مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #راهنمای_سعادت💖 پارت54 سوار ماشین امیرعلی شدم و باهم به سمت خونه حرکت کردیم. امیرعلی یه دفعه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت💖
پارت55
حالا باید چکار میکردم؟
گریه امونم رو بریده بود و فقط هق هق میکردم!
عکس اقا ابراهیم که توی گلزار شهدا بهم داده بودن رو اوردم و زل زدم بهش و فقط اشک میریختم.
با بغض رو به عکسش گفتم:
- مگه قرار نبود همه چی خوب پیش بره اقا ابراهیم؟!
من واقعا دیگه نمیتونم تحمل کنما!
من صبرم کمه اقا ابراهیم!
خودت کمکم کن.
نزار امیرعلی رو از من بگیرن.
اصلا تو خودت گفتی که بهش جواب بله بدم حالا لطفاً خودت کمکم کن.
امیرعلی هم از زندگیم بره من دیگه دلیلی واسه زندگی کردن ندارما!
قلبم دوباره داشت درد میگرفت.
با مشت روی قلبم میزدم و میگفتم:
- حداقل تو آروم باش، خواهشاً تو درد منو بیشتر نکن!
باید با یکی درد و دل میکردم تا حداقل کمی آروم بشم.
دیر موقع بود اما قلب بیقرارم بهم میگفت بهش زنگ بزن!
گوشی رو برداشتم و به فاطمه زنگ زدم.
با بوق سومی برداشت و خوابآلود گفت:
- نیلا جان شما دلت خوشه از خوشحالی خوابت نمیبره چرا زنگ میزنی مارو بد خواب میکنی؟!
با بغض گفتم:
- فاطمه نیلا همیشه دلش خونه!
دل خوشی به نیلا نیومده!
فاطمه با تعجب و نگرانی گفت:
- چیشده قربونت برم؟
با ناراحتی گفتم:
- فاطمه رها بهم پیام داده!
فاطمه با تعجبی چندین برابر گفت:
- خب این چه ربطی به ناراحتیت داره؟
زدم زیر گریه و گفتم:
- اون گفت تا امیرعلی رو ازم نگیره دست بردار نیست.
فاطمه با عصبانیت گفت:
- غلط کرده دخترهی استغفرالله...!
تو خودتو نگران نکن عزیزم هیچ غلطی نمیتونه بکنه هم تو امیرعلی رو دوست داری هم اون تورو دوست داره و هیچی هم نمیتونه از هم جداتون کنه خیالت راحت باشه.
نبینم خودتو ناراحت کنیا، قلبت دوباره درد میگیره دورت بگردم!
با غم گفتم:
- فاطمه من حس خیلی بدی دارم.
اخه چرا نباید مثل بقیه آدما زندگی عادی و معمولی داشته باشم؟
فاطمه بخدا دارم کم میارم چکار کنم؟!
احساس کردم فاطمه هم بغض کرده چون با غم بزرگی داشت صحبت میکرد بهم گفت:
- نیلا جان خدا هرکس رو بیشتر دوست داره بیشتر امتحانش میکنه.
مبادا کم بیاری دختر!
منم کسی رو که دوستش داشتم از دست دادم اما فهمیدم اون لیاقتم رو نداشته اگه یک درصد دوستم داشت با یکی دیگه ازدواج نمیکرد.
اینو دارم میگم که بدونی منم درکت میکنم منم سختی های تورو کشیدم.
اما امیرعلی فرق داره اون عاشقته، اون دوستت داره مطمئن باش به همین راحتی از دستت نمیده!
من میدونم توهم کم نمیاری، نیلایی که من میشناسم به همین زودیا کم نمیاره.
لبخند کم رنگی زدم و گفتم:
- اون که صددرصد حتما لیاقتت رو نداشته یکی بهتر از اون به زودی برات پیدا میشه، اگه من تورو نداشتم چکار میکردم ممنون که مثل یه خواهر همیشه به درد و دلام گوش کردی و آرومم کردی واقعاً خداروشکر میکنم بابت داشتنت.
فاطمه گفت:
- هروقت حرفی داشتی که رو دلت سنگینی کرد بدون من پشتتم و هیچوقت هم تنهات نمیزارم، حالا هم برو بخواب فردا دیر بیدار نشی!
ممنونی گفتم و ازش خداحافظی کردم.
کمی آروم شدم اما هنوز وحشت دارم از چیزی که رها گفت نکنه کار خودش رو کنه!
تسبیح آوردم و شروع کردم به ذکر گفتن چون اینجوری آروم میشدم و نفهمیدم کی در حال ذکر گفتن خوابم برد!
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت💖
پارت56
تسبیح آوردم و شروع کردم به ذکر گفتن چون اینجوری آروم میشدم و نفهمیدم کی در حال ذکر گفتن خوابم برد!
(از زبان امیرعلی)
بعداز نماز صبح خوابم نبرد و فقط خداروشکر میکردم بابت داشتن نیلا..!
داشتم حاضر میشدم که برم دنبال نیلا که برسونمش مدرسشون اما یکدفعه پیامی روی گوشیم اومد!
فکر کردم شاید نیلا باشه پس با عجله به سمت گوشی رفتم و پیامی که اومده بود رو خوندم.
نوشته بود:
- سلام اقا امیرعلی خوبی
براش نوشتم:
- سلام، شما؟
ایموجی خنده فرستاد و نوشت:
- منم یکی از بندگان خدا و فکر کن فرشته نجاتت!
با تعجب نوشتم:
- یعنی چی؟
نوشت:
- اومدم بگم دور نیلا خانومت رو خط بکشی!
اون دختر چیزی که تو راجبش فکر میکنی نیست.
اون یه هرزه بیش نیست.
با عصبانیت براش نوشتم:
- نمیدونم کی هستی اما آخرین بارت باشه این حرف های مزخرف رو تحویل من میدی!
حرفات رو نادیده میگیرم اما اگه یکبار دیگه از این حرفا بزنی شمارت رو به جرم آزار و اذیت مردم تحویل پلیس میدم، فهمیدی؟
بازم ایموجی خنده فرستاد و نوشت:
- پس عکسایی که الان برات میفرستم رو با دقت نگاه کن.
و بعدش عکسایی رو برام فرستاد که دوست نداشتم باور کنم اینا نیلا باشن!
باورم نمیشد این نیلا باشه!
نیلا اونم با این لباسا؟
با اون موهای پریشون و بدون پوشش؟
اونم بین مردهایی با نگاه های کثیف؟!
خندهی عصبیای کردم و براش نوشتم:
- اینا فوتوشاپه اینا اصلا باور کردنی نیست!
این نیلای من نیست!
نوشت:
- فکر میکردم همینو بگی اما برای اینکه باور کنی میتونی از رفیقت محمد بپرسی!
من فقط میخواستم اگاهت کنم که به اون دختره نزدیک نشی چون ذات واقعیش رو میشناسم.
امیدوارم منطقی تصمیم بگیری!
.بایبای.
الان چندتا حس رو باهم داشتم.
تعجب و خشم و ناراحتی!
یعنی چی از محمد بپرسم؟ آخه چه ربطی به محمد داشت؟
اصلا درک نمیکردم!
با این حال و روزم نمیتونستم برم دنبال نیلا چون خیلی عصبانی بودم و دوست نداشتم منو اینطوری ببینه!
شماره نیلا رو از مامان گرفتم و بهش پیام دادم امروز کاری برام پیش اومده و نمیتونم برم دنبالش و ازش عذرخواهی کردم.
اونم فقط یک کلام گفت باشه!
حتی رفتار نیلا هم منو به شک انداخت؟!
باعجله به سمت ماشینم رفتم و به سمت خونهی محمد اینا حرکت کردم.
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت💖
پارت57
باعجله به سمت ماشینم رفتم و به سمت خونهی محمد اینا حرکت کردم.
توی راه همش سعی داشتم انکار کنم که اینا عکسای نیلاست و یه جورایی خودم رو دلگرم کنم اما یه حس خیلی بد داشتم که میگفت همهی این عکسا واقعیت داره!
به خونشون که رسیدم به محمد زنگ زدم همین که گوشی رو برداشتم گفتم:
- محمد بیا دم در کارت دارم
و تلفن رو قطع کردم!
این حجم از عصبانیت برای من بی سابقه بود اما وقتی پای نیلا میومد وسط من دیگه خون جلوی چشام رو میگرفت!
محمد در رو باز کرد و گفت:
- سلام خوبی؟ چیشده اول صبحی داداش؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نه محمد خوب نیستم!
چیزایی راجب نیلا شنیدم که دوست ندارم باور کنم.
عکسا رو بهش نشون دادم و گفتم:
- بهم گفتن بیام از تو بپرسم این عکسا واقعیت دارن یا نه
محمد با تعجب به عکسا نگاه کرد و با نگرانی گفت:
- داداش بخدا اونطور که فکر میکنی نیست!
با دندونای قفل شده بهم گفتم:
- محمد خواهشاً طفره نرو فقط یه کلام بگو اینا واقعیت دارن یا نه؟
اصلا تو از کجا باید بدونی؟
محمد سری تکون داد و با ناراحتی گفت:
- بیا توی حیاط بشین حرف بزنیم زشته جلوی در!
وارد حیاط شدم و روی صندلی کنار باغچه نشستم.
محمد گفت:
- الان همه چی رو برات تعریف میکنم اما امیرعلی بهم قول بده تا پایان صحبت هام چیزی نگی، باشه؟
سری تکون دادم که شروع کرد به توضیح دادن:
- یه روز که داشتم دیر وقت از پایگاه برمیگشتم دیدم یه دختر با وضعی نادرست رو زمین افتاده و یه مرد تقریبا مسن داره بهش نزدیک میشه!
نور ماشین رو انداختم توی چشای مرده که یکم وقت بخرم و بعدش از ماشین پیاده شدم و به سمتش دویدم و تا میتونستم زدمش که دیگه بیهوش روی زمین افتاده بود.
اون دختری که نجات دادم نیلا خانوم بود!
روی زمین افتاده بود و اشک میریخت و فقط ازم تشکر میکرد.
کمکش کردم از دست اون مرد فرار کنه و خودشو نجات بده.
بهش گفتم میرسونمش اونم تشکر کرد و قبول کرد که با من بیاد لنگ لنگان به سمت ماشین اومد و سوار شد.
منم سوار شدم و همین که ماشین رو روشن کردم و ازش پرسیدم آدرس خونتون کجاست دیدم جوابی نمیده!
بعد که سرم رو برگردوندم دیدم بیهوش افتاده و داره عرق میریزه!
با سرعت به سمت خونمون حرکت کردم که فاطمه ببینش و شاید کاری از دستش بر بیاد چون با این وضعی که داشت و پوشش اصلا نمیتونستم ببرمش بیمارستان..!
بعدش که بهتر شد کل داستان زندگیش رو برای فاطمه تعریف کرده بود.
از همه رنج و سختی هاش برای فاطمه گفته بود.
بهتره بقیه چیزا رو خودِ نیلا خانوم برات تعریف کنه.
فقط امیدوارم از روی عصبانیت تصمیم نگیری!
منم بودم با دیدن این عکسا غیرتم باد میکرد اما قضاوت مال خداست نه مال بنده خدا!
نمیدونم کی این عکسا رو برات فرستاده اما هرکی بوده نیت خوبی پشت این کارش نیست!
بهتره قبل از اینکه قضاوتی بکنی بری سراغ نیلا خانوم تا برات همه چی رو توضیح بده.
دستام مشت شده بود و بغض کرده بودم.
از محمد تشکر کردم و از خونشون بیرون زدم!
هیچی نمیتونستم بگم!
ذهنم کاملا متشنج بود!
محمد درست میگفت من نباید پیشاپیش قضاوت میکردم الانم باید با نیلا صحبت کنم.
گفتم نیلا و یادم افتادم امروز صبح خودش رفته مدرسه!
گوشی رو برداشتم و دوباره زنگ محمد زدم تا از خواهرش بپرسه مدرسه نیلا کجاست اون حتما میدونست.
بعداز گرفتن آدرس به سمت مدرسه نیلا حرکت کردم و پشت درمنتظر موندم تا تعطیل بشن.
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت💖
پارت58
یک ساعت که گذشت بالاخره زنگشون به صدا دراومد و تعطیل شدن.
حالا باید منتظر میموندم تا از مدرسه بیرون بیاد.
از دیدنش توی فرم مدرسه خندم گرفت چقدر ریزه میزه بود!
شیشهی ماشین رو پایین زدم و صداش زدم که سرش رو سمتم برگردوند و به سمتم دوید!
سوار ماشین شد و باذوق گفت:
- یه حسی بهم میگفت دنبالم میای اما صبح چکاری داشتی که دنبالم نیومدی؟!
ماشین رو روشن کردم و به سمت خونهی نیلا حرکت کردم و گفتم:
- سلامت رو خوردی موش کوچولو!
خندید و گفت:
- ببخشید، سلام!
سعی کردم همه چی رو عادی جلوه بدم.
گفتم:
- نیلا جان میشه در داشبورد رو باز کنی و گوشیم رو بیرون بیاری؟
نیلا در داشبورد رو باز کرد و گوشیم رو بیرون اورد.
رمزش رو گفتم و اون گوشی رو باز کرد!
بهش گفتم وارد گالری بشه!
یه دفعه دیدم رنگ به رو نداره!
گفتم:
- میدونی اینا چیه؟
نیلا با وحشت گفت:
- امیرعلی بخدا اونطور که فکر میکنی نیست من همه چی رو واست تعریف میکنم.
دستام مشت شد و کنار یه پارک ماشین رو متوقت کردم و گفتم:
- اومدم دنبالت که واسم توضیح بدی!
چرا چیزی بهم نگفتی؟
اصلا چرا این عکس باید تو باشی؟
بهم بگو خودت نیستی!
نیلا با بغض گفتم:
- اینا همش درسته و عینِ واقعیته
ببین امیرعلی من چیزی از گذشتم بهت نگفتم چون فکر میکردم از دستت میدم اما الان فهمیدم چه کار اشتباهی کردم که بهت هیچی نگفتم!
با هق هق ادامه داد:
- بعداز اینکه مادرم از دنیا رفتم حدوداً دوسال بعدش پدرمم فوت کرد و هیچکدوم از فامیلامون حاضر نشدن منو به سرپرستی بگیرن!
درد یتیمی رو نچشیدی که بدونی من چی میگم!
وقتی پدر و مادرت پشت سر هم از دنیا میرن درد کل وجودت رو فرا میگیره.
من هنوز غم از دست دادن مادرم رو فراموش نکردم که پدرمم مرد!
روزهایی بود که من هیچ غذایی نداشتم بخورم!
توی خونهی مردم کار میکردم که فقط پول غذام تامین بشه.
یه روز با یکی به اسم شهاب آشنا شدم اون بهم گفت یه کاری برام سراغ داره که حقوق خوبی داره.
بخدا من بچه بودم و نفهمیدم این چه کاریه که ازم میخواد!
منو میبرد توی پارتی های مختلف و لباسایی رو بهم میداد که بپوشم و ش*ر*ا*ب به اونایی که اومدن توی پارتی بدم به خودم اومدم و دیدم دارم کلفتی مردای کثیف اونجا رو میکنم اونا هم منو میبینن و لذت میبرن!
راستش کمی که گذشت دیدم دارم از این کار خسته میشم از نگاه های هیز اون مردا خسته شده بودم بچه بودم اما خب با نگاهشون منو اذیت میکردم یه بار که به خودم قول داده بودم این آخرین پارتی ای باشه که میرم انگار شهاب هم شک کرده بود منو فروخت و گفت یه تاکسی میاد دنبالم و باید با اون برم.
منه احمقم قبول کردم و با اون تاکسی راهی خونه شدم کمی که گذشت دیدم از خستگی خوابم برد و وقتی چشام رو باز کردم دیدم راننده تاکسی داره منو از یه راه ناشناس میبره و داره اشتباه میره بهش گفتم اما اون توجهی نکرد و ماشین رو نگه داشت و میخواست به سمتم بیاد!
با وحشت از ماشین پیاده شدم و کمک خواستم اما هیچکس نبود که صدام رو بشنوه!
میخواست ادامه بده که داد زدم و گفتم:
- بسه بسه دیگه نگو!
کاشکی کر میشدم و این حرفا رو از تو نمیشنیدم.
نیلا من تورو جور دیگه ای فرض میکردم.
اگه اون شخص بهم پیام نداده بود تو تا کِی قصد داشتی گذشتهات رو ازم مخفی کنی؟ هان؟!
نیلا انگار چیزی رو متوجه شده باشه با گریه گفت:
- بخدا اونطور که فکر میکنی نیست من نفهمیده وارد این بازی کثیف زندگی شدم بخدا من مقصر نبودم و نیستم به اون خدایی که دوتامون قبول داریم من گناهی نداشتم میدونم بچگی کردم الانم دارم تاوانش رو میدم میشه خواهش کنم باورم کنی؟
اینا همش توطئه هست میخوان تورو ازم بگیرن!
سرم رو برگردوندم و گفتم:
- این عکسا هم توطئه هست؟
لطفا پیاده شو!
(از زبان نیلا)
با گریه از ماشین پیاده شدم که اون گازش رو گرفت و رفت!
به خودم اومدم و دیدم داره از آسمون رو سرم آب میریزه سرم رو بالا گرفتم که دیدم داره بارون میاد!
گریم شدت گرفت، حتی آسمون هم به حالم گریه میکرد.
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
ایدهجدیدبرایڪادوۍروزمرد😂
#روز_مرد_بر_ابر_مردان_کانال_مبارک_باد
@mojaradan
!حواستو جمع کن.mp3
3.31M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 حواستو جمع کن!
✔️ یک روش ساده و عالی :
☜ که کمک میکند کم کم در نماز "حضور قلب" پیدا کنیم
#استاد_شجاعی
منبع: مجموعه نماز سکوی پرواز
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊امشب رضویون شادند همه
🌸دل در حرم رضا نهادند همه
🎊عیدى ولادت از رضا مى گیرند
🌸خشنود ز مقدم جوادند همه
🎊 میـلاد امـام
💐جواد علیه السلام مبارک💐
@mojaradan
#ارسالی_از_کاربران
سلام میشه پارت عیدی بدین😍☹️اخ دام کباب شد برا نیلا
شهید حتمی کمکش میکنه
ممنون😁
نزاشتید ک
عیدی نمیدین ن😕
کمی دستو دلباز باشین😐
❤️
سلام خداقوت میلاد امام جواد علیه السلام مبارک اگه میشه دوپارت عیدی بدین ممنون
❤️
سلام وقتتون بخیر 🌹
با تشکر از کانال خوبتون با محتوا های خوب و عالی لطفاً اگه ممکنه فاصله ی بین رمان ها رو کم کنید و هرروز رمان بذارید
❤️
سلام پارت هدیه رو هم که تکراری گذاشتید
❤️
دوبار 58فرستادین
الان باس59 باشه
❤️
چرا پارت هدیه تون رو تکراری میزارید لاقال لطفا هدیه رو دیگه درست بزارید😊
❤️
سلام
شبتون بخیر
پارت هدیه ی رهنمای سعادت امشب
که تکراریه؟؟
❤️
نمیشه دوباره ازشبزارید🙏انگار به این رمان اعتیاد دارم
❤️
سلام انشاالله که خوب باشید و ممنون بابت پارت هدیه
❤️
سلام انشاالله که خوب باشید و ممنون بابت پارت هدیه
❤️
سلام وقتتون بخیر
ممنون بابت عیدی قشنگتون
ولی کم بود بازم موندیم تو خماری که حداقل 3 پارت میذاشتین😢😢😢😢😢😢😢
#ادمین_نوشت
اینقدر انرژی میگیرم از ارسالی از کاربران بیاید قراری با هم بزاریم از امشب که شب میلاد امام جواد بزلربم هر روز برامون ارسالی بفرستید منم بزارم توی کانال لذتش ببرم
حالا دل نوشته، کلیپ مذهبی زیبا که خیلی دوست دارید .مداحی سخن با ادمین جانتون حالا هرچه میخواهد دل تنگتون بگید ما دوگوش شنوا داریم و همچنین به اشتراک هم میزاریم چی بهتر از این😉
دل آدمین جانتون شاد کنید با ارسالی از کاربران ☺️
دوست داریم
#یا_حق
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه_به_خاطر_میلاد_امام_جواد
🌸🌸🌸🌸🌸
💖راهنمای سعادت💖
پارت59
گریم شدت گرفته بود حتی آسمون هم داشت به حالم گریه میکرد.
خیلی بی معرفتی کرد در حقم!
نزاشت کامل واسش توضیح بدم.
خدایا یعنی واقعاً این همه بدبختی واقعاً حقمه؟
اونم بخاطر گناهی که ندونسته انجام دادم؟!
بخدا پشیمونم بهولله پشیمونم!
زیر بارون قدم میزدم و حالم کلا خراب بود.
نمیدونستم کجا میرم، فقط میدونستم باید حرکت کنم.
مثل دیوونه ها بدون اینکه از ماشینا بترسم میزدم به دل خیابون، ماشینا توقف میکردن که مبادا بهم برخورد کنن و کلی هم داد و بیداد میکردن اما نیلا دیگه نیست، نیست که بشنوه!
نمیدونستم دارم چکار میکنم حرکاتم و رفتارام دست خودم نبود!
دیوونه شده بودم جنون گرفته بودم!
اونم بخاطر کی؟ بخاطر بی معرفتی مثل امیرعلی که بدون گوش دادن به حرفام گفت پیاده شو!
دیگه داشتم کم میاوردم.
نفسم به شمارش افتاده بود!
قلبم داشت درد میگرفت بارون هم شدت گرفته بود و من دیگه توان راه رفتن نداشتم.
نمیدونم چیشد که یکدفعه یه فشار بهم وارد شد و کف خیابون افتادم!
(از زبان امیرعلی)
شنیدن اون حرفا از زبون نیلا عصبانیم کرد.
درسته این رفتار از منی که ادعا میکنم خداشناسم بعیده اما تصور اینکه نیلا با اون پوشش بین اون همه مرد چشم هیز با اون موهای قشنگ و پریشونش باشه آزارم میداد.
من تا الان موهای نیلا رو ندیدم و فقط توی این عکسای کوفتی تونستم ببینمشون اونوقت چطوری تحمل کنم موهایی که من هنوز ندیدمشون رو چندتا نامحرم دیده باشه؟!
بخدا که تصورش هم داغونم میکنه!
درسته خیلی کارم اشتباه بود که وسط خیابون ولش کردم اما منم حق داشتم!
چرا دروغ بگم؟
واقعاً نگرانش بودم!
داشت بارون میومد، یعنی تاکسی سوار شده که بره خونه؟
هزارتا سوال توی سرم بود اما به خودم اجازه نمیدادم که برگردم و دوباره نگاه کنم آخه دیگه نمیتونسم از شرمندگی توی چشماش نگاه کنم.
الان که به اون لحظه ای که بهش گفتم پیاده شو فکر میکنم میبینم چقدر بد کردم!
گوشیم زنگ میخوره وقتی میبینم محمدِ سریع جواب دادم و گفتم:
- سلام
محمد با ناراحتی گفت:
- داداش مگه چکار کردی که نیلا خانوم اینطوری شده؟
مگه نگفتم عاقلانه تصمیم بگیر؟
با تعجب و ترسی که توی دلم افتاده بود گفتم:
- مگه چیشده؟ واسه نیلا چه اتفاقی افتاده؟
محمد آهی کشید و گفت:
- بیا بیمارستان آدرس رو واست میفرستم، و قطع کرد.
با نگرانی منتظر بودم آدرس رو بفرسته!
آدرس رو که فرستاد با سرعت حرکت کردم تا به خودم بیاد دیدم دارم اشک میریزم!
خدایا ببخش من غلط کردم، خواهشاً نزار واسه نیلا اتفاقی بیوفته!
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_به
#ارسابی_از_کاربر_خوبمان
خودشون گفتن هدیه هست
شما هم یاد بگیرید برامون بفرستید ☺️
الهی به حق امام جواد باب الحوائج هر آرزوی دارید و حاجتی دارید برآورده بشه
ممنونم از همه شما دوستان خوبم
#شبتون_جوادی
#پایان_فعالیت
@mojaradan