🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
سلام
صبح روز شنبه شما بخیر
السلام علیک یا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم
یارب العالمین
⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇
چه چیزهایی هستند که انسان درقیامت باحسرت ازآن یاد می کند؟
ياليتني كنت ترابا
النبا : ۴۰
ای کاش من خاک بودم.
يقول_ياليتني قدمت لحياتي
الفجر : ۲۴
ای کاش پیشاپیش عمل خیری می فرستادم."
ياليتني لم اوت كتابيه
الحاقة : ۲۵
ای کاش نامه مرا به من نداده بودند.
ياويلتى ليتني لم أتخذفلاناخليلا
الفرقان : ۲۸
ای کاش فلان را دوست نمی گرفتم.
ياليتنا أطعنا الله وأطعنا الرسولا
الاحزاب : ۶۶
ای کاش خدا را اطاعت کرده بودیم و از رسول پیروی کرده بودیم.
یاليتني_اتخذت مع الرسول_سبيلا
سوره : الفرقان ۞ آیه : ۲۷
ای کاش راهی را که رسول در پیش گرفته بود ، در پیش گرفته بودم.
پس تا زندهایم آنها را بر آورده کنیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🔸مادر شهید کاوه: شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کردهام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهلتکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بیشام!» بیخیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! گرم کاری میشد، چنان دل میداد که تا تکانش نمیدادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمیشد. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت، و دیدم با یک پتو دارد میرود اتاق محمود! صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مسئلهها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم آنهم چهجور! برای هر ۲ مسئله، از ۳ طریق به جواب رسیدم!» محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهلتکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزهات کو؟» از جواب طفره رفت! تا اینجا را حالا شما داشته باشید.
🔹۴۰ روز، فوق فوقش ۵۰ روز از شهادت محمود گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقلهمردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ «قصد مزاحمت ندارم!» و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل میکرد اما صبح، زودتر میآمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانشآموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد میداد و جایزه هم اغلب به همان دانشآموز میرسید، چون محمود از چند راه به جواب میرسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را ۲۰ میگیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمیشود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کردهای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد!
«چرا؟»
جواب داد: «همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانیاش از چند جا پاره شده؟» من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمیآیم»
#شهید_محمود_کاوه
#درس_اخلاق
#اخلاق_شهدایی
#شهید_روح_الله_قربانی
ڪمتر پیش مےاومد ڪه روحالله بیڪار باشہ ؛ همیشہ مشغول بود با برنامہ ریزی دقیق و خاص خودش تمام کارهایش را بہ ترتیب انجام مےداد☺️
گاهے بین ڪارهاش ، زمانهاے ڪوتاهے پیش مےاومد ڪه وقتش خالے بود ، حتے براے آن زمانهاے ڪوتاه هم برنامهریزے داشت ...✔️
یڪ #قرآن_جیبـے ڪوچڪ همیشہ همراهش بود و در زمانهاے خالیش مشغول قرآن خوندن مےشد 👌
ڪتاب زبان انگلیسے و عربـے را هم بہ همراه داشت تا در اوقات بیڪاری زبان بخونہ .
روحالله براے تڪ تڪ ثانیههاے زندگیش برنامہ داشت ...
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی
✫⇠# قسمت0⃣6⃣
🌺 پنجشنبه بعد از ظهر بود.
یکی دو ساعت بعد، محسن پرواز داشت به سمت تهران.
از آنجا هم به سمت عربستان. زنگ زد به هادی گفت بلندشو بیا.
دوست داشت آن لحظه های آخر را کنار هم باشند.
هادی که از راه رسید، دید محسن پشت تلفن نشسته و با دوستانش خداحافظی می کند.
مامان هم داشت وسایل سفرش را آماده و دائما از اتاق دیگر صدایش می کرد.
🍁 محسن یک دقیقه آرام و قرار نداشت.
یکدفعه گوشی اش زنگ خورد.
محسن دستش بند بود و دائم توی اتاق راه می رفت.
گوشی را گذاشت روی بلندگو.
🔊 نوجوانی از جنوب زنگ زده بود. اولین بار بود که با محسن حرف می زد. شماره اش را به سختی پیدا کرده بود.
با صدای خواهش مندی گفت :
🌟ببخشید آقای حاجی حسنی من تازه می خوام قرآن رو شروع کنم، چه توصیه ای دارید؟! چیکارکنم؟!
🔺محسن نگفت من الان گرفتارم، بعدا زنگ بزن.
نگفت تو کی هستی و شماره ام رو کی بهت داده و ....
فوری دست از کار کشید. نشست پای گوشی. گفت :
☺️ چه صدای خوبی داری! چندسالته؟!
و دقیقا یک ربع برای آن نوجوان توضیح داد که چه کارهایی باید بکند ...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی
✫⇠# قسمت1⃣6⃣
🌸 محسن سفر زیاد رفته بود.
قبل از این هم حج رفته بود.
اما این برای مامان با همه سفر های دیگرش فرق داشت.
✨ در جلسه هفتگی خانه شان آخرین تلاوتش را اجرا کرد.
داشت سوره یوسف می خواند. صدای بلندگو می پیچید توی خانه و مامان در طبقه پایین می شنید.
با اصرار، هیاهوی طبقه پایین را ساکت کرد .
😔 گوشه خلوتی پیدا کرد و نشست به شنیدن تلاوت محسن.
اشک توی چشمانش جمع شد. کمی که گذشت افتاد به هق هق. 😭
✈️ رفتند فرودگاه. آنجا محسن بعد از خداحافظی چند بار و هر بار به بهانه ای بر می گشت و صحبتی می کرد.
آخرش مامان گفت :
محسن برو دیگه! چرا همش بر می گردی؟! می خوای دل منو تکون بدی؟!
محسن خندید.
برای آخرین بار دست تکان داد و گفت :
💕 خداحافظ! و رفت ..
مامان همیشه لحظه خداحافظی با محسن اشک می ریخت.
اما اینبار نمی دانست چرا دلش این طور محکم شده.
🌹همانطور که محسن دور و دورتر می شد، دل او هم انگار داشت از محسن برداشته می شد. شاهدش هم این بود که گریه اش نگرفت ...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی
✫⇠# قسمت2⃣6⃣
🌹شب عرفه بود. سه شنبه شب. مصطفی ترتیبی داد تا مامان با محسن ارتباط تصویری داشته باشد.
کمی قبل، جرثقیل در خانه خدا سقوط کرده بود و چندین نفر به شهادت رسیده بودند.
محسن گفت:
کاش منم همراه اونا شهید شده بودم!
مامان بهش توپید :
زبونت رو گاز بگیر! من طاقت این حرفا رو ندارم!
محسن خندید باز گفت :
_ نه مامان! شما نمی دونید چقدر شهادت توی خونه خدا لذت داره!
🌸 مامان که دید دست بردار نیست دیگر منعش نکرد.
انگار نه انگار که قرار بود بعد از برگشتن از حج، در شبکه قرآن بهش کار بدهند.
تا آن روز هیچ کار رسمی نداشت.
🍁 این همه که اینور و آن ور تلاوت می کرد، گاهی بهش حق الزحمه می دادند و گاهی نمی دادند.
اگر استخدام می شد دیگر می توانست به فکر ازدواج هم باشد.
🌼 محسن گفت :
فردا می ریم عرفات.
سه روز آینده نمی تونم به شما زنگ بزنم. اونجا هم تلاوت دارم هم باید اعمال خودم رو انجام بدم.
😥چهارشنبه صبح روز عرفه مامان دید حالش یک طور دیگر است.
یک جا تاب نمی آورد.
مثل مرغ پر کنده هی می رفت توی حیاط دور می زد و باز بر می گشت خانه.
😭 دلشوره اش ساعت به ساعت بیشتر می شد. نمی دانست چرا.
همین دیشب با محسن حرف زده بود!
نفهمید صبح را چطور شب کرد و شب را چطور صبح ....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
همسر #مدافع_حرم حمید_سیاهکلی_مرادی تعریف می کرد:
همسرم پسر عمه ام بود.
آبان ۹۱ #عقد کردیم و ۱ ماه بعد همزمان با#عید_غدیر_خم عروسی برگزار شد.
#عشق واقعی اونه که چیزی رو بپسندی که محبوبت رو راضی میکنه.
از علاقه و شوقش برای رفتن به #سوریه و #شهادت آگاه بودم و بهمین دلیل
برای رفتنش رضایت داشتم.
شب آخر به همسرم گفتم : نمیدونم زمان عملیات چه شبیِ، اما بشین برات حنا ببندم.
رو مبل کنار بوفه نشست و موها،محاسن و پاهاش رو حنا بستم.
مسواکش رو که دیگه لازم نداشت، بیرون انداخت و مسواک دیگه ای برداشت.
اما من مسواک قبلیش رو برداشتم و گفتم میخوام یادگاری بمونه.
گاهی انگار برخی احساسات خبر از وقوع اتفاقات مهمی میدن.
اونشب تا صبح خوابم نمیبرد وبه همسرم که خوابیده بود، نگاه می کردم تا ببینم نفس میکشه. ساعت۴صبحانه آماده کردم و وقت رفتن۳بار توکوچه به پشت سرش نگاه کرد.چهره خندانش رو هیچوقت فراموش نمی کنم .
موقع خداحافظی گفت :
«دلم رو لرزوندی اما ایمانم رو نمیتونی بلرزونی»
بعد از#شهادتش شبی که در#معراج بود، ازش خواستم برای لرزوندن دلش منو ببخشه و حلالم کنه
همسرم همیشه پاییز رو دوست داشت و بهترین اتفاقات زندگی اش در#پاییز رقم خورد.#کربلا رفتن #عقد #ازدواجش #شهادت.
صبحی که میرفتن. گفتم کاش شکمش درد بگیره، پاش درد بگیره نره.
دوباره ته دلم می گفتم نه، بخدا راضی نیستم درد بکشه
💑#دوست_دارم و #عاشقتم💑 رو راحت بیان میکردن.
قبل رفتن گفتن : فرزانه من پشت تلفن نمیتونم جلوی دوستام بگم
💖#دوستت_دارم💖 چیکار کنم؟
گفتم : تو بگو یادت باشه،من یادم می افته.
موقع پایین رفتن از پله ها می گفت : یادت باشه، یادت باشه.
🍃💠بسم الله الرحمن الرحيم💠🍃
🍃وصيت نامه شهيد : غلامحسين حمزه لويي فرزند: محرم
تولد: 5/2/1342
شهادت:24/3/1362
محل شهادت: پيرانشهر- غرب- محور زيدان
💠خدا را شکر و سپاس که لباس هستي بر ما پوشاند و سپس ما را هدايت کرد و ما را براي رشد و صلاح در اين دنيا قرار داد و سپس انبياء را براي هدايت و يادآوري برما مبعوث کرد و براين مسير ائمه (ع) در راه انبياءگام گذاشتند زحمت ها بردند و سلام برامام خميني اين رهبرخروشان فريادگر اين فريادگر سازش ناپذير اين روح بزرگ عصر،عبدخالص ،مجسمه تقوي،عالم خداشناس،عارف خداترس،حافظ دين ،ولي فقيه،همان که قوام و مشروعيت اين جمهوري و انقلاب به اوست. پيشواي شب زنده داران ، پناهگاه مستضعفان،ملجأ مسئولين و زمامداران در سختي ها،امام مجاهدين،پاسدارخون شهداء، پدر يتيمان،روح رزمندگان پاسدار،شيفته خانه امام زمان(عج) .
و سلام بر امت قهرمان،بزرگ و بزرگوار زمانمان،امتي که فرياد امامش را شنيد و پيروي کرد.خدا شاهد است در دعا بر شماکوشا بودم و اميد بسته ام که در جوار رحمت حق جايگاه شما باشد درود و سلام برشما پدر و مادرحزب الله و مؤمن.مادر عزيز راستش نمي دانم اين ننگ رابه کجا ببرم که سه سال از پيروزي انقلاب گذشت و خانواده ما هنوز شهيد نداده است و اين سند حمايت سرخ را امضاء نکرده است.
مادرم خدا را شکرکه به من شهادت نصيب کرد تا شما خجل نباشيد و تو بتواني با سربلندي بگويي من مادرشهيدهستم.
مادر دوست دارم همه شما همانندخانواده يک شهيد رفتارکنيد و ازشيون و زاري بپرهيزيد.چه مادر،دشمن ما را مي نگرد و خوشحال مي شودکه زهري درکام انقلاب ريخته است و قلبي را به آتش کشيده است و با سلام و درود بر پدر و مادر همان کساني که بي هيچ چشم داشتي رنج مرا به جان خريدند و دم برنياوردند.پدر و مادري که اکثر توفيقات خود را مرهون شما مي دانم،پدري که همچون يک مجاهد في سبيل الله در راه خدا و خانواده اش کارکرده و عرق ريخت و سختي کشيد تا بتواند لقمه حلال را روزي ماکند وخود را درمحروميت مضاعفي که دچار بوديم قراردهد،عرق ريخت، اضافه کارکرد و دم برنياورد. برخود سخت گرفت تا ما راحت باشيم وعمري را از رنج و سختي سپري کرد و بدن عزيزش را فرسود و مادر عزيزي که در اوج محروميت و فقر قناعت کرد،صبرکرد بي قراري نکرد درسر سفره غذاي کممان نشست و خود نمي خورد تا ما سيرشويم، مادر عزيزي که در روز با رنج سختي ما ساخت و در دامن عفت خود ما را پروراند و به کارهاي ما همت گماشت و در شب به نماز ايستاد و خالصانه به عبادت خداي و به فرستادن صلوات پرداخت . و از هنگامي که نور انقلاب روشن شد قلب او نور ديگري گرفت و همراه پدرم سخت به دفاع از انقلاب پرداختند.در اين مسير سرزنش، سرزنش کننده را به جان خريدند و در هر سنگري به حمايت امام وانقلــــــاب برآمدند. رحمت و درود خدا بر شما،خداگناهانتان را بيامرزد و در بهشت خود جايتان
دهد و مادر اگر شيون کردي آمريکا را خوشحال کردي اگر صبرکردي خداوند را راضي کردي من هم راضي هستم به رضاي او.مادر عزيزم تو اولين مادر شهيد داده نيستي و حتما هم آخرينش نخواهي بود،مادر اگر در عمليات جنازه من پيدانشد مادرجان ناراحت من نباش ،چون درنزد خدا عزيزتر خواهي بود و هر وقت خواستي فاتحه بخواني برو در سر قبر شهدا و برآنها و بهشتي و رجايي و با هنر و 72تن شهيد به خون غلطيده فاتحه بخوان و همه آنها هم پسرتو، مادر انقلابي هستند و تو مادر همه شهدا.
مادر عزيزم اکنون که اين وصيت نامه را مي نويسم دو حسرت بيشتر دردل ندارم : اول ديدن امام امت که توفيق ديدن او را نداشتم و ديگر نداشتن فرصت براي کارهاي خير و صواب و عبادت هاي گوناگون. چند خواهش کوچک از شما دارم: در مراسم ختم از يکي از برادران بخواهيدکه روضه درباره امام زمان (عج) بخواند و در آن امام خميني و روحانيت مبارز را دعا کند.لباسهاي مرا به مساکين و فقرا بدهيد يا به کميته امداد بدهيد.کتابهاي مرا به يک کتابخانه فقير ويا به جايي درجنوب ده که توانايي خريدن يک کتاب را ندارند . ما را از دعاي خير و قرآن درشبهاي جمعه فراموش نکنيد.
درود به روان پاک امام امت رهبر مستضعفين جهان رهبر دردمندان ومصيبت ديدگان،رهبرزحمت کشان ورنجبران و مظلومين جهان چراکه اين طبقه دل به اوبسته اند
خاطره شهید جمشید #بیات
راوي : مادر شهيد
سرباز امام
این چه حکایتی است نمی دانم! اما خوب لمس کردم روزی که روح خدا رو در روی طاغوت ایستاد و گفت: «سربازان من در گهواره اند.» بی شک از جمشید بیات هم سخن گفته بود. سال دوم راهنمایی بود، مدرسه ی راهنمایی صدری می رفت، روح انقلابی و شور حماسی در او شکفته بود. با سن کم خوب تشخیص داده بود که از کدام مسیر می شود فریاد اعتراض و نفرت را به گوش سران حکومت ظلم برساند. در جمع دوستان هم سن و سالش نفوذ کرده بود و تاثیر زیادی روی آنان گذاشته بود، همه از او حرف شنوی داشتند. سرباز کوچک امام راهی را پیش گرفته بود که فریاد اعتراضش عده ای زیاد از مردم، دانش آموزان را متوجه خود کرد. هر روز در مدرسه شیرهای کوچکی به عنوان تغذیه روز در اختیار دانش آموزان می گذاشتند، عده ی زیادی را با خود همراه و متقاعد کرده بود شیر را نمی خوردند، در کیف ها پنهان می کردند و موقع خروج از مدرسه بیرون می آوردند. ساعت خروج ساعت تردد وسائل نقلیه بود، در خیابان اصلی جمع می شدند و شیرها را به طرف مسیر حرکت ماشین ها می گذاشتند. وقتی وسائل نقلیه از روی شیرها عبور می کرد صدایی بلند حاصل از ترکیدن پاکت شیر بلند می شود، این صدا توجه همه رهگذران و مردم و دانش آموزان را جلب می کرد. همزمان او و دوستانش فریاد می زدند:
ما شیر بز نمی خواهیم، ما شاه دزد نمی خواهیم
همه تحت تاثیر زیاد فریاد عدالت خواهی این نوجوانان کوچک قرار می گرفتند که دستشان هنوز آغشته به رنگ اسپری حاصل شعار نویسی شب گذشته بود.
این سرباز امام با این انگیزه و این شجاعت بی شک مراحلی را طی می کرد تا به جایی برسد که اکنون جایگاه اوست و تبدیل شود به دانشجوی عارف شهید جمشید بیات که همیشه از خدا رستگاری می خواست.
خاطرات شهيد جمشید #بیات
راوي : مادر شهيد
جلودار
از کودکی عاشق بود و برای رسیدن به هدفش تلاش می کرد. ذهن فعالی داشت و تفکر و قلب دوستانش را کنترل و جذب می کرد. سریع بین همه جا باز می کرد. جمشید توی روستا متولد شد، معلم روستا که آغاز سال تحصیلی به روستا آمد جای اقامت نداشت. منزل پدربزرگ جمشید وسیع بود و از او دعوت کردند که آن جا بماند. آمد و ساکن خانه ی پدربزرگ جمشید شد. جمشید یک برادر بزرگتر داشت به اسم سعید که تازه اول ابتدایی بود. جمشید از حرکت قلم و کتاب خواندن و مطلب نوشته برادرش لذت می برد و به حکم همان نیروی قوی باطنی و قدرت حرکت، قبل از زمان هرکاری اقدام به انجام آن می کرد. اصرار و اصرار و اصرار که من هم باید خواندن و نوشتن بیاموزم، من هم باید بنویسم. به خاطر اصرار و گریه بی حد مادر بزرگش دست او را می گرفت و با هزار چه کنم چه کنم او را به مدرسه می برد و سر کلاس می نشاند. بار سوم گفت: «نمی برمش! مزاحم درس و مشق بقیه می شد. با معلم صحبت کردیم و جریان را شرح دادیم. گفتش که مشکلی ندارد. بیاید و به صورت مستمع آزاد از برنامه ها استفاده کند.
از سعید باهوش تر بود و پا به پای او درس می خواند. با سعید امتحان داد و باهم وارد کلاس دوم شدند. وقتی که وارد مدرسه راهنمایی شد آمدیم ملایر مدرسه صدری می رفت. به قلب همه نفوذ کرده بود و دوستانش حرف شنوی خوبی از او داشتند.
فکر بسیار و قدرت تصمیم گیری بالایی داشت. در دوره انقلاب پیش رو و جلودار بود. تا دو نیمه شب با دوستانش به شعارنویسی مشغول بودند. نیمه شب ها بی سروصدا می رفت. از دست های رنگی اش می فهمیدیم که رفته شعارنویسی. همیشه جلودار و صف اول راهپیمایی علیه طاغوت بود. انقلاب که پیروز شد ولباس بسیجی پوشید و جلودار حرکت های دفاعی شدو بعد از کنکور،دانشگاه دولتی علوم تربیتی قبول شد
مناجات نامه شهید جمشید #بیات(1)
تاريخ : 1365/11/18
خدايا چه کنم ؟
تازه از بيرون آمده ام اين خانه ديگر برايم قابل تحمل نيست اي کاش همان تنهايي منزل دايي را از دست نمي دادم که تنهايي زيباست، واقعا ً زيباست چند روزي است که به تهران آمده ام سرم حسابي درد مي کند بطوري که حتي بودن خود را در اين دنيا هيچ مي دانم و ديگر هيچ. همه اش به فکر بچه ها هستم، بيشتر از همه حيدر، حيدري که براي من يک دنيا اميد بود هر کاري که مي خواستم انجام دهم هر جايي که مي خواستم بروم هر چيزي مي خواستم بگيرم حيدر بود و اين حيدر بود و حيدر. الان هم که به خانه آنها مي روم احساس مي کنم که حيدر در کنارم نشسته است اين او است که حال مرا مي داند و ديگر نه. من نمي خواهم قبول کنم که حيدر رفته است و مرا تنها گذاشته است تازه اگر هم بخواهم نمي توانم نه نمي توانم اين از آن خواستنهايي نيست که توان نيز داشته باشد. من خيلي اشتباه داشتم، خيلي کارهاي اشتباهي انجام مي دادم و اين اون بود که با کمال متانت و بزرگواري مثل يک برادر خوب و صادق يکرو مرا کمک مي کرد و حال اي خدا من مانده ام و دنيايي از دنيا، دنيايي از پليدي، دنيايي از زشتي و نازيبايي. کيست که مي گويد زندگي زيباست ؟
يادم مي آيد که مادرم قبل شهادت مي گفت خدا کند که سربی داغ زمين بگذارم و من حالا مي فهمم که چقدر زيبا مي گفت و حالا مي بينم که چقدر زندگي تلخ است. تلخ تر از آنچه که خيلي تلخ است. خدايا مي دانم که چرا مرا نگه داشته اي و شايد دانسته من کفر باشد به همين خاطر است که نمي توانم بنويسم. خدايا از تو مي خواهم کمکم کني تا بتوانم آنچه را که تو مي خواهي باشم. آن طور که خودت مي خواهي، خدايا کمکم کن که گناه نکنم و کمکم کن از گناهاني که مرتکب شده ام توبه کنم.
خدايا تو صبوري، رحيمي، کريمي و ستارالعيوبي. خدايا من لغزش زيادي دارم کمکم کن که در راه تو پايم نلغزد و کمکم کن که در راه شيطان پا نگذارم که مي دانم بد راهي است
خدايا کمکم کن #عبدالرضا باشم که اگر #عبدالرضا شوم ترا بهتر خواهم شناخت.
خدايا کمکم کن #حيدر شوم. خدايا کمکم کن #داريوش (رضا) شوم که اينان نيز از تو بودند و براي تو و بخاطر تو ... خدايا من از شر شيطان وسواس خناس بتو پناه مي برم، خدايا من از پليدي، زشتي، حسد، غيبت، و تمام خبائث به تو پناه مي آورم. کمکم کن.کمکم کن که نيازمند کمکهاي تو هستم.
بياد همه شهدا ء:#حيدر، #داريوش، #رسول، #حبيب، #نبي، #محمد
و همه شاعراني که شعري عظيم سرودند و رفتند و اينان شاعر بودند.
65/11/18
بنده نااميد از دنيا و اميدوار به تو
جمشيد
دلنوشته شهید جمشید #بیات در فراق شهیداحمدرضا#احدی (2)
بعد از تو ای احمد محمود
درکه (1) عزادار است فاو سیه پوشیده شلمچه گریان است اروند رود خاموش است کردستان چون یتیمی سردرگریبان دارد
حیدر و داریوش به استقبال آمده اند. مگر چه شده؟
دانشگاه بر سر زن که گل سرسبدت را پرپر کردند.
شلمچه غم ببار که فاتحت را به خون کشیدند.
اروند رود آرام بگیر که نهنگ قدرتمند را کشتند.
نخلستان ابوشانک بسوز که شیرت را گرفتند.
میمک درهم ریز که پلنگ توانایت را در بند کشیدند.
"آری بهار مرده است "
(1) درکه: محله ای که دانشجویان شهید حیدر کاظمی، داریوش ساکی و احمدرضا احدی در آن مسکن داشتند.
شهید جمشید #بیات سی ام فروردین 1345 در شهرستان ملایر به دنیا آمد. پدرش محمد خواربار فروش و با کسب روزی حلال در تلاش بود تا فرزندان خود را با سرشتی پاک و خداجوی پرورش دهد.
سال 1352 وارد دبستان شد و تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی در دانشگاه علامه طباطبائی در رشته علوم تربیتی (دبیری الهیات و معارف) ادامه داد.
با آغاز جنگ تحمیلی احساس تکلیف کرد و داوطلبانه از سوی بسیج دانشجویی به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد. در مناطق مختلف عملیاتی حضور یافت و همراه با دیگر همرزمان خود حماسه ها آفرید.
سرانجام پس از 7 سال حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل به عناوین مختلف از جمله تخریبچی و غواص و خدمت خالصانه به اسلام و انقلاب و دفاع از خاک و ناموس وطن، در یکم تیر ماه 1367 در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
مزار وی در گلزار شهدای بهشت هاجر ملایر زیارتگاه عاشقان شهادت و رهروان راه امام و شهیدان است.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
دست نوشته های شهید جمشید #بیات (3)
بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت ۲۲ دقیقه غروب روز هفتم دی ماه ۶۴ - روز شنبه در حالتی آن هم سراسر وجودم را گرفته و بغض گلویم را می فشارد و در حالی که نگاهی به کتاب ها می اندازم و آهی از ته دل میکشم و در حالی که تمام بچه ها چه انقلابی و چه ضد انقلاب چه شهرستانی و چه تهرانی همه شدیدا در حال درس خواندن هستند و در جهت یادگیری مطالب می تازند. و در حالی که مستضعفین در زیر ستم و در حال فقر به سر میبرند. و در حالی که احتیاج هست تا ساکی و امثال او شدید درس بخوانند و به مستضعفین کمک نمایند. و در حالی که خانواده ام در ضعف مالی به سر می برند و مرا به دانشگاه فرستاده اند و در حالی که مادر همیشه چشم انتظار من است تا من از در خانه وارد شوم و برای من اشک می ریزد و در حالی که چشم های زیادی منتظر است تا من تحصیلاتم را به پایان برسانم و در حالی که اشک می ریزم.
و باز هم با تمام این مسائل که وجود دارد شب ها و ساعت های متوالی به تعریف می نشینم و با بچه ها به تعاریف نه چندان مفید و خدا پسند می پردازیم. آری وقتم را که کاملا بیهوده می گذرانم و از آن استفاده نمی کنم. برای جبران مطلب تا آخرشب می شینم و بعد نیز خوابم می برد شام می خورم بعد تصمیم می گیرم که بلند شوم ولی از تمام مسائل بالا غافلم و هیچ به روی خود نمی آورم که تمام درس هایم جمع شده و بر روی خود نمی آورم که مادرم چقدر منتظر من است و باز یک ساعت و یا بیشتر آن را طول می دهم و به تعریف می پردازم ساعت 10 برای استراحت می روم در حالی که خسته نیستم و تا ساعت 5/10 می نشینم هیچ بلکه تا ساعت ۱۱ و گاهی نیز بیشتر آن را طول می دهم. وقتی درس می خوانم حواسم پرت است و اصلا توجه به درس ندارم و به چیزهای کاملا بیهوده فکر می کنم و خوابم می گیرد فکر نمی کنم که درس دارم و از جایم بلند نمی شوم و آبی به صورتم بزنم خواب آلودگیم رفع شود. صبح اگر کسی از خواب بیدار نشود من هم بلند نمی شوم صبحانه را که می خورم و بعد از آن درسم را ادامه نمی دهم، سرکلاس که می روم یا خواب هستم یا مسخره بازی می کنم یا حواسم پیش درس نیست یا به اطراف نگاه می کنم و کمتر به استاد توجه می نمایم. کلاس ها که تمام می شوند از حداقل وقت استفاده نمی کنم، ظهر تا وقت دارم هیچ درس نمی خوانم بعد از اتمام درس وقت دارم تا به مطالعه بپردازم ولی از این کار خودداری می کنم. غروب تا کلاس تمام می شود به خانه می آیم و یا می خوابم یا همه اش به خوردن می پردازم و درس داده شده را مرور نمی کنم. وقتی قرار می گذارم تا فلان درس را بخوانم، نمی خوانم و دوباره روزم تکرار می شود. سراسر روز را به مسخره بازی می پردازم. یکم جدی نیستم. برای ورزش خود برنامه ندارم و {...}
حالا سوال این است که این حالات تا کی می خواهد ادامه پیدا کند. آری سوال جالبی است در جواب می گویم همین حالا با تمام شرح و تفصیلات بالا دیگر هیچ کدام از اعمال فوق را انجام نمی دهم و به جای آن کارهای خوب را جایگزین می نمایم. خداوند نیز چون من قصد خدمت به مستضعفین را دارم که در درک مطالب و هم در اراده کردن در درس خواندن یاری می نماید و به راه راست مرا هدایت میکند.
دست نوشته های شهید جمشید #بیات (4)
بسم الله الرحمن الرحیم * امروز پنج شنبه آخرین روز ماه مبارک رمضان است. دیروز بچه ها گفتند: که چون بین امتحان نمی توانیم به شهرستان برویم در این یکی دو روز تا فرصتی هست برویم و احوالی بپرسیم و برگردیم به همین منظور راه افتادیم و دیشب با هزار آرزو به وطن رسیدیم بگذریم، به خانه افطار کردم و برای نماز هم به مسجد محل رفته و نماز را خواندم بعد از آن هم چون شنیده بودم که بچه ها به تالار قرآن می روند، برای دیدن آن ها به آنجا رفتم و به حمدالله همگی بچه ها را دیده و زیارت کردم. آخر جلسه ما هم طبق معمول هر شب آن ها برای خیابان گردی بیرون آمدیم. در بین راه با یکی از دوستان که معلم یکی از روستا های به اصطلاح خوب است صحبت می کردیم و ایشان از کمبودها و فقر فرهنگی شهر و روستا و نقاط ضعف آموزش و پرورش و خیلی چیزهای دیگر صحبت کرد و من نیز با هزار ذوق و علاقه به ایشان می گفتم که دوست دارم معلم شوند و حتما اگر شده در یکی از همین روستاهای شهر خودمان به تعلم پرداخته و در ضمن تعلیم هم ببینم. در پی همین گفتگو بود که من به ایشان قول دادم که امروز صبح ساعت پنج و نیم در جایی که هر روز خود می رفت در آنجا باشم و با سرویس کرایه ای خودشان به همراه ایشان به روستا بروم. حدود ساعت یک بعد از نیمه شب بود که با بچه ها خداحافظی کرده و به خانه آمدم بعد از خوردن سحری (جای شما خالی) نماز خوانده و خوابیدم به مادرم گفتم: اگر من بیدارم نشدم مرا زود بیدار کند تا به قراری که دارم برسم.
* صبح ساعت شش بود که از خواب بیدار شدم مادرم هم خواب مانده بود خیلی زود لباس پوشیده و به طرف گاراژ آن روستا راه افتادم، گفتم شاید حرکت نکرده باشند اما وقتی رفتم دیدم که خیلی زودتر از این ها رفته بودند یک چند دقیقه ای آنجا ایستادم و به خانه آمدم چون یکسری جزوه درسی داشتم که می بایست بخوانم.
* ساعت ده و نیم بود که برادرم صدایم زد و گفت که پستچی آمده و تو را می خواهد، {...} بالاخره امضایی در دفتر پستچی زدم و نامه را گرفتم، دیدم نوشته بود از طرف آموزش و پرورش است اما هر چه فکر کردم، ندانستم که به چه خاطر است یا راجع به چه موضوعی است چون مسئله مورد نامه را تقریبا حل شده می دانستم و به همین منظور دنبال آن نرفته بودم. و اما از این ها همه که بگذریم برم سراغ متن نامه برای دانشجویی بیش از ۲۰ واحد...
خواهرم ای دختر ایران زمین
یک نظر عکس شهیدان را ببین
در خیابان چهره آرایش مکن
از جوانان سلب آسایش مکن
یادت آید از پیام کربلا
گاه گاهی شرمت آید از خدا
در جوارش خویش را مهمان نما
با خدا باش و بده دل را صفا
یاد کن از آتش روز معاد
طره گیسو را مده بر دست باد
زلف را از روسری بیرون مریز
با حجاب خویش از پستی گریز
در امور خویش سرگردان مشو
نو عروس چشم نا محرم مشو
خواهر من قلب مهدی خسته است
از گناه ماست کو رو بسته است
شهید سیاهکالی روی مسئله نهی از منکر حساس بودند و همیشه با خوشرویی تذکر خود را مطرح می کردند؛
مثلا به راننده تاکسی که صدای ترانه یک خواننده خانم را پخش می کرد به شوخی گفته بودند: صدای این حاج خانوم رو عوض کن یه آقا بذار!
همین نوع بیان و رفتار احترام آمیز باعث شده بود راننده تاکسی باب رفاقت با ایشان را باز کنند و نهی از منکر شهید در ایشان اثر بگذارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مصطفی محمودی:
.
ﺩِﻟـَﻢ #گرفته ﺍَﺳـﺖ...!
ﯾــﺎ دلگیرم ...!
ﯾـﺎ ﺷﺎﯾَـﺪ ﻫَـﻢ دلم_ﮔﯿﺮ_است ...!
ﻧِﻤــﯽ ﺩﺍﻧَــﻢ...!
ﺍًﺻـﻼًًً ﻫﯿـچ ﻭَﻗـﺖ ﻓَــﺮﻕِ ﺑِﯿــﻦِ اینها ﺭﺍ ﻧَﻔَﻬـﻤﯿــﺪَﻡ...!
ﻓِﻘَـﻂ ﻣـﯽ ﺩﺍﻧَـﻢ دلم ﯾِـﮏ ﺟـﻮﺭﯼ
ﻣـﯽ ﺷَـﻮَﺩ...!
ﺟــﻮﺭﯼ ﮐِـﻪ ﻣِﺜــﻞِ همیشه ﻧﯿــﺴـﺖ...!
دلم ﮐِـﻪ ﺍﯾﻨـﻄــﻮﺭ ﻣـﯽ ﺷَـﻮَﺩ...!
ﻏُﺼِّـﻪ ﻫـﺎﯼِ ﺧــﻮﺩَﻡ ﮐِـﻪ ﻫـﯿﭻ...!
ﻏُﺼِّـﻪ ﯼِ ﻫَﻤِــﻪ ﯼِ دنیا ﻣـﯽ ﺷَـﻮَﺩ
ﻏُﺼِّـﻪ ﯼِ ﻣَـن... !
ومَن هیچ دَرمانی برای دلم نیافتم جُز
رَفْتَنِ به زیارت_شهدا