امشب چون دیر شد تا رسیدم به سیستمم، طولانی تر تقدیم میکنم👇🌺
بازم ببخشید
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️زیتون و هیثم آماده شدند و به میهمانی که حامد دعوتشون کرده بود رفتند. در راه، هیثم حرفهای خارج از چارچوب با زیتون مطرح میکرد و زیتون هم همراهی میکرد.
✔️وقتی محمد و خانواده اش رسیدند باغ یاس، دیدند حامد هم اومده اما بدون خانواده. محمد ازش پرسید کو اهل بیتت؟ اما حامد طفره رفت و حرف خاصی نزد.
✔️مسعود بالاخره تلاش و توسلش جواب داد و تونست با فواد ارتباط پیامی برقرار کنه.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت پانزدهم
🔺بیروت-دفتر مسعود
مسعود وقتی دید شیخ قرار خیلی دارد به او توجه میکند، خیلی معمولی و آرام شماره ای که نوشته بود را در جیبش قرار داد و سیستمش را خاموش کرد و آمد سر میز. دلش ضعف میرفت. چون از صبح چیزی نخورده بود. مقداری برنج و خورشت برداشت و با هم قاطی کرد و بسم الله گفت و شروع به خوردن کرد.
شیخ قرار فقط داشت نگاش میکرد و گاهی هم به خاطر ولع مسعود در خوردن غذا لبخندی میزد. تا اینکه وقتی دید مسعود کاسه اش را تمام کرد و یه لیوان آب هم بعد از غذاش خورد و الهی شکر گفت، با لبخند همیشگیش گفت: نوش جان!
مسعود هم جوابش داد: تشکر. ببخشید اینجا خیلی چیز دندون گیری ندارم تعارف کنم.
شیخ قرار: همه چی عالیه. نمیخوای بگی چی شده؟
مسعود که مشخص بود خیلی دلش نمیخواد درباره کاری که داره با فواد انجام میده، به شیخ آمار بده گفت: چیز خاصی نیست. ذهنم درگیر این پسره ... هیثمه. براتون گفتم چه خبطی کرده؟
شیخ هم نفس عمیقی کشید و گفت: اتفاقا منم برای همین اومدم اینجا.
مسعود که دید بهترین فرصت هست که موضوع بحث کلا به طرف دیگری برود گفت: ما همیشه از دلسوزی های شما استفاده میکنیم. بفرمایید. حکم بدید تا بگیم چشم.
شیخ گفت: جوون خوبیه. خیلی هم فداکاری داشته ولی حس میکنم داره زاده روی میکنه.
مسعود کمی این ور و اون ور نشست و خیلی جدی گفت: شیخ ببخشید اما من از شما انتظار نداشتم هیثم و اون دختر رو به منزلتون راه بدید و ازشون پذیرایی کنید.
شیخ با نرمی گفت: من مثل شما نیستم. شرایط من و مراجعات بچه ها به من با بقیه فرق میکنه. هیثم همون موقع تماس گرفت و از اینکه زیتون در شرایط روحی خوبی نیست و اسلامش متزلزل هست و امکان داره از دستمون در بره و گفته باید با یه نفر صاحب نفس صحبت کنم و هیثم هم نمیدونم در من چی دیده بوده که دعوتش کرده بود منزل من! همین. ولی قبول دارم که باید قبلش با شما مشورت میکردم.
مسعود که از معذرت خواهی شیخ شرمنده شده بودگفت: بزرگِ مایید. ولی من با خودم فکر میکنم زیتون اینقدر ... یا بهتره بگم هیثم نباید اینقدر زیتون را به تشکیلات نزدیک میکرد. اصلا رسم ما این نیست. اگه دیگران بشنون چی میگن؟
شیخ گفت: خب مگه این معرفی شده آقا حامد نیست؟ ما که تا حالا از حامد و همکارانش چیز بدی ندیدیم. از پروژه لندن گرفته تا همین الان که هیثم تونسته یکی از مردان دور زدن تحریم ها باشه، اگر نگم صد در صد، اما بالای هفتاد درصدش به خاطر زحمات همین زیتون هست. درسته طبیعت کارِ ما اینه که نباید به کسی اعتماد کنیم مگر خلافش ثابت بشه، اما ما دیگه با زیتون ندار هستیم. از تمام جیک و پوک هیثم و معاملاتش اطلاع داره و اصلا کار خود زیتون بوده که این قدر هیثم پیشرفت کرده.
مسعود گفت: همیشه بحث کردن با شما برای من سخته. چون شما حق زیادی به گردن ما دارید ولی شیخ! ... نمیدونم ... منم از زیتون و کاردانیش اطلاع دارم. میترسم هیثم زیاده روی کنه.
🔺تهران-باغ یاس
هیثم که در جمع مردانه نشسته بود و با بچه ها گپ میزد و میخندید، هر از گاهی چشمش میچرخید و به طرفی میرفت که زیتون هم با خانم ها نشستن و دور هم گرم گرفتند و زیتون پوشیه را برداشته و داره با بقیه خانما با فارسی دست و پا شکسته حرف میزنه و بقیه هم از این شیرین زبونی میخندن و ذوقش میکنند.
هیثم همینطوری به زیتون زل زده بود که دستی روی زانوش حس کرد. فورا به خودش اومد و دید حامد نشسته کنارش.
-آقا حامد ما خیلی شرمنده لطف شما هستیما.
-خواهش میکنم برادر. انجام وظیفه بود. ولی بیشتر با مسعود هماهنگ باش. مردِ سختگیری هست اما کم اشتباه میکنه.
-چه تعبیر قشنگی؛ کم اشتباه میکنه.
-آره. بالاخره همه ما اشتباهاتی داریم. خدا همه کارا درست میکنه. کسی نمیتونه ادعا بکنه که همیشه همه چیزش درسته.
-بله. دقیقا. آقا حامد شما با اینکه سن و سال زیادتری نسبت به بقیه ندارید اما زود موها و محاسنتون سفید شده.
-من رنگ نمیزنم. دوس ندارم. البته محمد هم رنگ نمیزنه. محمدو میشناسی؟
-اسمشون زیاد شنیدم ولی تا حالا ندیدمشون.
-اونا ... اون سه چهار نفرو میبینی؟
-آره ... کدومشونن؟
-همون وسطیه. که فقط میخنده. همیشه همینه. این جور جاها خیلی حرف نمیزنه.
-البته سن و سال زیادی هم ندارن.
-آره ... همون ... داره کم کم جو گندمی میشه ولی رنگ نمیکنه. فقط ما دوتاییم که رنگ نمیکنیم.
-سن و سال شما از محمد بیشتره. آره؟
-آره دیگه. تابلوه. شاید هفت هشت سال من بزرگترم.
-ماشالله. الان چیکارن؟ تو چه قسمتی کار میکنن؟
-الان که ماشالله همه کاره. فعلا دور، دور ایناست. آدمتو بشناس.
-حتما. راستی کو بچه های شما؟ چند تا بچه دارین؟
🔺بخش خانما🔺
زیتون نشسته بود و چهار پنج تا خانم جوان و چند تا خانم جا افتاده هم دور و برش بودند و با هم میگفتند و میخندیدند.
یکی از خانما که سن و سالش از بقیه بیشتر بود و حدودا به شصت ساله ها میخورد به زیتون گفت: من خیلی زن های لبنانی رو دوست دارم. هم بر و رو دارند و هم ماشالله ایمان و اعتقادشون خیلی عالیه. چند وقت قبل که خانمِ عماد میخواست برای جهاد دختر انتخاب کنه، ماشالله از بس دور و برش دخترخانمای خوشکل ریخته بود نمیدونست کدومش انتخاب کنه. رفته بودیم دمشق و عماد با خانمش و بچه هاش هم اونجا بودند. کلی خانمش باهام درد دل کرد که نمیدونم چیکار کنم و به نظرت کدوم دختر انتخاب کنم؟
یکی دیگه از خانما که اونم سن و سال داشت گفت: ماشالله جهاد هم جای پسرم، پسر خیلی خوبیه. خوانوادتا خیلی باصفا هستند. باید هم یه دختر عالی براش پیدا کنن.
همون خانم اولی گفت: ولی خیلی دلشون میخواد از ایران دختر بگیرن. میگن عروس ایران شدن، عروس امام رصا شدنه.
یکی دیگه از خانما گفت: به خاطر همین یکی از مهریه هایی که قرار میدن اینه که هر سال بیان زیارت امام رضا.
خانم اولی گفت: زیتون خانم شما اصالتا اهل لبنانید؟ ماشالله چشم و ابروهاتون...
زیتون لبخند زد و گفت: نه. من لبنانی نیستم. خیلی دوست داشتم لبنانی باشم. اهل المواسی ام.
یکی از خانما که از بقیه جوان تر بود از زیتون پرسید: نوار غزه؟
زیتون فورا بهش نگاه کرد و با تعجب گفت: بله. بله. دقیقا. شما المواسی را میشناسید؟ رفتید؟
خانمه گفت: نه. خودم نه. ولی داداشام و آقامون رفتن.
زیتون پرسید: قدس هستند؟
خانمه هم سری تکان داد و نه تایید کرد و نه رد. همان خانم اولی گفت: اینجا تا بهت بگم ... زهرا سادات و پروانه خانم و معصومه خانم آقاهاشون از بچه های اون طرف اند. بقیه ام که ماشالله ... نگم بهتره.
تا اینو گفت همه زدند زیر خنده.
زیتون گفت: راستی اون خانمه که از اولش فقط با بچه هاش هست کیه؟ چرا معاشرت نمیکنه؟
همه خانما سرشون برگردوندن و به اون طرف نگا کردند ببینند زیتون کیو میگه و کدوم زن هست که نظرشو جلب کرده؟
خانم اولی گفت: نمیشناسم. بار اوله که میبینمش. ماشالله اینقدر جوون ها زیاد شدن که خیلیاشون نمیشناسم.
بقیه هم نمیشناختند. تا اینکه یکی از خانما گفت: فکر کنم خانم اون آقاهه باشه. دیدم با اون اومد داخل. پسرشم رفت پیش همون آقاهه.
خانم اولی گفت: کدوم؟ آهان ... اون آقاهه میگی؟ آره ... بعید نیست ... پس خانم حاج محمد آقاست!
زیتون تا اینو شنید فورا دوباره برگشت و هم به محمد نگا کرد و هم به خانم محمد و زیر لب گفت: زنِ محمد!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
رفقا سلام
خیلی ارادت داریم
لطفا از امشب صبر و تحملتون را بیشتر کنین که جاهای اعصاب خورد کن شوربه را در پیش رو داریم.
توکل بر خدا
بسم الله👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
✔️مسعود وقتی دید شیخ قرار خیلی دارد به او توجه میکند، خیلی معمولی و آرام شماره ای که نوشته بود را در جیبش قرار داد و سیستمش را خاموش کرد و آمد سر میز و بحث را به طرف هیثم و زیتون بردند و درباره حضور زیتون و اینکه چرا اینقدر سطح دسترسیش را افزایش دادند حرف زد و ابراز ناراحتی کرد.
✔️زیتون هم در باغ یاس داشت با همسران نیروها ارتباط میگرفت و گپ و گفت میکرد که توجهش به طرف زنِ محمد رفت!
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت شانزدهم
🔺 تهران-باغ یاس
آن شب از وقتی که زیتون اسم زن و بچه های محمد شنید، مرتب به آنها توجه میکرد. شام میخوردند، به آنها توجه داشت. چایی میخوردند، چشم از روی آنها برنمیداشت. میوه آوردند، همینطور و ...
تا اینکه دلش طاقت نیاورد و وقتی که دیگه کم کم داشت خلوت میشد و مردم میخواستند خدافظی کنند و بروند، به طرف همسر محمد حرکت کرد و از پشت سر به آنها نزدیک شد.
-سلام
-سلام علیکم. بفرمایید.
-حالتون خوبه؟ شما همسر آقا محمد هستید. درسته؟
-بله! تشکر. شما خوبین؟
-ممنونم. چقدر ماشالله حواستون به بچه ها هست و مادری میکنید.
-ای بابا. مادر شدن خیلی مسئولیت داره. شما تازه ازدواج کردید؟
-من ... آره ... تقریبا ... شما مادرید و اینقدر حواستون هست. پس چرا بقیه اینقدر حواسشون نیست؟
-چی بگم والا ؟ ایرانی نیستید. درسته؟
-بله. از روستاهای نوار غزه هستم. شما اهل تهرانید؟
-نه. ما اهل استان فارسیم. شیراز.
زیتون که با شنیدن استان فارس و شیراز، گل از گلش شکفت، دستش را دراز کرد و گفت: به به. پس شما اهل شیرازید. خوشبختم!
همسر محمد که انگار انتظار این را نداشت و باید با زیتون دست میداد، فورا چادرش را گرفت کف دستش و با همان چادر، با زیتون دست داد و گفت: ببخشید چون دستم یه کم یخ کرده گفتم اذیت نشید. منم خوشبختم.
بعدش همسر محمد یه نگاه به دور و برش انداخت و از پسرش پرسید: کو خواهرت؟ همین جا بود.
پسر محمد هم جواب داد: رفت دستاشو بشوره و بیاد.
زیتون گفت: خوش بگذره. مزاحم نباشم.
همسر محمد هم گفت: نه خواهش میکنم.التماس دعا
زیتون: تشکر. خدانگدار.
دو سه دقیقه بعد که داشتند جمع و جور میکردند، محمد به طرف خانوادش اومد و گفت: اگه کاری ندارین، بریم.
خانمش گفت: نه. بریم. فقط بذار دختر بیاد و بریم. رفته دستش بشوره.
چند لحظه صبر کردن و تا یه کم حرف زدن، دخترشون هم اومد. وقتی چشم خانم محمد به دخترش افتاد گفت: دختر کجا بودی؟ رفته بودی دستتو بشوریا. این پرتقال چیه باز؟
دخترش هم جواب داد: خوشمزه است. خیلی شیرینه. تو هم میخوای؟
مامانش جواب داد: نه. زود بخور بریم. این دستمالو بگیر و بعدش که خوردی دور دهنت و دستات تمیز کن. بریم. محمد جان بریم.
🔺 بیروت-بالکن منزل مسعود
درِ بالکن را بسته بود و داشت با موبایل ماهواره ای که داشت صحبت میکرد.
-فواد! من اطلاعات مربوط به پروژه ای که قبلا داشتیم را برات فرستادم. فرصت کردی مطالعه کنی؟
-بله. شگفت آور بود ولی ... تصمیم خودتون بود که اینجوری کارِ رسانه ای کنید؟
-تصمیم ما نه. ما تجربه اش نداشتیم. از جای دیگه به ما گفتند.
-دردسر نشد؟
مسعود برقش گرفت و فورا گفت: چطور؟
-خب معمولا دولت ها از این چیزا به راحتی نمیگذرن. شما مستقیم سرشاخ شدین با انگلستان! انگلستانی که هیچ وقت مستقیم سرشاخ نمیشه. براتون بد نشد؟
مسعود نگاهی به این ورو اون ور انداخت و نمیدونست چی بگه؟ بعدش گفت: تا حالا فرصت نکردم بهش فکر کنم. اگر به چیزی رسیدی بگو!
-باشه اما ما را نترسونین. اگه قراره از روش های خاصی استفاده کنین و برنامه را جوری بچینین که تا حالا مُد نبوده، یه جوری به ما هم اطلاع بدید. بالاخره از ما میپرسن و باید جواب داشته باشیم.
-نمیدونم چرا اینقدر ریز به این چیزی که گفتی فکر نکرده بودم!
-حق داری. چون وسط معرکه بودی.
-راستی درباره بحث خودمون. اول بگو الان کجایی؟
-امروز و امشب نجرانم. فردا صبح برمیگردم. میخواستم بهت یه پیشنهاد بدم.
-بگو
-من دارم روی یک احتمال کار میکنم که از بقیه احتمالات قوی تر هست.
-درباره همین محلول های چیز و...
-بله. همین. ولی جلوتر نمیتونم برم. باید حضوری بهت بگم.
-وقتی میگی حضوری، ینی دستت خیلی پر هست. باشه. کجا؟
-دبی. اونجا بهتره. سوییت اختصاصی خودم.
-زمان خاصی مد نظرت هست؟
-نه ولی خبرت میدم. به احتمال بالای نود درصد حدسم درسته. چون همه شواهد و قرائن اینو میگه.
-باشه. کاش میشد تو بیایی بیروت.
-نمیشه. خودت که میدونی. قرار ما دبی. دو سه روز قبلش بهت میگم تا بلیط بگیری.
🔺 تهران-هتل ایوانک
هیثم که داشت روبروی آیینه خودش را مرتب میکرد، دید زیتون حسابی مشغول هست و چشم از موبایلش برنمیداره.
-چیکار میکنی؟ چرا چند روزه همش تو گوشیت هستی؟
-با خانمای اون شب که دوست شدیم داریم اس ام اس میدیم. خیلی خانمای خوبی هستند.
-جالبه. چی میگن؟
-همه چی. از طرح لباس هایی که علاقه دارن گرفته تا کتابهایی که نذر و وقف در گردش کردن و بیشتر طرفدار داره و اینا. حتی دغدغه هاشون هم بامزه است. دغدغه بچه دار شدن، دغدغه از دست ندادن منزل سازمانی، دغدغه اینکه کی بشه فرمانده بسیج، دغدغه اینکه چه کسی برای این هفته دعوت کنن که تو جلسه بسیجشون حرف بزنه؟ حتی حرف و حدیث این و اون. اصلا بعضیاشون تو ذهنشون سنسور تشخیص ریا و نفوذی نصب شده! باورت میشه؟ حالا فعلا رو یکی از خانمایی که اون شب نیومده بود کلیک کردن و ولشم نمیکنن. میگن آقاشون ریشش خیلی کوتاه میکنه و خودِ زنه هم مثل اینکه یه کم خوش تیپه و به خودش میرسه بیچاره. میگن شاید اومدن خونه های سازمانی تا بچه هاشون رو منحرف کنن! تصمیم گرفتن با شوهراشون یه جوری مطرح کنن که بحث را بکشونن حفاظت تا پدرش دربیارن!
هیثم با تعجب رو به زیتون کرد و گفت: زیتون تو همه اینا را تو این دو سه روزه فهمیدی؟ از همون شب که باهاشون دوست شدی؟
زیتون هم خنده ای کرد و گفت: چی خیال کردی؟ فقط کافیه باهاشون دوست بشی و بگی از لبنان اومدم. در حد خانواده فرماندهان مقاومت باهات دوست میشن.
-تو دختر خیلی زرنگی هستی. با چندتاشون دوست شدی؟
-تقریبا با همشون. ده دوازده نفرشون که اون شب دور هم بودیم. الان هم دارم دستور پخت یه نوع آش مخصوص و رستوران ها و کافی شاپ هایی که میرن ازشون میگیرم. راستی هیثم طلاییه کجاست؟
-دقیق بلد نیستم. چطور؟
-پاتوقشونه. انگار کلا پاتوق بچه مذهبیاست. برای فرداشب قرار بذارم باهاشون؟
-نه. ما فردا داریم میریم مشهد که زیارت کنیم و بعدش فورا تهران و برگردیم پاریس.
-نمیشه دو سه شب دیگه بمونیم؟ من تازه دارم اینا رو آنالیز میکنم.
-نه. تا فرداشب بیشتر مجوز ندارم. هر کاری میکنی تا امشب.
🔺تهران-دفتر کار محمد
محمد جلسه داشت و وسط بحث و گفتگو بودند که دید خانمش مرتب داره براش زنگ میزنه. دو سه بار رد تماس داد. ولی خانمش ول کن نبود و پیام داد: «محمد زود گوشیو بردار. کار واجب دارم.»
احساس کرد داره حواسش از بحث و جلسه پرت میشه. به خاطر همین، معذرت خواهی کرد و از جمع فاصله گرفت. این بار خانمش تا زنگ زد، فورا گوشیو برداشت.
-جانم خانم.
خانمش با حالت نگرانی فورا گفت: سلام. باید حتما صد بار زنگ بزنم تا برداری؟
-ببخشید. وسط جلسه بودم. تو که هیچ وقت این موقع روز تماس نمیگرفتی! چیزی شده؟
-وای محمد من دارم سکته میکنم. دختر از خواب پا نمیشه. خیلی وقته خوابیده. از دیروز ظهر تا الان.
-الان بیست و چهار ساعت هم بیشتره! تهوع دیروزش خوب شد؟
با حالت بغض و گریه گفت: وقتی تهوعش خوب شد، چشماشو بست و خوابید. دیشب هم که نذاشتی بیدارش کنم و گفتی بذار بخوابه. محمد من خیلی میترسم.
محمد که دستپاچه شده بود ولی داشت تلاش میکرد خانمشو آروم کنه گفت: نگران نباش. درست میشه. برو بیدارش کن. برو صداش کن.
خانمش که دیگه گریه اش بند نمیومد گفت: رفتم محمد. رفتم. هر چی صداش میزنم پا نمیشه. تو رو قرآن خودت برسون. محمد پاشو بیا. دخترم پا نمیشه.😭😭
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
ماشالله😳
این همه آدم بیدار بوده و نمیدونستم؟
چیکار میکردید شماها؟
بسم الله الرحمن الرحیم
منتقدان و مخالفان عزیزم، سلام و صد سلام خدمت شما عزیزان دلم🌷
امیدوارم هر جا هستید سالم و تندرست بوده و همواره به کار انتقاد از کتابها و مواضع بنده مشغول باشید. این چند سطر نه از باب دهن کجی و نه از باب خوشمزگی مینویسم. بلکه کاملا صادقانه و دوستانه عرض میکنم و امیدوارم کسی ناراحت نشود. چرا که حرف ناراحت کننده ای هم نمیزنم.
هفته کتاب و کتابخوانی است و گفتم بر خلاف معمول و مرسوم همه نویسندگان، به جای این که مرتب به هوادارن و حامیان عزیزم توجه کنم، به شما هم عرض ارادتی کنم و از زحمات شبانه روزی شما کمال تشکر و قدردانی نمایم.
کسی متوجه نیست که «انتقاد» و یا «مخالفت» چقدر کارهای سختی هستند و شاید بعد از شغل معدن، از کارهای سخت و پیچیده در دنیا محسوب شوند. هر چند لازم نیست که خیلی وارد باشی و یا سواد چندانی داشته باشی و یا اصلا طرف مقابلت را که قرار است نقدش کنی بشناسی یا نه؟
اما با همه این مسائل، خداوند شما را انتخاب کرد که به طور ناخواسته و برخی جاها هم خواسته، در بخشی از زندگی حرفه ای من در وادی نوشتن، وارد بشوید و جای خود را به عنوان منقد و یا مخالف آثار و مواضع #حدادپور_جهرمی باز کنید.
خوش آمدید. بسیار خوش تشریف آوردید. قدمتون بر سر و چشم. بارها گفتم و خدا را شاهد و گواه میگیرم که اینقدر که شما باعث سود دنیوی و اخروی بنده حقیر شدید، خودتان خبر ندارید. من به شما خیلی مدیونم. شما بدون هیچ چشمداشتی از طرف من، وقت گذاشتید و مطالعه کردید و اعصابتان خورد شد و دندانتان روی هم فشار دادید و آخر سر هم تصمیم گرفتید که روشنگری کنید و بعضی ها فقط نقد کنند و رد بشوند و بعضی هم خطر بزرگی که از ناحیه من به مردم ممکن است وارد بشود گوشزد کنند. انصافا دست گل همه تان درد نکند. تَکرار میکنم: من به شما مدیونم.
من چقدر باید خرج میکردم که اسمم و اسم آثارم سر زبان ها بیفتد و عدهای به خاطر کنجکاوی هم که شده، برای یکبار هم که شده، کتابم را بخوانند و یا برای دقایقی در کانالم عضو بشوند؟
چقدر باید خرج میکردم و چه برنامه ای طراحی میکردم که موج مخالفت علیه من ایجاد شود و همه جا بنشینند و حرفم را بزنند و به کسانی که بعضا حتی خبر از وجود من نداشتند، مرا معرفی کنید و بگویید: اگر روزی روزگاری آثار فلانی را در جایی دیدی نخوان و توجه نکن که بد است و خیلی بد است و چه و چه ...
خداوکیلی هر چقدر هم خرج میکردم، باز هم به اندازه زحماتی که شما کشیدید موفق نمیشدم. دمتان گرم و امیدوارم روزی بتوانم زحمات شما را جبران کنم. انشاءالله در شادیهایتان جبران کنم.
یک خواهش هم داشتم: برای یک نویسنده، نداشتن منتقد و یا مخالف یعنی مرگ تدریجی و فراموشی. لطفا شما را به خدا دست از سر من برندارید و همچنان بتازید و روشنگری کنید و انتقاد کنید و تا جایی که فردای قیامت جا برای دفاع از خود داشته باشید مخالفت کنید و به قول خودتان روشنگری کنید. خدا عوضتان بدهد. عزیزان دلم.
در پایان روی ماه رجالِ منقدان را بوسیده و دست ادب در برابر اُناثِ منتقدان بر سینه ام قرار داده و برای همه تان آرزوی عاقبت بخیری دارم.
ضمنا اگر تصمیم گرفتید با هم دوست شویم و بیشتر از یکدیگر بهره علمی و ادبی و معنوی ببریم و معاشرت داشته باشیم، به شرطی پذیرفته است که همچنان منتقد باقی بمانید. چرا که هر چه قدر منتقد بی رحم تر و عصبانی تر و مذهبی تر، دنیا و آخرت نویسنده هم آبادتر.
ارادتمندم
محمد آغا؛ گل باغا
#هفتهکتابوکتابخوانی
✅جنگ، انسان، حیوان
لبنان، آهنگران، گاومیش
🔴 دو خاطره ی خنده دار از حاج صادق آهنگران
◀️یکی از مراسم هایی که در لبنان قرار بود نوحه بخوانم، علی محسنی کنارم نشسته بود.گفتم کی نوبت من میشود؟ میخواهم تجدید وضو کنم.گفت فکرمیکنم یک ساعت دیگر. پایین تپه یک دستشویی هست.
مراسم روی تپه بلندی بود.باید از آن تپه پایین میرفتم تا به دستشویی برسم.فاصله زیادی بود.از تپه که سرازیر شدم دیدم تعداد زیادی گاو و گاومیش در محوطه هستند.از بین آنها بااحتیاط رد شدم و به دستشویی رسیدم
◀️ دستشویی در نداشت.چندلحظه بعد دیدم سر یک گاومیش آمد داخل دستشویی.هم ترسیده بودم و هم خنده ام گرفته بود.نمیدانستم چکارکنم.اگر گاومیش دوقدم دیگروارد دستشویی میشد کارم تمام بود! هر چه بادست تلاش میکردم او را بیرون برانم فایدهای نداشت.نه میشد فریادبزنم و نه راه فراری داشتم(با خنده).از خدا میخواستم خودش آبرویم را بخرد.چند دقیقه بعد گاومیش سرش را بیرون برد و رفت.نفس عمیقی کشیدم و به سرعت خودم را به مراسم رساندم
◀️ ماجرای خنده دار دیگر مربوط به رفتن از سوریه به لبنان است.قرار بود در مراسمی شرکت کنم. یادشان رفته بود برای من ویزای لبنان تهیه کنند.گفتند چون اعلام کردیم که شما در مراسم نوحهخوانی خواهی کرد باید هر طور شده شما را به مراسم برسانیم
◀️ ماشین آمد و رفتیم. بعد از یک ساعت آن ماشین من را به ماشین دیگر سپرد و این کار چهار بار تکرار شد. هوا تاریک شده بود و باران شدیدی میبارید. خیلی هم سردبود.هرچهار راننده از جبهه مقاومت بودند.اصلاً با من حرف نمیزدند. وسط راه نیاز به دستشویی داشتم. هرچه به راننده ماشینی که سوار آن بودم گفتم نگهدار میخواهم به دستشویی بروم با غضب میگفت لا! لا! خیلی اذیت می شدم. سرمای هوا هم مشکل را تشدید میکرد. دست و پا شکسته گفتم محض رضای خدا یک لحظه بایست.به عربی گفت نه! حفاظت اجازه نمیدهد.گفتم در این باران و تاریکی و سرما کسی حواسش به ما نیست
◀️ بالاخره کنار دره ای ایستاد و گفت بسرعة! بسرعة!
پیاده شدم، دیدم دره ای عمیق زیر پایم است.باخودم گفتم در این شب بارانی اگر پایم لیز بخورد ته دره میروم.از خیرش گذشتم.
◀️ کمی بعد وارد خیابان های بیروت شدیم.از شانسم ترافیک سنگینی بود. به محض اینکه به محل مورد نظر رسیدم در ماشین را باز کردم و گفتم دستشویی کجاست؟(باخنده)
بعد از مراسم گفتم دیگر توبه کردم در چنین برنامههایی شرکت کنم.دمار از روزگارم درآمد نصف عمر شدم!
#معرفی_کتاب
#تاریخ_شفاهی_دفاع_مقدس
#با_نوای_کاروان
#صادق_آهنگران
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#ارسالی_مخاطبین
سلام و ادب
ببخشید
دیشب تا برگشتم، از خستگی خوابم برد و شرمنده شدم
👈 ضمنا الحمدلله بچه های چاپخونه دارن با سرعت کارشونو میکنن و امیدواریم از چند روز آینده، ارسال و پخش آثار جدید که پیش خرید کردید انجام بشه☺️
از صبر و حمایتتون ممنونم🌷
تقدیم با احترام👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
✔️فواد که اصالتا اهل سعودی بود در ارتباطی که با مسعود داشت، اولا از روش رسانه ای تیم مسعود در حذف لابراتوار و سر شاخ شدن مستقیم با انگلستان خیلی تعجب کرد! ثانیا قرار گذاشت که با مسعود در دبی ملاقات کند و سر نخ های مهمی که کشف کرده با او در میان بگذارد.
✔️زیتون در کمتر از سه چهار روز، توانسته بود با عده ای از همسران نظامی ها و بزرگان ارتباط بگیرد و به علاقمندی ها و حب و بغض ها و دغدغه های آنان پی ببرد و حتی از اماکن تفریحی و پاتوق های دنج آنان سر در بیاورد. هیثم به او گفت که باید بعد از مشهد، ایران را سریعا ترک کنیم و به انجام ماموریت هایی که ایران سفارش کرده برسیم.
✔️زیتون قصد ایجاد ارتباط با همسر محمد را داشت اما چندان موفق نبود. دختر محمد در باغ یاس پرتقالی را خورد که سبب شد چند روز به حالت خواب و بی هوشی درآید و این مسئله سبب نگرانی زیاد پدر و مادرش شد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️ #شوربه ⛔️
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت هفدهم
🔺تهران-بیمارستان لبافی نژاد
محمد و همسرش بالای سرِ دخترشان ایستاده بودند که روی تخت خوابیده بود و هیچ تحرکی نداشت. مادرش هر چه سعی میکرد جلوی اشک و ناله اش بگیرد، نمیتوانست و بی صدا سیل اشک بر پهنای صورتش جاری بود. محمد اما باید خودش را کنترل میکرد تا به خانمش دلداری و صبر بدهد و هم بتواند فکر کند و تصمیم درست بگیرد.
خانم دکتر ریز نقشی وارد اتاق شد و شرایط عمومی بچه را چک کرد. به یکی از پرستارانی که با او بود دستوراتی داد و چیزهای زیادی روی کاغذ نوشت و جلوی تخت بچه آویزون کرد. بعدش رو به پدر و مادر بچه کرد و گفت: نمیتونم الان اظهار نظر کنم. شرایط عادی نیست. سطح هوشیاریش اینقدر پایین نیست که رفته باشه تو کما. اما خیلی احتیاط داره. بذارین فعلا جواب آزمایشاتش بیاد ببینم چی میشه؟
محمد و همسرش تشکر کردند و خانم دکتر رفت. زنِ محمد نشست پایین پای بچه و مفاتیح کوچکش درآورد و شروع به دعای توسل کرد. محمد هم چند قدم راه رفت و در کنار پنجره ایستاد و بیرون را نگاه میکرد و با خودش غرق در افکار مختلف بود و گاهی شهر را نگاه میکرد و گاهی آسمان.
🔺مسیر هوایی تهران مشهد
زیتون و هیثم کنار هم نشسته بودند و حرفی نمیزدند. هیثم کنار پنجره بود و به دوردست ها خیره شده بود. زیتون سرِ بحث را باز کرد و گفت: هیثم گاهی میبینم خیلی تو فکر میری و سکوتت طولانی میشه. دوس دارم همون موقع ها با من حرف بزنی.
هیثم به خودش آمد و گفت: نه. چیزی نیست. فکرای پراکنده.
زیتون گفت: از حرف زدن با من پشیمونی؟ تا حالا شده بد راهنمایی کنم و توی دردسر بیفتی؟
هیثم لبخندی زد و گفت: تا حالا نه. همیشه حرفات درست بوده. ولی بعضی چیزا هست که اگه آدم بگه، ممکنه متهم به حسادت بشه و اگه هم نگه ... هیچی ... ولش کن.
زیتون فورا دست گذاشت رو دستای هیثم و گفت: باید بگی. حمل بر حسادت نمیکنم. بگو کی فکرت مشغول کرده؟
هیثم خنده ای کرد و چشماشو مالوند و نفسی کشید و گفت: من کم برای تشکیلات زحمت نکشیدم. کم زخمی نشدم. کم ریسک نکردم. کم آوارگی نکشیدم. حقم نیست که من درگیر چفت و بست قرارداد با دلال ها باشم اما آقایی و سیادت مال کسان دیگه باشه.
زیتون به آرامی گفت: مثلا کی؟
هیثم گفت: حق من نیست که سرِ میزی نباشم که قاسم سلیمانی و دیگر فرماندهان نشسته باشن. حق من نیست که جایی باشم که فقط دور و برم دلال ها و اهالی بازار سیاه باشن. من چم از بقیه کمتره؟
زیتون دوباره به آرامی گفت: دقیقا مثل کی؟
هیثم گفت: برای چی از من اسم میخوای؟ چرا یادم میاری و مجبورم میکنی که اسمش به زبون بیارم؟
زیتون گفت: تو خیلی بیشتر از چیزی که فکرش میکردم ذهنت مشغول یکی دو نفری هست که اسمشون نمیاری اما داری اذیت میشی. خب به من بگو. شاید تونستم کاری کنم.
هیثم که داشت با خودش چکو چونه میزد لباشو باز کرد و گفت: مثل همین عماد! خیلی رو اعصابمه.
زیتون چشماش ریز کرد و گفت: عماد مغنیه؟ همین که شاخه عملیات خارجی و این حرفاست؟
هیثم با بی حوصلگی و بی میلی گفت: بعله. همین فرمانده و چشم و چراغ تشکیلات. وقتی بهش فکر میکنم اذیت میشم.
زیتون برای لحظاتی سکوت کرد و در حالی که دستای هیثم را گرفته بود هیچی نگفت. تا اینکه هیثم دید زیتون خیلی ساکته و زل زده به یه جا و تو فکره! گفت: زیتون! چی شد؟
زیتون در حالی که همواره زل زده بود به یه نقطه گفت: اگه بپرسم مثلا هفته دیگه برنامه برنامه کاریش در سوریه هست یا نه، بهم میگی؟
هیثم: خب ... آره ... هست... چطور؟
زیتون: مطمئنی سوریه است؟ جای دیگه نیست؟
هیثم: میدونم که میگم. فعلا اونجاست.
زیتون با حالت تعجب و دلخوری: هیثم تو الان باید این چیزارو به من بگی؟
هیثم: چطور؟
زیتون: ینی مثلا امروز فردا هم اونجاست؟
هیثم یه نگاه به دور و برش انداخت و یواش گفت: آره... به خاطر دو سه تا پروژه فعلا اونجان. فکر کنم سلیمانی و یکی دو نفر دیگه هم هستند.
زیتون سرشو آورد نزدیک گوشای هیثم و گفت: خودِ دمشق؟
هیثم هم آروم گفت: خودِ دمشق!
زیتون گفت: مقرّ خودتون؟ طرفای کارخونه متروک؟
هیثم جواب داد: حالا یا اونجا یا مقرّ سپاه. موقعیت دو یا سه!
این را گفتند و هر دو سکوت محض کردند و به فکر فرو رفتند و هواپیما هم در لا به لای ابرها گم شد.
🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد
محمد و همسرش چشم رو هم نذاشتند. همه کارهایی که دکتر گفت، از جمله عکس های مختلف و آزمایشات گوناگون انجام دادند و منتظر نتیجه اش شدند.
خانم محمد که چشماش از گریه سرخ شده بود ولی اون لحظه آروم بود و صبر میکرد، گفت: محمد تو باید فردا بری سر کار. نمیذارن اینجا دو نفرمون بمونیم.
محمد گفت: فردا دو سه تا جلسه دارم میرم و میام. تو برو استراحت کن و خونه باش تا فردا صبح. اینجوری بهتره و دیگه لازم نیست همش اینجا باشی.
خانمش در حالی که بازم داشت گریه اش میگرفت، نگاهی به چهره معصوم دخترش کرد و گفت: من که از پیش دخترم تکون نمیخورم. فوقش همین جا چشمامو میذارم رو هم. تو برو.
محمد صندلی برداشت و گذاشت روبرو خانمش و گفت: بیا یه بار مرور کنیم. چی شد که اینطوری شد؟ زمین خورد؟ سرش جایی برخورد کرد؟
خانمش گفت: نه. اصلا زمین خوردن و این چیزا نبود. کلا این دو سه روز گیج میزد. چشماش مدام بسته میشد.
محمد گفت: خب بالاخره باید یه علتی داشته باشه. سابقه نداشته اینطوری بشه. بی هوشی در این سن خیلی حساسه. مخصوصا اینکه این طفل معصوم دختره و ...
تا کلمه «دختر» را به زبون آورد، دیگه نتونست خودش کنترل کنه و اشکش مثل دریایی که پشت یه سد گرفتار بوده و یهو آزاد شده، از چشماش زد بیرون.
خانمشم تا بی قراری محمد را دید دیگه تحمل نکرد و صبر را گذاشت کنار و ...
هق هق این مادر و پدر بالای سر بچشون...
خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه!
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه