خط آموز 🌱
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمتچهلودوم 🔴 با این جمله من از عصبانیت
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتچهلوسوم
🔴 مغبون گفت :
کاری از دستم برات برنمیآیند...
بلند شد ... اگه خوبی من برم خوبیت
نداره اینجا باشم
🌺 آره خوبم برو ... به سمت در رفت
ایستاد... برگشت...
میخواست چیزی بگوید اما پیش
دستی کردم با التماس گفتم :
😢 حلالم کن مرتضی ...
تورو به خونِ بابای شهیدت
تورو به روح بابام حلالم کن ...
گیر افتاده بودم ، پای آبروی بابام و آینده
بچه ها در میون بود ... حلال کن منو
🔵 مستقیم نگاهم کرد ... سکوت ...
آهی کشید و سری تکان داد و گفت :
🔴 حلالت باشه طیبه ...
طیبه حال بدت رو با مامان فاطمه
تقسیم کن اون یه مادر و معلم
خوبه برات ،زندگیتو درست کن...
تو حالا زن اون مرد هستی...
صاحب زندگی شدی... پس بسازش ...
💖 چقدر این جملات را برادرانه برایم
گفت و بعد سریع رفت.
تمام شدم...
من همانجا در همان مسجد تمام شدم.
🌸 بقیه مراسم مثل همیشه برگزار شد ،
یخ مرتضی هیچوقت باز نشد ،
هیچوقت جاییکه من بودم حاضر
نمیشد اما به توصیه او به عمه فاطمه
پناه بردم و زندگیام وارد فاز جدیدی شد
#ادامه_دارد ...
اگر بدنبال فرصت ها بگردیم چند برابر میشود
و اگر نادیده بگیریم از میان میروند
چقدر قسمت دوم برای من پیش اومده 😅
امیدوارم برای شما قسمت دومش پیش نیاد
#نستعلیق_تحریری
#خط_خودکاری
خط آموز 🌱
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمتچهلوسوم 🔴 مغبون گفت : کاری از دست
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتچهلوچهارم
😔 امیر انتخاب من بود یا
تقدیرم نمیدانم.
🔴 جوانتر از آنی بودم که بازیهای
روزگار را درک کنم فقط میدانستم
دوستش ندارم چون با من متفاوت
بود ، اهل نماز نبود و چارچوب مرا
نداشت ، مشروب مصرف میکرد و
سیگار میکشید ، هر چند که شب عقد
به من قول داده بود که هیچوقت او را
مست نخواهم دید .
از حلال بودن کامل مالش هم مطمئن
نبودم از بخشی که میدانم حلال است
دین پدرم را پرداخت و آبروی پدرم را
خرید و خانوادهام را حفظ کرد.
🖤 ولی چیزی که مرا عذاب میداد عشق
خالص امیر به من بود ، کاش دوستم
نمیداشت و لااقل اینهمه مرا
نمیخواست تا تکلیفم با او روشن
میشد با این محبتهای امیر و حس
دینی که به او داشتم فکر طلاق عذابم
می داد.
🔴 اما هیچ کدام از کارهایش نمیتوانست
یاد مرتضی را از ذهنم خارج کند و این
سخت ترین قسمت ماجرای زندگیم بود.
❤️ به توصیهی مرتضی چند روز بعد از
برگشتن به کرج با عمه فاطمه قرار
گذاشتم و به دفترش رفتم ، بهتازگی در
دانشگاه آزاد تهران کار خود را شروع
کرده بود ، برایش گل رز خریدم ، عمه با
خوشحالی پذیرای من شد .
🌸 جلسه اول برایش اشک ریختم و از
دلتنگی بابایم گفتم ، علت ازدواج با
امیر را هم شرح دادم.
#ادامهدارد