محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت4 بعد کلاسهام رفتم خونه... همش به حرفهای خانم رسولی فکر میکردم. ماما
✨ #پارت5
-میگی چکارکنم؟
-حالا یه کاریش میکنیم.من با توأم خیالت راحت.
-ممنون داداش.
بالاخره خواستگارها اومدن....
تو خواستگاری هام مریم مشغول سرگرم کردن بچه ها توی اتاق بود.
حرفهای همیشگی بود...
من مثل هربار سینی چایی رو بردم توی هال.ولی هربار محمد سینی رو ازم میگرفت و خودش پذیرایی میکرد.
اکثر خواستگارها هم غر میزدن ولی من از اینکار محمد خوشم میومد.
کنار اسماء نشستم...
نگاهیوگذرا به سهیل کردم...
خوش قیافه و خوش تیپ بود.از اون پسرهایی که خیلی از دخترها آرزوشو دارن.
بزرگترها گفتن من و سهیل بریم تو اتاق من که حرف بزنیم.محمد گفت:
_هوا خوبه.با اجازه تون برن تو حیاط.
نمیدونم چرا محمد اینو گفت ولی منم ترجیح میدادم بریم توی حیاط،گرچه هوای اسفند سرده...
محمد جذبه ی خاصی داره.حتی پدرم هم روی حرفش حساب میکنه و بهش اعتماد داره.
رفتیم توی حیاط،..
من و آقای سهیل.روی تخت نشستیم ولی سهیل کاملاروبه من نشسته بود.گفت:
_من سهیل صادقی هستم.بیست وشش سالمه.چند سال خارج از کشور درس خوندم.پدرومادرم اصرار دارن من ازواج کنم.منم قبول کردم ولی بعد از ازدواج برمیگردم.
منکه تا اون موقع به رو به روم نگاه میکردم باتعجب نگاهش کردم.
نگاهش...نگاهش خیلی آزاردهنده بود.
از نگاه مستقیم و بی حیایش سرمو انداختم پایین و گفتم:
_من دوست ندارم جایی جز ایران زندگی کنم... از نظر من ادامه ی این بحث بی فایده ست.
بلند شدم،چند قدم رفتم که گفت:
_حالا چرا اینقدر زود میخوای تمومش کنی؟شاید بتونی راضیم کنی که بخاطر تو ایران بمونم.
از لحن صحبت کردنش خیلی بیشتر بدم اومد تا فعل مفردی که استفاده میکرد..
برگشتم سمتش و جوری که آب پاکی رو بریزم روی دستش گفتم:
_من اصلا اصراری برای موندن شما ندارم.اصلا برام مهم نیست ایران بمونید یا نمونید.جواب من به شما منفیه.
-اونوقت به چه دلیل؟ما که هنوز درمورد هیچی حرفی نزدیم
-لازم نیست که آدم...
-حالا چرا نمیشینی؟
با دست به کنارش روی تخت اشاره کرد و گفت:بیا بشین.
ولی من روی پله نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_نیاز نیست آدم همه چیز رو بگه،خیلی چیزها با رفتار مشخص میشه.
-الان از رفتار من چی مشخص شده که اونجوری میخواستی ازم فرار کنی؟
نمیخواستم بحث به اونجایی که اون میخواست کشیده بشه،فقط میخواستم این گفتگو یه کم بیشتر طول بکشه که نگن بی دلیل میگم نه.گفتم:
_چرا اومدید خواستگاری من؟
بالبخندی که یعنی من فهمیدم میخوای بحث روعوض کنی گفت:
_خانواده م مخصوصا مادرم اونقدر ازت تعریف کردن که به مادرم گفتم یه جوری میگی انگار فرشته ست.مادرم گفت واقعا فرشته ست.منم ترغیب شدم ببینم این فرشته کی هست.
سکوت کرد که چیزی بگم...
متوجه نگاه سنگینش شدم ولی من سرمو بالا نیاوردم که نگاهشو نبینم.
خودش ادامه داد:
_ولی وقتی دیدمت و الان که اینجایی فهمیدم مادرم کم تعریف کرده ازت.
تو دلم گفتم
خدا جونم!!!
چرا اینقدر بامن شوخی میکنی؟به فکر من نیستی مگه؟آخه چرا پسری مثل سهیل باید بخواد که همسری مثل من داشته باشه؟قطعا دخترهایی دور و برش هستن که آرزوی همسری سهیل رو داشته باشن.چرا بین اون دخترهای رنگارنگ سهیل باید منو بخواد؟...
یاد اون جمله ی معروف افتادم؛
کسی که محبت خدا رو داشته باشه،خدا محبت اون بنده شو به دل همه می اندازه...خب خداجون من چکار کنم؟عاشق تو نباشم که کسی عاشق من نشه؟خوبه؟
تو همین افکاربودم که سهیل گفت:
_تو چیزی نمیخوای بگی؟
-الان مثلاشما چی دیدین که متوجه شدین تعریف های مادرتون درسته؟
-مثلا نگاهت. دختری که به هر پسری نگاه نمیکنه یعنی در آینده فقط به همسرش نگاه میکنه.زنی که فقط به همسرش نگاه کنه دیگه مقایسه نمیکنه و همسرش رو بهترین میدونه.
دختری که به هر پسری نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با پسری ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه بیجا نکنه
تو فکر بود.نگاهم به آسمان بود.گفتم:
_من مناسب همسری شما نیستم.
پوزخندی زد و گفت:...
ادامه دارد...
{محیصا}
محـبان اݪمهدے
باز جمعه شد و تُ نیامدی...
دلمان زِفراغت سوخت همچوشمع و نیامدی
شمرده ای این چندمین جمعه هست آقاجان!؟
من ز جوانیم گذشت و پیر شدم...
یوسف زهرا از چه دلگیری!!
این جمعه هم گذشت و تُ نیامدی...
@mohebban_mahdii_313
راهظهورترابستم...
قبولاماخداراچهدیدیشایدقراراستحُرتو باشم
@mohebban_mahdii_313
محـبان اݪمهدے
راهظهورترابستم... قبولاماخداراچهدیدیشایدقراراستحُرتو باشم @mohebban_mahdii_313
چیزی کم از بهشت ندارد ه وای تو :)
شور ِآمدنت ، شیرینیه زندگی ام :)
توه رزمان که بیایی ، ب ه آرخواهدبود :)
مارا برای عشق ِ بِ ه شما آفریدند :)
@mohebban_mahdii_313
محـبان اݪمهدے
چیزی کم از بهشت ندارد ه وای تو :) شور ِآمدنت ، شیرینیه زندگی ام :) توه رزمان که بیایی ، ب ه آرخو
«می دانم روزی خواهی آمد
و مردان خدایی که شانه به شانه تواَند
پر شورو زنده می گویند
که رویا نیستی
و همه زیبایت
حضورت
و پادشاهی ات
هدیه ایست از وعده ای الهی!
با آمدنت
دیگر آسمانها و زمین
ورود ممنوع ندارند
و زمین بار دیگر بهشت را تجربه خواهد کرد
بدون آدم
بدون حوا
بدون درخت سیب !»
؛)
# امام زمان
@mohebban_mahdii_313
محـبان اݪمهدے
دست هاتو رو به دعا بلند کن و نجوا کن :)
«اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ
السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً
وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى
تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً.»
#امام_زمان
@mohebban_mahdii_313
رفیقشمیگفت:
درخوابمحسنرادیدم!ڪہمیگفت:
هرآیہقرآنیکہشما
برایشھدامۍخوانید⛓-!
دراینجاثوابیڪختمقـرآنرابہاومیدهند"
ونورۍهمبرایخـوانندهآیاتقرآن
فرستادهمیشـود.^^🖐🏻-!
#شهید_محسن_حججی
@mohebban_mahdii_313
هدایت شده از 𝐌𝐚𝐦𝐨𝐨𝐋|مَـأموݪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پر از سرماست وجودم ؛
بیا...
•[ أللهم عجل لولیك فرج ]•
#امام_زمان🤍
محـبان اݪمهدے
چیزی کم از بهشت ندارد ه وای تو :) شور ِآمدنت ، شیرینیه زندگی ام :) توه رزمان که بیایی ، ب ه آرخو
«شاید این جمعه بیاید..شاید
پرده از چهره گشاید..شاید»
"فقط می گیرد!
امّا هیچ بارانی نمی آید
دلم چون آسمانِ عصرهای جُمعه
غمگین است "
تمام هفته به امّيد جمعه سر حالم
غروب جمعه دلم هفت بار ميگيريد :)
درگوشهاینشستهاموگریهمیکنم
جانابیاسریبهدلِمضطرمبزن.. :)
صد ارزوبهگرددلمدرطوافبود
ازحیرتجمالتوبیارزوشدم :)
من دعایعهدمیخوانمبیا
برسراینوعدهمیمانمبیا..
ازمیانپرده یغیبتبیا :)
السݪامعلیڪیابقیةاللہ
جمعہهاےانتظار...🕊🌼
#امام_زمان
@mohebban_mahdii_313
محـبان اݪمهدے
گویند شاید این جمعه بیاید
ولی گذشت این جمعه نیومدی🙃💔
@mohebban_mahdii_313
هدایت شده از محـبان اݪمهدے
‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآایُّهــاالامــٰامالمــأمۅݩ🖐🏻!
#هـر_روز_یـک_صفحـه_قـرآن برای،سلامتی و تعجیل حضـرت صـاحب الـزمان عج
#سوره_آلعمران_جزء_5
#صفحه_82
@mohebban_mahdii_313
هر وقت پریشون بودی و غمگین
یاد حرف تماماً پدرانه
و آرامشبخش امیرالمومنین(ع) بیفت
و مرور کن که فرمایش میکرد
«در برابر دنیایی که گرفتاری
آن مانند خوابهای پریشان
شب میگذرد، شکیبا باش»((:
@mohebban_mahdii_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅مهـــمترین وظیفه هر انسان،
☜ که هـــرروز باید وقت جداگانهای برایش اختصاص دهد!
(#استاد_شجاعی)
@mohebban_mahdii_313
4_5983186139668808211.mp3
2.79M
🎵 #پادکست
🔻#تکان_دهنده😭
👤 استاد رائفی پور•.
🔔نشر بدین
📝 "اشک آهو برای امام زمانش💔"
@mohebban_mahdii_313
محـبان اݪمهدے
✨ #پارت5 -میگی چکارکنم؟ -حالا یه کاریش میکنیم.من با توأم خیالت راحت. -ممنون داداش. بالاخره خواستگ
✨ #پارت6
پوزخندی زد و گفت:
_راحت باش...
(به خودش اشاره کرد)
بگو من لیاقت تو رو ندارم.
بلند شدم و گفتم:
_دیگه بهتره بریم داخل.
برگشتم سمت پله ها که برم بالا،با یه حرکت ناگهانی اومد جلوم،با دستش مانع رفتنم شد.
صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
_چکار کنم لایقت بشم؟چکار کنم راضی میشی؟
باتعجب و اخم تو چشمهاش خیره شدم که شاید بفهمم چی تو سرشه.
ازچیزی که میدیدم ترس افتاد تو دلم،نگاهش واقعا ملتمسانه بود.
تعجبم بیشتر شد.گفت:
_هرکاری بگی میکنم.به کسی نگاه نکنم خوبه؟ریش داشته باشم خوبه؟
دستشو برد سمت دکمه یقه ش وگفت:
_اینو ببندم خوبه؟
-یعنی برداشت شما از من و عقاید و تفکراتم اینه؟!!
پله ها رو رفتم بالا.پشت در بودم که گفت:
_بذار بفهمم تفکرات و عقاید تو چیه؟
نمیدونستم بهش چی بگم،..
ولی مطمئن بودم حتی اگه تغییر کنه هم حاضر نیستم باهاش ازدواج کنم...
از سکوت و تعلل من برای رفتن به خونه استفاده کرد و اومد نزدیکم و گفت:
_بذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم.
-در موردش فکر میکنم.
اون که انگار به هدفش رسیده باشه خوشحال گفت:
_ممنونم زهراخانوم.
بعد با لبخند درو باز کرد و گفت:
_بفرمایید.
یه دفعه همه برگشتن سمت ما...
از نگاه هاشون میشد فهمید چی تو سرشونه. خانم و آقای صادقی خوشحال نگاهمون میکردن. مامان و بابا اول تعجب کردن بعد جواب نگاه های خانم و آقای صادقی رو بالبخند دادن.
نگاه محمد پر از تعجب و سؤال و نگرانی و ناراحتی بود...
بالاخره خانواده ی صادقی رفتن.منم داشتم میرفتم سمت اتاقم که بابا صدام کرد:
_زهرا
-جانم بابا
-بیا بشین
نشستم روی مبل،رو به روی محمد.بابا گفت:نظرت چیه؟
به چشمهای بابا نگاه کردم ببینم چی دوست داره بشنوه.
نگاهش سؤالی بود و کمی نگران.حتما فهمیده سهیل اونی که باید باشه نیست.
محمد گفت:
_بابا شما که سهیل رو دیدید.فهمیدید چه جور آدمیه.این...
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_بذار خودش جواب بده.
مامان گفت:
_آخه زهرا هیچ وقت با خواستگارش جوری حرف نمیزد که پسره خوشحال بیاد تو خونه!
همه ساکت بودن و به من نگاه میکردن ولی محمد کلافه سرش پایین بود.گفتم:
_من نمیدونم چرا آقای صادقی اون طور رفتار کرد.من فقط بهش گفتم درمورد پیشنهادش فکرمیکنم.
بلندشدم که برم،مامان گفت:
_یعنی فقط از اینکه بهش فکرکنی اینقدر خوشحال شد؟!!
شانه بالا انداختم و گفتم:
_چی بگم؟فقط همین بود.
چندقدم رفتم و برگشتم،بالبخند گفتم:
_شاید اینقدر جاهای مختلف رفته خواستگاری همون اول بهش نه گفتن از اینکه من به پیشنهادش فکر کنم خوشحال شده.
همه لبخند زدن و محمد پوزخند زد.منم رفتم تو اتاقم.
مریم اومد پیشم و گفت:
_چی شده؟محمد خیلی ناراحته!
-خودم هم نمیدونم چرا سهیل اونطوری رفتار کرد.فردا یه سرمیام خونه تون،باید با تو و محمد حرف بزنم.
-خوشحال میشیم.
اینکه خواستم بعدا با محمد صحبت کنم آروم ترش کرده بود.
وقتی داشت میرفت...
ادامه دارد...
{محیصا}
محـبان اݪمهدے
برایتان اینگونه آرزو میکنم:
آن زمان، که درمحشر خدا بگوید چه داشتی؟!
حسین"ع" سربلند کند و بگوید حساب شد!
مهمان من است....🙂❤️
@mohebban_mahdii_313
➺•🍃🌼
تو را نَدارَم و دِلتَنگَم و دِلَم قُرص است
که انتِهایِ خوشِ صَبر و انتِظـار تویی...❤️🌿
به امیدے ڪه ببینم رخ زیباے تو را ''
@mohebban_mahdii_313
هدایت شده از .
بعداز پیدا شدن شاهزاده های افشاریه و زندیه و قاجار نوبت به سلجوقی رسیده😂
رسما دیونه خونس..
³¹³(پایگاه ظهور)³¹³
"| #جهادتبین|"
³¹³ | @montaghem1_313 |³¹³
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱کلیپ استوری #استاد_رائفی_پور
تفاوت موشک نقطه زن و پراید
@mohebban_mahdii_313
محـبان اݪمهدے
ولیتویتاریخبنویسید:
انقلابیکهاینبالایۍکردواونپایینیهنگه اشداشتوپرورشکرد،
توهیچجایکرهزمیننیستونبوده:))♥️'
@mohebban_mahdii_313
هدایت شده از .
📍 بازگرداندن ۲۷۰۰ نخبه به کشور
🔹شامل ۲۰ درصد افراد فارغ التحصیل
۲۰ دانشگاه برتر دنیا از جمله:
اِم آی تی، اســتنفورد، هــــــاروارد، برکلی، ایلینوی، میـــــشیگانملیسنگاپور، ایپی افآل سوئیس و...
³¹³(پایگاه ظهور)³¹³
"| #جهادتبین|"
³¹³ | @montaghem1_313 |³¹³
یكدختــروآرزویلبـخندكنـیست
یكمــردپرازکــوهدمـاوندكنــیست
یكمــادرگـریانكبهدخـترمـیگفت
بابــایتوزندهاست...
هــرچندكنـیست!
بابائی کجائی دورت بگردم!؟
اخ بابایی...🖤🥀
@mohebban_mahdii_313