🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت304
با صدای گوشیام نگاهم سرگردان به این طرف و آن طرف چرخید.
نادیا از جایش بلند شد و از گوشهی اتاق کیفم را برداشت و گوشیام را بیرون کشید.
–نوشته آزمایشگاه.
گوشی را گرفتم.
نادیا کنارم نشست و سرش را به بازویم چسباند.
زمزمه کردم.
–چند بار تا حالا زنگ زدن.
الوو...
مدیر آزمایشگاه آقای عباسی بود. از این که بیخبر چند روز غیبت کرده بودم خیلی عصبانی بود و مدام تکرار میکرد که در این شرایط سخت کرونا چرا خبر نداده رفتی؟ کلی کار روی سرمان ریخته و...
اصلا حوصلهاش را نداشتم که دلیل نرفتنم را برایش توضیح دهم.
فقط گفتم:
–آقای عباسی من از فردا میام سرکارم. جبران میکنم.
با غیض گفت:
–نمیخواد بیایید خانم، برید همون جا که بودید. ما نیروی سر خوش نمیخوایم. بعد هم تلفن را قطع کرد.
نگاهم روی گوشی ماند.
نادیا گفت:
–ولش کن بابا، مثل آقا بالا سرا حرف می زنه، اصلا به اون چه مربوطه می گه برو همون جا که بودی. فکر کرده شوهرته؟
رفتی این همه مخ گذاشتی، درس خوندی، شاگرد اول کلاس شیمی شدی که بیای بری آب دهن مردم رو آزمایش کنی؟ اصلا کارت به رشته ت نمیخوره.
با تعجب پرسیدم:
–مگه صداش رو شنیدی؟!
–من گوشام تیزه.
مادر وارد اتاق شد و وسایل دوخت و دوز را از کمد برداشت و گوشهی اتاق نشست.
با ناراحتی رو به نادیا گفتم:
– تو یه روز دوتا کارم رو از دست دادم. حالا آزمایشگاه هیچی، جنسا رو چطوری بفروشیم؟
نادیا پوفی کرد.
–می گم آبجی کاش بورسیت رو واگذار نمیکردی و می رفتی دنبال درس و مشقت. بعدشم یه کار درست و حسابی بهت می دادن، واسه خودت راحت درآمد خوبی داشتی.
مادر با حرص گفت:
– علی آقا نذاشت بره دیگه، گفت بیا ور دل خودم شکنجه ت کنم. وگرنه الان خارج داشت درس میخوند ما هم پُزش رو میدادیم.
نوچی کردم.
–من خودمم طاقت دوری نداشتم. از غربت خوشم نمیاد. دلم نمیخواست از ایران برم. در ضمن من اطاعت از شوهر رو از خودتون یاد گرفتم، الانم اصلا پشیمون نیستم. اون قدیم بود که درس خوندن تو خارج پز داشت چون هیچ کس از هیچ جا خبر نداشت ولی الان دیگه باید این چیزا رو قایم کنی نه این که پز بدی. چند سال دیگه اونا میان تو کشور ما درس میخونن و پزش رو به فک و فامیلاشون میدن.
نادیا خندید.
–آخه مامان همین الانشم از هیچ جا خبر نداره.
مادر با اخم گفت:
–اطاعت از شوهر مال وقتیه که بری سر خونه و زندگیت. تو فعلا باید از پدرت اطاعت کنی.
نفسم را عمیق بیرون دادم و بحث را عوض کردم.
–واسه فروش جنسا هم دوباره می رم مترو و فروشندگی می کنم.
مادر و نادیا با هم تکرار کردند.
–مترو؟!
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
بگرد نگاه کن
پارت305
تازه یادم آمد که من اصلا در مورد فروشندگی در مترو چیزی به خانوادهام نگفتهام.
مجبور شدم مختصر توضیحی بدهم.
مادر لبش را گاز گرفت و رو به مادر بزرگ گفت:
–میبینید حاج خانم؟ میبینید چطوری با آبروی آدم بازی می کنن؟
مادر بزرگ به من لبخند زد.
–کار که عار نیست، مادر! این کارش نشون می ده تمام فکرش خونواده شه.
مادر سوزن را در قلب پارچه فرو برد.
– همین رو کم داشتیم تا یکی از فامیل هم اون جا ببیندش بعد دیگه فرغون فرغون باید حرف و سخن جمع کنم.
مادر بزرگ کلافه شد.
–این چه حرفیه؟ خوب بود مثل بعضی دخترا صبح تا شب دنبال رنگ مو و ناخن و قر و فر خودش باشه و هیچی هم براش مهم نباشه؟ بده این قدر مسئولیت پذیره؟ قدر بچه هات رو بدون حرف مردم باد هواست..
اتفاقا به نظر من کار کردن اونم توی مترو براش خوبم هست، پخته می شه، تلما خیلی خامی داره.
مادر مروارید صورتی رنگی را داخل سوزن انداخت.
–اصلا باباش بفهمه نمی ذاره.
اعتراض آمیز گفتم:
–حالا شما باید همه چی رو به بابا بگید؟ من اون جا از این ماسک بزرگا می زنم کل صورتم رو می گیره، این یه کارِ موقتیه تا وقتی که دوباره کار پیدا کنم. شما بهش بگید یه کار موقتیه فروشندگی انجام می ده.
نادیا نوچ نوچ کنان گفت:
–خواهر نابغه و بورسیه بگیر ما رو ببین، از عرش اومده به فرش، می خواد بره تو مترو صنایع دستی بفروشه.
چپ چپ نگاهش کردم.
–چی کار کنم؟ بشینم تو خونه دست رو دست بذارم یه دستی از غیب بیاد تمام قسطا و مخارجم رو بده؟ یا همش غر بزنم که چرا فلان چیز گرون شده؟
مادربزرگ همان طور که از جایش بلند می شد رو به مادر گفت:
–میبینی؟ دخترت تکبر نداره.
من اشتباه کردم گفتم اون خامه باید پخته بشه، ما خامیم، ما باید پخته بشیم.
در حال بیرون رفتن از اتاق جملهی آخرش را مدام تکرار میکرد.
مادر نفسش را بیرون داد و سرش را به علامت تاسف تکان داد.
–لابد می خوای همون خط مترویی فروشندگی کنی که قبلا باهاش می رفتی و میومدی؟
چهار دست و پا به طرف مادر رفتم.
–هر خطی که شما بگید می رم.
مادر با تعجب نگاهم کرد.
–الان حالت خوب شد از جات بلند شدی؟!
–من حالم خوب بود فقط یهو فشارم افتاده بود.
مادر لب هایش را روی هم فشار داد.
–دوتا شرط دارم، اگر قبول کردی می تونی بری.
بیفکر گفتم:
–هر چی باشه قبوله.
مادر وسایل دوخت و دوزش را کنار گذاشت.
–میدونم تو خیلی با مسئولیتی و نگران دخل و خرجی. منم دقیقا به خاطر همون مسئولیتی که خودت خوب درک می کنی نمی خوام این وصلت سر بگیره. اگر می خوای از من دلخور باشی و ناراحتی کنی و قهر و گریه یا هر کار دیگه، از الان بهت بگم، این کارا برای من تحمل کردنش آسون تر از اینه که تو رو حتی یه لحظه مثل ساره ببینم.
تا خواستم حرفی بزنم دستش را بالا برد.
–دیگه نمیخوام دوباره باهام بحث کنی. شرط دومم اینه که...
–پس شرط اول چی شد؟
–اولی رو که گفتم؛ فراموش کردن اون پسره. دومم این که نه بهش زنگ می زنی نه می ری میبینیش.
حالا اگه می تونی قبول کنی، برو.
مایوسانه به گوشهی اتاق پناه بردم و زانوهایم را بغل کردم.
لیلافتحی پور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازگویی دلاوری جوانمرد کوچک
شهید محمد حسین فهمیده🌷
#پویانمایی (شکار بعثیها)
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
13.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#موسیقی 🎼
💔 «حبیب قلبی»
🎙 خواننده: «احسان یاسین»
#قلسطین
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
.
به نوکرانِ حریمت بِده تو بالُ و پَری
چه میشود که مرا بازهم کربلا ببری..؟♥️
#شبتون_حسینی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
9.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
شیعه کم و محب گنهکارتان زیاد
درهم محب و شیعه بخر دستمان بگیر
ما ای حسین، مسلم و هانی نمی شویم
ما و همین دو دیده ی تر دستمان بگیر...
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
#سلاممولایمن
#مهدی_جانم
حتی اگر تمام جهان
غرق تاریکی شود
باز دلم روشن است!!🌱
امید دیدنتان، چراغ دلم را
تا همیشه روشن نگه خواهد داشت✨️
تانیاییگرهازکارجهانوانشود🕊
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
⁉️کسی میدونه انتخاب باید چطوری باشه تا منجر به طلاق نشه؟🤔
🔵 قسمت دوم:
✅ گفتیم که تو انتخاب همسر دو تا مسألۀ جدّی وجود داره که باید درمان بشه:
اولیش «انتخاب احساسی» بود و دومیش👇
2⃣ تفسیر غیر دینی کفویت
♨️ امروزه معیارها و ملاکهایی وارد میدان انتخابها شده که واقعاً ربطی به کفویت نداره، ولی جزو ملاکهای اصلی مردم شده:
🔴 کفویت توی قیافه!
✖️این ملاک تا حدی برا بعضیا اهمّیت داره که به تنهایی، بقیهی ملاکها رو تحتالشّعاع خودش قرار میده.😕
🔴 تناسب اقتصادی بین خونوادهها!
❓به نظر شما واقعاً تناسب اقتصادی خونوادهها، میتونه دلیل خوبی برا نزدیکیِ فکری و روحیِ دو طرف باشه؟ و بر عکس، عدم تناسب اقتصادی، میتونه دلیل قابل قبولی برا عدم کفویت دختر و پسر باشه؟🤔
🔴حسّاسیت بیش از اندازه روی شغل پدر!
❓به نظر شما کدوم مهمه؛ شغل پدر یا فهم پدر؟ جایگاه اجتماعی بالا یا شعور بالا؟
اصلاً بین این دو تا تلازمی وجود داره؟ یعنی میشه جایگاه اجتماعیِ بالا رو دلیل بر فهم و درک بالای پدر دونست؟😐
🔴 شغل ثابت داشتن پسر!
🌀برا بعضی از خونوادهها داشتنِ شغل ثابت، به قدری اهمّیت داره که تا پسری با شغل ثابت به خواستگاری دخترشون میاد، چشمشون به روی خیلی از ملاکهای مهم، بسته میشه. ❌
#از_نو_با_تو
#نقطه_نه_علامت_سؤال
#راهکارهای_پیشگیری_از_طلاق
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
39.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
8_2۷_۵۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_نهم_دهم
9_10_4
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´