eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
294 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
6هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸تولــد (به روایت مادر) صفحات 25_23 🦋 حدود بیست و دو ماه از تولّدش می گذشت که باز آثار بارداری در من پیدا شد وچون با تولّد محمّد حسین به آرامش😊رسیده بودم،نسبت به این اتّفاق عکس العمل خاصّی نشان ندادم،زیرا او کودکی زیبا😍،جذاب و آرام بود. آن جمله همسرم:《هنوز تا دوازده راه داری》در ذهنم بود. اگرچه میدانستم او به شوخی گفت، امّا به استناد اینکه نیمی از هر شوخی جدّی است، به تن دادم. آن زمان اعتقاد به پیشگیری از بارداری بین مردم رایج نبود،من هم راضی بودم به رضای حق. آن روز نزدیک آمدن همسرم،سماور را روشن کردم تا چای☕️ دم کنم. در ذهنم مرور می کردم که چگونه این خبر را به او بدهم. بسیار منتظر دیدن عکس العملش بودم. چیزی نگذشت که از راه رسید. 🏡خانه ما بزرگ بود و بچّه ها معمولاً در اتاق ها یا زیر زمین مطالعه📖 می کردند و در حیاط خانه🌿🌳 که برای آن هاتفریحگاه و تفرّجگاه بود، بازی می کردند. او طبق معمول کنار سماور نشست و منتظر چای شد. چای را که برایش ریختم،گفتم:《آقا غلامحسین! یک خبر بهت بدم؟☺️》 با لحنی مهربان گفت:《بفرما خانم! انشاءالله خیره》. گفتم:《یادت می آید روزی که محمّد حسین را باردار شدم، چقدر اعصابم بهم ریخته بود؟》 گفت:《بله! دقیقا یادم هست.》 گفتم:《یادت می آید شما به من چه گفتی؟》 گفت:《من زیاد با شما حرف زدم و میزنم،برو سر اصل مطلب.》 گفتم:《هیچی! یک همراه و حامی برای محمّد حسین توراه دارم.》 همچنان که چای را در نعلبکی ریخته بود و نوش جان می کرد، گفت:《راست می گویی؟!😁》 با گفتن این کلمه شروع کرد به سرفه زدن،مبهوت شد. گفتم:《مراقب خودت باش! چه خبر است؟》 گفت:《الحمدلله!》 در همین هنگام صدای محمّد حسین بلند شد، من به طرفش رفتم و غلامحسین را تنها گذاشتم. دوران بارداری به هر ترتیب بود گذشت. من نزدیک سی و شش سال از عمرم می گذشت. با اینکه در رفاه نسبی بودم، امّا توان جسمی ام، به سبب تعدّد زایمان ها، کم شده بود، ولی شکر خدا دهمین فرزندم به نام "محمد هادی" به سلامتی به اعضای خانواده پیوست تا در دوران سختی و خوشی، همراه و یاور محمّد حسین باشد. اینقدر عزیز و دوست داشتنی بود که به دنیا آمدن برادرش اورا از آغوش من جدا نکرد. او از همان کودکی،آرام و خلّاق بود و لبخند های ملیح و شیرینش هنوز در ذهنم ماندگار است. محمّدحسین پنج سال داشت که آخرین فرزندم"نعیمه" به دنیا آمد.... ادامه دارد✍
●° یکی دیگه از اثرات این ارتباط ها اینه که آدم خیلی زود دچار افسردگی خواهد شد. 😞 ●° بله درسته که اولین روزهای ارتباط با نامحرم ظاهرا شیرین هست ولی چون این شیرینی چیزی از جنس هوای نفسه، خیلی زود تبدیل به "تکراری شدن و دلزدگی و حتی نفرت" خواهد شد.👌🏻 ●°به طور کلی دنیا طوری خلق شده که هر لذت سطحی که آدم میبره رو کوفتش میکنه!😐 ●°آدم عاقل میگه بابا بی خیال! نخواستیم این لذت رو...😒 ●° در واقع هر نوع اطاعت از هوای نفس باعث افسردگی و بی نشاطی آدم میشه و بعد از مدتی دیگه از هیچ چیزی لذت نخواهد برد.... اصلا "قدرت لذت بردن آدم از بین میره".✨ ●° از نظر طبی هم هر موقع انسان گناه کنه بدنش دچار غلبه سودا میشه و بیماری های روحی و فکری پیدا خواهد کرد.💔 ...✍ @mohebin_velayt_shohada ایدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸تولــد (به روایت مادر) صفحات 25_23 🦋 حدود بیست و دو ماه از تولّدش می گذشت که باز آثار بارداری در من پیدا شد وچون با تولّد محمّد حسین به آرامش😊رسیده بودم،نسبت به این اتّفاق عکس العمل خاصّی نشان ندادم،زیرا او کودکی زیبا😍،جذاب و آرام بود. آن جمله همسرم:《هنوز تا دوازده راه داری》در ذهنم بود. اگرچه میدانستم او به شوخی گفت، امّا به استناد اینکه نیمی از هر شوخی جدّی است، به تن دادم. آن زمان اعتقاد به پیشگیری از بارداری بین مردم رایج نبود،من هم راضی بودم به رضای حق. آن روز نزدیک آمدن همسرم،سماور را روشن کردم تا چای☕️ دم کنم. در ذهنم مرور می کردم که چگونه این خبر را به او بدهم. بسیار منتظر دیدن عکس العملش بودم. چیزی نگذشت که از راه رسید. 🏡خانه ما بزرگ بود و بچّه ها معمولاً در اتاق ها یا زیر زمین مطالعه📖 می کردند و در حیاط خانه🌿🌳 که برای آن هاتفریحگاه و تفرّجگاه بود، بازی می کردند. او طبق معمول کنار سماور نشست و منتظر چای شد. چای را که برایش ریختم،گفتم:《آقا غلامحسین! یک خبر بهت بدم؟☺️》 با لحنی مهربان گفت:《بفرما خانم! انشاءالله خیره》. گفتم:《یادت می آید روزی که محمّد حسین را باردار شدم، چقدر اعصابم بهم ریخته بود؟》 گفت:《بله! دقیقا یادم هست.》 گفتم:《یادت می آید شما به من چه گفتی؟》 گفت:《من زیاد با شما حرف زدم و میزنم،برو سر اصل مطلب.》 گفتم:《هیچی! یک همراه و حامی برای محمّد حسین توراه دارم.》 همچنان که چای را در نعلبکی ریخته بود و نوش جان می کرد، گفت:《راست می گویی؟!😁》 با گفتن این کلمه شروع کرد به سرفه زدن،مبهوت شد. گفتم:《مراقب خودت باش! چه خبر است؟》 گفت:《الحمدلله!》 در همین هنگام صدای محمّد حسین بلند شد، من به طرفش رفتم و غلامحسین را تنها گذاشتم. دوران بارداری به هر ترتیب بود گذشت. من نزدیک سی و شش سال از عمرم می گذشت. با اینکه در رفاه نسبی بودم، امّا توان جسمی ام، به سبب تعدّد زایمان ها، کم شده بود، ولی شکر خدا دهمین فرزندم به نام "محمد هادی" به سلامتی به اعضای خانواده پیوست تا در دوران سختی و خوشی، همراه و یاور محمّد حسین باشد. اینقدر عزیز و دوست داشتنی بود که به دنیا آمدن برادرش اورا از آغوش من جدا نکرد. او از همان کودکی،آرام و خلّاق بود و لبخند های ملیح و شیرینش هنوز در ذهنم ماندگار است. محمّدحسین پنج سال داشت که آخرین فرزندم"نعیمه" به دنیا آمد.... @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹