eitaa logo
محتوای تبلیغ دانش آموزی جامعه الزهرا سلام الله علیها
1.3هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1.2هزار فایل
این ڪاناݪ شامݪ محتۅاهاے تۅلید شده تۅسط مبلّغان جامعة الزَّهࢪا(سلامُ اللهِ عَلیهٰا) جهت تبڵیغ دانش‌آمۅزے مێ‌باشد. ارتباط با ادمین @Qanbariz ارتباط با ادمین @NHTaheri
مشاهده در ایتا
دانلود
📄 *ماجراهای ریحانه ۹ ساله و احکام* ۷ از خانه همسایه بوی حلوا می آمد😋؛ هنوز چند ساعتی به افطار مانده بود، ریحانه به علی نگاه کرد ،علی هم مثل بقیه خوابیده بود؛ ریحانه رفت بالای سر علی و آروم تکونش داد؛ علی چشماشو باز کرد؛👁 ریحانه طوری که بقیه صداشو نشنون گفت :میای بریم حلوا درست کنیم ؟ علی عاشق حلوا بود😍. نیم ساعت بعد حلوا آماده بود. 🙍‍♂علی گفت:به به حالا وقت چشیدنه😋؛ ریحانه با هیجان یه قاشق حلوا گرفت جلوی دهن علی؛ علی دهنشو تا جایی که می تونست باز کرد، ریحانه قاشق حلوا رو کرد تو دهن علی؛ علی شروع به جویدن کرد ،بعد یهو قیافش تغییر کرد 😱و افتاد به سرفه و دوید طرف سینک و لقمه اش رو تف کرد. ریحانه هاج و واج به علی نگاه می‌کرد که یادش افتاد علی روزه بود؛ دوید سمت علی و چند ضربه به پشت علی زد. علی که حالش جا آمده بود به ریحانه گفت: مسواک بیار لای دندونم مونده. ریحانه با عجله گفت: مسواک زدن که... علی نذاشت حرف ریحانه تموم بشه و گفت: نه باطل نمیشه بعد از مسواک زدن باید انقدر آب دهنمو خارج کنم که مطمئن بشم آبی که تو دهنمه بُزاقه خودمه، البته ریحانه "مسواک زدن با چوب تر مکروهه" ، حالا بدو مسواک آبی منو بیار. بعد از اینکه مسواک زدن علی تموم شد روکرد به ریحانه و گفت: فکر کنم به جای شکر نمک ریختیم😄. ریحانه با ناراحتی گفت: وااااای حالا چیکار کنیم؟؟🤭 علی گفت: هیچی امشب قیافه بقیه موقع خوردن حلوا دیدنیه😄 صداشو درنیار. ریحانه با رضایت لبخند شیطنت آمیزی به علی زد.☺️😉 و هر دو مشتاقانه منتظر لحظه افطار موندن.☺️ ✍نویسنده : سمیه مرادی 🔗حکم فقهی از پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری leader.ir   •┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈• ڪمیته دانش ‌آمۅزێ انجمݩ مبلّغان جٰامعَةُ الزّهࢪٰاسلامُ اللہ علیهاٰ مبلغ: خانم امینی ╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
📄 *ماجراهای ریحانه ۹ ساله و احکام* ۸ اون روز تمام اعضای خانواده به جز مادربزرگ و سبحان رفته بودن افطاری😋. مادربزرگ یک استکان آب گرم☕️ و خرما گذاشته بود کنار دستش و همینطور که منتظر اذان بود ذکر می‌گفت ،و سبحان داشت تکالیفش را انجام می‌داد📕🖋. هنوز کمی به افطار مانده بود. سبحان نگاهی به مادربزرگ انداخت و دید که لبهای مادربزرگ از شدت تشنگی خشک شده 🙁دلش برای مادربزرگ سوخت😩. نگاهی به ساعت🕗 انداخت. می‌دانست که ساعت ۸ و ۱۰ دقیقه اذان است ،و هنوز ۵ دقیقه به ۸ بود. کمی فکر کرد که چطور می‌تواند به مادربزرگ کمک کند🤔؛ فکری به سرش زد. رفت توی حیاط و فیوز برق را زد؛ تمام وسایل برقی خانه خاموش شدند😳. سبحان چراغ قوه تلفن همراهش را انداخت روی صورت مادربزرگ و گفت: برق رفت. مادربزرگ گفت :اشکالی نداره تو که ساعت رو می بینی هر موقع اذان شد به من بگو😘 . سبحان گفت: چشم😍😘؛ و دو دقیقه بعد گفت: مادر بزرگ اذان تموم شده😐. مادربزرگ بسم الله گفت و افطار کرد . شب که بقیه آمدند خانه سبحان ماجرا را برای علی تعریف کرد 🗣؛ علی گفت :چرا این کارو کردی؟😠 میدونی که مادربزرگ باید هم قضای روزه اش رو بگیره و هم کفاره بده😠؟ سبحان و ریحانه همزمان گفتند :چرااااا😮؟؟؟؟ علی گفت: چون اگه کسی که حرف او قابل اعتماد نیست (مثل تو آقا سبحان) بگه که مغرب شده و روزه‌دار افطار کنه بعد بفهمه که مغرب نبوده قضا و کفاره براش واجب میشه . ریحانه گفت :خب ما بهشون نمیگیم 🙂. علی گفت: من میگم چون این سبحان باید ادب بشه😠؛ و رفت به سمت اتاق مادربزرگ🚶🚶. سبحان دوید پشت پرده تا از خجالت آب نشه🏃🏃. و ریحانه با خودش گفت : طفلک مادربزرگ🙁. ✍نویسنده :سمیه مرادی   {اگر کسی_که گفته او قابل اعتماد نیست_ بگوید مغرب شده و روزه دار افطار کند، سپس بفهمد که مغرب نبوده، قضا و کفاره بر او واجب می شود.} 🔗حکم فقهی از پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری leader.ir •┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈• ڪمیته دانش ‌آمۅزێ انجمݩ مبلّغان جٰامعَةُ الزّهࢪٰاسلامُ اللہ علیهاٰ مبلغ: خانم امینی ╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
📄 *ماجراهای ریحانه ۹ ساله و احکام* ۹ ریحانه با سر و صدای سبحان از خواب بیدار شد😴، از روی تخت بلند شد و رفت ببینه چه خبره🚶‍♀🚶‍♀. سبحان یه بطری گذاشته بود روی میز و یه بشقاب آلوچه کنار دستش هر آلوچه ای رو که می خورد هسته اش رو پرتاب🤾‍♂ می کرد به سمت بطری و با خوردن هسته به بطری داد و بیداد می کرد و خودش رو تشویق می‌کرد👏👏. ریحانه با دیدن سر و صدای سبحان رفت جلو و گفت :خب بابا چرا شلوغش کردی اینکه کاری نداره😎 و بطری را عقب‌تر گذاشت و آمد کنار دست سبحان . آلوچه ای برداشت و انداخت بالا و دهنش رو باز کرد تا آلوچه بیفته توی دهنش😋 بعد از خوردن آلوچه هسته رو طوری پرتاب کرد به سمت بطری که بطری افتاد😍. سبحان چشماش گرد شده بود و با دهن باز به آن نگاه می کرد😳. ریحانه گفت: داشتی حرکتو😎. سبحان با تعجب گفت: مگه روزه نبودی 😦؟؟ ریحانه با شنیدن این جمله دو دستی زد تو سرش و گفت :وای بدبخت شدم 😩 و شروع کرد به دعوا کردن با سبحان که چرا یادش ننداخته که روزه بوده و زد زیر گریه😭. با سرو صدای بچه ها بابا که توی اتاق داشت قرآن میخوند اومد بیرون و پرسید:باز چی شده؟؟ سبحان با عصبانیت گفت:😠 این خانم روزه اش رو خورده و با من دعوا میکنه. بابا به ریحانه نگاه کرد که مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و دوباره گفت:چی شده دخترم؟ اما ریحانه فقط گریه میکرد 😭. سبحان تمام ماجرا رو برای بابا تعریف کرد. بابا گفت: دخترم اشکالی نداره روزه تو درسته چون حواست نبوده و خوردی اما اگه عمدا این کارو میکردی علاوه بر قضاء، کفاره هم بر تو واجب می شد. ریحانه با شنیدن این جملات ساکت شد و آروم پرسید: یعنی روزه من باطل نیست؟ بابا گفت :نه عزیزم🙂😘. سبحان که داشت به حرفهای بابا گوش میداد پرسید: کفاره یعنی چی بابا؟؟🤔 این داستان ادامه دارد.... ✍نویسنده : سمیه مرادی 🔗حکم فقهی از پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری leader.ir   •┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈• ڪمیته دانش ‌آمۅزێ انجمݩ مبلّغان جٰامعَةُ الزّهࢪٰاسلامُ اللہ علیهاٰ مبلغ: خانم امینی ╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
📄 *ماجراهای ریحانه ۹ ساله و احکام* ۱۰ سبحان پرسید: کفاره یعنی چی بابا؟🧐 بابا دستش رو برد داخل موهای سبحان و سرش رو چسبوند به خودش و گفت: بیا بریم بشینیم تا برات بگم. بابا و سبحان که نشستن ریحانه هم دوید و نشست روبروی بابا. بابا گفت: ریحانه یادته کلاس دوم بودی و رفتی مهمونی و نرسیدی تکلیفت را انجام بدی و معلم جریمه ات کرد ؟ ریحانه سرش را انداخت پایین و آروم گفت بله بابا 😔. بابا ادامه داد: کفاره همون جریمه است با این تفاوت که معلم وقتی جریمه میکنه یه نمره منفی هم توی دفتر نمره براتون میزاره اما خدا اینکارو نمیکنه. سبحان گفت: مگه خدا هم دفتر نمره داره؟😳 بابا خندید و گفت :عزیزم ما هم پیش خدا یه دفتر نمره داریم به اسم "نامه اعمال " که هر کاری انجام میدیم فرشته ها توی نامه مینویسن. بابا ادامه داد: همونطور که گفتم وقتی که کفاره میدیم خدا دیگه اون گناه رو میبخشه و تو این نامه اعمال ما یا همون دفتر نمره ثبت نمیشه😍. ریحان پرسید: مثل چی بابا؟ بابا گفت: مثل بابابزرگ که روزه گرفتن براش سخته و باید به جای اون کفاره بده. ریحانه گفت: چقدر خدا♡ مهربونه😊 ✍نویسنده : سمیه مرادی حکم فقهی از پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری leader.ir •┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈• ڪمیته دانش ‌آمۅزێ انجمݩ مبلّغان جٰامعَةُ الزّهࢪٰاسلامُ اللہ علیهاٰ مبلغ: خانم امینی ╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
🍂⃟🥀دوست دارم خداوند ببیند من با مردم مواسات می کنم✓ 🏴•┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈•🏴 ╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
🟢 بوی خوشمزه قرمه سبزی مامان همه جا پیچیده بود😋 حسین و زینب چشماشونو بسته بودنو هی می گفتن به به چه غذای خوشمزه ای مامان جونم دستتون درد نکنه ازتون ممنونیم که انقدر غذاهای خوشمزه و مفید برامون درست می کنید🌸🍃🌸🍃 مامان گفت خواهش می کنم عزیزای دلم. بابا که در حال مطالعه بود📗 صدای بچه ها رو شنید و گفت آفرین به بچه های گلم که از مامان تشکر می کنید می دونستید خدا کسایی که تشکر می کنن رو خیلی دوست داره؟ باید از خدای مهربون تشکر کنیم که کمک کرد سبزی و لوبیا و لیمو ی خوشمزه قرمه وجود داشته باشه تا مامان جون باهاش غذا بپزه حالا اول از کی باید تشکر کرد؟🤔حسین گفت از خدای مهربون که انقدر نعمت داده و همینطور از شما که کار می کنید و لوبیا و سبزی و ...خرید می کنید و مامان جونم میپزن. مامان خوشحال شد گفت آفرین پسرم👏 چقدر خوب توضیح دادی. زینب گفت الحمدلله از خدا ممنونم بخاطر وجود شما مامان و بابا و برادر گلم حالا که دقت می کنم چقدر نعمتهای زیادی داریم. ❓چطوری میشه از خدا تشکر کرد؟بابا گفت دقیقا همینطوری که شما اشاره کردید،مثل گفتن الحمدلله،دیدن نعمتهای خدا،اینکه مامان از این نعمتها غذای خوشمزه درست می کنه واستفاده ی درست داره خودش شکر نعمت،و خیلی راه های دیگه مثل نماز خوندن و یادآوری نعمتها. بابا پرسید شما می تونید چندتا از نعمتها رو بشمارید؟حسین گفت شب و روز،خورشید و دریا،زینب گفت چشم و گوش و اعضای بدنمون،مامان گفت گل دختر و گل پسرم همه باهم لبخند زدند و شکر خدا کردن🤲 ╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
🟢 حسین با دوستاش قرار گذاشته بودن که بعداز ظهر ی مسابقه ی فوتبال برگزار کنن⚽️،خلاصه کلی خودشو آماده کرده بود گل بزنه 🥅بشه بهترین بازیکن،لباس ورزشی هاشو تنش کرد و داشت جلو آینه موهاشو شونه میزد که زینب گفت:کجا میری داداش مرتب و تمیز و خوشتیپ خودم؟🙂 حسین که انگار خیلی از لحن و تعریفهای آبجی زینب خوشحال شده بود😍😇 گفت:ممنونم خواهر مهربونم،فرشته ی زیبا🥰 دارم میرم فوتبال،دعا کن که کلی گل بزنم، مادربزرگ که مهمون خونه ی حسین و زینب بود رفت جلو و هردوشونو بوسید و گفت احسنت به نوه های گلم،چقققدر لذت میبرم می بینم با القاب و عبارات خوب باهم صحبت می کنید،شما دقیقا کاری رو انجام میرید که خدا خیلی دوست داره وکسایی که با لقب بد هم رو صدا می کنن رو دوست نداره،می دونستید در قرآن در این باره آیه هم داریم؟ زینب پرسید:مامان بزرگ خدا در قرآن چی گفته؟ 🌸مامان بزرگ گفت:اینکه اسم بد روی هم دیگه نگذاریم.وقتی شنیدم حسین به شما گفت خواهر مهربونم،فرشته ی زیبا لذت بردم که چه خوبه با القاب زیبا هم رو صدا می کنید.😍 حالا جاااایزه دارم براتون🎁،چشما بسته کف دستاتون رو باز کنید،یهو ی مشت نخود و کشمیش و نبات ریزه ی رنگی به هر کدوممون داد،وای که چقدر خوشمزه ان😋 ╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
🟢 يكي بود يكي نبود، بچه ي كوچك و بداخلاقي بود. روزي پدرش به او كيسه اي پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.🔨 روز اول پسرك مجبور شد ۳۷ ميخ به ديوار روبرو بكوبد.😱 در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. 😌 پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد. بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.🤪 روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش رو كرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پس بهتر است از همان اول، خشم خودت را کنترل کنی و عصبانی نشوی. ╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
🟢 یه بار با یکی از دوستام دعوام شده بود و قهر کرده بودیم، زودی همدیگه رو بخشیدیم و آشتی کردیم.😃 دوستم گفت بیا به هم قول بدیم که دیگه هیچ موقع نذاریم چیزی دوستی ما رو به هم بزنه بعدش برا اینکه قول و قرار دادمون یادمون نره، مثل بزرگترا که وقتی میخوان یه کار مهم بکنن، عقد میکنن، ما هم یه قرارداد دوستی باهم نوشتیم و پایینش رو امضا کردیم📝 بعد با کمک بابام مثل اونا که توی اخبار نشون میده، دست همدیگه رو گرفتیم و با قرار دادمون عکس گرفتیم .🤝 بابام همین طور که آزمون داشت عکس می‌گرفت، گفت: پس یادتون باشه هر کی عهد و پیمان رو به هم بزنه. آمریکاست . غش کردیم از خنده !😁😄😃 از اون به بعد هر وقت همدیگه رو می‌بینیم، یاد هم می‌دازیم که کسی زیر قولش نزنه!❌ ╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
علیه السلام صدای جیک‌جیک گنجشک‌ها شنیده می‌شد. امام صادق (ع) و شاگردانش زیر درختی نشسته بودند و باهم گفت‌وگو می‌کردند. گنجشک‌ها از این شاخه به آن شاخه می‌پریدند. امام رو به شاگردانش کرد و با لبخند پرسید: -«می‌دانید گنجشک‌ها چه می‌گویند؟» – نه، نمی‌دانیم. امام فرمود: «آن‌ها می‌گویند: خدایا، گنجشک را تو آفریدی… ما گرسنه می‌شویم و باید غذا بخوریم، تشنه می‌شویم و آب می‌خواهیم. به ما آب و غذا برسان 🍃🍃🌸🌸🍃🍃
❇️ خانه‌ای ساده، عشقی بی‌پایان. 💠 دستم را گرفت، گرمای دستانش آرامشی در رگ‌هایم جاری کرد. 🔸مرا کنار خود نشاند و گفت: بار خدایا! این دو محبوب ترین مخلوقات در نزد من هستند. پس تو هم این دو را دوست بدار و در نسل آنها برکت قرار ده و از جانب خودت نگاهبانی بر آنان بگمار. این دو و فرزندانشان را از شر شیطان مصون بدار. 🔸زره‌ تمام دارایی‌ام بود، فروختمش. کمی عطر، یک پیراهن هفت درهمی، یک مقنعه و تن‌پوش بلند سیاه خیبری و کمی لوازم خانه خریدم. 🔸فاطمه برای شب عروسی لباس کهنه ای به تن کرد و لباس نواش را به فقیر داده بود. 🔸خانه‌ای نداشتیم جز اتاقی ساده، اما دلمان گرم بود. فاطمه آمد، با لبخندی که خستگی را از جانم می‌برد. 🔸زندگی آسان نبود. آسیاب را خودش می‌چرخاند، نان می‌پخت. بچه‌ها یکی‌یکی آمدند. شیرینی‌شان با خستگی‌ها درآمیخت. گاه شب‌ها می‌دیدم، خوابش برده و خمیر بر دستانش هنوز خشک نشده. 📚فاطمه زهرا وتر فی غِمد/ نویسنده مسیحی لبنانی(سلیمان کتانی) 📎 📎 📎 📎
💠 میهمان امام رضا علیه السلام 🌹بچه های عزیز ، آیا می دانید امامان ما چه رفتاری با مهمان داشتند؟ ⭐️با داستانی از امام رضا علیه السلام به جواب این سوال می رسید