و گریه بود ...
تا یه چیزیم بگیم، فورا میگن شما مرد هستی و باید درک کنی و اونا خانمن و ای چیزا ...
بگذریم ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: شصت و پنجم
تهران_ ستاد
(دو سه روز بعد از تماس تلفنی با خانمم)
ناممو زده بود و رسما از همون روز، مشغول به کار شدم. با اینکه هنوز تکلیفم با زن و بچهام مشخص نبود و جواب درستی بهم نداده بودند و هر بار زنگ میزدم، بچه ها گوشیو برمیداشتن و نمیذاشتن نوبت مامانشون برسه ... شایدم مامانشون ... خودش ... بی خیال!
از حالا به آقای تدین میگیم حاج آقا ...
حاج آقا دو ساعت رفت بیرون و من مشغول تحویل دفتر و کارای مقدماتی بودم و حواسم خیلی نبود که بپرسم کجا میره و..؟
وقتی اومد گفتم: حاج آقا خیر باشه ... یهو رفتید نگران شدم ...
گفت: آره ... رحمان زنگ زد و گفت حاج احمد حالش دیشب بد شده و رسوندنش بیمارستان ...
با تعجب و ناراحتی گفتم: الان اونجا بودین؟ بهتره حاج احمد؟
گفت: نمیدونم ... بخش مراقبت های ویژه بود ... نشد ببینمش ...
خیلی ناراحت شدم ... گفتم: چه کاری براشون میتونم انجام بدم؟
گفت: هیچی ... فعلا دعا کن تا بعد... راستی همه چیز تحویل گرفتی؟
گفتم: تا حدود زیادی آره ... حاج آقا باید باهاتون حرف بزنم.
گفت: بشین! اول در را هم پشت سرت ببند!
نشستم ... گفتم: حاجی من دو شبه که پرونده ای که قبلا دستم بوده رو خط به خطش خوندم. اما ... این، اون پرونده ای که من میخواستم نشده و نیست!
گفت: میدونم! به خاطر همین بهت گفتم باید ببینیش ... از ریل خودش کاملا خارج شده ... مگه نه؟
گفتم: دقیقا ... اصلا خیلی حرفه ای منحرفش کردن و سر از نا کجا آباد درآورده ... من واقعا با این پرونده انگیزه ای برای کار کردن ندارم.
گفت: درسته ... چرا نمیدیش به یکی از بچه هات و خودتو خلاص کنی تا بتونم از همین امروز، کارای مشترکمون شروع کنیم؟
گفتم: حاجی آقا ... خیلی حیفه ... اجازه بدید به قول حاج احمد، یه بار برای همیشه تکلیفشو روشن کنیم.
گفت: باشه ... اما به یه شرط ...
گفتم: شما امر بفرمایید!
گفت: فقط دو ماه وقت داری! دو ماه هر حرکتی میخوای بزنی، بزن! اما بعدش هر جا بودی، واگذار کن به یکی دیگه!
گفتم: دو هفته فرصت بدید جمعش میکنم.
گفت: نه ... نشد ... اینجوری که تو داری میگی جمعش میکنم، خدا میدونه چی تو سرت هست و چقدر هزینه برمیداره!
لبخندی زدم و گفتم: نگران نباشید ... نمیذارم در بدو شروع کار دو تامون برامون بد بشه!
گفت: ببینیم و تعریف کنیم ... راستی اهل بیتت چیکار کردی؟
یه مکث کردم ... گفتم: الحمدلله ... سلام دارن خدمتتون ... راضین الحمدلله ...
گفت: خب الحمدلله ... ما واقعا شانس آوردیم که زنامون اینقدر پایه هستن و بندگان خدا همه جا باهامون میان و حرفی ندارن!
گفتم: جسارتا شما خانمتون از کجا باهاتون اومدن؟ ینی قبلش کجا بودین؟
گفت: قصه ما مفصله ... ما تا پونزده سال پیش نظام آباد (یکی از محله های خود تهران) بودیم. وقتی گفتم باید از نظام آباد بریم، خانمم خیلی سختش بود بنده خدا و کلی گریه کرد و دل از همسایگی با خواهرش نمیکند!
من که داشتم حرص میخوردم از دست این همه ایثار حاج آقا و حاج خانومش، گفتم: بعدش جسارتا قرار بود از نظام آباد برین کجا؟
گفت: پاسداران! همین جایی که الان هستیم!
من که دوس داشتم اون لحظه پاشم محکم دندونش بگیرم، گفتم: آهان ... سختشون بود ... از نظام آباد بیان پاسداران! ... آره؟
حاجی که اصلا متوجه آتشفشان درون من نبود، گفت: آره ... میدونی چقدر فاصله است؟
گفت: نه ... چقدر فاصله است؟
گفت: تازه اگه بندازی از اتوبان بیایی بالا، حداقل 45 دقیقه فاصله است!
در حالی که دندونام داشتن همیدیگه را پاره پوره میکردن، فکمو شل کردم و گفتم: آخی ... این همه راه ...
بعد از جلسه با حاجی، در حالی که دوس داشتم دور خانمم بگردم که داره 12 ساعت (نه چهل دقیقه از راه اتوبان) پاشه بیاد تهران و فقط سالی دو سه بار بتونه بره پیش خانوادش، بدین وسیله، متنی براش ارسال کردم که به پیوست تقدیم میگردد:
«به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان!
به: همسر جان نازنیم
از: عبد سراپاتقصیر
موضوع: اعلام مراتب قربون صدقگی
با سلام و صلوات به پیشگاه اهل بیت عصمت و طهارت و همچنین شما سرور گرامی
احتراما بدین وسیله از عدم درک این همه بزرگی و بزرگواری شما در انتقال بنده به تهران و مشایعت جنابتان در رکاب عبد خانه زادتان، مراتب شرمندگی و خاکساری خویش را به عرض رسانده و برای وجود ذی وجودتان از ذات اقدس اله علو درجات و چیزهای خوب را خواستارم.
و من الله توفیق
اگر قابل بدونین: همسر بیچارتان!»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: شصت و ششم
تهران_ ستاد
خیلی از پرونده فاصله گرفته بودم. باید آستین میزدم بالا و بسم الله میگفتم و از یه جایی شروع میکردم. مادرم همیشه میگه: «چشمها میترسند و دست ها کار میکنند!» باید این سردرگمی را از یه جایی تمومش میکردم و خودمو مینداختم وسط گود.
اول باید تیم میچیدم. خب همه جا رسمه که باید بر اساس نیاز و نوع پروندت تیم بچینی. اما با مطالعه ای که از پرونده داشتم، فهمیدم که دستم خیلی باز نیست و دایره و نوع برخوردهایی که خواهیم داشت، دیگه با حیدر و داوود و این تیپ بچه ها کارمون پیش نمیره. و از طرف دیگه، باید سکرت و چراغ خاموش حرکت میکردم که مشکلی پیش نیاد.
به خاطر همین کار را از همون جایی دوباره شروع کردم، که یه روزی قطع شده بود و از دستم خارجش کرده بودن. ینی از راحله و دَم و دستگاهی که راه انداخته بود. علی الخصوص روابط خاصی که با آقای الف و ب و جیم داشت.
خب رصد ارتباطات اونا (راحله و آقای الف) حاکی از این بود که مدتی هست که همدیگه را ندیدن. به خاطر همین، احتمال اینکه دیگه کم کم وقتش باشه که یه جایی ... قراری ... ملاقاتی ... چیزی داشته باشن بیشتر هست و باید حسابی حواسم جمع باشه.
از یه طرف دیگه، پیامی از یه شماره به آقای الف ارسال شده بود که مکان جلسه فردا را براش اس ام اس کرده بود. اما متن پیام جوری بود که نظرم جلب شد و تصمیم گرفتم پیگیری کنم ببینم کیه؟
پیگیری کردم و دیدم شماره یه بنده خدای نظامیه که مسئول دعوت از سخنرانان و مداحان یکی از ارگان های نظامی هست. این که میگم متنش نظرمو جلب کرد، اینه که نوشته بود: با سلام و احترام. مطابق صحبت قبلی که داشتیم، جلسه شما ساعت 19 فرداشب هست. ماشین را کجا بفرستم؟
خب نظرم به اینا جلب شد: رسمی بودنش ... خشک بودنش ... ضمائر غائبش ... عدم ذکر مکان در هیچ کدام از پیام ها ... این که شب هست و علی القائده برنامه عادی و صرفا در جمع پرسنل نیست!
پیامی که آقای الف ارسال کرده بود، دیگه رسما شاخکامو حساس کرد. نوشته بود: سلام آقا جان. تنها نیستم. اگه آدرس بدید، خودمون میاییم.
اونم جوابش داده بود: مشکلی نیست. راننده میتونه چند مسیره هم سوار کنه. لطفا دو سه ساعت قبلش آماده باشین که معطل نشید و به برنامه هم برسید.
بالاخره آدرس نداد و الف هم چیزی نگفت و اصراری نکرد.
خب همینجوری برام سوال پیش اومده بود و میدونستم که باید جای خاصی باشه. تا اینکه دیدم الف پیامی را به شماره ناشناسی ارسال کرد. ناشناس، از این نظر که به نام یه بابایی در یه گوشه ای بی ربطی بود و قبلا هم الف به اون شماره، تماس و پیامک نداشته. نوشته بود: سلام. خوبی؟
جوابش داد: «سلام. معلومه کجایی؟
هستیم. یه کم حساس شدن و باید حواسم بیشتر جمع کنم.
باشه. هر جور صلاح میدونی. چه خبر؟ نمیایی اینجا؟
نه فعلا. اما شاید فرداشب بعدش با هم اومدیم خونتون.
فرداشب؟ بعدش؟ بعد چی؟
بالاخره زنگ زدن و از اونجاهایی که دوس داری تو جمعشون باشی، دعوتم کردن برم بخونم.
وای عالیه. خیلی خوشحال شدم.
ای جانم. پس آماده باش دیگه. ساعت 4 آماده باش. باید زودتر بریم.
حتما. کی میایی دنبالم؟
همون موقع با رانندشون میام.
نمیشه با اونا نریم؟ ماشین خودمون چشه مگه؟ اینجوری بیشتر باهمیم.
نه دیگه ... ببین ... حواست جمع باشه...
آهان ... از اون لحاظ؟ باشه ... هر چی تو بگی...»
خیلی پیامشون طول نکشید و زود خدافظی کردند. جالبه که وقتی خدافظی کردند، اون شخص فورا گوشیشو خاموش کرد!
منم حساس که بدونم با کی میخواد بره و کجا میخوان برن؟ هر چند اولی قابل حدس بود اما دومی خیلی نه!
من فرداش از ساعت دو بعد از ظهر تو نخ الف بودم. شدم سایه نامرئی الف و نشستم تو کمینش! حوالی ساعت 15 بود که یه ماشین اومد دنبالشو سوار شد و رفتند.
حدودا ساعت شانزده و سی دقیقه رسیدن دم در خونه راحله و اونو هم سوار کردن و رفتند. در حالی که تیپ دوتاشون خیلی آراسته و مثل شبهای جشن و ولادت بود.
خب با خودم فکر کردم وقتی اون شخص نظامی براش جلسه میذاره و میاد دنبالشون، اگه جایی در حواشی تهران باشه و یا منطقه محافظت شده و این چیزا باشه، دیگه تابلو میشه و نمیتونم برم دنبالشون. اما فعلا صلاح نبود که بخوام از وسایل جانبی جهت رهگیری و تعقیب استفاده کنم.
به خدا توکل کرده و رفتم دنبالشون. رفتن و رفتن تا به مکانی رسیدن که شکل پادگان نبود و اصلا به جای نظامی نمیخورد. فورا اطلاعاتش را دادم به رحمان. گفتم: رحمان اگه دستت گیر و بند نیست و پیش حاج احمد نیستی، لطفا ببین اینجا کجاست؟
رحمان هم نوشت: حاج احمد به من سپرده که محمد تو اولویت هست و در هر شرایطی که هستم، اول خواسته شما را انجام بدم.
نوشتم: خیر ببینی. فقط لطفا زودتر که منتظرم.
بعد از حدودا سه دقیقه پیام داد که: اینجایی که گرا دادی، محل اجتماع و آموزش نیروهای برون مرزی ............. هست!
بذارین صادقانه بگم که وقتی اینو شنیدم، تپش قلب گرفتم. گفتم: رحمان جان مطمئنی؟ ینی الان، کاربری اینجا شده آموزش نیروهای برون مرزی فلان مرکز نظامی؟!
گفت: البته اینجا تالارشون هست و معمولا خانواده ها و جلسات فصلی و مهمونی ها و دوره های بصیرتی برای خانواده هاشون و .... را اونجا میذارن.
بدتر ترسیدم. این که افتضاح شد! حالا دیگه هم خود نیروها و هم خانواده هاشون اونجان!
نوشتم: میتونی بفهمی الان چه جلسه ای دارن؟
نوشت: بذار ارتباط بگیرم ببینم میتونم...
ده دقیقه بعدش نوشت: حاجی!
نوشتم: جان!
نوشت: ظاهرا بچه هایی که در شُرف اعزام هستن و ممکنه یکی دو ماه دیگه اعزام بشن، با خانواده هاشون اینجا دعوتن و دو سه نفر مهمون نظامی خاص دارن و مداحی الف و شام و مسابقه برای خانواده ها و ...
یه لحظه همه احتمالات تو ذهنم داشت رژه میرفت.
اما اون چیزی که دندونامو روی هم میسابید و اعصابمو خورد کرد، حضور راحله در اون جمع بود!
مونده بودم چه کار کنم؟
اقدام؟
اطلاع؟
صبر؟
تکمیل؟
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
5b79e04b0038b77c98fd5d5b_2708177478764991375.mp3
14.48M
🔶 کاشکی میشد بهت بگم چقدر صدا تو دوست دارم
مولودی های #امام_حسین ( عليهالسلام)
میشه با این مداحی زیبا هم لبخند زد و هم گریه کرد
هم عشق کرد و هم حسرت خورد
هم لذت برد و هم حاجت گرفت
تقدیم با عشق❤️
4_6051016197397283328.mp3
4.18M
مناجات شعبانیه
برای سحرهای باصفای ماه شعبان
تقدیم با عشق❤️
میلاد سراسر سعادت حضرت عشق، سید و سالار شهیدان و جوانان اهل بهشت، دردانه اهل بیت عصمت و طهارت صلوات الله علیهم،امام حسین علیه السلام و روز جاودانه پاسدار یادگار امام عاشقان حضرت روح الله سلام الله علیه، به همه شما رهروان مخلص سیدالشهداء و پاسداران عزیز انقلاب اسلامی تبریک و تهنیت عرض می نمایم.
🔸تبریک دیگر این که امروز تبدیل شد به روز خفت سران خوک صفت و گانگسترهای قرن بیست و یک آمریکا که با حمله به سپاه عزیز و خوش سابقه انقلاب اسلامی، تلاش کردند به جنازه رو به موت رژیم صهیونیستی تنفس مصنوعی بدهند.
قطعا این هم افتخاری دیگر برای همه دغدغه مندانی است که با استقامت بی نظیر و مثال زدنی خود سربلندی دوباره نظام مقدس اسلامی را به رخ دنیا کشیدند.
مخلص همه سبزپوشان امام عصر ارواحنا فداه
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
سلام
تبریک میگم❤️🌹
امامزاده علی اکبر چیذر دعاگوتونم
ی کم مراسم طول میکشه تا برسم. ممکنه امشب دیر بشه #پسر_نوح بذارم
پیش پیش معذرت میخوام
هر جا هستین، خوش باشین و التماس دعا
ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد علمدار خوش آمد
سقای حسین سید سالار خوش آمد علمدار خوش آمد
ولادت حضرت عباس مبااااارک❤️
✔️بسیاری از دوستان از من درباره تصمیم احمقانه ترامپ پرسیدند.
من دیدم همه چیزایی که میخواستم بگم، اکثرش در مقاله زیر اومده: 👇
🇮🇷 آمریکا با ارزش ترین برگه اش در مقابل ایران را سوزاند!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
📰 بخش فارسی اسپوتنیک روسیه
طبق معمول تیم آقای ترامپ یک بار دیگر ارزشمند ترین برگه ای که می توانست ابزاری برای فشار بر ایران به حساب آید را سوزاند تا منطقه و جهان را وارد مرحله جدید رویارویی یان ایران و آمریکا نماید.
با قرار دادن سپاه پاسداران در لیست گروه های تروریستی ایالات متحده بیش از اینکه برای ایران چالش ایجاد کند برای خود چالش بزرگتر ایجاد کرده.
هر آنکه به اوضاع منطقه اشراف دارد بخوبی می داند که همه صحبت های آقای پمپئو در کنفرانس مطبوعاتی اش در مورد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شانتاژ تبلیغاتی بیش نبود و اینکه مثلا این کار آمریکا منجر به فشار به ایران و یا ایجاد محدودیت های مالی برای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی می گردد کاملا بی معنی می باشد؛ چون سالهاست ایالات متحده تشکل های اقتصادی وابسته به سپاه را تحریم کرده و سپاه پاسداران هیچ حساب رسمی ای خارج از کشور ندارد که آمریکا بخواهد ببندد.
مضاف بر این سپاه پاسداران و ایران مدت ها است که پیش دستی کرده اند و تدابیر مورد نیاز در قبال احتمال چنین اتفاقی را اتخاذ کرده اند.
در حالی که آمریکایی ها یک هفته فرجه برای تصمیم خود قرار داده بودند و احتمالا فقط منتظر آن بودند که انتخابات اسرائیل پایان یابد و آقای نتانیاهو بتواند از این امتیاز در انتخابات استفاده کند، شاید تنها چیزی که آمریکایی ها به هیچ وجه انتظار آن را نداشتند که شورای عالی امنیت ملی ایران به سرعت برق نیروهای آمریکایی در منطقه را تروریست تلقی کند وبالطبع سطح رویارویی را بالاتر ببرد.
در این شرایط همه هم نیروهای آمریکایی در خلیج فارس با مشکل مواجه خواهند شد و هم نیروهای آمریکایی در منطقه با مشکل مواجه خواهند شد.
از این پس نیروهای ایرانی و متحدین آنها در منطقه دقیقا همان برخوردی را که ایرانی ها با داعش می کنند با نیروهای آمریکایی خواهند داشت و طبیعتا جان همه سربازان آمریکایی د ر منطقه به دلیل اینکه امکان تماس و هماهنگی با نیروهای ایرانی ویا متحدین آنها وجود ندارد در خطر خواهد بود و می توان گفت هر خونی از سربازان آمریکایی در این منطقه ریخته شود از این پس به گردن آقای ترامپ و دولت اش واشتباهاتشان می باشد.
رئیس جمهوری ای که از زمان به قدرت رسیدن اش تا به حال کل اعضای کابینه اش، برخی چند بار، تغییر کرده اند، چون نمی توانند با او کار کنند این بار نیز تصمیمی گرفته که می تواند نه فقط روی زندگی سربازان آمریکایی در منطقه بلکه حتی روی فعالیت های تجاری آمریکا در منطقه نیز تاثیر بگذارد؛ چرا که از این پس حتی کشتی های تجاری آمریکا که می خواهند به خلیج فارس تردد کنند امکان تماس با نیروهای سپاه پاسداران که حافظ امنیت تنگه هرمز می باشند را ندارند، چون طبق قانون آمریکا تماس با تروریست ها جرم است، و با توجه به عدم هماهنگی احتمال اینکه آنها توقیف شود و یا با آنها برخورد شود بسیار زیاد است.
همچنین در صورتی که مثلا نیروهای آمریکایی که در افغانستان حضور دارند بصورت اشتباه وارد خاک ایران شوند دیگر با آنها به عنوان نیروهای یک کشور خارجی برخورد نمی شود بلکه به عنوان نیروی وابسته به گروه تروریستی با آنها برخورد می شود.
باید اینجا توجه داشت که چون نیروهای آمریکایی در لیست گروه های تروریستی ایران قرار گرفته اند این فقط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نخواهد بود که با نیروهای آمریکایی به عنوان تروریست برخورد خواهد کرد بلکه همه نیروهای مسلح ایران از ارتش گرفته تا حتی نیروهای انتظامی موظف خواهند بود با نیروهای آمریکایی به عنوان تروریست برخورد کنند.
حال باید دید که آیا این واقعا همان چیزی است که مردم آمریکا می خواهند و آیا منافع لابی های قدرت و اسرائیل در ایالات متحده اینقدر ارزش دارد که ترامپ حاضر باشد جان سربازان آمریکایی و منافع آمریکایی را برایش به خطر بیاندازد؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: شصت و هفتم
تهران_ در حال تعقیب الف و راحله
صلاح نبود شلوغش کنم. اما یه چیزایی این وسط میلنگید. مثلا خیلی طبیعی و عادی، الف با ماشینی که اومده بود دنبالش رفتن دنبال راحله و سوارش کردند! مثل اینکه خیلی طبیعی بود و بارها تکرار شده بوده. در حالی که ما میدونستیم که اینا با هم محرم نیستن و یا لااقل میشه گفت که قانونی و شرعی ثبت شده، زن و شوهر نبودند!
و یا یکی از چیزایی که میلنگید، در پیامک الف و اون شخصی که دعوتش کرد، تاکید و بر تنهایی و این چیزا نشده بود. در حالی که یه جای مهم و اینجوری که بچه های برون مرزی با خانواده هاشون اونجا بودند، کاروان سرا نیست که هر کسی بتونه سرش بندازه پایین و بره داخل و کسی جلوشون نگیره!
همه اینا داشت تو ذهنم چرخ میخورد و اذیتم میکرد. دنبال جوابش بودم. چون ممکن بود کلید حل کل پرونده و یا پنجره ها و ابعاد جدیدتر پرونده در گرو روشن شدن این سوالات باشه.
دو سه ساعت طول کشید. تصمیم نداشتم برم داخل. چون قرارمون این بود که همه چیز چراغ خاموش اتفاق بیفته. تا اینکه احساس کردم دیگه وقتشه که اینا را برسونن خونه. به خاطر همین در وضعیت برگشت قرار گرفتم و منتظر که دیدم چندین ماشین اومد بیرون اما خبری از ماشین اونا نشد.
نگو که ماشینون عوض کرده بودن و بعدش فهمیدم که با یه پژو آبی از مجموعه اومده بودن بیرون. من اون لحظه نفهمیدم. به خاطر همین به یکی از بچه های مخابرات که با خودمون هماهنگ بودم زحمت دادم و موقعیت الف و راحله را به دست آوردم و حرکت کردم.
وقتی مسیر را بهم داد، فهمیدم که نه به طرف منزل راحله رفتن و نه به طرف منزل الف! رفتن یه جایی دور و بر میدون خُراسون. منم با سرعت خودمو رسوندم دنبالشون.
اون رفیق مخابراتیمون گفت که فلان جا وایسادن!
منم رفتم و دیدم رفتن جلسه هیئت. شلوغ بود اما بر خلاف جلسه قبلی که بوی شادی و مهمونی میداد، اون جلسه بوی غم و روضه و سینه زنی میداد! نگو جلسه هفتگی یکی از آقایون بوده که اون شب، الف هم مداح افتخاری اون جلسه بوده و برای شور آخرش دعوتش کرده بودند.
آخه روحیه اینقدر متضاد؟!
چطور؟
الف رفت تو مردونه و راحله هم رفت تو زنونه، منم رفتم تو جلسه. حالا از ایناش بگذریم که از دم در ماشین، شونه های الف رو میبوسیدن و تبرک میگرفتن و چند نفری هم فورا عکسای سلفی میگرفتن و...
وقتی رفت تو جلسه، چنان روضه ای از آوارگی امام حسین و رفتنشون از مدینه به طرف کربلا خوند و خودشو زد و لعن و نفرین زمین و زمان کرد، که دهنم وا مونده بود و گفتم الانه که هف هشت نفر غش کنند! از بس جانسوز و عجیب خوند. بعدا حیدر گزارشی از قم برام فرستاد که فهمیدم عین متن همین روضه و شعرش، راحله برای همون بچه هیئتی هایی که باهاشون ارتباط داشت ارسال کرده بود و هنوز هم کاملا هماهنگ عمل میکرد.
دو ساعتی هم اونجا بودن و بعدش با یه ماشین دیگه حرکت کردند. اول رفتن خونه راحله و اونو پیاده کردن و بعدشم الف با یکی دیگه از بچه های همون هیئت که تو راه سوار کرده بودند، یه ساعتی تو خیابونا دور میزدن و حرف میزدن و بعدش رفتند خونه. الف را هم در خونشون پیاده کردن و اون شب تموم شد و منم رفتم خوابگاه.
فرداش رفتم سر کار و کلی چیزا را هماهنگ کردم و با یکی دو نفر از بچه ها صحبت کردم و یه کم هم پیگیر داستان منزل شدم و طبق معمول گفتند که شاملت فعلا نمیشه و هنوز شونصد نفر تو نوبت هستن و از این حرفا.
شبش که تو راه برگشتن از اداره بودم، همش به وقایع دیشبش فکر میکردم. خیلی دیر وقت بود. یه جا ایستادم. میدونستم ناآرامی که دارم، از جنس فکری و اصل پرونده است و صرفا با خانم و بچه هام حل نمیشه.
به خاطر همین تصمیم گرفتم برم بالا سر حاج احمد. اما چون دیر وقت بود، برای رحمان پیام دادم و نوشتم: سلام. بیداری؟
نوشت: سلام از ماست. آره.
نوشتم: بیمارستانین هنوز؟
نوشت: آره. میایی؟
نوشتم: اتفاقا میخواستم همینو بپرسم. مزاحم نیستم؟
نوشت: مگه میخوای بیایی خونمون که مزاحممون باشی؟
راه کج کردم و نصف شب پاشدم رفتم بیمارستان. رفتم داخل و اطاق حاج احمدو پیدا کردم. آروم در اطاقو باز کردم. دیدم یه نور کوچیک روشنه. وقتی رفتم داخل، دیدم رحمان جوری خوابش برده که مشخصه از فرط خستگی غش کرده. گوشیش هم پیش حاج احمده. نگو اون پیاما رو حاج احمد میداده!
رفتم و بغلش کردم. گفتم: تنت به ناز طبیبان نیاز مباد!
با لبخند گفت: کار از این حرفا گذشته!
نشستم کنارش. رو تخت. از میز کنارش یه جعبه آورد که چند تیکه کیک خونگی داخلش بود. تعارفم کرد و شروع به صحبت کردیم.
گفت: چه خبر؟ جا افتادی حالا؟
گفتم: خیلی نه! دو تا فکر دارم که اگه حل نشه، نمیتونم خودمو جمع و جور کنم: یکیش همین پرونده است.
گفت: دنبال چی هستی؟ تهش کجاست؟
گفتم: تهشو نمیدونم اما الان برام راحله موضوعیت داره. باید بدونم به کی و کجا وصله؟
گفت: به چیزی هم رسیدی؟
گفتم: دارم دست و پا میزنم. دیشب با الف پاشده رفته پیش نیروها و جاهای حساس. هنوزم با آسید رضا ارتباط داره و خط اونجا را هم اداره میکنه. اما این اطلاعات برای من اصل و ریشه نمیشه. حاجی من ابزار نیاز دارم اما نمیشه الان برم سراغ ابزارها.
گفت: میدونم چی میگی. سخته. تدیّن چی میگه؟
گفتم: من که واقعا شرمندشم. بزرگی کرد و بهم فرصت داده که جمعش کنم اما از اینکه خیلی کنارش نیستم و اول کار جفتمون تقریبا تنهاش گذاشتم، ناراحتم.
گفت: خانوادت چطورن؟ نیاوردیشون؟
گفتم: هنوز که زوده. اصلا موضوع دومم همینه. از وقتی به خانمم گفتم باید بیاد تهران، حتی به گوشیمم جواب نمیده و همش بچه ها برمیدارن و میگن مامان دستش بنده!
حاجی خنده کرد و گفت: آخی ... بیچاره ها ... اونا هم گرفتاره دست ماها شدن!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بعله!
حاجی گفت: علتی که گفتم امشب ببینمت دو تا مسئله است... اما قبلش اینو بگم که وسط سال تحصیلی بچت، اگه میبینی سخته و آسیب میبینه، بذار بمونن و اذیتشون نکن. خودت برو و بیا اما اونا بذار مدرسه بچت تموم بشه و یه کم خانمت تنهایی بکشه و جای خالیتو ببینه، کم کم از شیراز دل میکنه. گناه داره. اما چاره ای نیست.
گفتم: دقیقا. منم به همین رسیدم. خب اون دو نکته ...
ادامه دارد ...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: شصت و هشتم
تهران_ بیمارستان ... پیش حاج احمد
گفت: آره ... ببین! آمار بچه هایی که تو قم مشغولن دارم. بسیار موفق عمل کردند. الان هم دارن وارد فاز شهرستان میشن. کارتون تو بعد مجازی حرف نداشته. ولی سر شب بهشون گفتم ... گفتم مواظب پاتک اون طرف باشن. چون اینجوری که رحمان میگفت، چیزی حدود 5000 حساب فیک در اینستا و توییتر جدیدا شناسایی شده که مستقیم از عربستان و اسرائیل با زبان فارسی توسط حساب های حکومتی و امنیتی اونجاها دارن فعالیت میکنن و ممکنه هر لحظه اقدام مشترک داشته باشن.
گفتم: بعیده فعلا اقدام مشترک داشته باشن. اما از اینکه بچه های ما باید حواسشون جمع باشه ... آره ... کاملا درسته. راستی ظاهرا بعضیا هم تو اداره خودمون حساس شدن و حتی ممکنه بخوان ریشه و اصل بچه ها را دربیارن!
گفت: خب طبیعیه. شما چیکار کردین؟
گفتم: قرار شده حاجی تدیّن صحبت کنه و ببریمشون زیر دو سه تا از کارگروه های خودمون که اعلام هماهنگی بشه. البته بهتره بگم اعلام اطلاع. (ینی ما میدونیم و اوضاع خاصی نیست و دیگه کسی رو اونا و پیاماشون حساس نشه.)
گفت: خیلیم خوب ... کلا میخوام بگم با یه برنامه ریزی حساب شده، گام نرم ماجرا درست و موفق برداشته شده و حالا حالاها تا بیچاره نشن، دست از سرشون برنمیداریم. اما ... اون چیزی که الان تو درگیرش هستی، به خاطر یه اکانت به کسی رسیدی که حداقلش میشه گفت آشکار شده که به خارج از کشور وصله ولی هنوز نمیدونیم کدوم سرویس؟ این اولا ... ثانیا برنامه داخلیش چیه؟ و با کیا داره کار میکنه؟
گفتم: آره ... درسته ...
گفت: خب حالا با این حساب، برنامت چیه؟
گفتم: من فعلا خط و ربطش درآوردم ... این راحله خط و ربط دینی و مذهبی داره ... جلسه روضه و اخلاق داره و با سه چهار تا مداح گنده هم در ارتباطه و یه عالمه هم در و داف دور و برش ریختن و با عالِم و مرجع مسئله داری نیست که ارتباط نداشته باشه و از این داستانا .
گفت: تازه اگه بگیم خودش هست و پوشش موشش کسی نیست!
گفتم: حاجی تو رو قرآن نترسونم. اما ... آره ... همینه! تازه اگه فقط خودش باشه.
گفت: جنس کارش شبیه کیه؟
گفتم: منظورتون اینه که شبیه کدوم سرویسه؟
گفت: آره
گفتم: چه بگم والا ... یه جوریه ... درباره ارتباط با بیت مرجعیت و قم و هیئات و این چیزا کاملا پشت پرده و سکرت ... اما در ارتباط با الف و رفت و آمدش با الف، کاملا علنی ... جوری که ماشین میاد دنبالشو میرن جلسات حساس و ... الان بگم شکل کدوم سرویسه؟
گفت: الف چیکاره است؟
گفتم: غیر از مداحی؟
گفت: آره!
گفتم: یه شرکت داره که حدودا سه چهار ساله شروع به فعالیت کرده.
گفت: شرکت چی؟
گفتم : .................
گفت: باریک الله! بالاخره یه بیزینسمن مداح هم دیدیم.
گفتم: خودش که مال این حرفا نیست. همون رفیق فابریکش که از طرف زنش قوم و خویش آدم گنده های سیاسی هست و اسمش گذاشتیم آقای ب، شرکتو از نظر اجرایی میچرخونه. الف بیشتر تو کار اعتبار و شاخص شدن شرکت و روابط خارج از شرکت و این چیزاست.
گفت: جالبه! حالا راحله کجاست؟
گفتم: آهان ... اومدیم سر اصل ماجرا ... کجاشو دیدی؟ طبق آماری که قبلا داشتیم اما امروز چک کردم و مطمئن تر شدم، دیدم راحله اول به عنوان منشی، بعدش هم به عنوان یکی از اعضای هیئت مدیره و الان هم نمیدونم چطوریه که دیگه شرکت نمیره اما به قول مداحا عنایت داره بهشون!
گفت: پس راحله هم اونجاست. سفره ای پهن شده و ... جالبه ... این روزا تاسیس شرکت و فعالیت های اقتصادی، پوشش خیلی خیلی موجّه و خوبی هست.
گفتم: به خاطر همین، مفیدترین کار امروزم، این بود که عصر نشستم زیر و روی شرکتو درآوردم.
گفت: شرکت خاصی هست. شک برانگیز و پول شویی و این چیزا هم نداره که بگیم بچه های اداره روش حساس بشن و حاشیه ساز بشه. اما آخه روابط خارجی که یه جاهایی پیدا میکنه اذیتم میکنه!
گفتم: راستی حاجی! فرصتم خیلی محدود بود و بخاطر فاصله ای که از پرونده گرفته بودم، یه کم از حافظم رفته بود... اما سر شب تو اداره دوباره ورق که میزدم یه چیزای جالبتری نظرمو جلب کرد... مثلا یه بار ساجده (زن دوم آسید رضا) گفت راحله ایرانی الاصل نیست ... اما وقتی بچه ها تحقیق کردند، فهمیدن که ایرانی الاصل هست اما ... نقطه مشترک هر دو خبر این بود که راحله حداقل بیست سال در فرانسه زندگی میکرده!
گفت: فقط اونجا زندگی کرده؟
گفتم: حالا همین ... بی صاحاب با موسسه یادوشم اسرائیل هم که تو فرانسه و انگلستان بیشترین فعالیت را داره ارتباط داشته. اما بالاخره به وطنش ینی ایران برمیگرده و میشه همین وضعی که داریم میبینیم.
گفت: نه ... صبر کن ... زود رد نشو ... یادوشم و اسرائیل برای خودت ... اما فرانسه و انگلستان جالبه برام!
گفتم: خب این دقیقا همین چیزی هست که دیگه نمیتونم چراغ خاموش حرکت کنم. منظورم اینه که اگه بخوام پیگیری کنم، دیگه فکر نکنم بشه به این راحتی و بدون دردسری حرکت کرد.
حاجی رو کرد به طرف رحمان. گفت: محمد برو رحمانو بیدارش کن!
گفتم چشم و رفتم بالا سر رحمان و آروم صداش کردم. وقتی بیدار شد، یه نگا به ساعت انداخت. دید ساعت از 2 گذشته. در حالی که چشماشو میمالوند گفت: تو اینجا چی میخوای؟
گفتم: رحمان وجدانا باید نوبل بهترین همراه مریض را بدن به خودت! پاشو حاجی کارت داره!
پاشد اومد پیش حاجی. حاجی بهش گفت: ببین میتونی مشخصات راحله را با سفارت فرانسه تطبیق بدی ببینی اونجا چی داره؟
رحمان گفت: رفیقم امشب شیفت نیست. بذار صبح آمارشو براتون درمیارم. اگه بخوای میتونم از اداره خودمون دربیارما.
حاجی گفت: سه ساعته دعوامون همینه که از اداره نمیخوایم فعلا آمار بگیریم. پس صبح خبرشو به محمد بده!
ادامه دارد ...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
🔸 از قدیم، ینی از دوران دبیرستانم و طلبگیم و... شبهای جمعه که اغلب تا صبح کار میکردم، از بهترین شبهام بوده. دیشبم تا صبح کلی کار عقب مونده داشتم که باید انجام میدادم.
خلاصه دارم میفتم دیگه
اما ...
یادم اومد ۲۳ فروردین هست و روز #دندانپزشک
به بچه های دندون حاضر در کانال تبریک میگم🌹☺️
ایشالله خدا سر و کار گرگ بیابون هم به شماها نندازه😂
#دلنوشته_های_یک_طلبه
#حدادپور_جهرمی