🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهفتادوهفتم
🔶 با خجالت گفت :
واسه همین انقدر مرتب اومدم
دعا کن بتونم خوب حرف بزنم
بعضی از دانشجوها با دنیای ما
خیلی غریبن، آهی کشید و پرسید
⁉️ طیبه تو این راه کمکم میکنی ؟
💙 اشکهایم را پاک کردم ، سرم قد یه کوه
شده بود اما با لبخند تلخ و مسلط
صحبت کردم : ببین مرتضی ... آقا
مرتضی ... گفتنی ها رو خودت خوب
گفتی ،خیلی برات خوشحالم
جز این از پسر آقا سید و عمه فاطمه
انتظار نمیرفت،نمیدونم چه کمکی از
دستم بر میاد،میدونی که کوتاهی
نمیکنم،ولی خودت هم میدونی که ما
نباید...... حرفم را قطع کرد
🔴 میدونم چی میگی
به همین نزدیکی وقت اذان قسم
میخورم طیبه منو نمیبینی ، اصلا جایی
که باشی نمیام ،مگه به ضرورت
خودم میدونم که ما تا وقتی که زنده
هستیم بااااید از هم فاصله بگیریم .
❤️ دو نفر که روحشون به هم گره خورده
هیچ وقت نمیتونن عادی و معمولی با
هم باشن،پس خیالت راحت
کمکی که ازت میخوام برای خودم نیست
🔸پس چی ... واضح بگو لطفا چه کاری از
دستم برمیاد ،میخوام باهات معامله کنم
راحله ۲ تا پسر داره و یه جمیله ،
🟢 جمیله با تو،در عوض محمدت با من
تو هوای جمیله رو داشته باش،همه
جوره سر محمد برات جبران میکنم
تو خواهری کن برام ،ببین چیکار میکنم
واسه پسرت.
❤️ معامله وسوسه انگیزی بود...
کمی تامل کردم و گفتم :
حرفی نمیمونه آقای برادر ، من چه تو
تلافی کنی چه نه حتما هوای جمیله رو
دارم ، پس برو با خیال راحت به آرمانهات
برس ... نفسی از سر آسودگی کشید
بلند شدم و برایش چای ریختم
نگاهم به موبایلم افتاد
⚪️ امیر چند تا پیام داده بود :
خوبی عشقم ...همه چی روبراهه ...
موفق باشی همسر توانمند من ...
زیر لب لبخند زدم
💙 من جمیله و راحله را زیر پر و بالم
گرفتم،اما هر کاری که من انجام دادم
هزاران هزاران هزاران هزار برابرش را
هزاران هزار برابرش را مرتضی برایم
جبران کرد... بازیهای روزگار عجیب بود
و عجیب بود و عجیب...
#ادامه_دارد ...