فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
و حسین علیهالسلام
آغوش گرم خداست♥️
تا نوکرانش را
از گرداب طوفانی دنیا
به ساحل آرامش
کربلا رساند..):💔
#انتَمولاواَناهرچهصلاحاستحسین
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
فضاش اصلا بوی دیگهای
فراغ از دنیا داشت . .
اولین چیزی که چشام
دنبالش بود از سه کیلومتر
قبل، مسجد بود ؛
شوقی که چشمم دنبالش
میکرد تا شاید هرچه سریعتر
از موعود ببینمش . .
این شدت از علاقه، حتی
شروعش هم نمیدونم از کجا بود .
#اللهمعجللولیڪالفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
⁉️آیا هنوز هم دخترا باید تو مسأله ازدواج "انتخاب شونده" باشن؟🤔
🔵 قسمت دوم:
🔰عدم ایجاد تغییر تو مسیر انتخاب شوندگی دخترا، نتایج بدی در پی داره:
1⃣ انتخابای اجباری؛ که یکی از مصادیقش اینه که دختر با اینکه میدونه ملاکاش تو هیچکدوم از خواستگارا وجود نداره، ولی خودش رو مجبور میبینه به یکی از خواستگاراش جواب بده. 🤦♀🤦♂
2⃣ بعضی از دخترا برا اینکه از خطر مجرّد موندن در امان باشن، تصمیم میگیرن با خودآرایی و عرضۀ زیبایی نگاه پسرا رو به خودشون جلب کنن.🤭
3⃣ بعضی از دخترا هم خودشون اقدام به خواستگاری از مورد مناسب میکنن. از اونطرف هم خیلی از پسرا نمیتونن در مقابل پیشنهاد دخترا عاقلانه فکر کنن و دچار «عشق لحظهای» میشن، که به هیچ وجه نمیتونه تکیهگاه مطمئنّی برا یه تصمیم محکم باشه.😐
4⃣ بعضی هم معتقدن که خواستگاری دختر از پسر شاید مشکل داشته باشه ولی خونوادۀ دختر میتونه به جای اون، از پسر خواستگاری کنه. غافل از اینکه این کار، توی خیلی از موارد باعث ایجاد مشکل تو زندگی میشه؛ مخصوصاً تو اختلافا، پُتکی بر سر دختر میشه.😔
5⃣ بعضی از دخترا هم هیچ کدوم از این کارا رو نمیکنن و تو خونه میمونن که نتیجش بالارفتن سنّ ازدواج میشه.😕
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
33.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چ8_2۷_۵۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_نهم_دهم
9_10_7
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 جوامعی که وضعیت اقتصادی مناسبتری دارند، درصد ازدواج پایینتری دارند
🔹بیشترین آمار طلاق رو در 10 کشور اروپایی داریم و بیشترین آمار ازدواج رو در 10 کشور شرقی داریم که از نظر امکانات وضعیت پایینتری دارند.
🔹اما اولیای جامعه وظایفی دارند که باید به درستی انجام دهند.
استاد #حبشی
#قبل_از_ازدواج
#کلیپ_تصویری
@mojaradan
تکنیکهای تقویت سازگاری در منزل
ویژه خانمها:
💞 در کلیه موارد معیشت اعم از تملک، درآمد و ... از کلمه «ما»استفاده نمایید نه «من» و «تو»؛ زیرا پس از عقد، زندگی مشترک شروع شده و دیگر من و تو مطرح نیست.
💞 در مقابل همسر خود هر چند که حق با شما باشد، لجبازی و اصرار نکنید و از مخالفت و
جره با همسر خود بپرهیزید؛ زیرا محبت را از میبرد.
💞 همسر خود را به خصوص در مقابل بستگانش تحقیر نکنید و از تعریف و تمجید بستگان خوددر مقابل آنان پرهیز نمایید.
💞 چنانچه کمکهایی از طرف بستگان شما به همسرتان شده، آن ها را به رخ او نکشید.
💞 با دوستان و آشنایان همسرتان در معاشرتها بیش از حد معمول گرم نگیرید.
#پس_از_ازدواج
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارزش “قلب” به “عشق”
#دکتر_انوشه
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیمی از نگرانیها و اضطراب های ما مربوط به نظر دیگران است.
ما باید این خار را از بدن خود بیرون بکشیم
نظر دیگران تصوری خام یا یک وهم است که هر لحظه میتواند تغییر کند.
نظر دیگران به نخی بند است و ما را برده آنان میکند.
برده نظراتشان و بدتر، برده آنچه وانمود میکنند به نظرشان میرسد.
#انگیزشی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت320 –برات همه چیز رو توضیح می دم. این جوری حرف می زنی نمی گی قلبم ایست
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت321
یادته مدرسه که می رفتیم تو درس علوم می گفتن چند تا لوبیا بکارید تا رشد کنه؟ سرم را تکان دادم.
–آره، تو ابتدایی بود. برای نشون دادن ساقه و برگ و ریشهی گیاهان.
–آره درسته، ولی هیچ وقت بهمون یاد ندادن واسه سبز شدن، لوبیا شکافته می شه و اون جوونه از دلش بیرون میاد، بهمون نگفتن واسه رشد کردن و بزرگ شدن باید فدا بشی و اگه نشی با خاصیت نمی شی، اصلا به درد هیچ کس نمیخوری این قدر تو خاک می مونی تا بپوسی.
–منظورت چیه؟
–منظورم اینه گاهی یه کارایی سخته ولی لازمه که انجام بشه. مثل شکافته شدن لوبیا که باعث سبز شدنش می شه.
منتظر ماندم تا ادامهی حرفش را بزند.
–خواستم ازت بخوام که ساره رو بفرستی بره خونهی پدر و مادرش یا همون خواهری که یک بار گفتی تو تهرانه.
مات و مبهوت نگاهش کردم.
–ساره رو از خونه بیرون کنم؟ آخه چرا؟!
دستش را روی زانویش کشید.
–چون وجودش خطرناکه. یادته گفتم خواهر رفیقم هم از این گروه ها آسیب دیده بود و دوستم مدام از اینا مدرک و اطلاعات جمع میکرد تا شکایتی که کردن به نتیجه برسه؟
–همین رفیقت که با هم اومدید؟
–اهوم.
–خب؟
–هیچی دیگه دوستم نتونست ثابت کنه که بلایی که سر خواهرش اومده تقصیر آموزشای همین کلاساست.
–یعنی چی؟
–یعنی این که هیچ دکتری تایید نکرده که اون مشکلی یا بیماری خاصی داره، یعنی از نظر اونا مشکل جسمی نداشته. حتی پیش چندتا روانشناس بردنش اونا هم گفتن از نظر روانی هم مشکلی نداره و عادیه.
نوچی کردم.
–بیچاره خواهرش! البته شوهر ساره هم قبلا همین حرف رو می زد.
خواهر دوستتم بچه داره؟
–آره، یه دختر کوچیک داشت، اون از ساره خیلی جوون تر بود.
چشمهایم گرد شد.
–بود؟!
سرش را پایین انداخت.
–آره، سه روز پیش خودکشی کرد.
هینی کشیدم.
–واااای! چرا این کار رو کرد؟!
از جایش بلند شد، عصبی شده بود.
–یه روز قبل خودکشیش چیزی نمونده بوده دخترش رو خفه کنه. شوهرش وقتی بچه رو نجات می ده زنگ می زنه به رفیق من و می گه بیا خواهرت رو ببر وگرنه خودم میکشمش.
رفیق منم می ره خواهرش رو میاره، اون روز حالش خیلی بد بود چون خواهرش به خودشم حمله کرده بود. میگفت فرداش وقتی رفتم اتاقش که برای صبحونه صداش کنم دیدم به طرز بدی خودکشی کرده.
الان این رفیق من(به طرف ساختمان مسجد اشاره کرد) چند روزه حالش بده، نتونستم تنهاش بذارم، یعنی خودشم نمیذاره از پیشش تکون بخورم. یه ترسی افتاده به جونش که وقتی هوا تاریک می شه تشدید می شه، برای همین تا امروز نتونستم بیام این جا. آخرش امروز مجبور شدم با خودم بیارمش. البته امروز حال روحیشم بهتر شده بود. هر شب وقتی از خونه شون میومدم بیرون از وقت نماز دو سه ساعت گذشته بود و میدونستم تو دیگه تو مسجد نیستی.
کف دستم را روی پیشانیام گذاشتم.
–چقدر وحشتناک! یعنی مشکل خواهر دوستتم مثل ساره بود و حرف نمی زد؟
شروع به راه رفتن کرد.
–چرا حرف می زده، اصلا مشکلی نداشته، عادی بوده، فقط گاهی یهو حالتش عوض می شده و مثل کسایی که خیلی شدید عصبانی می شن، همه چی رو پرت میکرده و وحشی بازی درمیاورده.
کف دستم را روی گونهام کشیدم.
–یعنی تو می گی ساره هم ممکنه خودش رو بکشه؟
روبرویم ایستاد.
–خیلی اتفاقا ممکنه بیفته، میترسم بلایی سر تو یا کس دیگه بیاره، اصلا هر کاری کنه برای شما مسئولیت داره. من تعجبم از خونواده ته! چطور این قدر راحت یه غریبه رو تو خونه شون راه می دن، اونم با این وضعیتش.
نگاهم را به کف حیاط دادم.
–به خاطر من قبول کردن. شایدم به خاطر شرایطی که الان به وجود اومده خواستن با این کار یه جورایی هوای من رو داشته باشن.
دوباره کنارم نشست.
من چند بار به شوهرش زنگ زدم که بیاد دنبالش، ولی تلفنش روجواب نداد.
گوشیام را در دستم جابهجا کردم.
–منم همین طور، ولی هنوز به ساره نگفتم که زنگ زدم.
اخم کرد.
–تو چرا بهش زنگ زدی؟
–خود ساره ازم خواست. دل تنگ بچههاش بود. گفتم شاید...
حرفم را برید.
–از این به بعد دیگه زنگ نزن. خودم بالاخره پیداش میکنم.
نوچی کردم.
–مامان بزرگم خیلی به ساره می رسه، فکر نکنم حتی اگر ساره خودشم بخواد بره اجازه بده.
با تعجب نگاهم کرد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت322
–اون بنده خدا که خودش نیاز به رسیدگی داره.
–آره، البته همهی ما کمکش میکنیم، الانم ساره از روز اول حالش بهتره.
–یعنی میتونه حرف بزنه؟
–نه، ولی می تونه دهنش رو جمع کنه و هر غذایی که ما میخوریم رو بخوره. لج بازی هاش خیلی کمتر شده، خوش اخلاقتر شده.
مامان بزرگ اصلا تنهاش نمی ذاره، خیلی ازش مواظبت می کنه.
می گه حتی یک لحظه هم نباید تنها باشه، حتی حموم می خواد بره اگه ما کار داشته باشیم به عمه م زنگ می زنه بیاد پیش ساره.
–عجیبه که این قدر بهش می رسه.
لبخند زدم.
–واسه منم عجیبه، ولی خودش می گه این یه جور جنگ با شیطانه، اگر اینا رو رها کنیم زیاد می شن و ما جنگ رو میبازیم که نتیجه ش کشته شدن و اسارت در دست شیطانه.
علی با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد.
پرسیدم:
–حرف عجیبی زده میدونم ولی...
سرش را تکان داد.
–نه، نه، اتفاقا حرفش درسته، از این تعجب میکنم که من چند ساله این کلاسا رو، روشاشون رو، کاراشون رو دنبال میکنم تازه به این نتیجه رسیدم. اون وقت مامان بزرگ چطوری از هیچی خبر نداره همچین حرفی رو زده؟!
شانهای بالا انداختم.
–نمیدونم، فقط میدونم از همون اول برای هر کسی مشکلی پیش میومد و ازش کمک میخواست فقط میگفت با خدا زیاد معاشرت کن باهاش خونه یکی شو، من اولا با خودم میگفتم ما که هر روز نمیتونیم پاشیم بریم مکه و برگردیم. ولی بعد که بزرگتر شدم فهمیدم منظورش اینه حواسمون به کارایی که میکنیم باشه.
علی لبخند زد.
–اهوم، معاشرت با خدا همون دعا کردن و قرآن خوندنه بعد سرش را تکان داد و زمزمه کرد.
–مامان بزرگ مثل دکترای متخصص انگار نسخهی همهی بیماریا رو یه جا پیچیده. بعد عمیق نگاهم کرد.
–کاش یه نسخهای هم برای ما میپیچید.
از خجالت لپ هایم گل انداخت.
–گفتم که از اول همین یه نسخه رو به همه میداد. اون کاری به نوع مشکل کسی نداره.
علی خندید.
–واقعا راست می گه. بعد دستم را گرفت.
دستش گرم بود و دست یخ زدهی مرا زنده کرد.
نگاه مهربانش را به چشمهایم دوخت و نجوا کرد:
–همهی پیامات رو هر شب میخوندم ولی دلم آروم نمی شد، جوابت رو میدادم ولی نه تو صفحهی تو، یه صفحهای تو گوشیم برای خودم درست کردم که اون جا برات مینویسم.
دیشب وقتی برام نوشتی که دیگه از دلتنگی نفست در نمیاد و شکلک گریه فرستادی دیوونه شدم. حتی دیگه نوشتن هم آرومم نکرد.
بلند شدم اومدم.
ابروهایم بالا پرید.
–نصفه شب کجا اومدی؟
–همین جا جلوی مسجد تو کوچه، از جلوی خونهی شما تا این جا می رفتم و میومدم.
تا وقتی صدای اذان از مسجد پخش شد این جا بودم.
مبهوت نگاهش میکردم.
دستم را فشار داد.
–این مسجد برای نماز صبح باز نمیکنهها میدونستی؟
لبم را گاز گرفتم.
–وای! آخه چرا این کار رو کردی؟ یعنی دیشب نخوابیدی؟
–چرا یه چرتی تو ماشین زدم.
شرمنده سرم را پایین انداختم.
–ببخشید، واقعا دل تنگ و نگرانت بودم، نمیدونستم باید چی کار کنم. فقط خواستم باهات درد و دل کنم.
دستم را بین دو دستش گرفت.
–حداقل تو میتونی پیام بدی و می دونی که من میخونم، ولی پیامای من رو کسی نمیخونه.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت323
این دلتنگی سختتره یا اون؟
تا خواستم حرفی بزنم.
در باز شد و نادیا جلوی در ظاهر شد و با دیدن ما خشکش زد.
آب دهانم را قورت دادم و خیره به او ماندم.
علی از جایش بلند شد و لبخند زد.
–بهبه نادیا خانم.
نادیا نگاهش را بین من و علی چرخاند.
–سلام علی آقا، شما اینجایید؟
من هم از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم و التماس آمیز گفتم:
–نادیا صداش رو در نیار، تو برو داخل منم الان میام برات توضیح می دم.
به داخل اشاره کرد.
–خیلی دیر کردی، مامان بزرگ گفت بیام دنبالت، الان بهش چی بگم؟
نگاهی به علی انداختم.
علی جواب داد.
–من خودم میام براش توضیح می دم.
نادیا داخل رفت.
کامل به طرف علی برگشتم.
–می خوای چی کار کنی؟
دستم را گرفت و بوسید.
–می خوام بهش بگم از دلتنگی چیزی نمونده بود دیوونه بشم واسه همین اومدم نامزدم رو ببینم.
با استرس شالم را مرتب کردم.
–این جوری همه چی خراب می شه.
دستم را کشید و از پلهها بالا رفت.
–حالا بیا بریم. هیچی نمی شه.
در قسمت مردانه فقط دوست علی قرآن به دست نشسته بود و همه رفته بودند.
علی گفت:
–ببین قسمت زنونه غریبه هم هست.
سرکی به داخل کشیدم.
–نه، فقط خودمونیم.
علی یاالله گویان وارد شد و بعد از احوالپرسی با مادربزرگ روبرویش نشست.
مادربزرگ خیلی عادی علی را نگاه کرد و منتظر ماند تا توضیح او را بشنود. جوری خونسرد بود که انگار وجود علی، دور از انتظارش نبود.
مادربزرگ رو به نادیا گفت:
–ساره رو ببر وضو بگیره.
ساره اشاره کرد که وضو دارد.
مادر بزرگ سرش را تکان داد.
–باشه، دوباره وضو بگیری می شه نور علی نور، برای خودت خوبه. حیاط پله داره، اون جا تو آشپزخونه وضو بگیر.
علی نگاهی به پای آتل بستهی ساره انداخت.
–پاش چی شده؟
کنار مادربزرگ نشستم.
–مو برداشته، از پله افتاد.
علی زمزمه کرد.
–گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
بعد از رفتن نادیا و ساره علی با کمی من و من گفت:
–حاج خانم من فقط خواستم ببینمش و توضیحاتی در مورد مشکلات وجود ساره تو خونه بهش بدم.
بعد هم تمام چیزهایی که برای من در مورد خواهر دوستش گفته بود برای مادربزرگ هم تعریف کرد.
مادربرگ با تاسف تاملی کرد و گفت:
–حتما شیاطین به روح اون دختر آسیب زده بودن. درمان آسیب به روح خیلی سخت تر از جسمه و کار هر کسی نیست.
فوری پرسیدم:
–مامان بزرگ ساره روحش سالمه؟
گنگ نگاهم کرد.
–چیبگم؟ ان شاءالله که هست، ولی ساره هم بعضی وقتا اخلاقش عوض می شه و لج بازی و عصبی شدن بیجاش رو داره.
لب هایم را بیرون دادم.
–مامان بزرگ عصبی بودن رو که همه دارن.
علی لبخند زد.
–خب هر وقت سر هر چیز بیخودی عصبی می شیم شیطون بهمون سواره دیگه. ولی خب ساره خانم شیطون سر خوده.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت324
مادربزرگ هم لبخند زد.
–علی آقا میدونم دلت شور نامزدت رو می زنه و حقم داری، ولی ما که نمیتونیم ساره رو از خونه مون بیرون کنیم. اون به ما پناه آورده، دور از انسانیته. تا حالا هم من ندیدم به کسی آسیب بزنه.
علی سرش را پایین انداخت و با دلخوری گفت:
–شما دلتون برای یه غریبه میسوزه ولی برای نوهی خودتون نه؟
من و تلما هم به شما پناه آوردیم، تنها کسی که میتونه مشکل ما رو حل کنه خود شما هستید. حرف شما تو اون خونه برو داره، پس به ما هم پناه بدید، یعنی ما اندازهی ساره برای شما عزیز نیستیم؟
مادر بزرگ قربان صدقهی علی رفت.
–شما عزیزای من هستین. ولی من خودمم وقعا از آیندهی تلما نگرانم. به خصوص که جریان این دختر رو تعریف کردی، بیشتر نگران شدم.
تو باید به ما حق بدی، آیندهی تلما چیزی نیست که من بخوام تصمیم بگیرم.
من موافق صد درصد حرف اونا نیستم، ولی...
علی حرفش را قطع کرد.
–کی از آینده خبر داره حاج خانم؟ شما فکر میکنید اگر مانع ازدواج ما بشید تلما یا من در آینده خوشبخت می شیم؟
اگه با هم باشیم و مشکلی پیش بیاد کنار هم هستیم حداقل احساس بدبختی نداریم. دردمون یه دونه س
ولی دور از هم دردمون هزار تاس و تحملش سخت تره.
مادربزرگ نفسش را بیرون داد و به نشانهی تایید حرف های علی سرش را تکان داد.
–میدونم پسرم.
من هم از انعطاف مادر بزرگ استفاده کردم.
–مامان بزرگ شما بلدید چطوری با مامان حرف بزنید. اصلا من خودم مسئولیت کاری که میخوام بکنم رو قبول می کنم هر اتفاقی بیفته...
علی پرید وسط حرفم.
–هیچ اتفاقی نمیفته، نفوس بد نزن.
بالاخره مادربزرگ قبول کرد که با پدر و مادر حرف بزند و من از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم.
علی با تشکر از مادربزرگ از جایش بلند شد. نگاه ذوق زدهام را به چشمهایش دوختم.
سرش را نزدیک گوشم آورد.
–دعا کن بشه.
در چهارچوب در ایستادم.
–من که همیشه دعا میکنم. اون شب که خیلی حالم بد بود از خدا خواستم هیچ وقت من رو با دوری تو امتحان نکنه.
علی زود دستش را روی دهانم گذاشت.
–از این دعاها نکن که همیشه برعکس جواب می ده. از خدا بخواه هر جور میخواد امتحانمون کنه، اول صبرش رو بهمون بده.
کف دستش را بوسیدم. دستش را کشید و روی لبش گذاشت.
پچ پچ کردم.
–پس دعا کنم که کسی مزاحم زندگی مون نشه.
–من فکر میکنم اگه ما با هم عقد کنیم و بریم سر خونه و زندگی مون، دیگه هیچ کس نمیتونه اذیتمون کنه حتی اگه اذیتم بشیم میتونیم تحمل کنیم.
–از کجا میدونی؟
چشمکی زد.
–خاصیت عقد دائمه دیگه، ایمانمون بیشتر می شه.
–ان شاءالله که به اون مرحله برسیم.
در حال پوشیدن کفش هایش بود که
دوستش یاالله گویان از قسمت آقایان بیرون آمد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگرد نگاه کن
پارت325
بعد از این که علی ما را به هم معرفی کرد با دوستش احمد آقا احوالپرسی کردم و تسلیت گفتم. چهرهاش خیلی رنج کشیده به نظر میآمد، قد کوتاهی داشت و لاغر اندام بود.
علی در حالی که روی شانهی احمد آقا می زد رو به من گفت:
–این رفیق من وقتی ماجرای ساره رو شنید خیلی اصرار کرد که بهت بگم ازش دوری کنی برای همین من اون حرفا رو در مورد ساره زدم.
نگاهم را به علی دادم.
–ولی ساره خیلی عوض شده، تقریبا بیشتر وقتش رو صرف دعا و نماز و قرآن و این چیزا میکنه و...
احمد آقا حرفم را برید.
–شیطانم همین کار رو میکرد.
تا حالا امامزادهای، حرمی، زیارتگاهی، جایی بردینش؟ تا حالا پیشش زیارت عاشورا خوندید؟ با سجدهی زیارت عاشورا و لعنهاش مشکلی نداشت؟ حدیث کسا چی؟ مجلس روضه بردینش؟
با تعجب نگاهم را بین علی و احمد آقا چرخاندم.
علی با لبخند گفت:
–منظورش اینه اگر این جور جاها بره و بازم مقاومت نکنه یا توی روضه اشک بریزه و سجدهی زیارت عاشورا رو با جون دل انجام بده یعنی حالش خوبه و بهترم می شه.
از توضیح علی قانع نشدم و سرم را کج کردم.
–جایی که نبردیمش، این دعاها هم جزء برنامهی مادربزرگم بود که بخونیم ولی هر دفعه کار پیش میاد نمی شه. ولی کلا شما خیلی بد در مورد ساره فکر میکنید، این طورام نیست. هر روز میاریمش مسجد، اولش یه کم مقاومت میکرد ولی حالا گاهی خودش می گه بریم.
احمد آقا همان طور که پاشنهی کفشش را بالا میکشید پوفی کرد و با اخم گفت:
–شما خیلی خوش بین هستید خانم، همین الان اطرافمون آدمایی هستن که جز خدا کس دیگه ای رو قبول ندارن. مسجدم می رن، تازه مثل دوست شما اصلا تسخیر شیطانم نشدن، ولی فکرای شیطانی دارن. اونا می گن فقط خدا، در حالی که خود خدا گفته ائمه نماینده های من روی زمین هستن. این جور آدما یا خیلی دیگه ناآگاهن یا خودشون شیطون رو درس می دن. مثل همون شیطان که به غیر خدا سجده نکرد.
حرف هایش مرا به فکر انداخت. یاد چند نفر از دوستانم در محل کار قبلیام افتادم. در آزمایشگاه هم بودند کسانی که همین افکار را داشتند.
احمدآقا زمزمه کرد:
–آدما هم دارن خودشون رو مثل همون شیطان بدبخت می کنن، وقتی میفهمن چی کار کردن که خیلی دیره، زمانی که از این دنیا رفتن.
علی رو به احمد آقا گفت:
–راستی مگه نگفتی می خوای یه سوال بپرسی، خب بپرس دیگه.
احمدآقا کمی این پا و اون پا کرد و پچ پچ کنان پرسید:
–ببخشید که این سوال رو میپرسم این ساره خانم به خودشم آسیب می زنه؟ منظورم با یه شیء برنده و تیز هستش.
چشمهایم گرد شد.
–نه، من که تا حالا ندیدم! یعنی میترسید اونم خود کشی کنه؟!
سرش را تند تند تکان داد.
–نه، نه، مثلا یه خراشی چیزی روی بازوش، یا مچ دستش یا هر جای دیگه ش تا حالا ایجاد نکرده؟
–نه، چرا باید این کار رو کنه؟
علی جای او جواب داد.
–خداروشکر، پس به اون مرحلهی خون مکیدن و این چیزا...
ابروهایم بالا پرید.
–مگه خون آشامه، شمام دیگه خیلی دارید مته به خشخاش می زنیدا!
علی با چشمهایش به دوستش اشاره کرد.
–آخه خواهرش این اواخر این کار رو میکرده.
لبم را گاز گرفتم و مات و مبهوت به علی نگاه کردم.
احمدآقا گفت:
–ولی بازم بدنش رو بررسی کنید، ممکنه دور از چشم بقیه این کار رو کنه.
علی گفت:
–ولی احمد فکر نکنم ساره این طور باشه.
احمد نفسش را بیرون داد.
–آره، مدلای مختلف دارن، هر کدوم یه کاری مخصوص خودشون رو انجام می دن.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه برگرد نگاه کن پارت325 بعد از این که علی ما را به هم معرفی کرد با دوستش احمد آقا
#ارسالی_از_کاربران
سلام
بفرما اینم از تبلیغات شما._حقش نیست این پیام ریپورت بشه😜
#سلام
گناه دارم
دلتون میاد
ادمین ریپورت کنید بعد کی براتون داستان بزاره😉
_ادمینی که حواسش نیست اعضاشو به چه کانالای مخوفی میکشونه👹👹👹
نباید ریپورت بشه؟👻
خود اعضا میشینیم داستان ریپورت شدن ادمین جان رو برا هم تعریف میکنیم و عبرت میگیریم😁
❤️
سلااااااااااام آدمین جان😡
خییییییییلللللللییییییییی بی معرفتی😡😡
کلی این در و اون در زدم از ۲kشد ۴k هدیه ندادیییییی😡حالا میگی هر کی۱۰نفر بیاره تو کانال هدیه میگیرهههههههههه😖😖😖😖😖
اصلاااااااا خوبه ک ریپورت بشی آدمین جووووووون😏😏😏
❤️
وقت بخیر
وقت بخیرمن جایززززززززه میخوام
چون کانالو برا همه دوستام فرستادم👏👏💪💪
من خودم کانالتون رو خیلی دوست دارم
مطالب عالیه
رمان ها عالی تر
تشکر از زحماتتون
#ادمین_نوشت
هل من ناصر ینصرنی
خب اینم هدیه به این بزرگوار که میخواست ادمین جانتون ریپورت کنه 😩😫 آنوقت از ادمین جانتون داستان بنوبسنه عبرت آموز و دیگران درس بگیرن . اوه اوه اوه چه شود .صورت ادمین جان را شطرنجی کنید .🙈
خب بیاید کمکم کنید از فردا شروع میشه .😊
امروز کانال دادم گسترده و اعضا افزایش پیدا میکنه .الحمدالله تا ادمین جانتون کمتر دغدغه تبادل و پیشرفت کانال داشته باشه .به کانال بیشتر برسه و کانال بتونه بهتر بترکونه 😉 خوب دیگه هر کس ۱۰نفر از دوستانشون را به کانال خودتون دعوت کنند از ادمین جان هدیه دریافت کنید اونم چه هدیه ای شارژ بگیرید
.
منتظر هستم تا دوستانتون دعوت کنید و هدیه را از ادمین جانتون بگیرید
از این بزرگوار هم کمال تشکر را دارم الهی به حق حضرت زهرا همیشه سلامت و خوشبخت دوعالم باشن و همسر مهدوی نصیبشان بشه .
#دوستون_دارم
#یا_علی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
21.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 شهید آوینی ۱۴۰۲ با هوش مصنوعی!
🌷حالمون رو دگرگون کرد
توصیه میکنم حتما دوستان ببینند
احسنت به کسی که به ذهنش اومده و این کار زیبا رو از هوش مصنوعی گرفته.
#روایت_فتح_1402
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 حسن (ع) صدای قلب من
🎵 حسن (ع) منو صدا بزن
♥️ #امام_حسنی_ام💚
#شبتون_حسنی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|💓💒|••
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
گفتم :اۍعشق ،
مرادستنیازاستدراز..
طلبخویش ؛
بہنزدِڪہبرم ؟
گفت :
حسین...!♥
#الهم_الرزقنا_کربلا
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
رضایـتشمـاهمہآرزو؎مـناست؛
لبخنـدشمـا،تنھـاشـٰاخھگلیست
ڪہدلـمرآبھیڪاشـارھ،
گلبـٰارانمیڪنـد.ヅ••
#اللهمعجللولیکالفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
⁉️آیا هنوز هم دخترا باید تو مسأله ازدواج "انتخابشونده" باشن؟🤔
🔵 قسمت سوم
🔶🔸ترویج فرهنگ واسطهگری
✅ راهکار اصلی برا حل مشکل انتخابشوندگی دخترا، ترویج فرهنگ واسطهگری برا ازدواجه. تو فرهنگ دینی، واسطهگری برا ازدواج، به عنوان کار خیلی مقدّسی معرّفی شده.😌
💎 امام علی علیه السلام فرمود: بهترین واسطهگری، وساطت بین دو نفر در امر ازدواج است، تا خداوند میان این دو را جمع کند.🍃
📚وسائل الشیعة، ج ٢٠، ص ۴۵.
✔️ اگه واسطهگری برا ازدواج، تبدیل به یه فرهنگ بشه، به راحتی میشه بر این مشکل غلبه کرد و نگرانی خانوادههای دخترا رو هم از بین برد.😊
💯 فرهنگ «واسطهگری برا ازدواج» باید طوری بین ما رواج پیدا کنه که همۀ افراد، دغدغۀ همسریابی برا دخترا و پسرا رو وارد زندگی خودشون کنن.☝️
♨️ اگه این کار به صورت فرهنگ در بیاد و قصد اون هم تنها باز کردن گره از کار یه مسلمون باشه، دیگه نیازی به بعضی از مراکز همسریابی که فقط با هدف اقتصادی وارد این کار شدن هم، نیست.
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
25.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چ8_2۷_۵۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_نهم_دهم
9_10_8
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ارسالی_از_کاربران سلام بفرما اینم از تبلیغات شما._حقش نیست این پیام ریپورت بشه😜 #سلام گناه دارم د
سلامممم ادمین جان خسته نباشید ممنون بابت کانال بسیار بسیار خوبتون 🌺🌺😍😍بنده فعلا علل حساب 19نفر لینک فرستادم و عضو کانال کردم ان شاءالله در روزای آینده هم دعوت از دوستانم ادامه خواهد داشت😊😊☺️☺️🌹🌹🌹
خیلی وقته عضو کانالتون هستم باور کنید خیلی از کانال ها اصلا باز نمیکنم نکته کنم ولی مال شمارو ساعتی چندین بار چک میکنم
خیلی کم سر میزنم به کانال ها خیلی مواقع هم نخونده فقط میزنم رو آخرین پیام ولی مجردان انقلابی یه چیز دیگست😍😍😍
#ادمین_نوشت
#سلاممممم
صبح دلنگیز پاییزیتون بخیر و شادی ایشون برام اسکرین شات فرستادن از بزرگوارانی که دعوت کرده بودن ۱۹نفر بودن ولی نمیشد گذاشت کانال جون مکالمه شخصی. بود و خصوصی بود .شاید راضی نباشن اون بزرگواران که مکالمه بین این بزرگواران کسی دیگه اطلاع پیدا کنه . بزرگواران که دعوت میکنید به کانال خودتون بفرمایید وقتی وارد کانال شدن از عضویت در کانال شات بفرستند اون برام ارسال کنید بعد به کمک هم بتونیم کانال به ۲۰kبروسونیم یک هدیه ویژه و غیر باور کردنی دریافت میکنید .
از این بزرگوار هم کمال تشکر را دارم و هدیه ناقابل ما را هم دریافت کردن ازشون عذرخواهی میکنم که کم بود ولی وسع ادمین جان همین قدر بود الهی به حق حضرت زهرا خبر ازدواج موفق و بدون پشیمانیشون بدن و یک عروسییشان ما را دعوت کنند و طبق معمول ادمین جان بگن حالا من چی بپوشم 😊
و خوشبخت دوعالم باشن و عاقبت بخیر و همچنین دوستانشون هم خبر ازدواج موفقشون به ما بدن چون همه غریب به اتفاق گفتن لینک کانال متاهلان به زودی زود براشون ارسال کنند .ان شاء الله همه مجردان کانال ازدواج کنند و کانال مجردان کلا تبدیل به متاهلان بشه .
بازم تشکر میکنم از این بزرگوار ❤️
#منتظر_بقیه_بزرگواران_هستم .
⚡️عضویت لازمه دریافت هدیه هست هم خودشون و هم اون بزرگواری که عضو شدن هدیه را دریافت میکنند 💚
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم .
#دوستتون_دارم
#یا_علی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
سلام دوست عزیز ایتایی
از اونجایی که با تیم پشتیبانی قوی تری برگشتیم و دست تک تک شما رو برای عضویت و کمک به کانال خودتون به گرمی میفشاریم ☺️☺️
کافیه با عضویت هر ده نفر به کانال و ارسال اسکرین به ادمین کانال جایزه های خودتون رو دریافت کنید 😍😍
⭐️⭐️واما پیشنهاد ویژه ادمین برای شما عزیزان 😉
اگه هر دفعه یه دونه اضافه تر از تعداد عضو های قبلی تون اضافه کنید علاوه بر هدیه دلخواه تون یه هدیه هم از طرف ادمین براتون ارسال میشه 😊😊
منتظر پیام های قشنگ تون هستم
ادمین کانال مجردان انقلابی
https://eitaa.com/mojaradan