🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حمید شفیعی
🔹صفحه ۱۳۵_۱۳۳
#پارت_پنجاه_و_ششم🦋
((معجزه))
یک روز با #محمد_حسین برای انجام کاری رفته بودیم.
معمولاً به خاطر شتابی که در کارها بود از #لندکروز استفاده می کردیم.
آن روز محمّدحسین پشت فرمان بود.
با سرعتی حدود صد و سی یا صد و چهل توی جاده می رفت.
یک دفعه وانت آبی رنگی از سمت راست وارد جاده شد و درست مقابل ما توقّف کرد😨.
جاده باریک بود و به هیچ شکل نمی شد آن را رد نمود.
حسین فوراً ترمز کرد، ولی چون سرعت ماشین زیاد بود، بلافاصله موفّق نشدیم و ماشین هر لحظه به وانت آبی نزدیک تر می شد😰.
فکر کردم دیگر کار تمام است و الان به شدّت تصادف می کنیم.
به همین دلیل سرم را میان دو دست گرفتم و در حالی که فریاد می زدم:
«یا ابوالفضل!...»
روی پاهایم خم شدم.
چشمانم را بستم و منتظر حادثه شدم😓؛
امّا اتّفاقی نیفتاد😳.
ماشین بدون اینکه به چیزی برخورد کند،
متوقّف شد.
من چند لحظه در همان حالت #صبر کردم. امّا دیدم نه!...خبری نیست.
آهسته سرم را بلند کردم و نگاهی به مقابل انداختم.
در کمال تعجّب دیدم کسی وسط جاده نیست. با خودم فکر کردم حتماً راننده با ماشین فرار کرده است🤔.
اطرافم را نگاه کردم، امّا خبری از او نبود.
منطقه کفی و صاف بود و اگر کسی به نزدیک یا از ما دور می شد، به راحتی تا چند دقیقه دیده می شد.
از محمّدحسین پرسیدم:« پس این راننده و ماشین چه شدند؟!😳»
در حالی که نفس عمیقی می کشید،
گفت:«او باید می رفت.»
متوجه حرفش نشدم.
خواستم دوباره سؤال کنم که دیدم از ماشین پیاده شد،
کنار جاده دو #سجده_شکر به جا آورد.✨
وقتی دوباره سوار ماشین شد،گفتم:
«باید بگویی که او کجا رفت؟!»
گفت:«خب رفت دیگر😊»
گفتم:«آخر کجا رفت که ما ندیدیم؟!🤔توی جاده و دشت به این صافی حداقل نیم ساعت طول می کشد تا یک نفر از دید خارج شود.
آن وقت چطور او در عرض چند ثانیه غیبش زد؟!😯»
کمی اخم هایش را درهم کشید و گفت: «یک جمله می گویم و دیگر سؤال نکن😠.»
گفتم: «باشد، قبول✋»
گفت: «ببین!...#معجزه توی #منطقه شامل حال همه می شود، این هم یکی از همین معجزات بود که این بار شامل حال ما شد.»
خواستم دوباره سؤال کنم که وسط حرفم پرید:«قرار شد دیگر چیزی نپرسی🤫.»
نمی توانستم سؤال کنم، یعنی او دیگر حرفی نمی زد؛
امّا مسئله همچنان برای من لاینحل ماند و اصلاً نفهمیدم آن اتّفاق چه بود و آن ماشین چطور آمد و چطور رفت؟!🤷♂
💠فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
در پی یک #معجزه بودند تا
زندگیشان را دگرگون سازد،
به جبهه رفتند ...
حالا سالهاست که مردم به یکدیگر
می گویند؛ معجزه میکنند ...
از #شهدا معجزه بخواهیم
چون آنها جایگاه رفیعی دارند ...
#به_یاد_شهدا_صلوات🌷
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت_هفدهم 📚 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چ
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_هجدهم
📚 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
📚 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
📚 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
📚 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
📚 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
📚 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
📚 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
📚 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
📚 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
📚 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
درد و دل یکی از پرستاران حسینی و با بصیرت 👇👇👇
🌸 بسم الله 🌸
این همه اومدم براتون از #کنسرت های کیش و #سفر و #عروسی نوشتم واقعا ازانصاف به دور بود که الان انتقاد خودمو ابرازنکنم
انتقاد من دفاع از اعتقاده ؛اعتقاد درست البته ❤
همتونمیدونید که کاملا ادممعتقدی هستم و همه زندگیم امامحسینه..همه دلخوشیم اهل بیتن و دلم برا یک دقیقه تو هییت و روضه نشستن لک زده ؛دلم برا حرم ها لک زده...
ویدئو ها برای دیشبه دقیقا در اوج پیک پنجم.
.
الان مثلا فکر کردین امامحسین خیلی دوسمون داره؟
الانهمتون خیلی محب اهل بیتیم؟
هممون برات کربلامونو گرفتیم؟
واقعا متاسف و ناراحتم برا به بازیگرفتن جون این همه ادم.برا بچه هاتون که نفساشون به خاطر شما ها باید تنگ بشه 🥺
واقعا خوابید یا خودتونو زدید به خواب؟تو وضعیتی که همه مردم هدفشون #واکسیناسیون سریع تره ،تو وضعیتی که تو خونه همه #غم و #غصه کرونایی شدن یا ناله ی فوت عزیزانشون بلنده از شما ها صدای حسین حسین بدون معرفت به امامتون و هدف هاش بلنده ؟؟
.
دقیقا در بحرانی ترین وضعیت کشور که #امبولانس ها صف تشکیل میدن و تخت خالی تو هیچ #بیمارستان اطفال و بزرگسال دیده نمیشه واقعا واجب بود این شیوه عزاداریتون.؟؟
الان خوشحالید جلوه ی #دین و #اسلام و خراب کردین؟هر چند دین قطعا لکه دار نمیشه این شمایید که هزاران ادمو از خودتون زده کردید و رنجوندید.
شور باید توام با شعور باشه شعور اقا شعور
و ما بار دیگر شاهد رعایت صد درصدی پروتکل های بهداشتی و ولایت مداری و اطاعت از #رهبری هستیم و برای امر مستحب ؛حرام شرعی انجام دادیم...
ما اینیم گور بابای #کرونا و پیک پنجم...
به درک که ادما میمیرن ما باید معروف تر شیم.باید ادمارو بیاریم تو مجلس امامحسین تو اون شلوغی و تهش خودشونو تمام خونواده و اطرافیانشون رو با بدترین حال بندازیم تو بغل #کادر_درمان...
کادر درمان هم #معجزه کنه و اونارو به ما برگردونه وگرنه که #پزشک و پرستار هیچ غلطی نمیکنن فقط مردمو میکشن و پولشو میگیرن ما هم بلد نیسیتم شیوه ی بهتری برا #عزاداری انتخاب کنیم..
.
.
پ.ن:به خدا ماهم دلمون لک زده برا مراسما 😭
فکر اینکه #اربعین جا بمونیم ازارمون میده🥺
رعایت کنید تمووووم شه خب 😭
عقل داشتنم خوب چیزیه
نه؟؟؟؟
.
.
#پرستار #پرستاری #شاه_عبدالعظیم_حسنی #شاه_عبدالعظیم #ایام_مسلمیه #هییت #روضه_دارالشفاست
#مدافعان_سلامت
#اندکی_تفکر
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🌹شهـید حمــید رضا مدنی:
شـــیمیایی بود برای درمـــــان به
انگلیس اعــزام شد خـــــون لازم
داشت گفت خون #غـیرمســلمان
نزنید تـــوجه نکردند!!
هرچه زدند بدنش نپذیرفت خون
یک #مسلمان جواب داد پزشکش
مسلمان شد گفت: #معـجزه ست!
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🍃بارها با خود فکر کرده ام آیا انسان ها خودشان #سرنوشت شان را انتخاب می کنند یا سرنوشت است که آنهارا انتخاب کرده و گل چینشان می کنند. در مواردی این سوال برایم پر رنگتر می شود و یکی از آن موارد #زندگی شهید علی خاقانی است که در دوران کودکی به بیماری سختی دچار شد تا جایی که امیدی به زنده ماندنش نبود و به طرز #معجزه آسایی از #مرگ رهید تابماند و علیه #ظالمان و مستکبران مبارزه نماید.
🍃دانش آموز بود و با ورود به دوران راهنمایی که مصادف با شروع جریانات #انقلاب_اسلامی بود در تظاهرات شرکت می کرد و در آگاه سازی دوستانش نقش بسزایی داشت. با شروع #جنگ تحمیلی با وجود سن و سال کمش عازم #جبهه های نبرد شد، تا از خاک کشور دفاع نماید. دفاع از#کشور اسلامی و #تحصیل در مسلخ عشق از او مردی مقاوم و صبور ساخت. خاقانی سرانجام در تاریخ ۱۰\ ٨\۱٣۶۱ در حالیکه ۱۶ سال بیشتر نداشت در جریان عملیات محرم خاک خونین عین خوش را به خون خویش مزین ساخت و پیکر این نوجوان ۱۶ ساله ایران اسلامی در گلزار شهدای رهنان به خاک سپرده شد.
#شهادت#شهید_علی_خاقانی
📅تاریخ تولد : ۱٣۴۰
📅تاریخ شهادت : ۱۰ آبان ۱٣۶۱
📅تاریخ انتشار : ۱۱ آبان ۱۴۰۰
🕊محل شهادت : عین خوش
🥀مزار شهید : گلزار شهدای شهر رهنان
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷🍃
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━