🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتبیستوسوم
💙 این آبو بخور، خوبه به خدا ...
خوبه داره میاد اینجا ...
🖤 دروغ میگی، بابام مرده حتماً ...
مرتضی دروغ میگی...
❤️ از دور صدایش را شنیدم ...
خودش بود : مرتضی
آهای مرتضی ...
💞 بهشدت مرتضی را کنار زدم و
دیدمش، پدرم خاکآلود به سمتم
میآمد، خدایا شکرت یکی از زیباترین
لحظات عمرم را در آن دم حس کردم ،
آغوش پدرم امنترین جای دنیا بود در
حین بوسیدن پدرم دیدم که مرتضی
سجده شکر میکند.
💜 بعد از دو روز بالاخره نفسم به
ریههایم رسید. نیم ساعتی به گفتوگو
پرداختیم و بعد با مدیریت بابا ما هم
مشغول امدادرسانی شدیم.
🖤 ساعات و روزهای سختی بود ، در
روستای کوچک و تقریباً خالیازسکنهی
ما حدود پانزده نفر کشتهشده بودند ،
زخمی هم کم نبود بحث اسکان
موقت ، غذا ، دارو و درمان ، دنیای کار
بود و خدا را شکر پدرم مرد روزهای
سخت ، اوضاع را مدیریت میکرد.
❤️ از زرنگی مرتضی کیف میکردم مثل
پدرم دقیق و کاربلد بود ، کاری و با غیرت
زحمت میکشید و مهربانانه به مردم
خدمات میرساند.
💖 سه روز سخت را پشت سر گذاشتیم تا
آن شب که زندگی من و مرتضی وارد فاز
جدید خود شد ...
#ادامه_دارد ...