#شما_فرستادید
#دلنوشته❣
بسم الله و باذن الله
۱۶ آذرماه ۱۴۰۱
فاطمیه اول
مراسم مشترک هیئات دانشجویی اهواز
دانشگاه شهید چمران
مسول اجرایی سمت خواهران بودم.
از اول مراسم سرپا بودم و چیزی روی دلم سنگینی میکرد.
یاد همه آنهایی که روزی حالم را بد کرده بودند میافتادم و توی دلم جایشان را در مراسم عزاداری حضرت مادر خالی میکردم.
خبر خوشی به گوشم رسیده بود، قرار بود فردا به استقبال ۱۱۱ شهید تازه تفحص شده برویم.
دلم بیتاب درد و دل با شهدا بود، توی رویایم هزاران بار خودم را کنار تابوت شهدا تصور میکردم.
و حالا خبر بد ...
مراسم که تمام شد شنیدم برای خوابگاه ما سرویس نمیآید
احتمال رفتنم نزدیک به صفر بود
بغض بزرگی راه گلویم را سد کرده بود
با حلقه اشک توی چشمهایم از مسول هماهنگی سرویس ها خواهش کردم مینی بوس کوچکی به ماهم بدهد.
شمارهام را گرفت و شمارهاش را داد
گفت خبرم میکند ...
با دلی شکسته و اشک توی چشمهایم سوار سرویس برگشت به خوابگاه شدم
توی مسیر با تمام توانم التماس میکردم مرا پس نزنند، سرویس از کنار یادمان شهدای دانشگاه خودمان، دانشگاه علوم پزشکی، گذشت
رو به مزار ۵ شهید گمنامی که مامن روزهای بیقراریم بودند کردم و دست به دامن شان شدن
التماس کردم از رفقایشان بخواهند که پسم نزنند.
کمتر از یک دقیقه بعد تلفنم زنگ خورد
مسول هماهنگی سرویس ها بود
با دستم به دوستانم اشاره کردم آرام بگیرند تا صدای پشت گوشی را درست بشنوم
گوشم کلماتی که میشنیدند را باور نمیکردند
خبر " سرویس هماهنگ شده، ساعت ۶:۳۰ صبح جلوی خوابگاه منتظر شماست" قشنگ ترین جمله عمرم شده بود
تشکر کردم و گوشی را قطع کرده و نکرده بلند بلند گریه کردم
اطرافیانم هم پریشان شدند ...
همه طلبیده شده بودیم به دیدار شهدا برویم
چه سعادت بزرگی ...
#خاطره_نگار_فاطمیه
https://eitaa.com/mohebbanajums