فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#فرار_عاشفی
#سلام_آقا 😔😭
#حسین_جان
🌸دل شکستهی ما گرم ربنای حسین
🌿گرفته پَر به هواخواهی هوای حسین
🌸شبم گذشته به فکر و خیال ششگوشه
🌿سلام؛ صبح ِدل انگیز کربلای حسین
⚘ السَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
⚘ وعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
⚘ وعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
⚘ وعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله✋
سلام صبحتون حسینی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#السلامعلیڪیابقیهالله
#سلام_امام_زمانم🤚❤️
#صبحت_بخیر_عزیزتر_از_جانم 🕊💐
❤️ دلها به یاد تو می تپد
و روشنی نگاه منتظران
به افق خورشید ظهور توست...
ای برترین افق برای پرواز پرندگان آرزو !!
ای تجلی آبی ترین آسمان امید !!
ای منتهای برترین خیال هستی !!
ای آرمان همه چشم انتظاران !!
دنیا نیازمند ظهور توست،
و قلب انسانها به شوق زیارت
روی دلربای تو می تپد.
ای قلب عالم امکان !! 🦋🌺🦋
🕊🌤 أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج 🌤🕊
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
✅اگه بعد از #جلسه_اول_خواستگاری، جواب خانواده پسر مثبت بود، وظیفه خانواده پسره که به خانواده #دختر زنگ بزنن و قرار #آزمایش ازدواج رو بذارن...
⭕️ولی اگه جواب منفی بود، بهتره خیلی زود به صورت #مؤدبانه و محترمانه به خانواده دختر اطلاع داده بشه...تاخیر نشونه بی توجهیه..
🔰مثلا گفته بشه:
«شما #خانواده محترمی هستین... ما بعد از مشورت و تبادل فکر به این نتیجه رسیدیم که این وصلت به صلاح ما و شما نیست... امیدواریم بچه تون #خوشبخت بشه»
به همین زیبایی، به همین راحتی!!
#نکته_به_درد_بخور🤔
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´
36.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_اجتماعی
#فصل_اول
#قسمت_۳_۲
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
19.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میلاد امام هادی مبارک باد🌸
📌توصیه توسل به امام هادی به ویژه در موضوع ازدواج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´
#هنر_زندگی
کسی که واقعا اعتماد به نفس
داره احساس نیاز نمی کنه که
خودش و به بقیه ثابت کنه...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر وقت دلتون از عالم گرفت، و فکر کردید که خدا شما رو رها کرده
این سوره رو بخونید ..
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#خیانت_یعنی
خیانت یعنی 👇
⛔️ در شبکه های اجتماعی در دسترس و آنلاین باشی اما همسرت که کنار نشسته بهت دسترسی نداشته باشه.
⛔️ بی توجه به پی وی دیگران رفتن و از عاشقی گفتن اما همسرت کنارت باشه و از بی توجهی های تو به خودش بپیچه و نتونه حرفی بزنه.
⛔️ خیانت یعنی قربون و صدقه دوستای مجازی رفتن و در جواب همسرت که صدات میزنه بگی (هان) و (چیه)
⛔️ تا صبح با همه چت کنی اما به همسرت که می رسی حوصله نداشته باشی و نسبت به همسرت که احتیاج داره با تو دردودل کنه بی تفاوت باشی.
⛔️ خیانت یعنی هی خودتو خوشگل کنی هی عکس دلربا بندازی برای دوستای مجازیت اما برای همسرت یه دست لباس قشنگ نپوشی.
⛔️ یعنی با همه باشی الا با همسرت که پاره وجودت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『💑💍』••
#استاد_شجاعی
خاک تو سرت!
چند بار بهت گفتم، نکن!
چشمت کور، میخواستی نکنی!
میدونستم آخرش اینجوری میشه!
اگر شما هم، از این جملات زیاد استفاده میکنید؛ ببینید.... چه بر سر طرف مقابلتان میآورید.
👫•••|↫ #کلیپ_تصویری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_از_کاربران
روح ایمان ای خورشید سامرایی
از جنس امام رضایی...
🌹 پانزدهم ذیحجه سالروز #میلاد_امام_هادی علیه السلام بر فرزند گرامی شان #امام_زمان (عجلالله تعالی فرجه شریف ) و بر همه شیعیان و دوستداران آن حضرت مبارک باد 🌹🇮🇷
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎥حاجی سنگهاش تموم شد اسلحه کشید😂
♻️#طنز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ناحله🌼 #قسمت_هفتاد_پنجم +این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه از حرفش خندم گرف
#ناحله
#قسمت_هفتاد_شش
ریحانه مشغول قرص ها بود
در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم
_پس چیکار میکنین؟
اشاره زد به پای مصنوعی کنارش
بغضم گرفت از نگاه باباش
چه خانواده ی زجر کشیده ای
یه دفعه باباش گفت
+میخوای برات تعریف کنم؟
بی اختیار سرمو تکون دادم
باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم
از داستان زندگیش میگفت
از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود
بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت
+مال همون موقع هاس
ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش
باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من
+بیا دخترم
نمیدونستمباید چیکار کنم
چفیه رو ازش گرفتم
بهش نگاه کردم
جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش
که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه
تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد
داد زد
+ریحانه!!
هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست
بدو دیگه خسته شدم
آهای کجایی پس؟
بعد دوباره یه دفعه داد زد
+اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم
دوباره دلم یجوری شده بود
تپش قلب گرفتم
محمد بود؟
جدی محمد بود؟
وای خدای من
سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد
دست ب روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم.
خب زیاد هم بد نبودم
اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت
_ یا الله
و وارد شد
فهمیده بود من اونجام ؟
نه قطعا متوجه نشده
اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت
خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله
داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت
میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم
ی دفعه باباش گفت
+آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا...
مهمون داریم پسرم
از جام بلند شدم و آروم گفتم
+سلام
اول رو به باباش سلام کرد
بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگف
ثانیه ها رو شمردم
۳ ثانیه چیزی نگفت
طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت
_سلام
نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید
میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه
با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد
انگار وا رفته بودم
محمد رفت سمت آشپزخونه
بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد
ازدواج کرده بود؟
به همین زودی!
حالا چرا عقیق انداخته دستش؟
احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم
با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه
تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم
ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم
دیگه نتونستم طاقت بیارم
بالاخره با بغض گفتم
_این داداشت میخواست ازدواج کنه؟
چیشد؟
ازدواج کرد؟
چرا به من نگفتی؟
جشن عقد نگرفتن؟
وای وای من چی گفتم؟
تاریخ عقد رو پرسیدم؟
از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت
+نه بابا توهم دلت خوشه !
دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم
چی چیو به تفاهم نرسیدی
تا پریروز داشت واسش میمرد
یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد
+خودش محمد و رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه به زور سلام میکنه
حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند
حرفاش بهم انرژی داد
تونستم خودمو کنترل کنم
نفهمیدم چطوری
ولی حالم خیلی خوب شده بود
بغضم جاش رو به یه لبخند داد
این یعنی یه فرصت طلایی دوباره
خیلی خوشحال شده بودم
حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم
میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود
میدونستم این اتفاق الکی نیست
خدا بالاخره جواب گریه ها و دعاهامو داده بود
دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه
همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد
از جام پاشدم و بوسیدمش
_مرسی بابت امروز ریحانه
خیلی دوست دارم
بمونی برام تو دخترک مهربونم
فرشته ی منی اصن تو!
اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت
+بری؟
_اره مامانم اومد بالاخره
دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم ،دوباره ببینمش،دوباره از نوقندتو دلم آب کنم،ولی توهال نبود
ازاتاق رفتم بیرون
روب پدرش گفتم
_دست شماهم دردنکنه خیلی زحمت دادم
شرمنده ببخشیدتوروخدا
این دفعه لنگه شلوارش خالی نبود
ازجاش پاشدو
+نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم
بهش یه لبخندگرم زدموگفتم
_خداحافظ
+خدانگهدار
بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و ازخونه خارج شدم
سوارماشین مامان شدم
با دیدن چهرم ذوق زده شد
یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش روندتاخونه
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´
#ناحله🌼
#قسمت_هفتاد_هفت
مثل یه تولد دوباره بودبرام
حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم!
#محمد
تو رخت خوابم دراز کشیده بودم
ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم
داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم
_عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟
+فاطمه رو میگی؟
_اها
چجوری چادری شد؟
+نمیدونم نمیتونم بپرسم ازش
شاید دلیل شخصی داشته باشه
_ازدواج کرده؟
+نه بابا. ازدواج چیه ؟
اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه
_عه؟پس چیشده یهو؟
+نمیدونم والا !
_آخه رفتارشم تغییر کرده
این جای تعجب داره
با تعجب گفت
+چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟
_اخه چ میدونم
مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم
واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه !
حس میکنم خبراییه!
+چه خبرایی؟
_نمیدونم
آرایش نمیکرد قبلا؟
+چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر
_من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه تو نشنیده گرفتی
+اره عجیبه خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه
_کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نذاره
با تشر گفت
+وا داداش!حرفا میزنیا
من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا!
راستی!!!
_جانم
+امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره
_خب؟
+من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه ک میخواد بخره من بهش هدیه میدم
_آفرین کار خوبی کردی اجی
ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه
اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟
+وا من چ میدونم
_دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش!
+کجا؟
_دم هیئت
+اها
_حالا بیخیالش
ریحانه جان من گرسنمه
میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟
+عه.باشه باشه صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم
از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم
_حاج آقا خوبن؟
بابا سخت برگشت سمت من
با یه صدای خیلی ضعیف گفت
+نه محمدجان!
قلبم درد میکنه بابا
رو پیشونیشو بوسیدم و
_بازم درد دارین؟
+اره بابا جان
_شما ک سه ماهه عمل کردین که!
+نمیدونم
دو سه روزی هست که حالم بده
با نگرانی گفتم
_پس چرا ب من نگفتین آقاجون؟
+الکی بگم نگرانت کنم که چی؟
_خب میبردمت تهران دوباره
+نمیخاد پسر
از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه
رو ب ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم
_قرصای بابا رو دادی؟
+اره چطور؟
_میگه چند روزه حالم بده
تو خبر داشتی؟
+نه.چیزی به من نگفته
_امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟
+خب تو که پیشش بودی
فکر کنم فقط یک ربع تنها موند
قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش
صداش زدم
_اقاجون!بفرما قرصاتو بخور
فردا نیستما. دارم میرم تهران
+بری تهران؟
_اره
قرصشو گذاشت دهنش
کمک کردم از جاش پاشه
بردمش حموم
سعی کردم یه جوری آب و تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه
در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم.
کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه
مثل ی بچه مظلوم شده بود
حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس
از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم
که ریحانه داد زد
+بیاین غذا حاضره
دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش
_اقاجون حالتون بهتره؟
با بی حالی گفت
+نه پسر
نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد
غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان
بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره
هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم
خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود
با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس
زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه
خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن
بہ قلمِ🖊
غین_میم💙و فاء_دآل💚
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´
#ناحله 🌼
#قسمت_هفتاد_هشت
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود هیچ کس دل تو دلش نبود سخت ترین شرایط بود برای هممون کسی از بیمارستان تکون نمیخورد زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن به ساعتم نگاه کردم دم دمای اذان صبح بود داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش...
این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداشو نیاورده بود ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده صدای اذان گوشیم بلند شد با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه پرستارا جمع شدن دورش
یکیشون دویید بیرون خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف بدنم خشک شد.
حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم
بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق همشون دور بابا جمع شده بودن با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید.
وای بابا بابا بابا
حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود؟بابای من چرا به این وضع افتاده؟
ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن علی هم با ترس به شیشه خیره بود بغض سراپای وجودمو گرفته بود نشستم رو صندلیو آرنجمو گذاشتم رو پامو با دستام سرمو فشار دادم.
اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم؟
من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم
حتی یک ثانیه از جام پاشدمو دوباره خیره شدم به شیشه فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن میخواستم داد بکشم.
دیگه بریده بودم از دنیا !!!
من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟
همه ی وجودم درد میکرد فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد بدنم شده بود کوره ی آتیش من چی کار میکردم بعد از بابا بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید.
بابای من رفته بود؟کی باور میکرد؟چی دردناک تر از این بود؟چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟
من نمیخواستم بدون بابا نمیتونستم بدون بابا
#فاطمه
دلم خیلی شور میزد همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردمو با ترس گفتم:مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
مامان:خب به خونشون زنگبزن.
فاطمه:ندارم تلفنشون رو مامان دلمشور میزنه..!
مامان:چرا دخترم؟
فاطمه:اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
مامان:عه زبونتو گاز بگیر میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر.
با این حرفش از جام پریدمو رفتم تو اتاق.دست دراز کردمو نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم.شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم چقدر این دوتا رنگ بهم میومدنو صورتمو خوشگل تر میکردن چیزی به صورتم نمالیدم با عجله رفتم پایینو به مامان گفتم:خودم برم یا منو میبری؟
مامان:الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت.
خداحافظی کردمو رفتم پایین کفشمو پوشیدمو رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم سوار یه ماشین شدمو آدرس رو دادم بهش اونم حرکت کرد سمت خونشون سر خیابونشون کرسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد دقت که کردمعکس بابای محمد بود تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتمو خوندم:
زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!!!!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´
#ناحله
#پارت_هفتاد_و_نه
انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم.
چی؟بابای محمد مرد؟
شوک بدی بهم وارد شده بود.دمخونشونک رسیدیم کرایه ماشینو دادمو پیاده شدم
چقدر شلوغ شده بود به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم وای مگه میشه؟
منکه چند روز پیش دیده بودم باباشو سالمبود
یه نیرویی نمیزاشت برم تو روح الله و علی دم دروایستاده بودن صدای قرآن بلند بود نتونستم اشکام روکنترل کنم جلوتررفتم به عکسا وپارچه مشکی ها خیره شدمکروح الله گفت:بفرمایید
سرم رو تکون دادم و وارد شدم وای خدایا مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره اونم آدم سالم؟
با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردمو کفشمو در اوردمو رفتم داخل چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟
رفتم سمتش بغلش کردم وبهش تسلیت گفتم ک گفت:دیدی فاطمه؟دیدی چیشد؟بابام رفت فاطمه
فاطمه دیدی یتیمشدم؟
در جوابش فقط اشک ریختمو چیزی نگفتم
زنداداشش هم گریه میکرد اونمبغل کردمو تسلیت گفتم یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم محمدروندیده بودم دلمشور میزد براش اون چی به سرش اومده؟
چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟
یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد و فریاد میکشید یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیمبریم مسجد رو کرد سمت من
حس کردم میخاد چیزی بگه که پشیمون شد ورفت ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت.
تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت:وای کیفم جا گذاشتمش خونه.
اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردمو گفتم:کیفت رو میخای چیکار؟
ریحانه:باید کارت بدم به روح الله!
فاطمه:آهان میخای من برم بیارم برات؟
ریحانه:نه به سلما میگم زحمتت میشه.
فاطمه:نه زحمتی نیست میارم برات.
اینو گفتمو خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت:کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد هنوز سر خاکه.
تا اسمش اومد گوشم تیز شد بیچاره بهش حق میدادم غم بزرگی بود به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد و گفت:بیا این کلید خونس کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس.
ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون
بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون کلید انداختمو در رو باز کردم به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده تو این گرما پتو چی میگه؟
یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه ولی از جاش تکون هم نخورد با صدای بلند تر گفتم:ببخشید!
دیدم بازم کسی جواب نداد حدس زدم شاید خواب باشه برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه دست دراز کردم که کیفشو بردارم به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدممانع شد اول ترسیدم بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده
کابوس میدید؟ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟
خواستم نزدیکش شم حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو ولی ترسیدم دوباره شر به پا کنه،داد و بیداد کنه آبرومو ببره بگه بهم نزدیک نشو ایستادم و نگاهش میکردم که یهو دیدم تو جاش میلرزه.کیف روانداختمو رفتم سمتش پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم خیلی احتیاط کردم از دور این کار رو انجام بدمو دستم بهش نخوره که چیزی بگه آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه ولی اگه میخاستم هم نمیتونستم کاری کنم دیدم تلفنم زنگ میخوره مامان بود تلفنو جواب دادمو گفتم:الو سلام مامان.
مامان:سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه.
فاطمه:بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده من خونشونم الان حال داداشش خیلی بده مامان بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم اگه چیزی هم داری با خودت بیار.
خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم میشنید یا نه ولی اینو گفتمو تلفن رو قطع کردمو خودم رفتم تو آشپزخونه نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد:فاطمه!فاطمهه!
با عجله رفتم تو حیاطو دستم رو گذاشتم رو بینیم.
فاطمه:هیس مامان بیا بالا!
مامان:کسی خونه نیست؟
فاطمه:نه بیا حالا برات تعریف میکنم.
مامان:بگو چیشده؟
میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره.
فاطمه:اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده داداش ریحانس مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟مثلا پرستاری ها!
ملتمسانه گفتم:خواهش میکنم؟
✍فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 هرکس #غدیر را گرامی بدارد، شهید از دنیا میرود !
#استاد_پناهیان
#عید_غدیر
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´
#علے_ولے_الله❤️💚
تا عشق، به سرزمینِ دل غالب شد
معشوق، علی بن ابیطالب(ع)شد
تا کل جهان عاشقِ این عشق شوند
تبلیغِ غدیر خم به ما واجب شد
#پیشاپیش_عید_غدیر💚🌸
#بر_شیعیان_جهان🌹
#مبارڪ_باد💕💖
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´
23.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خنده_حلال...😁
مجردا نبینن....😎
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظرتونو بگید😉👇
ادمین @mojaradan_bott
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جان
روبهرویگنبدطلایی
توباشیویهدوربینعکاسی:)
روبهرویحرمباشی،روبهرویگنبدطلاییبعد
سالهادورییهوبغضکنی:)همونلحظه
بارونبباره،،توبمونیودلیکحسرتاین
لخظهروداشته:))✨💔
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
#سلام_مولا_جانم💚
🌱چگونه سرکنم بدون عشق،صبح و شام را
چه علتی بیاورم ندیدن مدام را؟
🌱شلوغ شد دل من از بروبیای هرکسی
ولی دوباره یادِ تو شکست ازدحام را...
#صبحتونمهدوی🌙
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَجْ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´