eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
314 دنبال‌کننده
14هزار عکس
5.7هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
#سݪام_بر_شھـــــدا صبـــــح یعنــی ڪه تماشای غزل چیدن تـــــو عاشقی چیست به جز لحظه تابیدن تـــــــو..‌. #صبحتــــــون_شهــــدایــــے🌼
🌙🔴🌍 :👇🏻 یکی از محافظای حضرت آقا میگفت: یه ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ایشون ﺑﻪ ﮐﻮﻫﻬﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺮﺍ ﮐﻮهپیماییﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩن... ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ میکنن ﮐﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻭﺿﻊ ﻧﺎﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺩاشتن... که به یکباره با ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺎ مواجه میشن ﻭ ﻓﺮﺻﺖ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻭﺿﻊ ﻇﺎﻫﺮیشونو هم ﻧﺪﺍشتن... ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭشون ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪن...😰 "خدا وکیلی ترسم داره هاااا...😱 یهو تو اون شرایط... ببینی رهبر مملکتت روبروت سبز شده... وااای....سکته میکنی...!!!😪 میشد فکرشونو بخونی... آرهههه... ﺍﻵنه که ﺁﻗﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮیشونو بده و واویللاااااا...😫 ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﺗﺼﻮﺭشونﺁﻗﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﮔﺮﻣﯽ باهاشون کردن و پرسیدن: "ﺷﻤﺎ ﺯﻥﻭ ﺷﻮﻫﺮید؟"☺️ ( ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺁﻗﺎ ﻣﯽ ﺩونستن حقیقت ماجرا رو...) ﭘﺴﺮه ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺧﻠﻖ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺁﻗﺎ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ، ﻭﺍقعیتو گفت: "راستش نه آقااا...ما با هم ﺩﻭستیم!!!"😓 ﺁﻗﺎ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻭﺭﺯﺵ ﻭ ﻣﺰﺍﯾﺎش براشون گفتن... ﺑﻌﺪش ﻓﺮﻣﻮﺩن: "ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﺻﯿﻐﻪ ﻣﺤﺮﻣﯿﺘﯽ ﻫﻢ بین ﺷﻤﺎ دوتا ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ بشه ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ کنید...."😇 بهشون پیشنهاد دادن: "اگه دوست داشتید،ﻓﻼﻥ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺑﯿﺎید،ﻣﻦ ﻫﻢ ﺁﻣﺎﺩگیشو ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪﺷﺨﺼﺎً ﺧﻄﺒﻪ ﻋﻘﺪتونو بخونم..." ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩن و رفتن...🚶🏻 ﻃﺒﻖ ﻗﺮﺍﺭ،همون روزی که آقا فرموده بودن... ﻫﻤﺮﺍﻩ خونواده هاشون رسیدن محضر ایشون...😍 ﺁﻗﺎ ﻫﻢ ﺧﻄﺒﻪ ﻋﻘﺪشونو ﺟﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩن... ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﯾﻤﺎﻧﻪ ای که آقا اون روز ،تو اون لحظه حساس از خودشون نشون دادن... ﻣﺴﯿﺮ ﺯﻧﺪگی این دوتا جوون عوض شد.. ﺩﺧﺘﺮﻏﯿﺮ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺑﻪ یه ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻭ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻫﻢ ﺑﻪ یه ﺟﻮوﻥ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻣﺒﺪﻝ ﺷﺪﻧﺪ...📿 📚(ﻧﺸﺮﯾﻪ ﻣﺎﻩ ﺗﻤﺎﻡ ،ﺷﻤﺎﺭﻩ ۳،ﺹ۱۷)
#ریحانه_بهشتی 🍁 خواهـــــــر مـحــجــبه ام 🍁 میدانم❗️ این روزها کمی به تو سخت میگذرد😔 {گاهی دلسرد میشوی از طعنه ها } {گاهی ناراحت از باورها } {و گاهی خشمگین از تلاطم ها } خواهرم میدانم دست خودت نیست گاهی خسته میشوی!!! خسته ات میکند روزگار و آدمهایش💔 در آن لحظات فقط😊👇 تلنگری بزن به زنانگی ات!! به اینکه تو مریمی همان که بر پاکیت عیسی سوگند خورد👼 به اینکه تو سمیه ای همان که شهادت را بنا نهاد☝️ به اینکه تو فاطمه ای همان که بانوی اسلام وام ألائمه است😇 به اینکه تو آسیه ای همان که ضرب تازیانه را به تاریکی جهل ترجیح داد👌 به اینکه تو ..........❤️زنی❤️ همان که پروردگارت از عرش اعلایش سلامت کرد☝️ و به اینکه تو...........👇 ✨✨✨با ارزشی✨✨✨ ❌دلسرد مشو خواهرم❌ تو در حصار حجابت آزادترینی✔️ 👈باز هم با افتخار در خیابانهای شهر قدم بزن ای {اسطوره ی پاکی} و بدان حتی زمین نیز به خود میبالد که قدمهای تورا مهمان است😊 #به_افتخــار_تمام_بانوهای_پاک_سرزمینم 👏😌 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
🌷🌼🌺🌸🌺🌼🌷 یک اتفاق عجیب در تدفین فرمانده مدافع حرم: «می‌دانم زنده‌ای! با تو زندگی می‌کنم مصطفی» خیلی‌ها نمی‌توانند درک کنند و حتی شاید برایشان خنده دار باشد اما من حضور مصطفی را حس می‌کنم قابل گفتن نیست. شاید خیلی‌ها نتوانند این موضوع را درک کنند. حتی شاید برای برخی خنده‌دار باشد اما من حضور مصطفی را حس می‌کنم. خودش این را به من نشان داد؛ این موضوع را با بسته شدن چشم‌ها و دهانش در ثانیه‌های آخری که مراسم تدفین و تلقین تمام شده بود، به من نشان داد. نهایتا یک روز بعد از فوت انسان خون بدن دلمه می‌شود. اصلا زنده نیست که بخواهد خونریزی داشته باشد ولی مصطفی بعد از 7 یا 8 روز خونریزی داشت؛ مجبور شدند که دوباره غسل و کفن کنند. با آب گرم غسل دادند که پیکرش برای دیدن فاطمه مهیا شود. اولین باری که فاطمه پدرش را دید خیلی به چهره‌اش حساس شد چون داخل دهانش پنبه بود. خواست خدا این بود که دوباره خونریزی کند و پیکر دوباره شسته شود تا بتوانند پنبه‌ها را خارج کنند و مهیای دیدن فاطمه شود. وقتی خانواده شهید صابری از زمان شهادت آقا مهدی تعریف می‌کردند، گفتند که چون مقداری بی‌تابی کردند دیگر نتوانستند تا ثانیه‌های آخر کنار شهیدشان باشند و او را ببینند. همه اینها در ذهن من بود. همان اول به خودم گفتم که اگر الان ضعف نشان دهم، این آخرین باری خواهد بود که چهره خاکی مصطفی را نشانم می‌دهند اما مقاومت کردم تا در مراسم تشییع و تدفین هم بتوانم کنار پیکر مصطفایم بمانم. سعی کردم که خیلی محکم باشم.وقتی که می‌خواستند مصطفی را داخل خانه ابدیش بگذارند، من همانجا کنار قبر نشستم و بلند نشدم. از همان ثانیه داخل را نگاه کردم و تمام مراحل خاکسپاری مصطفی را دیدم. یک اتفاق عجیب در آخرین لحظه: «می‌خواستی نشانم دهی که شهدا زنده‌اند؟ همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی» همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم. تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم. وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد. همانجا گفتم: «می‌خواستی در آخرین لحظه، "عند ربهم یرزقون" بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی». تسنیم: پیکر مصطفی را بوسیدید؟ خیلی. تسنیم: آخرین باری که مصطفی را بوسیدید چیزی هم به او سپردید؟ بله. تربیت بچه ها را سپردم. قرار بود که با هم بچه‌ها را تربیت کنیم. از این به بعد هم باهم تربیت‌شان می‌کنیم.
قسمت اول 🚫این داستان واقعی است🚫: . . . همیشه از پدرم متنفر بودم مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه آدم و بی حوصله ای بود اما بد اخلاقیش به کنار می گفت: درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد اما من، فرق داشتم من درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم مهمتر از همه، می خواستم بخونم، برم سر کار و از اون و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم چند سال که از خواهرم گذشت یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی شوهر خواهرم بدتر از پدرم، ناجوری بود،یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد اما خواهرم اجازه نداشت پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت رو کتک می زد این بزرگ ترین زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ... هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت هر چی درس خوندی، کافیه ... . . ... برگرفته از زندگی
🚫این داستان واقعی است🚫: . قسمت دوم 🔻 بالاخره اون روز از راه رسید موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: ... دیگه لازم نکرده از امروز بری ! تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز جا نیومده بود ،به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولی من هنوز ... خوابوند توی گوشم برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد همین که من میگم ، دهنت رو می بندی میگی چشم... . درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت اشک توی چشم هام زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ... از خونه که رفت بیرون منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه مادرم دنبالم دوید توی خیابون _هانیه جان، مادر ... تو رو نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ... . . .
4_6023884021405058550.mp3
11.2M
🎵 #صوت_شهدایی ✨میخوام امشب با دوستای قدیمیم هم سخن باشم ✨شاید من هم بتونم عاقبت مثل شهیدا شم😔 🎤🎤 #سیدرضا #نریمانی بسیار زیباس👌👌 🍃🌹🍃🌹
🔴ویژگی های یاران امام زمان و منتظران حقيقى که در قرآن به آنها اشاره شد : 1️⃣ متواضع اند: «عباد الرحمن الذين يمشون علي الأرض هونا » 2️⃣ دارای بينش صحيح هستند، زيرا غرور در قلب و عقل آنان نفوذ نکرده است 3️⃣اهل پرورش جاهلان جامعه اند، «وإذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما » 4️⃣ اهل طاعت و سجده و قيامند، «و الذين يبيتون ربهم سجدا و قياما » 5️⃣خود را آلوده به گناه که منجر به ورود به جهنم مي شود نمي کنند، «والذين يقولون ربنا أصرف عنا عذاب جهنم » 6️⃣اهل اعتدالند، «إذا أنفقوا لم تسرفوا و لم يقتروا » 7️⃣موحدند و غير خدا را نمی خوانند، «لا يدعون مع الله الها آخر » 8️⃣به جان انسانها احترام میگذارند، «ولايقتلون النفس التي حرم الله إلا بالحق » 9️⃣ پاکدامنند، «ولايزنون » 0️⃣1️⃣ دنبال پاکسازي روان خويش اند، «و من تاب و عمل صالحا » 1️⃣1️⃣جبران کننده عقب ماندگيها و پرکننده خلأ ها هستند،«إلا من تاب وآمن وعمل صالحا » 2️⃣1️⃣حتی مرتکب مقدمات گناه هم نمی شوند و در مجالس گناه هم شرکت نمی کنند، «و إذا مروا باللغو مروا کراما » 🍃🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸🍃 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاوت شهیدمحسن حاجی حسنی کارگر سوره مبارکه آل عمران در دوران نوجوانی
خواستم از عطش روزه بگویم امّا از لبِ تشنه‌ شان احساسِ خجالت ڪردم ... خرداد ۱۳۶۷ ؛ قتلگاه شلمچه لحظات آخر عملیات بیت المقدس۷ تشنگان در منطقه جا ماندند ... #صلی‌الله_علیک_یا_اباعبدالله #ایها_الذبیح_العطشان #یاد_شهیدان_باذکر_صلوات
#قاب_ماندگار دیگر قدّ من به شمشادهای دور قابت رسیده است، مادر از نبودنت چشمانی سفید به زیر پلک هایش دارد، منو این همسایهٔ شمشادی ات همسن و سالیم، بابا... آمده ام تا به پای قابت آب بریزم، می خواهم پاک کنم شیشه قابت را که بوسه گاه مادرست، دستانم یاری نمیکند وقتی جای بوسه ی مادر را می بینم که نقطه ایست روی پیشانی ات برای همیشه... معلم و دانشجو #شهید_سید_حبیب_مرتضوی ❤️ محل شهادت: پاسگاه زید تاریخ شهادت: روز عید قربان قطعه ۲۶، ردیف ۷، شماره ۱۷