اگر میخوای دنیا رو عوض کنی تا مجردی انجامش بده ...
به محض اینکه متاهل بشى حتى نمیتونى كانال تلويزيون رو عوض كنى ...!! 😅
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰از نظر اسلام چه محدودیتی بین روابط دختر و پسر وجود دارد؟
🔻از نظر دینی در ارتباط بین این دو جنس محدودیتی وجودندارد به جز حفظ حریمها.
🔻حریم ها نباید در حوزه حاکمیت الهی شکسته شود، در حق و حقوق دیگری نباید آسیبی وارد شد.
🔻در دین نسبت به انجام ارتباط سفارش شده است و فقط هم گفته نشده که با همجنس خود ارتباط داشته باشند.
اگر حریمها باشند، احترام ها رشد به همراه دارند.
استاد #حبشی
#قبل_از_ازدواج
@mojaradan
قابل توجه #همسران
✏️ این نقاشی☝️ که " قايق لجبازي و مجادله" نامگذاری شده نمایش رفتار همسرانی است که میخواهند حرف خودشان را به کرسی بنشانند و به خواسته های همدیگر توجه نمی کنند!
⛵️اما هیچ مقصدی در انتظار قایق لجبازی و مجادله نیست!!!
👌حالا یک بار دیگه حدیث بالا رو با دقت می خونیم:
سبب دشمنی و کینه توزی، مجادله زیاد است
☝️ببینید از حدیث برداشت می شه که دو نفر که بینشون مشکل بزرگ وجود نداره و با هم خوب هم هستند اگر مجادله کنند دشمنی بینشون به وجود میاد
💞یعنی وقتی یک زوج خوشبخت دارند با هم زندگی می کنند نباید با مجادله و در واقع به خاطر هیچ و پوچ، این رابطه رو خراب کنند
بلکه باید همسران یاد بگیرند که مشکلات و خواسته های خودشون رو به صورت مستقیم و در فضایی آروم مطرح کنند و نباید حالت جنگ بگیره و هر موقع گفتگو رنگ جدال گرفت دیگه نباید صحبت ها ادامه دار بشه چون مجادله زیاد باعثِ... (بقیه اش رو خودتون می دونید)
می شه در روز 10 دقیقه وقت گذاشته بشه که فقط در مورد مشکلات صحبت بشه و دیگه در زمان های دیگر، از مشکلات حرفی به میون آورده نشه یا اینکه بعضی صحبت ها در نوشته مطرح بشه
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول و آخر زندگیت فقط همسرت برات میمونه
نه بچه ها،نه پدر و مادرت
بخاطر هیچکسی با همسرت بد نشو
با همسرت دوست باشی
کل دنیا دشمنت بشن،کاری نمیتونن بکنن
🌴💎🌼💎🌴
@mojaradan
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎨 هنرنمایی دو روزهی هنرمندان
صحن قدس حرم رضوی!
🇵🇸 «در حمایت از مقاومت مردم مظلوم فلسطین»
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امان از بعضی باجناق ها😕😕
#از_رگ_گردن_بهتون_نزدیک_ترم
@mojaradan
15.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فلسطین 🇵🇸
#ارزوی_من
این سرزمین؛ حق این دلاوران کوچک است... اسرائیل باید برای خود متاسف باشد که اینطور غاصبانه؛ میهن آنان را تصرف کرده است...
وعده الهی حق است...❤️🩹
انشاالله آرزویتان برآورده میشود...
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوست عزیز ایتایی
از اونجایی که با تیم پشتیبانی قوی تری برگشتیم و دست تک تک شما رو برای عضویت و کمک به کانال خودتون به گرمی میفشاریم ☺️☺️
👌کافیه با عضویت هر ده نفر به کانال و ارسال اسکرین شات به ادمین کانال جایزه های خودتون رو دریافت کنید خبرهای خوشی در راه است و جوایز بی نظیر و غیر قابل باور 😍😍
⭐️⭐️واما پیشنهاد ویژه ادمین برای شما عزیزان 😉
اگه هر دفعه یه دونه اضافه تر از تعداد عضو های قبلی تون اضافه کنید علاوه بر هدیه دلخواه تون یه هدیه هم از طرف ادمین براتون ارسال میشه 😊😊
#بمب_جوایز
منتظر پیام های قشنگ تون هستم
ادمین کانال مجردان انقلابی
https://eitaa.com/mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت333 همین که از اتاق بیرون آمدیم خانم مسنی را روی ویلچر دیدیم. با چشمهای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت334
–شما بیرون هستید؟ هرچی خونه تون زنگ زدم کسی برنداشت. می خواستم به مادرتون بگم ان شاءالله امشب میخوایم مزاحمتون بشیم.
با من و من گفتم:
–بله بیرونیم. قدمتون به روی چشم، تشریف بیارید.
بعد از این که تلفن را قطع کردم پدر سوالی نـگاهم کرد.
زمزمه کردم:
–مادر علی بود گفت شب واسه صحبت می خوان بیان.
پدر زیر چشمی به شوهر ساره نگاه کرد بعد به روبرو خیره شد و سکوت کرد.
وارد حیاط که شدیم، دیدم جلوی زیر زمین پر از وسایل و خنزر پنزر است و سرو صداهایی هم از زیرزمین میآید.
نگاهی به ساره و شوهرش انداختم.
–شما بفرمایید داخل من الان میام.
پدر یاالله گویان آنها را به داخل خانه راهنمایی کرد.
پایم را که روی پلهی اول گذاشتم صدای نادیا بلند شد.
–تلما! اون جارو رو هم از کنار پله بیار.
جارو به دست وارد زیرزمین شدم.
محمد امین و نادیا خسته و خاک آلود در حال تمیز کردن آن جا بودند.
زیرزمین دو اتاق تو در تو بود که انتهای آن پر از خرت و پرت های مادر بزرگ بود.
–همهی وسایل رو گذاشتین تو حیاط؟
محمدامین عرق پیشانیاش را پاک کرد.
–آره، بعضیاش به درد نمیخوره، ولی بعضیاش رو قراره خودم ببرم بفروشم. یه چندتا هم میز و صندلی کوچیک و بزرگ هست که همین جا به دردتون می خوره.
جارو را دست نادیا دادم.
–پس تکلیف مرغ و جوجهها چی می شه؟ این جوری اونا بیخانمان می شن که.
محمد امین اشارهای به حیاط کرد.
–اون گوشه براشون یه جعبه درست می کنم می ذارمشون تو اون.
نادیا اعتراض آمیز گفت:
–نه، اون جا گرمشون می شه، همین گوشه براشون لونه درست کن.
خندیدم.
–چه شود؟ وسط خرید و فروش باید جوجهها رو از زیر دست و پا جمع کنیم.
نادیا لبخند زد.
–خوبه که! سنتی می شه.
نفسم را بیرون دادم و نگاهی به دیوارها انداختم.
–دیواراشم رنگ میخواد.
نادیا نگاهش را در کاسهی چشمهایش چرخاند.
–پولمون کجا بود؟
محمد امین جارو را از نادیا گرفت و شروع به جارو کرد.
–آره یه رنگی میخواد. ولی شاید من بتونم کاغذ دیواریش کنم. آخه اون جایی که کار میکنم مغازهی کناری مون کارش همینه، میتونم از کاغذای اضافهای که لازم نداره بگیرم و بیارم بچسبونم.
به دیوار تکیه دادم.
–مگه بلدی؟!
صاف ایستاد.
–آره بابا، یاد گرفتم. آخه یه چند باری که شاگردش نیومده بود من رفتم کمکش، پول ازش نگرفتم. اونم در عوض فوت و فنای کارش رو بهم یاد داد.
حالا ببین! این جا رو براتون قصر میکنم.
با تعجب پرسیدم:
–یعنی باهاش رفتی خونههای مردم؟!
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–مگه چیه؟ کاره دیگه، عوضش الان کار من به دردتون می خوره.
لبخند زدم.
–دستت درد نکنه، ولی چشمم آب نمیخوره این جا مشتری جذب بشه.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت335
خداحافظی کردن ساره خودش داستانی بود، مادربزرگ طوری برایش گریه میکرد که انگار ساره دخترش است.
ساره برای مادربزرگ نوشت.
–پام که بهتر شد میام بهتون سر می زنم.
زیر گوشش زمزمه کردم.
–تو برو بچسب به زندگیت، نمیخواد بیای سر بزنی.
ساره اخم کرد و نوشت.
–یه جوری می گی زندگی، انگار می خوام برم تو کاخ رویال پالاس زندگی کنم.
چشم غرهای خرجش کردم.
–ننههامون کاخ نشین بودن یا باباهامون؟ مثلا خونه قبلی که داشتی کاخ بود، که الان دنبال کاخی؟
ساره تو نمیخوای درست شی؟ ببین دیگه از این خبرا نیستا، تو خرابکاری کنی و منم بیارمت این جا.
این بارم به خاطر نذر و نیازای مامان بزرگ بود که شوهرت کوتاه اومد.
ساره چپ چپ نگاهم کرد.
لحن مهربانی به کلامم دادم.
–میدونم حرفام تلخه ولی باید باور کنی. خود من الان از خدامه بزرگترا رضایت بدن برم یه جایی بدتر از اون جا که تو می خوای بری، زندگی کنم. فقط زندگی مون سر بگیره.
ساره چشمهایش را گرد کرد و نوشت.
–عمرا تو بری همچین جایی زندگی کنی.
شانهای بالا انداختم.
–خب باور نکن.
حرصی شد و نوشت.
–از خدا می خوام همچین اتفاقی برات بیفته ببینم تو می تونی زندگی کنی که مدام واسه من نسخه میپیچی؟
همان طور که رویم را برمیگرداندم گفتم:
–ان شاءالله میبینی. دعا کن ما به هم برسیم.
مادر بزرگ کنار شوهر ساره نشسته بود و آرام برایش توضیح میداد که ساره روزانه چه برنامههایی داشته و او باید کمکش کند که دوباره ادامه دهد.
بالاخره ساره با ساکی از لباس هایی که در این مدت، ما برایش خریده بودیم و کلی خوراکی و هدیهای که مادربزرگ برای بچه هایش گذاشته بود راهی خانهاش شد.
بعد از رفتن آنها نادیا گفت:
–هتل هفت ستاره هم این طوری نیست.
طرف با دست خالی اومد، با یه ساک لباس رفت.
حالا من ماندم و خبری که نمیدانستم چطور باید به مادر بگویم.
وقتی موضوع را به نادیا گفتم لب هایش را بیرون داد و گفت:
–اون موقع که مادر شوهرت زنگ زد، مامان خودش گوشی رو برنداشت.
گفت لابد دوباره می خوان بیان، روم نمی شه بگم نیان.
نوچ نوچی کردم.
–وای، همه تون دست به دست هم دادین که آبروی من رو ببرین. از مامان بعیده این کارا.
فکری کردم و شمارهی رستا را گرفتم و طبق معمول از او مشورت خواستم.
رستا وقتی فهمید ساره رفته با خوشحالی گفت:
–رفتن ساره یعنی تو یه قدم جلو افتادی. اصلا همین الان که شنیدم رفته یه آرامشی وجودم رو گرفت.
با تعجب گفتم:
–یعنی ساره این قدر باعث سلب آرامش شماها شده بوده؟!
–خیلی! کلی دعا کردم که زودتر بره.
پوفی کردم.
–رستا اونو ولش کن بگو چطوری موضوع رو به مامان بگم که عصبانی نشه.
بیخیال گفت:
–بابا بهش می گه، من خودمم باهاش صحبت میکنم.
تو نمیخواد نگران باشی.
حالا که هلما رو گرفتن ممکنه مامان اینا دیگه زیاد سخت نگیرن.
دوباره با نادیا به زیرزمین رفتیم. نادیا شروع به کار کرد ولی من دلشوره داشتم و دستم به کار نمیرفت.
نادیا روی صندلی رفت و شروع به جارو کردن تاقچهی جلوی شیشهها کرد.
–این جا چقدر شیشههاش کوتاهه دستمال کشیدنش خیلی راحته.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´