#اسمتومصطفاست
#قسمت_پنجاه_و_یک
روزهایی که به مدرسه می رفتم هرچه فاطمه اسباب بازی داشت، می آوردی می ریختی جلویش، حتی آن هایی را که کنار گذاشته بودم.
وقتی می دیدم می گفتم: ((وای آقا مصطفی دوباره بازار شام درست کردی؟))
فاطمه را بغل می زدی و خنده کنان می رفتی دم در: ((ما که رفتیم پارک، خودت این بازار شام رو سر و سامون بده.))
حالا هم خودم باید سر و سامان بدم به این بازار مسگرها که در سرم بزن و بکوب راه انداخته است.
اگر در سفر اولت راحت می توانستم تلفنی با تو صحبت کنم، این بار به ندرت می شد.
گاه ده روز ده روز بی خبر می ماندم. تنها کاری که می توانستم انجام بدهم چله برداشتن بود: چله حدیث کساء، چله زیارت عاشورا.
می نشستم سر سجاده و زار زار گریه می کردم.
زمستان درحال تمام شدن بود، اما تو نیامدی. رفتم نمایشگاه بهاره تا برای فاطمه خرید کنم.
لباس های مردانه اش خیلی قشنگ بود، برایت کفش و شلوار کتان قهوه ای و بلوز خریدم.
مادرت که همراهم بود با تعجب پرسید: ((سمیه چرا برای خودت چیزی نمی خری؟))
_ نمی خرم تا مصطفی بیاد.
چله هایم تمام شد، اما تو نیامدی. چله بعدی را که گرفتم، ماه رجب بود. با خودم گفتم: بروم اعتکاف. وقتی که موضوع را مطرح کردم همه گفتند: ((با بچه مشکله!))
فاطمه را برداشتم و رفتیم اعتکاف. مامانم آمد و فاطمه را برد.
سه روز آنجا بودم و روز سوم که قرار بود اعمال اُم داوود را انجام بدهیم اورا آورد، چند ساعتی پیشم ماند و دوباره با مادرم برگشت.