eitaa logo
کانال محتوای تبلیغی معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعه الزهرا سلام الله علیها
3.3هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
4.2هزار فایل
*این کانال محتوای تبلیغ عمومی می باشد که توسط اساتید و مبلغان تولید شده و با توجه به مناسبت های تبلیغی بارگذاری می شود.* «کپی مطالب به همراه لینک» @mohtavayetablighJameaAlZahra «.« ارتباط با ادمین».» @admin_mobaleghan @NHTaheriارتباط با ادمین :»
مشاهده در ایتا
دانلود
چند پله دیگر آمدم پایین. فاطمه را که زمین گذاشتی، به گریه افتاد. _ مصطفی متوجه هستی چی میگی؟شهدا رو تهدید میکنی؟ گریه میکردی:((کاری به من نداشته باش. خودم می دونم و شهدا!)) _ بیا بریم بالا! _ نه بچه رو بذار پیش من و خودت برو! فاطمه را دادم بغلت و از پله ها رفتم بالا. سر مزار پنج شهید پنج فاتحه خواندم و آمدم پایین . روی سکوی کنار باغچه نشسته بودی. کمی آن سوتر سن درست کرده بودند و مراسمی برای نیازمندان برگزار می کردند. _ میای بریم مراسم؟ _شما برین.من اینجا نشسته‌م. با فاطمه رفتیم.ربع ساعتی بعد برگشتم. دیگر به حرف افتاده بودیم: ((هرطور شده باید برم، مطمئن باش که می رم!)) _ اما اگه بری ما خیلی اذیت می شیم،من و فاطمه! امیدوار بودم تحت تاثیرت قرار بدهم، اما رو برگرداندی و چیزی نگفتی. دلم شاد شد، اما در پایان ماه رمضان وقتی به اصرار، من را همراه مامان فرستادی شمال، تازه فهمیدم وقتی تصمیم به کاری بگیری کسی جلو دارت نیست. حالا هم خسته شدم مصطفی،باید بروم بخوابم. بقیه حرف ها بماند برای بعد. امروز آمده ام کنار مزار پنج شهید گمنام و می خواهم بخشی از صحبت هایم را هم اینجا بگویم، درحالی که هوا باز هم ابری است. بالای این بلندی خلوت، در حاشیه مزارها، گل های کوچکی روییده؛ زرد و قرمز و بنفش که نامشان را هم نمی دانم. اصلا نمی دانم نامی دارند یا نه. اما آنچه مهم است شکستن فضای خاکستری اطراف مزار است. اینجا نیمکتی فلزی است. رویش می نشینم. ضبط را در می آورم و انگار رو به رویم آینه ای گرفته باشم، دارم دیروزها را با تو مرور می کنم. انگار می خواهم ژاکتی سر بیندازم از گلوله نخی که دیروز است. رشته ای می گیرم و ژاکت را سر می اندازم و امیدوارم در نهایت برازنده قامت تو در آید و مجبور به شکافتنش نشوم. مرا همراه خانواده ام راهی شمال کرده بودی و خودت در تهران مانده بودی. حال خوشی نداشتم. مدام زنگ می زدم. دوست داشتم تو هم بیایی. هر بار می پرسیدم: ((کجایی؟ چه می کنی؟ نمیای؟)) و تو هم به این اخلاقم عادت داشتی. اینکه مدام زنگ بزنم و دل شوره ام را به جانت بریزم. گاه عصبی می شدی، گاه جواب پیامکم را نمی دادی و گاه جوابم را می دادی و غر می زدی که ((سمیه دست بکش!)) می دانستی اگر جوابم را ندهی سر درد می گیرم، طوری که از کرده ات پشیمان شوی. برای همین اگر در مراسمی بودی یا داخل پایگاه، گوشی را روشن می کردی تا متوجه شوم در چه موقعیتی هستی. همین که صدای نفس هایت را می شنیدم آرام می شدم و تلفن را قطع می کردم تا فرصتی مناسب. آن روز هم در حال برگشت به تهران بودم. کاموای قهوه ای و زردی هم گرفته بودم تا برایت شال گردن ببافم. آن ها را در دست گرفته و در عالم خیال شال گردنی تصور می کردم که بافته و به گردنت انداخته ام