🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتچهلوپنجم
🔴 هیچکس جز امیر راز صیغه محرمیت
من و مرتضی را نمیدانست آن روز هم
نتوانستم آن را فاش کنم ، وسط
صحبتها این جمله عمه فاطمه برایم
سخت بود :😔
🔵 طیبه چرا فکر میکردم تو هم
مرتضایی منو میخوای ؟
😢 حرفی برای گفتن نداشتم ...
سرم را پایین انداختم ...
🟤 خواستن مرتضی یک چیز بود و
پرداختن بدهی بابا بابت تعاونی که از
بین رفته بود یک چیز دیگه ، مبلغ این
بدهی طوری نبود که کسی دوروبر ما از
پسش بربیاد باور کنید من چارهای جز
اینکار نداشتم...
✅ باشه نازنینم ادامه نده...
درکت میکنم هرچند که از معصومه
ناراحتم که چرا بدون مشورت ما اینکارو
کرد فقط چهار ماه از فوت پدرت گذشته
بود که به یکباره خبر نامزدی تو و امیر رو
به ما داد و باعث به وجود اومدن
دلخوری شد ... بگذریم...حالا بگو چه
کمکی از دست من برمیآید ...
🔴 عمه جانم من شرعاً و عرفاً همسر
مردی هستم که عاشقانه منو دوست
داره اما خیلی باهاش متفاوتم ، بنا به
دلایلی هم الان نمیتونم و نمیخوام که
ازش جدا بشم ، دلم میخواد حالا که
سرنوشت من این شده حداقل طوری
همسرداری کنم که فردای قیامت
شرمنده بابا و مامانم و حضرت زهرا
نباشم ... خجالت میکشم از این
زندگی... زندگیای که هیچ چیزش به
من نمیآید...
❤️ عمه آن روز برایم بابی را فتح کرد که تا
این لحظه مفتوح ماند و با حرفهایش
در آن جلسه و جلسات بعد سبک
همسرداری و نوع نگاه مرا به زندگی
تغییر داد مثل زمان کودکیام که
خواندن و نوشتن یادم میداد آن روز
هم الفبای زندگی را برایم معنا کرد به
توصیه عمه در فرصت باقیمانده
درسهایم را جمعبندی کرده و در کنکور
رشتهی روانشناسی قبول شدم امیر کل
خانوادهها را سور داد و برایم ماشین
شخصی خرید .
🔵 طبق فرمولهایی که عمه یادم داد
رفتارم را با امیر تغییر دادم ...
سخت بود ... اما شد.
هیچوقت عاشقش نشدم اما با او
حسهایی را تجربه کردم که کمکم راه
زندگی مرا نمایان کرد من و امیر سیری
را شروع کردیم که تعریف مجدد آن
برایم هم سخت است و هم شیرین ...
❌ فکر طلاق همان روزها از ذهن من
پر کشید تا روزی که ...😔
#ادامه_دارد ...