۞﴾﷽﴿۞
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
•|یااباعبداللهالحسین_ع|•
دوباره مثل همیشه خجالتم دادی...
برای عرض ارادت لیاقتم دادی...
تعجبم توکجا این حقیرساده کجا...
همیشه گفته ام آقا تو عزتم دادی...
همین که خط نکشیدی به نام من ممنون...
چه شدکه این همه شوق ارادتم دادی ...
وفا ندیده ای ازمن قبول اما ...
خودت به رحمت شاهانه عادتم دادی...
•••السلامعلیکیااباعبداللهالحسین_ع•••
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
💞💞💍💍💞💞
#ازدواج
🔰با کسی #ازدواج کنیم که ویژگی های شخصیتی متفاوتی داشته باشد
از #پیامدهای منفی این عقیده این است که افراد تشویق می شوند به دنبال همسری #متفاوت از خودشان باشند تا کسی که با آنها #مشابهت دارد. این به نوعی تشویق بی مسئولیتی است. به این ترتیب که آدم #شلخته ای با فردی منظم و آراسته ازدواج می کند به این امید که #طرف مقابل به هم ریختگی های او را جمع خواهد کرد.
این امر می تواند #انصراف از تغییر خاصی هم باشد یعنی به جای این که خودم را تغییر دهم با کسی که نقطه مقابل ویژگی های من را دارد، ازدواج می کنم. به این ترتیب می توانم #نقاط ضعف خود را جبران کنم.
زندگی با فردی که به طور #معناداری متفاوت است، تنها منجر به بروز تعارض، نارضایتی و #ناخشنودی در زندگی زناشویی می شود.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
یاصاحب_الزمان💖
🌸خوشا آنکس که مهدی یاراو شد
رفیق مشفق وغمخوار او شد
🌸اگرصدها گره افتد به کارش
به دست او فرج در کار او شد
💖اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـرَج💖
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 قسمت بیست و دوم🍃 راز میان چشم ها 💕 عزیز و دیدم که سراسیمه به سمت در میرفت. نه میتونستم به عز
🍁🍁🍁🍁
#داستان
قسمت بیست و سوم🍃
راز میان چشم ها 💕
پارچه مشکی رو محکم از سرم کشیدن. چشمام به تاریکی عادت کرده بود و حالا با حجم این نور مزاحم بالای سرم داشتن به شدت میسوختن. چند دقیقه داشتم خودم و با محیط وفق میدادم که یه نفر دست برد توی موهام و با شدت اونا رو کشید عقب و گرفت توی نور. اونقدر این کار و ناگهانی انجام داد که تنها به یک داد کفایت کردم و محکم چشام و روی هم فشار دادم. همونطور که سرم و مگه داشته بود با باز شدن در سریع سرمو رها کرد که قبل اینکه خودمو کنترل کنم محکم خوردم به میز آهنی جلوم.
صدای صندلی روبه روم اومد که باعث شد چشام و باز کنم و چشمم به یه مامور سیبیل کلفت و کراوات زده افتاد.
چند تا برگه تو دستش بود و داشت چیزایی رو میخوند. دستام خواب رفته بودند و نمیتونستم تکونشون بدم.
مامور:هاشم عبدی فرزند محمد حسین، شغل تعمیر کار، سابقه گنده لات محل
و مکثی کرد و سرش و بهم نزدیک کرد و گفت :از ما لابد گردن کلفت تری ها؟
آب دهنمو قورت دادم ولی سعی کردم ترس و به چهره ام نیارم.بلند شد و اومد پشت سرم. محکم به چراغ بالای سرم ضربه ایی زد که باعث شد تکون بخوره. با هر حرکتش نور دائم جابه جا میشد و اعصاب منو بهم میریخت.
مامور :فکر کنم اونقدر گنده لاتی که روز روشن جلوی اون همه مأمور ساک اعلامیه جابه جا میکنی، نه؟
جوابش و ندادم که اومد نزدیک تر و گفت :چیه زبونت و موش خورده؟
توی چشماش زل زدم و گفتم :من نمیدونم از چی حرف میزنید
مأمور سری تکون داد و دوباره نشست سر جاش
مامور :خوب حقم داری، منم بودم تو این شرایط همه چیو فراموش میکردم، میخای کمک کنم یادت بیاد؟
و منتظر به چشام نگاه کرد و با دیدن سکوتم گفت :از قدیم گفتن سکوت علامت رضاست
و به سمت در رفت و با دو مامور دیگه ایی وارد شد
اون دو نفر به سمتم اومدن و از جا بلندم کردن و کشون کشون به یه سالن دیگه میبردنم
پشت سرم همون مامور اولی سوت زنان میومد و سکوت سالن و میشکست
وارد یه سالن شدیم. با تعجب به خونابه های جاری کف سالن نگاه کردم و با صدای اولین فریاد یه نفر رنگم پرید
به سرعت اون دوتا مامور دست به کار شدن و منو وارد یکی از همون اتاقک ها کردن
وقتی به اطراف نگاه کردم فهمیدم اینجا حمومه و منو محکم بستن به دیوار و دوش اب سرد و باز کردن....
#ادامه_دارد....
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#خبر_خوش
#عروس_داره_کانال
#ارسالی_از_کاربران
سلام شبتون بخیر....😊😊
منم دارم ب جمع متاهلین کانال میپیوندم ☺️☺️
شب احیای نیمه شعبان توسل پیدا کردم ب امام عصر(عج)تا کسیو نصیبم کنن ک مورد تایید خداوند و خودشون باشن😌
شب بعدش....!!!!
نیمه ماه مبارک رمضان و ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام هم قراره عقد کنیم...🙂🙂
التماس دعای خوشبختی...🍀
#ادمین_نوشت
الهی خوشبخت و عاقبت بخیر باشین و زندگی مهدوی را آغاز کنید زیر سایه امام زمان و حضرت زهرا و نظر آنها در زندگیتون باشه
در سر سفره عقد یاد مجردان کانال هم باشید و دعا کنید که همه مجردان خوشبخت و عاقبت بخیر باشن و به گروه متاهلین بپیوندن .😊
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
.♥️😍
اَز خاطره ی
چآدُری شدنش تَعریف میکرد
میگفت:
رَمضان نزدیک بود،
خواستَم برای میهمانیِ خدا
بِهترین لباس را بِپوشم...
وابسته شدم...
#مهمانی_خدا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی 🌸💓🌸
@mojaradan🍃🍃
#جوان
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند:
اگر نمیتوانی ازدواج کنی......
حتما ببینید☝
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
✍ @mojaradan
😂 #خاطرات_طنز_شهدا 😂
🌴موقع آن بود كه بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابكار دربیایند. همه از #خوشحالى در پوست نمى گنجیدند.
جز عباس ریزه كه چون ابر بهارى #اشك مى ریخت😭 و مثل كنه چسبیده بود به فرمانده كه تو رو جان فك و فامیلت مرا هم ببر ، بابا درسته كه قدم كوتاهه ، اما براى خودم كسى هستم.
اما فرمانده فقط مى گفت:
«نه! یكى باید بماند و از چادرها مراقبت كند. بمان بعدا مى برمت»
عباس ریزه گفت:
«تو این همه آدم من باید بمانم و #سماق بمكم»😒
وقتى دید نمى تواند دل فرمانده را نرم كند مظلومانه دست به آسمان بلند كرد و نالید:🤲
«اى خدا تو یك كارى كن. بابا منم بنده ات هستم»
چند لحظه اى #مناجات كرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یك هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و #وضو گرفت. همه حتى فرمانده تعجب كردند❗️😳
عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فكرى شد كه عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نیاز كند.
وسوسه رهایش نكرد. آرام و آهسته با سر قدم هاى بى صدا در حالی كه چند نفر دیگر هم همراهى اش مى كردند به سوى چادر رفت.
اما وقتى كناره چادر را كنار زده و دید كه عباس ریزه دراز كشیده و خوابیده ، غرق #حیرت شد. پوتین هایش را كند و رفت تو.
فرمانده صدایش كرد:
«هِى عباس ریزه. خوابیدى؟ پس واسه چى وضو گرفتى؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صداى خفه گفت:
«خواستم حالش را بگیرم»
فرمانده با چشمانى گرد شده گفت:
«حال كى را؟»
عباس یك هو مثل اسپندى كه روى آتش افتاده باشد از جا جهید و #نعره زد:
«حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه #نماز_شب مى خوانم و دعا مى كنم كه بتوانم تو عملیات شركت كنم. حالا كه موقعش رسیده حالم را مى گیرد و جا مى مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یك به یك»😏
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه كرد. بعد برگشت طرف بچه ها كه به زور جلوى خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید مى شدند. یك هو #فرمانده زد زیر خنده 😂و گفت:
«تو آدم نمى شوى. یا الله آماده شو برویم»
عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت:
«خیلى نوكرتم #خدا الان كه وقت رفتنه عمرى ماند تو خط مقدم نماز شكر مى خوانم تا #بدهكار نباشم»😍☺️
بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوى ماشین هایى كه آماده حركت بودند و فریاد زد:
خداجونم شکرت
😂😂😂😂😂😂
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک📚
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
✍ @mojaradan