🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودچهار
🔶 محمد با من و من صحبت کرد : مادر من ... شما تاج سر منید ، میدونید چقدر دوستتون دارم ... تو این قضیه هم اگه قصه رو نمیدونستم حتما حالم بد میشد ولی حالا که از کل داستان باخبرم چطور میتونم خودخواه باشم . اینم مبارزه با نفس منه دیگه ،خودتون یادم دادید ...
میدونید که نفسم به آقا سید بنده ...
هرچی دارم بعد از شما و بابا از ایشون دارم . اصلا یه جورایی سید پدر روح و معنویت منه ، مکثی کرد و با لبخند ادامه داد : پس من با کلیت ماجرا مخالفتی ندارم . بقیه اش رو هم به خودتون میسپارم . اگه خدا خواست و اتفاق افتاد ... مبارکه ...مهدا و هدا با من ...
🔵 عمه فاطمه هم سریع گفت :
راحله و بچه هاش هم با من ...
لبخندی زدم و به صندلی تکیه دادم .
هم اشک شوق داشتم بابت وجود این دو فرشته در زندگیم ، هم اشک حسرت برای اتفاقی که میدانستم که نمیشد .
ممنونم از هر دو عزیز ...
🔴 عمه فاطمه ! خوبی رو در حقم تموم کردید . محمدم ! بهت افتخار میکنم که اینهمه بزرگ هستی ... تو کی این همه عاقل شدی آخه ؟؟ بریم بخوابیم ...
بهتره همین جا این حرف بمونه ...
اگه منو قبول دارید دیگه پیگیری نکنید لطفا ...
🟢 هر دو عزیزم بعد از صحبتها کلی سبک شده بودند . حال محمدم خیلی بهتر شد و وقت بازگشت از روستا خودش پشت فرمان نشست و از خاطرات ماموریتها برایمان تعریف کرد . در بین خاطراتش قهرمانی بود به نام آقا سید که محمد مریدش بود . بزرگی بود به نام سردار سلیمانی که محمد سربازش بود .
و رهبری که مقتدایش بود .
⚪️ من عقب نشسته بودم و کیف می کردم از این همه خاطرات قشنگ ...
بین راه گوشی را دستم گرفتم .
قصد کردم که بروم پی وی مرتضی ...
دیدم پیام گذاشته . سلام باید ببینمت...
ببینمت ... بازم فرد شده بودم ...
🔸 زدم روی عکس پروفایلش
با لباس مشکی وسط بین الحرمین
تصویر از جلو گرفته شده بود ،عکسش را زوم کردم . چشمهای سبزش کلی حرف داشت .
🔻 سلام کی و کجا ؟
#ادامه_دارد ...
خط آموز 🌱
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتنودچهار 🔶 محمد با من و من صحبت کرد : م
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودوپنج
❤️ خوبی ؟
فردا چه ساعتی فرصت داری ببینمت .
ساعت ۶ از دانشگاه خارج میشم .
پس بیزحمت بیا فاز ۴ مهرشهر
امام زاده طاهر ... باشه ...
چشم ...
🔶 شنبه از صبح دلشوره داشتم ...
حوالی ظهر جمیله تماس گرفت و برای سخنرانی در یک همایش دعوتم کرد .
صحبت با جمیله تصویر راحله را در یادم آورد . زن رنج کشیده ... نه ...
من نمیتوانستم باعث آزارش شوم .
🔵 مهدا هم پیام داد :
مامان جان با اجازتون بعد دانشگاه میریم خونه شما ، شام پاستا میپزم تا تشریف بیارید . عدد باشه گلم فقط سیر و خامه نداریم بخر حتما ، پنیر هم زیاد نزن ، یه کم هم شیر بریز . چشششممم مادر من ، سلام هم میکنم ، دستهامم میشورم 😂
🔴 از دست تو ، مادر نشدی که منو درک کنی 😘 شایدم بشم 😉
اینقدر مضطرب بودم که متوجه نکته مهدا نشدم . سر نماز ظهر التماس خدا کردم که به من توان بدهد . زنگ آخر کلاس را نتوانستم دوام بیاروم ،از بچه ها عذرخواهی کردم و از دانشگاه گوهردشت حرکت کردم به سمت فاز ۴ . زود رسیده بودم .
رفتم سرویس ،چادرم را درآوردم .
داخل آینه خودم را نمیشناختم .
رنگم کامل پریده بود ... یادم آمد نهار نخورده بودم . کمی فکر کردم شام هم
و نهار دیروز ،آهی کشیدم...
آ نهمه دوپامین مرا از خواب و خوراک انداخته بود .
🔸 کیفم را باز کردم و کیف کوچک لوازم آرایشم را برداشتم تا کمی رنگ و رو پیدا کنم . نوک انگشتانم کرم زدم و نقطه نقطه روی صورتم را کرمی کردم ، براش را برداشتم تا صورتم را مرتب کنم ...
براش به دست به آینه نگاه میکردم .
چیکار میکنی طیبه ؟
امام زمان خوشش میاد اینجوری آرایش کنی واسه مرد غریبه ؟ 😔
با عصبانیت دستمال مرطوب برداشتم و با حرص صورتم را محکم پاک کردم ...
اشکهایم میریخت... زهر ماااار
چته ... چه مرگته ...
مثل دخترهای ۱۸ ساله شدی چرا !!
پاشو برو جمع کن این بساط رو ...
⚪️ با خودم حرف میزنم . گیره های روسری ام را زدم . چادرم را سر کردم و رفتم زیارت کردم و بعد در گلزار شهدا و روی یک نیمکت نشستم ، در هوای مطبوع اردیبهشت ماه به مزار شهدا چشم دوختم ...
🟢 سلام ... به پایش بلند شدم .
علیک سلام ... ببخش زحمت دادم .
خواهش میکنم . دستش گلاب بود و چند شاخه گل ،رفت به سمت قبور شهدای مدافع حرم ،پیراهن طوسی پوشیده بود با کت و شلوار مشکی و کفشهایی که همیشه برق میزد . از دور نگاهش میکردم . موها و محاسنش طلائی شده بود . نسبت به جوانیهایش پرتر بود .
دنیای ادب و آرامش ...
چشمهایم را محکم بستم و به خودم نهیب زدم . طیبه خودتو جمع کن ...
برگشت و روی نیمکت با فاصله مناسب نشست .
💙 خوبی ؟ بله ممنون شما خوبید ؟
کمی نگاهم کرد . بعد کیفش را برداشت و از داخلش یک بسته های بای در آورد و باز کرد ، دو سه تا هم شکلات گذاشت کنارش ... اول یه چیزی بخور ...
رنگت پریده ... تشکر کردم و یک بيسکوئيت برداشتم و به دهان بردم .
چه مرگم بود . گوله گوله اشکهایم روی دستم میچکید...
🔴 طیبه !!! چرا اینطوری میکنی با خودت ؟ با چشمهای خیسم نگاهش کردم و با لبخندی تلخ سری تکان دادم .
یک شکلات باز کرد و دستم داد به خنده گفت : بیا اینم بخور تا غش نکردی وسط گلزار ... از حرفش خنده ام گرفت .
شکلات را هم خوردم .
🔵خوبی ؟ حرف بزنیم ؟
بله ... در خدمتم ...
خبر دارم که مامان فاطمه یه قدمهایی برداشته و همینها هم تو رو بهم ریخته
ولی طیبه خدای بالای سر شاهده که برای من فقط آرامش تو مهمه ...
ممنونم ازت ...
#ادامهدارد
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودوشش
🔶 من اومدم مشاوره خانم مشاور
راهنماییم کن تا برای زندگیم تصمیم بگیرم . خواهش میکنم ازت بری در نقش مشاور و نظر تخصصی بدی .
🔵 جدی گفتم : باشه چشم ...
مدل نگاه و نشستم را تغییر دادم .
مشاور شدم . انقدر بلد بودم که خودم را جمع و جور کنم .
🔴 ببینید خانم مشاور ...
من در اوج عشق و جوانی همسرمو از دست دادم ، یعنی از دستم درآوردنش
بعد از اون شکست زندگی خودمو با خدا معامله کردم . تا جایی که تصمیم گرفتم زندگیم را صرف راحله که جای مادرم بود و ۳ فرزند شهید داشت کنم . از این تصمیمم راضی هستم . برکت این تصمیم زیادتر از لیاقت من بود . برای همسرم و بچه هایش چیزی کم نگذاشتم . ولی خب امتحانهای این زندگی هم کم نبود . سالهای اول زندگی قصد فرزندآوری داشتیم ولی به دلیل بیماریهای راحله قسمت نشد .
من هنوز ۲۷ سالم نشده بود که همسرم یائسگی زود هنگام دچار شد و امید ما برای داشتن فرزند مشترک تمام شد ...
🔸 تاسف را به وضوح در صورتش ،
تأسف را به وضوح در صورت مرتضی میدیدم ... مرتضای مهربان چه پدر متفاوتی میتوانست بشود ...
مثل بابای خودم ... آهی کشید و نگاهم کرد : طیبه من تمام این ۲۶ سالی که ندارمت تنها بودم . روحیات راحله ، نیازهای عاطفیش، نیازهای احساسیش حتی نیازهای جنسیش با من زمین تا آسمون فرق داشت و داره ... ولی ذره ای نگذاشتم که متوجه بشه ... همه جوره حمایتش کردم . مثل کاری که تو با امیر کردی .
چون خدا اینو از ما خواسته بود .
اما حالا ... خانم مشاور !
حالا اون زنی که همسرم بود و دنیا ازم گرفت دیگه یک زن آزاده ...
همسر خودم نیاز به پرستار و حامی داره که همه جوره نوکرشم ؛ به نظر شما نامردیه که به همسر اول پیشنهاد بدم که منو دوباره بپذیره ؟ نامردیه که بهش بگم .
امن و امانم باش ... آرامش جانم باش ...
🟢 سرم پایین بود و گوش میکردم .
دلم برای همه این سالها تنهایی مرتضی میسوخت . متفکر نگاهش کردم .
نه آقا سید کارتون درسته ...
این حق شماس ... بعد از سالها تنهایی بودن کنار زنی که عاشقانه دوستش دارید میتونه گرما بخش زندگی شما باشه .
ملاحظاتی لازمه که باید دقت بشه .
من هم به عنوان مشاور کمکتون میکنم .
با هر جمله من چشمهایش برق میزد ...
🔴 اما اینها حرفهای خانم مشاور بود بهت ... حالا بریم سراغ حرفهای طیبه ...
#ادامه_دارد ...
قسمت نود و شش.m4a
6.24M
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطراتیکمشاور
#حضرتدلبر
#قسمتنودوشش
📚داستان حضرت دلبر
#فایلصوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی