#اسمتومصطفاست
#قسمت_سی_و_شش
خندیدی: ((حاج آقا ما که بدون ماهواره نمی تونیم زندگی کنیم!))
_ جسارت نباشه پسرم، ولی مستاجر قبلی توری رو سوراخ کرده بود و سیم ماهواره رد کرده بود.
_ پس این سوراخا رو نگیرید تا دوباره توری رو سوراخ نکنیم!
حاج آقا گفت: ((شما مثه پسرم هستی، اگه بیاین اینجا خیالم راحت میشه.))
از همان جا رفتیم منزل پدرت.
دیر وقت بود.
بعد از کمی صحبت گفتی:((خانه حاج آقا نصیری رو دیدیم و پسندیدیم.))
_ا گه خوبه، معامله کنید!
کمی مکث کردی: ((نه بابا همین جا که نشستیم خوبه!))
_ اگه مشکلت پوله، به شما قرض می دم!
هم آدم مغروری بودی هم صاحب عزت نفس، ولی بالاخره قبول کردی از پدرت قرض بگیری و قرارداد خانه را بستیم.
خانه نه پرده داشت نه وسایل اندک ما آنجا را پر می کرد، اما تو مدام دل داری ام می دادی.
_ یه موقع فکر و خیال نکنی ها! همه این وسایل رو می خرم برات.
بخاری جهیزیه ام را که طرح شومینه ای بود، همان سال اول ازدواجمان که هوا گرم شد بردی حسینیه و دیگر نیاوردی.
سال بعد که هوا سرد شده بود مجبور شدیم پنج شعله گاز را روشن و خاموش کنیم.
مدتی هم از خواهرت بخاری کوچکی قرض کردیم تا اینکه در خانه جدید، پدرت به عنوان چشم روشنی برایمان یک بخاری خرید.
یک فرش شش متری هم که مال بابا بزرگ بود، مامانم به ما داد و باقی اش را هم با وسایل خودمان پر کردیم.
ادامه دارد