بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و سوم»
از بس خبرهای پنهان و آشکار از مرزها و خروج دسته دسته مردم و بعضی مسئولین و پناهنده شدن اونا به کشورهای دیگه به ما میرسید که دیگه کنترلش کار راحتی نبود و به راحتی به گوش مردم هم می رسید. دیگه حتی لازم به تبلیغ پناهندگی و هشتک فرار و معرفی فرصت های شغلی و سرمایه گذاری در خارج از کشور نبود و حال و هوایی حاکم شده بود که عده زیادی نزده می رقصیدند!
فاز بسیار غمناک و اسفبار بعدی در شرایطی رقم خورد که تمام ذهن همه عناصر لشکری و کشوری مشغول آرام کردن مردم و روشنگری و تشویق رونق بازارها و ... بود.
فاز بعدی، خروج دیپلمات ها و سفرای کشورها از کشور بود. این خبر در بمباران شدید رسانه ای دشمن حکم تیر آخر را داشت تا شرایط را به سمت یک جنگ تمام عیار و با خاک یکسان کردن کلّ مردم و کشور پیش ببره و شما فقط به تنها چیزی که فکر کنید جنگ و مقابله مستقیم باشه.
اما عجیب اینجا بود که به قول حاجی: «دشمن حتی یک قدم از سایه جنگی که ایجاد کرده بود جلوتر نیامده و عقب تر هم نرفته!» و همین، همه را گیج و خسته میکرد!
آقا نظرشون این بود که: «اونا منتظر هستند. منتظر یه چیز خیلی بدتر از اینها!»
من پرسیدم: «پیش بینی شما چیه؟ دشمن منتظر چیه؟»
آقا فرمودند: «واضحه! دشمن میدونه که دیگه زمان فتح با جنگ و یورش نیست و هزینه های گزافی که این روش داره یه طرف! از بین رفتن اعتبار نداشته اش هم یک طرف! اونا منتظر شورش های محلّی و اغتشاشات داخلی هستند. تنها چیزی که به دشمن این اجازه رو میده که خودش رو بر حق بدونه که حمله کنه و کار را یکسره کنه، اینه که بگه مردم علیه رژیم حاکم بر کشورشون شورش کردند و دیگه این رژیم مقبولیت و مشروعیت نداره!»
دشمن همیشه منتظر سر و صدای داخلی میمونه و یا اگر دید سر و صدایی نمیشه، سر و صدای داخلی تولید میکنه. سپس این سر و صدا را پوشش جهانی میده و تا مدت ها به همه دنیا میگن که اولا سران این ها توان خوشبخت کردن مردم ندارند. و ثانیا از چشم و خواست مردم افتاده اند.
و همین دو نکته را اینقدر تکرار میکنند که دوست و دشمن شک کنه و همه دنیا برای فروپاشی آن حکومت لحظه شماری کنند.
حاجی گفت: «قبلاً... خیلی قبل تر ها ... یه بار دیگه این حرفها رو از شما شنیده بودم. با اینکه بازم از مقبولیت و یا بهتره بگیم اقبال گسترده مردم چندان برخوردار نبودیم و مردم کم و کاستی های اجرایی را به پای کل نظام می نوشتند، اما منجر به یورش و اغتشاش نشد! چه شده که این بار این احتمال رو قوی تر می دونید؟!»
آقا آه بسیار معنا داری کشیدند و حرفهایی فرمودند که بسیار تحلیل مهم و غمبار و در عین حال تعیین کننده ای بود: «تنها چیزی که باعث عدم جرأت دشمن برای نزدیک شدن به مرزها و رویارویی مستقیم و اینجور شرایطی می شه، علاوه بر اقتدار دفاعی و نظامی کشور، کاریزما بودن شخصیت یک رهبر و فرماندهی کل قوا هست.
یک قاعده نانوشته وجود داره که کسی نمیگه اما افراد خاصی میدونن! شاید به زبون نیاورند، اما ... اونم اینه که مرحله به مرحله و دهه به دهه که به عمر یک انقلاب افزوده میشه و مردم از دوران مسببین و سالهای تولد و بلوغ یک انقلاب میگذرند، شاید بر توانمندی های علمی و دفاعی و نظامی و... اون انقلاب افزوده بشه، اما قطعاً از میزان کاریزمای رهبران بعدی، خود به خود کاسته خواهد شد. چون همیشه اوّلین و دوّمین رهبر، مخصوصاً اگر مدت زعامتشان به چند دهه برسد، همه کاره و تک کاریزماهای واجب الاطاعه یک انقلاب قرار می گیرند. بدون شک از رهبر و امام سوّم به بعد چنان شرایط پیچیده و سختتر خواهد شد که چند اتفاق مهم رخ خواهد داد:
اوّلاً از مادام العمر بودن او جلوگیری خواهد شد. اگر هم نتوانند، توسط تقویت و معرفی دکان ها و بیوت مختلف در برابرش، اقتدارش را تضعیف و به سخره می گیرند.
ثانیاً همه به خودشان اجازه می دهند که در این مسأله فوق حساس، إِنْ قُلت بیاورند تا از بیعت و پذیرش همه جانبه اش جلوگیری بشه و در نتیجه، رهبری و احکامش را واجب الاطاعه برای عده ای خاص معرفی کنند و یا لااقل شروع و اثبات قابلیتش را با چالش مقبولیت مواجه کنند!
ثالثاً چون قرار است سر سفره و سکان آماده و شکل گرفته کل قوا علی الخصوص نیروهای مسلح و آماده کشور قرار بگیرد، قدرت مانور و تغییر تا مدت ها نداشته باشد و حتی شرایط برای کنترل امام و تدابیرش توسط نظامی های اطرافش فراهم شود.
و ده ها نکته دیگه که بیانش صلاح نیست و مجال دیگری می طلبد.
با توجه به تمام این نکات، دشمن داخلی تلاش میکنه تا قبل از اینکه رهبری جدید یک جامعه، هنر و علم و توانمندی اش برای فصل الخطاب شدن رو به رخ بکشه و اثبات کنه، با یورش ها و اغتشاشات و ایجاد جوّ ملتهب اجتماعی از طریق قانون شکنی های مدنی، شرایط را از کنترل خارج کنه.
شروع این کار، از خالی کردن اطراف او از نیروهای زبده و باسابقه است. که از فرار فرمانده ستاد شروع شد!
اینم که از اضافات وقت و بی وقت دفتر و دستک دارها! که بعضی، خودش را در طراز و اندازه امام جامعه میداند.
یه طرف دیگه هم فرار و ترک کشور توسط بعضی مدیران دو تابعیتی و رفتن سفرا از کشور و ضربه به اعتبار جهانیمون!
یه طرف دیگه هم من و اینکه اغلب مخاطبینم حکومتی ها و دور و بری ها هستند و متاسفانه جمعیت مردمیِ یکی دو دهه قبل را پای منبر و خطبه هام نمی بینم.
و دهها دلیل دیگه که باعث سستی شیرازه می شه و ممکنه عمر و ادامه انقلاب رو به خطر بندازه.»
داشت بدن من و حاجی و دو سه نفری که از ستاد اومده بودند و یکی دو نفر بچّه های امنیتی که اونجا بودند می لرزید و عرق سرد به تن همه مون نشسته بود.
ناگهان آقا دهان باز کردند و حرفی زدند که نمی دونستیم درسته یا نه؟!
گفتند: «آماده بشید. از مناطق جنگی شروع می کنیم و چندین نقطه از کشور رو از نزدیک می بینم. می خوام با مردم گفتگو کنم. نباید بار جنگ و بار معیشت و بار امنیت روانی مردم زمین بمونه. باید خودم بیام وسط. بسم الله... برید آماده شید!»
قبل از اینکه بگم چی شد و چطوری به بازدید از مناطق و مردم و... رفتیم، بذارین اقرار کنم که وسط اومدن آقا و ورود به عرصه های اجرایی و بار دیگران را به دوش کشیدن، بدون تبعات نبود و حداقل ترین نتیجه اش این است که از طرف مردم بی خبر از همه جا، آقا به راحتی در معرض سوالات و شبهات و تیر اتهامات به خاطر کم کاری دیگران و ... قرار میگرفتند!
و از طرف ارکان اجرایی، آقا متهم به دخالت و اقتدار گرایی و دیکتاتوری و بستن دست مجریان و کلی حرف بدتر از این ها شدند!
تا جایی که در بعضی شرایط، به قول حاجی: «آقا داشت پایش را از گلیمش درازتر میکرد. آقای خوب، آقایی است که بنیشند یک گوشه و فقط برای دستبوسی و گرفتن نصایح حکیمانه به محضرش شرفیاب بشوند. همانطور که جانباز و شهید خوب، کسی هستند که گوشه آسایشگاه و گلزار شهدا نشسته و خوابیده باشد. نه اینکه کف خیابون و وسط میدان و...»
لذا اولین و سرسخت ترین مخالفان این تصمیمات آقا، دور و بری هایشان بودند و در مراحل و مراتب بعد، کاسبان و کسانی بودند که آقا در کسب و تصمیمات اقتصادیشان ورود کرده بود.
باز هم شرایط، به همین راحتی که من گفتم پیش نرفت ...
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
دلم میخواهد #دختران_جوان بدانند برای آنکه دوست داشته شوند و ارزشمند باشند، نیازی به مدل شدن نیست. این دروغی است که رسانهها به خورد آنان میدهند.
من این دروغ را باور داشتم اما وقتی فهمیدم که باهوش هستم، بااستعداد هستم و به جز زیبا بودن کارهای مهمتر دیگری نیز میتوانم انجام دهم، این دروغ را دور ریختم.
همه ما قدرتمندیم. این قدرت ربطی به جذابیت جسمانی ما ندارد، بلکه در هوش، آگاهی، عشق و شوری نهفته است که با آن به دنیا آمدهایم. زمانش فرا رسیده که از تمرکز بر زیبایی دست برداریم و به این شناخت برسیم که ما زنان چیزی فراتر از ظاهر جسمانی هستیم.
ما روحی بزرگ و متعالی داریم که هیچ ربطی به اندازه دور کمرمان ندارد. پیوند با این روح بزرگ، بهترین فرصت را برای زندگی آگاهانه فراهم میسازد. باید آن را نمایان سازیم.
📚کتاب راز دختران موفق
اثر کارا الویل لیبا
#دلنوشته_های_یک_طلبه
#حدادپور_جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و چهارم»
قرار شد از مناطق مرزی و جنگی بازدیدهای آقا شروع شود. از همون جا شروع کردیم.
تیم حفاظت و هماهنگی، کامل بود. من و حاجی هم حضور داشتیم. من به آقا خیلی نزدیک تر بودم و حاجی با تیم پیشرو، مقدمات را آماده میکرد. من همش تو فکر حرفای اون شب حاجی بودم و دوس داشتم یه وقتی پیش بیاد که بشینم یه دل سیر باهاش حرف بزنم و هر چی میدونه بهم بگه!
اما اون معمولا از توضیح و درز اطلاعات و این چیزا فرار میکرد. کم حرف تر شده بود. قبلا کم حرف بود اما از وقتی فرمانده ستاد پناهنده شده بود، کم حرف تر هم شده بود. دلیلش رو نمیدونستم و اینم یکی از اون چیزایی بود که دوس داشتم ازش بپرسم و مثل بچه آدم، درست جوابم بده!
بگذریم ...
وقتی مردم و رزمندگان اون مناطق، اطلاع پیدا کردند که آقا در حال رفتن و بازدید از اونجاست، خیلی به وجد اومدند و استقبال خوبی شد. استقبالی نزدیک به آنچه از استقبال مردم نسبت به رهبران گذشته دیده بودیم. شنیدم از یه نفر از رزمنده ها که با چشم گریه به بغل دستیش میگفت: «همیشه دیدن صورت مثلِ ماهِ رهبران الهی، دل آدمو به وجد میاره و غرور خاصی به آدم دست میده!»
من خیلی معنی این چیزا را نمیفهمیدم. شاید به خاطر این بود که خیلی پیش آقا بودیم و اینقدر جلوی چشممون بود که برامون عادی شده بود. حتی یادمه که یکی از رزمنده ها وقتی فهمید من در بیت هستم و هر روز آقا را میبینم، گفت: «خوش به حالتون! دیدن چهره مبارک آقا مثل دیدن و خوندن چند جزء قرآن هست. قدر خودتون رو میدونید؟!»
من که نمیدونستم چی باید بهش جواب بدم، یاد یکی دو تا حقوق معوقه و حجم زیاد دید و بازدیدها و جلسات نفس گیر آقا افتادم و اینکه شبها مجبورم دیر برم خونه و حتی بعضی روزهای تعطیل هم باید کار کنیم و دیدارها را جفت و جور کنیم، سری تکون دادم و گفتم: «آره ... چه جورم ...» اون بنده خدا چشماش از جواب من ده تا شد و به خاطر اینکه خیلی دیگه سوال پیچم نکنه، پاشدم رفتم.
روحیه مردمی و ظریف و گرم آقا باعث شد مردم بهشون نزدیک تر بشن و درد و دل کنن و شعارهای خوب سر بدن و خلاصه ملت دلگرمتر بشه و احساس خوب تری در لابه لای اون همه توطئه و اخبار منفی بهش دست بده.
قرار شد هر جا میریم تمام مسئولین اونجا اعم از لشکری و کشوری به خط بشن و راه های زودبازده و عملیاتی درباره مشکلات مطرح شده از طرف مردم اتخاذ بشه و فقط به وعده و وعید، دل مردم را خوش نکنن.
یادمه که اولش مردم جرات نمیکردند جلوی مسئولینشون حرف بزنن اما آقا دستور دادند که ایشون را با مردم تنها بذاریم که همه بدون لکنت و تکلف و استرس از عاقبت حرفها و مواضع و انتقاداتشون با آقا حرف بزنن.
همه چیز خوب بود. با اینکه تمام تلاش بچّه ها برای حفاظت و سلامتی آقا انجام میشد اما بازم کم می آوردیم و حرص و تلاش آقا برای حل مشکلات مردم خارج از توصیف و تحمل ما بود.
تا اینکه به طرف مناطق پرخطر رفتیم...
چون باید سکرت و بدون اطلاع قبلی می رفتیم، کار حاجی و بچّه هاشون فوق العاده سخت تر بود و ریزه کاری زیادی داشت.
نمیدونم این چه تصمیمی بود که گرفته شد اما دستور اومد که در جلسات آقا در اون مناطق خاص، از تیم های محلی برای حفاظت و امور جهادی بیشتر استفاده بشه. به خاطر همین شاهد حضور حجم قابل توجهی از چهره های جدید در حلقه سوّم و لابه لای مردم بودیم.
تا اینکه...
رسم آقا این بود که همیشه نماز صبح به جماعت می خوندن. چه در سفر و چه در حالت عادی! و همچنین معمولاً مباحث مهم و کلیدی پس از نماز و بین الطلوعین مطرح و هماهنگ می کردند. به خاطر همین بعد از اقامه نماز و صوت مداحی بچّه های ذاکر و قرائت قرآن و تسبیحات و ادعیه و .... چند کلمه ای با همه حرف زدند و بر ضرورت ادامه جهاد و کار جهادی در اون مناطق تأکید کردند.
بعدش حرکت کردند و از بغل گردان می خواستند به طرف جایی بروند که قرار بود جلسه فرماندهان تشکیل بشه.
زبون و قلم و قلبم چندان توانایی شرح این جاهاشو نداره اما باید بگم:
بچّه های حلقه اوّل و دوّم که تقریباً خیالشون راحت بود که اتفاقی نمیفته و همه از خود هستند، چندان فعال و حساس نبودند.
جمعیت مردم و نیروها هم یه فشار کوچیک و عادی داشت و جابه جا می شدند. تأکید می کنم؛ همه چیز خیلی طبیعی و معمولی بود.
اما یهو دیدیم یه جوون از ردیف دوم که مثلاً می خواستند به نشان تبرک، دست به عبا و دوش آقا بکشند، وسط صلواتای مردم، چند تا الله اکبر بلند گفت و دستشو به طرف آقا برد و به شدّت به آقا حمله کرد!
من که داشتم سکته می کردم. حاجی نمی دونم اون لحظه کوفتی کجا بود؟ اما مردم به هم ریختند و محافظ ها هم که می خواستند آقا را از وسط جمعیت نجات بدن، غافلگیر شدند.
نمی دونین چی گذشت اون ساعت!
وقتی حمله اوّل یک تروریست یا انتحاری صورت بگیره، قطعاً یک یا دو جایگزین و پشتیبانی دیگری هم دارن که بالاخره کار را تمام کنند و یا تلفات بیشتری بگیرند. تازه اگه خود نیروها حماقت نکنن و به جون هم نیفتن و اوضاع را پیچیده تر از اون چیزی که هست نکنند!
من فقط چشمام به هم ریختگی جمعیت را می دید و صداهای مختلف و اون وسط، یکی دو ردیف از بچّه های گارد امنیت که جوری گارد گرفته بودن که مشخص بود دارن یکی را از اون وسط، از دسترس همه خارج می کنن و با هزار زحمت، قصد خارج کردنش از طوفان پیش آمده را داشتند!
بالاخره آقا را خونی و مجروح، از وسط جمعیت به بهداری رسوندند. حتی منم به زحمت راه دادند و وقتی رسیدم بالا سر آقا دیدم که قسمتی از پهلو و کمر و ران مبارک آقا، به طور وحشتناکی پاره شده و خون زیادی از آقا رفته.
آقا هنوز هوشیاری داشتند اما به خودشان می پیچیدند و ابراز ناراحتی می کردند.
تیم پزشکی شروع به کار کردند و مرتب بالا سر آقا میچرخیدند.
دو تا قول بین فرماندهان بوجود اومد: بعضیا معتقد بودند که باید سریعاً آقا را از اون منطقه خارج کنیم و بقیه سفر را هم کنسل کنیم و مستقیم به پایتخت برگردیم. بعضی ها هم می گفتند فعلاً به نزدیکترین بیمارستان مراجعه کنیم و اونجا جراحی صورت بگیره و بعداً درباره ادامه یا عدم ادامه سفر با تصمیم خود آقا اقدام کنیم.
اما...
بدتر شدن وضعیت سلامتی آقا به صورت ساعت به ساعت و تأیید آلوده بودن چاقو به مواد خطرناک ناشناس، معادلات را به هم زد و نگرانی ها را بیشتر و بشتر کرد.
خب حالا از ضارب چه خبر؟ کی بود؟ عضو کدوم گروه تروریستی بود؟ و ده ها سؤال دیگه که در کمال تعجب، بی پاسخ موند.
چرا؟!
چون خبر آوردند که ضارب، لحظه بعد از اقدام تروریستی، از پشت سر، توسط عامل ناشناس به ضرب چاقوی آلوده ازپا در اومد و کشته شده و الان هم بدنش تو سردخونه است!!
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و پنجم»
به یک ساعت نکشید که خبر ترور آقا مثل بمب در کلّ دنبا پیچید و دوست و دشمن واکنش نشون دادند.
دشمن که مشخصه! به مردم و عدم رضایت از حاکمیت و تلاش مردمی برای تغییر رژیم و... ربطش داد و انواع کارشناسانش را ردیف کرد و اهم برنامه هاش هم «عبور از رهبری» نامید و خلاصه دشمن، با این اوضاع و احوال ما، جون و نفس مضاعفی گرفت.
دوستان هم که... بذارین اینجوری بگم: هیچ چیز بدتر از خبر ترور امام جامعه و عدم تأمین امنیت اوّل شخص کشور برای مردمی که سایه جنگ از یه طرف، و از طرف دیگه هم فراری و پناهنده شدن اُمرای کشوری را سر خط فهرست همه اخبار و شایعاتش داشت، مخرّب تر و وحشتناک تر نیست.
شرایط انتقال آقا به بیت به صورت فوری و بی خطر فراهم نبود و بزرگان امنیتی صلاح نمی دونستند. در جلسه ای که حاجی هم بود و بزرگان دیگری هم حضور داشتند، بعد از اینکه عدم انتقال سریع آقا به بیت تصویب شد، یکی از بزرگان گفت: «نکته دیگری که نباید یادمون بره و بلکه باید دقیق تر بهش توجه داشته باشیم و در اقدامات تأمین بعدیمون لحاظ بکنیم اینه که خلیفه کُشی قبحش شکسته شد و مشکل بتونیم به دوران قبل از ترور برگردیم.»
یکی از اهالی جلسه پرسید: «از هویت تروریست ها خبری در دست هست؟»
حاجی قبل از کارشناس امنیتی لب باز کرد و فورا گفت: «نه! ما حتی تا این ساعت ندیدم و نشنیدیم که کسی مسئولیت این ترور را به عهده بگیره! با اینکه لقمه و طعمه چربی هست و به راحتی میشه برای کسی که اوّلین ادعا را حتی به دروغ مطرح کنه، کلاس قائل شد و دشمن بسیار ذی نفوذ معرفی اش کرد.»
کارشناس امنیتی هم تأیید کرد و گفت: «درسته! وقتی نه از هویت ضارب و ضاربان خبری در دست باشه و نه کسی و گروهک و سازمان جهانی مسئولیتش را به عهده بگیره، و نه حتی ما سر نخ خارجی و برون مرزی داشته باشیم، فقط یک احتمال میمونه و باید منتظر باشیم که با سکوت ما و آدرس به اذهان عمومی ندادن، ابتکار عمل به دست دشمن و رسانه های بیگانه بیفته و ... لا اله الا الله...»
همه سکوت کردند!
حاجی گفت: «دم شما گرم! پیشنهاد خوبیه! بسم الله...»
اون کارشناس ارشد امنیتی گفت: «چی بسم الله؟! من که هنوز پیشنهادی ندادم!»
حاجی گفت: «نفرمایید! اتفاقاً خیلی هم خوب فرمودید! ما باید خودمون یه آدرس از ضارب یا ضاربان به اذهان عمومی داخلی و خارجی بدیم تا کلاف از دستمون در نرفته!»
گفت: «پیشنهاد شما چیه؟»
حاجی گفت: «واقعیتش باید بیشتر فکر کنم اما فی الحال دو پیشنهاد به ذهنم اومد که فقط طرحش می کنم و بقیش با بزرگان!»
همه گفتند: «بفرمایید!»
حاجی گفت: «پیشنهاد اوّلم اینه که بندازیم گردن همپالان و دوستانِ رئیس فراری ستاد کل و حتی نقشه از پیش تعیین شده معرفی اش کنیم و حتی به همین بهانه... با عرض معذرت... یه خونه تکونی اساسی در ستاد انجام بدیم و بکوبیم و از نو بسازیم...»
نفس تو سینه همه حبس شد و خیلی پیشنهاد سنگینی بود!
خود حاجی ادامه داد: «که البته توصیه نمی کنم. هزینه مادی و معنوی زیادی داره و شاید و به احتمال قوی فقط یک برکت بیشتر نداره و اونم اینه که دفع کودتای ناموفق جلوه بدیم.»
باز هم نه کسی سر تکون داد و نه کسی حرفی زد و فقط گوش دادند!
حاجی ادامه داد: «و امّا پیشنهاد دوّمم اینه که با خودمون صادق باشیم و با همین فرمون صداقت پیش بریم و گردن خارج و استکبار و این و اون نندازیم و بگیم که کار گروه های فریب خورده و کم ظرفیت داخلی بوده و عدم بصیرت و غبار آلود بودن فضا سبب این مسأله شده و این حرفها.»
باز هم کسی چیزی نگفت!
حاجی گفت: «خب نمیشه که چیزی نگید! بالاخره باید یکی از این دو راه را انتخاب کنیم. اگر راه اول را انتخاب کردیم تا شش ماه باید عزل و نصب کنیم و کلّ قواره نیروهای مسلح را عوض کنیم که در این شرایط و بدون حکم خود آقا علناً ینی هیچ!