#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_چهار
وقتی رسیدیم هیئت، سفره پهن بود: مردانه و زنانه.
حاج قاسم به استقبالمان آمد.
حرف هایتان را که زدید رفتم جلو. دویدی کنار حاج قاسم ایستادی و با دست کشیدن به محاسن و چشم ابرو آمدن، از من خواستی که چیزی نگویم.
دلم برایت سوخت و سکوت کردم.
وقتی حاج قاسم تعریفت را میکرد، احساس کردم چقدر خوشحال شدی. برای خوردن شام که رفتیم، من و خانم بادپا در قسمت زنانه کنار هم نشستیم.
_حاج حسین چند روزه مدام از سید ابراهیم تعریف میکنه و میگه داره میاد.
تازه دوزاری ام افتاد که از قبل قرار و مدارها را گذاشته بودی و سفر کاری را به پای سفر تفریحی به خاطر من زدی.
شب خانه حاج حسین بادپا ماندیم و صبح قرار شد بریم باغ شازده.
از خانم بادپا پرسیدم: ((اونجا پله داره؟))
_صد تایی داره.
_صدتا!
آمدم اتاق:((دستت دردنکنه آقا مصطفی، خیلی هوای منو داری!
با خودت نمیگی این زن حامله چطور صدتا پله رو بالا و پایین بره؟))
گفتی:((الان درستش میکنم!))
رفتی بیرون و کمی بعد صدای حاج حسین آمد که با تلفن صحبت میکرد:((ما مریض داریم، نمیشه از در اصلی بیایم؟ از در بالا؟))
هماهنگی انجام شد و با خوشحالی گفتی: ((عزیز راه بیفت که باغ شازده عجب دیدنیه!))
رفتیم و از در بالا وارد شدیم. ناهار دل چسبی خوردیم و از آن بالا به منظره رو به رویمان نگاه کردیم.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_پنج_
وای که چقدر زیبا بود! درختان و گل ها و عمارتی قرینه.
در رستورانش بودیم و کنار آب فیروزه ای و روان.
چند تا عکس گرفتی که حاج حسین آمد و شروع کرد به تعریف از تو:((حاج خانم، سید ابراهیم یه چیز دیگهس توی رزمنده ها!))
او تعریف میکرد و من سکوت کرده بودم. در دلم قند آب میشد، اما لب از روی لب بر نمیداشتم. این عادتم بود. خوب یا بد، هروقت کسی از تو تعریف میکرد با همه شادی و غرور سکوت میکردم، سکوت.
شب دوم هم در خانه حاج حسین بادپا بودیم.
صبح برای نماز که بیدار شدم، صدای صحبت تورا با حاج حسین شنیدم.
_ حاجی حالا چیکار کنیم؟
سرک کشیدم. دیدم حاج حسین روبه روی تلویزیون نشسته بود و تسبیج می انداخت: ((توکل به خدا.))
چادرم را سر کردم و آمدم داخل، پرسیدم: ((چیزی شده آقا مصطفی؟!))
_ به یمن حمله کردن!
حاج حسین گفت: ((اُفَوَّضُ أمری إلَی الله)) نگران نباشین!))
بعد از خوردن صبحانه حاج حسین گفت: ((آماده بشین بریم خونه فامیل شیخ محمد.))
_ کجاست حاجی؟
_ یکی از روستاهای کرمان، پشت کوه دشتی.
پا به ماه بودم و اوضاع و احوالم خوب نبود، اما نمیشد نه بیاورم.
این بار با یک ماشین راه افتادیم. من و خانم بادپا و بچه ها عقب، تو و حاج حسین جلو.
در راه صحبت میکردیم که حاج حسین گفت:((خانمِ من هر وقت میخوام راهی سوریه بشم، جلوتر از اینکه به زبون بیارم، ساکم رو حاضر میکنه!))
رو کردم به خانمش:((واقعا؟))
_ بله! وقتی میبینم این قدر دوست داره بره، مانعش نمیشم.
➖➖➖➖➖➖➖➖
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_شش
_ آهی کشیدم و آهسته گفتم: ((لابد صبر شما خیلی زیاده، ولی من وقتی به رفتن آقا مصطفی فکر میکنم دیوونه میشم!))
_ همیشه به خودم میگم اگه حاجی قسمتش باشه اون اتفاقی که باید می افته، اگه نباشه نه.
_ واقعا راست میگین؟
_ چرا که نه!
_ نه، من نمیتونم مثل شما باشم!
_ به حاج حسین گفتم بعد از شهادتش شفاعتم رو بکنه.
_ ولی من نمیتونم خودم رو راضی کنم مصطفی بره. ترس از ندیدنش خیلی اذیتم میکنه!
تو در حال رانندگی بودی. از پشت سر نگاهت میکردم و دلم میلرزید. من و خانم بادپا با هم آهسته حرف میزدیم. انگار میترسیدیم کمی بلند تر بگوییم همان اتفاق بیفتد. حتی خانم بادپا هم.
حاج حسین گفت: ((همین جا نگه دار سید ابراهیم.))
_ چیزی شده؟
_ نماز اول وقت!
پیاده شدیم. از صندوق عقب زیر اندازی در آوردی و پهن کردی.
هر کس مُهری از جیب و کیفش در آورد و ایستادیم به نماز.
حاج حسین جلو و ما پشت سرش.
باد می آمد، بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت می آورد، البته شاید این حس من بود.
بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی، یک خانه ویلایی درروستا.
مادر شیخ محمد را آنجا دیدم. او هم همان حرف خانم بادپا را میزد: ((اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته، هرچی او بخواد. پس توکل به خدا!))
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_هفتاد_و_پنج_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
بسیاری از فارغ التحصیلان اسلام گرای کالج های شریعت معمولاً توسط انجمن خیریه اسلامی در الخلیل استخدام میشدند که مؤسسات آموزشی و توسعه ای اجتماعی بسیاری داشت جمال برای کار به مدرسه راهنمایی نمونه انجمن دانشگاه رفت که به وضوح به هر طریقی به سازمان آزادیبخش فلسطین وابسته بود و تعدادی از مؤسسات آموزشی نیز به آن وابسته بودند، مانند مؤسسه پلی تکنیک و مرکز تحقیقات در مدرسه ای که در آموزش فرهنگ اسلامی تا پایههای سوم راهنمایی فعالیت می کرد کار در این مدرسه و حضور در آن کادر بزرگ معلمان و دانشگاهيان در میان چهارچوب های مختلف سیاسی و فکری در خیابان ،فلسطین این مکان به یک تریبون سیاسی تبدیل شده بود که در آن موضوعات مهمی مطرح می شد، هرکس دیدگاه خود را مطرح می کرد و آنچه را که دیگران دارند به بحث می گذارند.
جمال اغلب به گونه ای تصویر میشد که جریان فکری او را مسئول خروج مقاومت فلسطین از اردن می دانست چرا اخوان در اردن در مقاومت فلسطین برای سرنگونی حکومت ملک حسین شرکت نکرد؟ جمال پاسخ ، می داد این موضوعی است که اسلام گرایان از ابتدا در مورد آن تصمیم گرفته اند که ابزاری برای بی ثباتی یا قرار دادن منطقه یا بخشی از آن در بی ثباتی نبوده و نخواهند بود یا دخالت در اقداماتی که افکار عمومی را علیه آنها برمی انگیزد.
در یکی از کوچه های کمپ جبالیا در نوار غزه مرد جوانی پتویی به تن دارد هوا هم سرد نیست و او یک شال سیاه را روی سرش می اندازد تا جلوه هایش را پنهان کند و دستانش را در جیب جاكتش فرو میبرد و سعی می کند وانمود کند که منتظر یکی از دوستانش است. وقتی یک جیپ نظامی نزدیک میشود و هنگامیکه روبه روی کوچه میرسد، صدای منقطع کوچکی از همکارش که هدف را زیر نظر دارد میشنود دستش را از جیبش بیرون میکشد که یک نارنجک دستی در آن
بود، آن را بیرون کشید و روی جیپ میاندازد و به عقب می دود.
اما انفجاری رخ نمی دهدو سربازان خودروی خود را متوقف کردند و شروع به تیراندازی نمودند و سپس به تعقیب مرد جوانی که موفق به فرار شده بود پرداختند. بسیاری از چهره های شاخص در جناحهای مقاومت به ویژه رهبری فتح، از چنین حوادثی مطلع بودند که باعث نگرانی شدید آنها شده بود در یکی از ملاقاتهایی که که با تعدادی از آنها برادرم محمود ،داشت درباره نگرانیهای خود صحبت کردند و محمود پرسیده بود آیا آنچه که اتفاق میافتد به شما نشان میدهد که هرکس به این گروه ها سلاح میدهد، به این معناست؟ که این نوعی سقط کردن اقدام چریکی نیست؟ آیا ما حق داریم انگشتان سرویس اطلاعاتی اسرائیل شین بت را در این بین ببینیم؟
که آیا آنها حلقات ما را با این سلاحهای خراب تامین میکنند؟ در این جلسه اتفاق نظر وجود داشت که این موضوع نیاز به بررسی و پیگیری دارد تا از طریق تماس با افراد دست اندرکار به خصوص جوانان بازداشت شده در زندان، از راز ماجرا مطلع شوند تا از آنچه رخ داده است مطلع شوند که آیا اطلاعات دارند یا خیر.
⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._.