#نکات_آموزنده
✨گاهی پیش میاد
برای داشتن بعضی چیزها تو زندگیمون خیلی عجله می کنیم
و وقتی نمیشه، احساس نا امیدی می کنیم؛
اما هر چیزی زمانی داره و حکمتی پشتش هست که ما نمی دونیم...
پس صبور باشیم...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
✅ قدر خانومت رو بدون... 😂
مرجع تقلید آیتاللَه سید ابوالحسن #اصفهانى، نسبت به خانوادههاى بىبضاعت خیلى حساس بود و هر یک از آنان که #صاحب_فرزند مىشد، یکصد تومان براى خرج زایمان همسرش به او مىداد. مردى نزد خود گفت: آقا سنش زیاد شده و هوش و حواس درستى ندارد و میتوانم پول بیشتری از او بگیرم.
#اعیاد_مذهبى که مىرسید در شلوغى خدمت آقا مىرسید و مىگفت: دیشب خداوند بچهاى به ما داده است، آقا هم #صد_تومان به او مىداد. آن مرد به دوستانش گفت: نگفتم آقا توجه ندارد. دوستانش گفتند: آقا توجه دارد، ولى براى #حفظ_آبروى تو تغافل مىکند.
بالاخره وقتى براى گرفتن صد تومان #هشتم خدمت آقا رسید، آقا پول را به او داد و آهسته کنار گوشش فرمود: قدر خانمت را داشته باش که در یک سال #هشت بار برایت #زایمان کرده است!!
#لبخند_حلال
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#تست_هوش ... 😱
#متوسط
#تمرکز
嚚嚚嚚嚚嚚嚚
مشکل نقاشی کجاست ؟؟
۱۵ ثانیه = نابغه
۳۰ ثانیه = باهوش
۴۵ ثانیه = متوسط
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
با ما همراه باشید 💗
😃 @mojaradan
پاسخ معما فردا شب 😍
#دعای_روزهای_پایان_ماه_شعبان
🔸دعای توصیه شده امام رضا(ع) برای روزهای پایانی ماه شعبان
التماس دعا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان قسمت بیست و یکم🍃 راز میان چشم ها 💕 کتاب رحمان تموم شده بود و دست و پا شکسته فهمیده بو
🍁🍁🍁🍁
قسمت بیست و دوم🍃
راز میان چشم ها 💕
عزیز و دیدم که سراسیمه به سمت در میرفت. نه میتونستم به عزیز خبر بدم در و باز کنه نه میتونستم از راه قبلی برگردم چون حتم داشتم چند تا مامور هم اونجا گذاشتن
توی بد هچلی گیر کرده بودم
تند تند دور خودم میچرخیدم که دیدم در پشت بومشون باز شد و اومد بیرون. متوجه من نبود.
نمیدونم چیشد که لب بوم رفتم و آروم صداش زدم
+ماهگل خانم؟
برگشت طرف صدام و با گنگی گفت :آقا هاشم؟
+بله، ببخشید من خیلی به کمکتون نیاز دارم
ماهگل :چیزی شده؟
+میتونید یه امانتی رو برام نگه دارید؟ نمیخام کسی بفهمه
ماهگل :چی؟ چه امانتی؟
وقت داشت از دست میرفت
صدای عربده مامورا تو حیاط شنیده میشد و جیغ جیغ عزیز که نفرینشون میکرد
ماهگل :چه خبر شده؟
+ساواک ریخته تو خونه، ازتون میخام بهم کمک کنید
ماهگل :اعلامیه داشتید؟
از این همه تیزی و زرنگیش تعجب کردم و گفتم :آره همش تو این ساکه، کمک میکنید بهم؟
با تردید اومد جلو بوم و گفت :بیارید توی اتاق من
سریع ساک و برداشتم و از نردبون رد شدم و وارد اتاق شدم فرصت نشد نگاهی به اطراف کنم. ساک و گذاشتم کنار پاش و گفتم :هرچه زود تر قایمش کنید و اصلا از اتاق خارج نشید
دوان دوان از بوم رد شدم و خودم و با تمیز کردن زیر کفترا سرگرم کردم
یهو در با شدت باز شد و همشون ریختن تو
+اینجا چه خبره.؟
یکی از مامورا گفت :این سوالیه که ما از تو داریم
و اشاره کرد به اون دونفر دیگه که اومدن طرفم و دست و پامو گرفتن
+با من چکار دارین؟ چی میخاین از من؟
به حرفام توجه نمیکردن. یکی از اونا مشغول بهم زدن تموم پشت بوم بود. درای همه ی کفترا رو باز کرده بود
+درآ شونو باز نکن، پر میزنن میرن، جوجه دارن لاکردار
مامور :خفه شو
با سرعت منو به حیاط بردن. صدای گریه عزیز میومد که میگفت :بچه مو کجا میبرین؟ هاشم مادر مگه چکار کردی تو؟
و خودش و میزد
همونطور که کشون کشون منو میبردن داد زدم :عزیز نگران نباش، زود برمیگردم
و منو پرت کردن تو ماشین و خودشون کنارم نشستن
لحظه آخر به پنجره خونه شون نگاه کردم که دیدم با مادرش پشت پنجره است و با ترس به خیابون خیره شده بود
#ادامه_دارد....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan