eitaa logo
مهندسی اندیشه | حسن رنجبر
146 دنبال‌کننده
191 عکس
172 ویدیو
10 فایل
استاد حسن رنجبر کارشناسی ارشد تفسیر تطبیقی قرآن با بیش از ده سال مطالعه تخصصی در حوزه تفسیر و تدبر در قرآن کریم ارتباط با ما @ranjbar5564
مشاهده در ایتا
دانلود
سفر عشق قسمت اول ح‌ر: روح بی‌قرار چه خبر است؟؟ خیابان‌ها خلوت شده! مردم کجا سیر می‌کنند؟ شنیدم امروز اداره گذرنامه غوغا بوده! پلیس+۱۰ هم جای سوزن انداختن نیست. از صف‌های طولانی ارز دیگر برایتان نگویم. شوری مرموز بین مردم به جریان افتاده. روحی عظیم همه را بسوی خود می‌کشد. زمین در حال نزدیک شدن به واقعه‌ای بزرگ است. و زمان پر از ارواح سرگردانی است که کاسه چه کنم چه کنم بدست گرفته‌اند. _دردشان چیست؟ _ خوف جاماندن دارند. دلشان هوای رفتن کرده است ولی پایشان لنگ است. و امان از آن زمان که خبری از دوست و آشنا می‌رسد. _علی آقا امسال با خانواده می‌رود. _سید امشب از مرز عبور کرد. _حاجی سه‌شنبه راهی می‌شود. _برات خادمی عباس هم امشب امضا شد. فردا راه می‌افتد. _موکب بهشهر دیشب در کربلا مستقر شد. و تو ای روح بی‌قرار مانند رودخانه‌ای شده‌ای که هر خبری چونان سنگی است که بر قلبت فرود می‌آید و امواجی از شوق و غبطه و حسرت در تو برمی‌انگیزد. هرچه به اربعین نزدیکتر می‌شویم تو مواج‌تر از قبل میشوی. روح بی‌قرار، روحی است که در اسارت تن گیر افتاده. میخواهد همه زنجیرها را پاره کند و خودش را به کربلا برساند. روحی عظیم او را بسوی خود می‌کشد. او له‌له می‌زند اما بند بر پای دارد. و چه داستان غم‌انگیزی است که سرت در کربلا باشد و پایت در گل مانده باشد. و چه حکایت درآوری است که تو را زنده زنده قبر کنند. قصه مجنون و شترش را شنیده‌اید؟ مجنون بی‌قرار لیلی بود و شترش بی‌تاب فرزندش. مجنون عزم رفتن داشت و شترش تصمیم بر ماندن. او به شرف می‌اندیشید و این به علف. او بال پرواز گشوده بود و این چنگال بر زمین فرو برده بود. مجنون از تشنگی مجنون‌تر شده است. و داد از تشنگی نمی‌دانم چرا همیشه داستان کربلا به تشنگی می‌رسد. این عطش جگرسوز ریشه در لبهای خشکی دارد. عالم تشنه حسین ع شده است. و عباس ع مشک بر دوش از دور می‌آید.
سفر عشق قسمت دوم ح‌ر حرکت کاروانی بعضی‌ها دوست دارند تنها عازم کربلا شوند. کربلا برای آنها غار حرا است و حرم گوشه‌ای دنج و اربعین خلوت گاهی شلوغ. آنها دلشان برای خودشان خیلی تنگ شده؛ به همین دلیل در پی کشف خود روانه کوی یار شدند. می‌خواهند با خودشان حرف بزنند تا بیشتر با هم آشنا شوند. این هم عالمی دارد. اما.... عده‌ای دیگر هستند که مذاقشان با تنهایی خوش نمی‌آید. آنها این روزها سخت مشغولند. به این دوست زنگ می‌زنند. به آن آشنا پیغام می‌دهند. به فلان فامیل پیام می‌فرستند تا گروهی را ساماندهی کنند. کبوتر دنبال کبوتر می‌گردد و باز در پی باز است. بالاخره «اول رفیق آنگاه طریق» از آداب مسافرت است. همسفر خوب، هم سفر را لذتبخش می‌کند و هم پرثمرتر. و مگر جز این است که اجتماعیات و جامعه و جمعیت در اسلام با خط درشت نوشته شده است؟ و مگر جمعه روز ظهور نیست؟! و آیا حسین ع کاروانی رهسپار کربلا نشد؟ رو به مردم کرد و فرمود: «مَنْ کَانَ فِینَا بَاذِلًا مُهْجَتَهُ- مُوَطِّناً عَلَی لِقَاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ- فَلْیَرْحَلْ مَعَنَا فَإِنِّی رَاحِلٌ مُصْبِحاً إِنْ شَاءَ اللَّه‌» هر کس حاضر است خون قلبش را به ما ببخشد کوله‌بار سفر آماده کند که ما صبح کوچ خواهیم کرد. ای دوست تنهایی کجا می‌روی؟ کاروان خود را یافته‌ای؟ اربعین از خویشاوندان نماز جماعت و جمعه است. اربعین از عشیره عید فطر و قربان است. یادت هست که برای خاطر رفیقت معطل شدی، عصبانی شدی اما وقتی او را دیدی گفتی؛ _رضا جان بیا بشین استراحت کن تا برات چای عراقی بگیرم. صبر زیباست اما صبر تو زیباتر بود. در خاطرت مانده که دو نفر از هم گروه هایت بیمار شدند؟ بقیه غوغا کردند. جواد کوله آنها را حمل می‌کرد. مجتبی در جستجوی بیمارستان صحرایی بیشتر از صد عمود را رفت و برگشت. همان جا پاهایش تاول زد. محمد و رضا زیر بغل بیماران را گرفته بودند و آنها را دلداری می‌دادند. چه سکانس‌های جذابی از آب درآمدند. زیارتت تمام نشده بود اما چون زمان به پایان رسید آن را نیمه کاره رها کردی تا خلف وعده نکرده باشی. گرسنه هم بودی ولی غذا نخوردی. آمدی سر قرار و نیم ساعت هم منتظر شدی تا بقیه آمدند اما به احترام امام حسین ع به روی آنها نیاوردی. تمام زور خودت را جمع کردی تا با لبخند به آنها بگویی؛ _زیارتتون قبول! در آن لحظه چقدر امام حسین ع به تو لبخند زد. همان یک لحظه چند سال بزرگ شدی. و اربعین مگر معنایی جز این دارد. تنهایی بدنبال خودت می‌گردی؟ تاکنون با «خود جمعی»ات سخن گفته‌ای؟ تا به حال شده است خودت را در دوست و آشنا و همسایه و فامیل ببینی؟ داستان سیمرغ را که خوانده‌اید. سی مرغ در جستجوی سیمرغ راهی کوه قاف شدند. پس از عبور از دره‌ها و دشتها و گذراندن طوفان‌ها و بادها به کوه قاف رسیدند. ناگاه متوجه شدند که سیمرغ، سی مرغ است. شاید راز اربا‌اربا شدن علی‌اکبر و تکه‌تکه شدن اباعبدالله و قطعه‌قطعه شدن عباس هم همین باشد. قرار است در یوم الجمع اربعین همگی با هم عظمت امام خود را نمایش دهیم.
سفر عشق قسمت سوم ح‌ر؛ شب وداع بالاخره نوبت ما هم رسید. کوله خود را بر میدارم. قلبم پر از عشق خانواده است اما یک کشش قدرتمند مرا از آنها می‌کند و بسوی خود می‌برد. باید آنان را بگذارم و بروم. نگران نیستم اما دلتنگ خیلی. کاش و صد کاش می‌توانستم آنها را با خود ببرم. همسرم با عشق کوله مرا می‌بست. چفیه را عمیقاً بو می‌کشید تا عطر همه حرم‌هایی که به آن متبرک شده در خود فرو برد. هر وسیله ای را که برمی‌داشت تا داخل کوله بگذارد، با حسرت به آن نگاه میکرد. تسبیح تربت هم که دلش را آتش زد؛ اما حواسش بود حرفی نزند که پای من سست شود. تمام عشقش به اباعبدالله را داخل کوله قرار می‌گذاشت تا من آن را بر دوش خود حمل کنم و به مولایش برسانم. فقط یک اربعین رفته، حال یک جامانده را درک می‌کند. گویی بخش بزرگی از وجودش در مشایه جامانده و مانند آهن‌ربایی قوی او را بسوی خود می‌خواند. شاید غلط نباشد که بگوییم آنان که می‌مانند جزای بیشتری از آنان که می‌روند خواهند برد. نرفتن صبر و سختی و رنج بیشتری می‌طلبد. و تو می‌دانی که او چه درد عشقی را تحمل می‌کند و می‌خواهی بروی. چه باید کرد؟ مگر می‌توان ماند؟ اینجا تنها جایی است که زورت به خودت نمی‌رسد. تازه بر فرض بخواهی بمانی. او خود تو را راهی خواهد کرد تا مرهمی بر دل سوخته‌اش بگذارد. دیگر کوله بسته شده. حالا باید حلالیت بگیریم. حلالیت!؟ مگر نشنیده‌اید که هر کس حق الناس بر گردن دارد، هنوز کربلایی نشده است. حق الناس! ناگهان دلت پایین می‌ریزد. تلفن را برمی‌داری و به پدر و مادر و خواهر و برادر و دوست و رفیق زنگ می‌زنی. برخی تو را با دعای خیر بدرقه می‌کنند. عده‌ای با لحنی سرشار از تشکر تو را نوازش می‌دهند. بعضی بغض گلویشان را می‌گیرد و با آه و حسرت التماس دعا می‌گویند. حسین جان! چرا همه با من مهربان شده‌اند؟! گویی دل همه آنها کربلایی شده بود. آیا همین که زنگ می‌زنیم و ادب و احترام نشان می‌دهیم، رنگ کربلا نمی‌گیریم؟! و مگر جز این است که قبل از کربلا رفتن باید فرهنگ کربلا را آموخت. و مگر نه این است که عباس ع زیباترین تمثال ادب بود. هنوز خاطره ادب او در چشمان علقمه موج می‌زند. به کوله بسته خود نگاه می‌کنم و آماده وداع می‌شوم. به همسرم نگاه می‌کنم. ناگاه تصویر زینب و رباب گلویم را فشار می‌دهد. رویم را بسوی دخترانم برمی‌گردانم. صورت رقیه و‌ سکینه چشمهایم را تر می‌‌کند. انگار تو باید به این نقطه برسی تا به امام حسین ع برسی.