eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
خداتوروفرستادکه هروقت‌ازهمه‌خسته شدیم‌‌وبه‌تنگ‌اومدیم؛ غصه‌خوردیم‌‌صدات بزنیم💔 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام صآحب‌جآنــمღ ‌•°~✨🦋 رضایٺ تو... همہ آرزوے من اسٺ لبخند تو... تنہا شاخہ گلے اسٺ ڪہ تمام زمین را بہ یڪ اشاره، گلبــاران مے‌ڪند. ‌‌🍂✨🌹 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج بحق حضرت زینب کبری سلام الله علیها ߊ‌َܠܠّܣُــܩَّ ࡃَܥܼـِّـܠܙ ܠِࡐ‌َܠࡅِّ࡙ــܭَ ߊ‌ܠܦ‌َــــܝ‌َܥܼܢ🌤 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
❤️💍❤️ 💢اسرار زندگی مجردی مان را به نامزدمان بگوییم یا نه؟ گفتن تمام جزئیات لازم نیست. ( عصبانیت ها بی نظمی های موردی، ضعف در مهارتهای زندگی و... ) زیرا مفسده داشته و باعث نگرانی و ایجاد تردید می شود و زمینه وسوسه های شیطانی را فراهم می آورد و ممکن است فرد مقابل اینگونه برداشت کند که مشکل بسیار بزرگ بوده و فقط قسمتی از آن گفته شده است. به همین ترتیب گفتن جزئیات و مسائلی که به زندگی مشترک مربوط نمی شود لازم نیست، پرسیدن از آنها نیز لزومی ندارد بنابراین پرسش درباره اینکه : چه گناهی مرتکب شده‌ای؟ آیا دوست پسر یا دختر داشته‌ای؟، چند تا خواستگار برایت آمده است؟، به خواستگاری چند نفر رفته‌اید؟ و... لازم نیست و گاهی توهین و بی‌حرمتی به شمار می ‌رود و پیامدهای منفی بسیاری دارد. ┄┅═‹‹✼.🌸.✼››═┅┄ [💍📄] .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
23.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چ8_2۷_۵۳_۱🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام ۱۱_۳ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 سختی های توی مسیرت فقط یه امتحانن! امتحان این که، واقعا چقدر مقصدت رو میخوای؟ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰نقش خانواده در ازدواج چیست؟ 🔹خانواده سهمی در شناخت قطعی و تکمیلی ندارد. 🔹وظیفه‌اش این است که نیت فرد را مشخص کند. 🔹با اطلاع خانواده‌ها، انتظارات و توقع هرطرف مشخص می‌شود. استاد @mojaradan
راهکارهای کلیدی برای رابطه بهتر با خانواده همسر👇 🔸اصل اول بی برو برگرد، «احترام» است 🔸از تنش، بگو مگو و ثابت کردن خود دوری کنید 🔸در حضور آن ها به همسرتان خیلی احترام بگذارید که خیالشان از بابت رابطه شما دو نفر راحت باشد 🔹از بازی های بیهوده عروس و مادرشوهر و داماد و مادرزن دست بردارید 🔹حدومرز‌ها را مشخص کنید 🔹حس شوخ‌طبعی‌تان را حفظ کنید ♦️اگر حرفی دارید خودتان مستقیما گفتگو کنید؛ بی‌واسطه! ♦️یاد بگیرید که همیشه خونسردی و آرامش‌تان را حفظ کنید ♦️عاقل و بالغ باشید ❣️سخت نگیرید و مهربان باشید @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌹✨ 🌸🍃غیرت این نیست کـه بگـی رو سریتو بکش جلـو دونه دونه فالوور هاش رو چک کنی این نیست که گوشیشو بگردی که مـبـادا با نـامـحـرم حَـرف بزنه .... غـیـرت ایـنه که جـوری بـراش مـرد باشـی که دلش نخواد جـواب هیچ مـرد غـریبـه ای رو بـده!!! @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⦙ . ⦙⦙↵هر کجا که می نگرم تویی ؛ ⦙⦙↵لطفِ جان همه تو... ⦙⦙↵محرمِ دل ⦙⦙↵مقصد جان ، ⦙⦙↵هر آنچه می اندیشم تویی❤️‍🩹!" 🧨⃟ ⃟❤️‍🔥•> 🥰🫣 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت336 همان طور که با غصه به نادیا نگاه می‌کردم گفتم: –مامان بزرگ می‌گفت سالای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت337 شب وقتی صدای زنگ در را شنیدم، قلبم از جا کنده شد. خودم را به حیاط رساندم و در را برایشان باز کردم. مادر علی به همراه عروس و پسرش آقا میثاق وارد شدند. چشم من فقط دنبال علی می‌گشت ولی نبود. نگاه پرسشگرم را به جاری‌ام دادم. سرش را جلو آورد و در حالی که لبخند می‌زد، آرام گفت: –رفت ماشین رو پارک کنه الان میاد. لبخند بر لبم آمد و نفس راحتی کشیدم. پدر جلوی در ساختمان برای استقبال شان آمده بود. من همان جا کنار در منتظر ایستادم. طولی نکشید که علی با یک دسته گل زیبا و لبخند پهنی که روی لب هایش بود، آمد. وارد حیاط شد و در را پشت سرش بست و دسته گل را به طرفم گرفت. –ببخشید دیر کردم. جا پارک نبود. دسته گل را از دستش گرفتم و بوییدم. –ممنونم، خیلی قشنگه. –نه به قشنگی نامزد من. لپ هایم گل انداخت. –شوخی می کنی؟! قیافه‌ی جدی به خودش گرفت. –مگه غیر از اینه؟ من از تو زیباتر کسی رو تا حالا ندیدم. ابروهایم بالا رفت و خنده‌ام گرفت. –اغراق در این حد دیگه افراطه‌ها. همان طور جدی گفت: –اغراق چیه، واقعیت رو گفتم. بعد سرم را به طرف خودش کشید و بوسید. –اوضاع چطوره؟ هنوزم پدر و مادرت شمشیر رو از رو بستن؟ نفسم را بیرون دادم. –نه به اندازه‌ی قبل، ولی انگار این دفعه می خوان شرط و شروط بذارن. حالا چه شرایطی من نمی‌دونم! به طرف داخل ساختمان هم قدم شدیم. علی دستش را به صورتش کشید. –خدا به خیر بگذرونه. بعد از حرف های تکراری که بین بزرگترها رد و بدل شد، برای مهمان ها یک سینی چای ریختم و به سالن بردم و تعارفشان کردم، بعد سینی را روی میز گذاشتم و کمی با فاصله از مهمان ها روی زمین نشستم. مبلمان هفت نفره بود و دیگر جایی برای من نبود که بنشینم. علی نگاهی به من انداخت و چایی‌اش را برداشت و کنارم نشست. سر به زیر زمزمه کردم: –زشت نباشه پیش بزرگترا. او هم زمزمه کرد: –زشت اینه که عروس رو زمین بشینه داماد رو مبل. همان طور که سعی می‌کردم لبخندم را کنترل کنم گفتم: –حالا صبر کن ببینیم به اون مرحله‌ی عروس و دومادی می‌رسیم یا نه. علی اخم تصنعی کرد و نگاهش را در چشم‌هایم چرخاند. –مهم خود ما هستیم. تو برای من تا ابد عروس خانم هستی. دیگه‌ام نشنوم از این حرفا بزنیا! لبخند زدم. –چشم آقا. مادر علی نگاهی به ما انداخت و بلند گفت: –اگر پچ پچای عروس و دوماد تموم شده می خوایم در مورد مراسم عروسی و تاریخش صحبت کنیم. سکوتی خانه را فرا گرفت. پدر سینه‌اش را صاف کرد و بعد از کمی مقدمه چینی رو به مادر علی گفت: –ما برای بزرگ کردن بچه‌هامون زحمت زیادی کشیدیم و... علی سرش را نزدیک گوشم آورد و پچ پچ کرد. –خب مگه بقیه، بچه‌هاشون رو از کارخونه ایران خودرو تحویل گرفتن؟ لبم را گاز گرفتم و اشاره کردم که گوشش به حرف های بزرگترها باشد. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت338 بعد از حرف و سخن های فراوان وقتی پدر حرف شرط را پیش کشید مادر علی فوری گفت: –حاج آقا هر شرطی باشه ما قبول می‌کنیم، شما زودتر بفرمایید. پدر نگاهی به مادر انداخت و اشاره کرد که او حرف بزند ولی مادر مثل همیشه که در جمع ریش و قیچی را دست پدر می‌داد، گفت که خودش بگوید. همه‌ی چشم‌ها به دهان پدر خیره مانده بود. پدر کمی جابه جا شد و گفت: –راستش از اون جایی که ما هنوزم نگران دخترمون هستیم، نمی‌تونیم اجازه بدیم دخترمون از پیشمون بره. مادرش می‌خواد فعلا تا وقتی که تکلیف همسر سابق علی آقا روشن نشده تلما پیش ما بمونه. خانواده علی متحیر به یکدیگر نگاه کردند. آقا میثاق با من و من گفت: –ولی حاج آقا ما امشب اومدیم این جا که برای جشن عروسی، تاریخ تعیین کنیم. پدر نوچی کرد. –آخه تو این کرونا مگه می شه جشن گرفت؟ آقا میثاق دست هایش را باز کرد. –منظورم یه جشن خونوادگیه، می تونن بعد از یه سفر زیارتی برن سر خونه و زندگی شون، همه چیزم که آماده س. ما مستاجر طبقه‌ی سوم رو جواب کردیم که علی آقا و خانمش ان شاءالله برن اون جا زندگی کنن. پدر سرش را کج کرد. –حالا همون جشن رو هم همین جا تو خونه‌ی ما بگیرین. من اجازه نمی دم دخترم پاش رو از خونه مون بیرون بذاره. مادر علی خنده تلخی کرد. –اِ...حاج آقا مگه می شه؟! دختر وقتی می خواد بره خونه‌ی بخت مجبوره از خونه‌ی باباش بیرون بره دیگه. پدر نفسش را سنگین بیرون داد. –نه دیگه، موضوع همین جاست که بعد از جشن عروسی هم باید تو همین خونه بمونه و با شوهرش همین جا زندگی کنن. آقا میثاق با چشم‌های گرد شده گفت: –این جا زندگی کنن؟! بعد نگاه تحقیر آمیزش را به اطراف داد. –ببخشید دقیقا کجا؟ ببخشیدا این جا شما برای خودتونم جا ندارید. علی نگاه چپ چپی به برادرش انداخت و اشاره کرد که ساکت باشد. پدر زیر چشمی نگاهی به مادر انداخت. –بله ما این جا، جا نداریم، ولی یه زیرزمین داریم که می تونن مرتبش کنن و برن اون جا زندگی کنن. همه به یکدیگر نگاه کردند و شروع به پچ پچ کردند. علی هم سرش را کنار گوشم آورد. –بابات داره ما رو امتحان می‌کنه نه؟! فکر کنم شوخیش گرفته! شوک زده نگاهش کردم بعد نگاهم را به صورت پدر و مادرم دادم. با شناختی که من از آن ها داشتم اهل شوخی و این حرف ها نبودند. با توجه به صحبت های مادر در مورد شرط و شروط، فهمیدم که حرف های پدر جدیست. علی دوباره پرسید: –تلما، اینا چی می گن؟! –چی بگم، ما قرار بود اون پایین جنسامون رو بفروشیم. امروز با بچه‌ها تمیزش کردیم برای کار. اون جا اصلا جای زندگی کردن نیست. من نمی‌دونم چرا بابا و مامانم این شرط رو گذاشتن؟! سکوتی که در محیط ایجاد شده بود ما را هم وادار به سکوت کرد. مادر علی سکوت را شکست. –حاج آقا! نه در شأن دختر شماست که همچین جایی زندگی کنه نه درشأن عروس من. ما توی فامیل آبرو داریم. چطور بگیم عروسمون رفته توی یه زیرزمین زندگی می کنه و پسرمونم شده دوماد سرخونه؟! خوبیت نداره. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت339 بالاخره مادر صدایش درآمد و رو به مادر علی گفت: –حاج خانم شما که گفتین هر شرطی باشه قبول می‌کنید. اگر سختی و مشکلی هم باشه واسه دختر ماست، ما باید ناراحت باشیم نه شما. شما شرایط ما رو هم در نظر بگیرید. کارایی که عروس قبلی شما کرده ما رو حسابی ترسونده. همین امروز یکی از کسایی که لطمه دیده بود از خونه مون رفته. مادر علی گفت: –بله درسته، من می‌دونم. اونا کاراشون واقعا ترسناکه! خبر دارم دوست تلما جان هم آسیب دیده و این جا بوده، ولی این دلیل نمی شه، دیگه بدتر از دوست خواهر علی نشده که، اون بدبخت خودش رو کشته، ولی خانواده ش دارن زندگی شون رو می‌کنن نمی شه که همه رو از زندگی انداخت. مادر هینی کشید. –خودش رو کشته؟! یعنی یه نفرم این وسط جونش رو از دست داده؟! در درون خودم هینی کشیدم و لبم را به دندان گرفتم و زمزمه کردم: –الان آخه وقت این حرف بود. کار خراب تر شد که. علی نگاهم کرد. –خبر نداشتن؟! سرم را تکان دادم. –مامانم اگه می دونست که اصلا اجازه نمی‌داد شما بیایید. علی لب هایش را در دهانش جمع کرد. –اوه، اوه، خدا خودش رحم کنه. یه چیزی می گفتی که مطرح نشه. –آخه فکر نمی‌کردم تو همچین مراسمی حرف مردن زده بشه. مادر بعد از شنیدن این خبر در تصمیمش مصمم تر شد و چند بار در بین حرف هایش تکرار کرد. –با شنیدن این حرف شما، من دوباره مردد شدم برای این وصلت. مادر علی هم تا توانست روی حرفش ماله کشید و خواست هر طور شده اتفاق را ماست مالی کند ولی موفق نشد. وقتی دید حرف هایش فایده ندارد برای این که کار خراب تر نشود از جایش بلند شد و رو به من گفت: –تلما جان پاشو زیرزمینی که ان شاءالله قراره اون جا زندگی تون رو شروع کنید رو بهمون نشون بده ببینم چه طوریه. علی همان طور که از جایش بلند می شد پچ پچ کرد: –پاشو، پاشو، تا پشیمون نشدن. دستپاچه و با شتاب بفرما گویان وارد حیاط شدم و بقیه‌ پشت سرم آمدند. خجالت می‌کشیدم زیرزمین را نشانشان بدهم. سر پله‌ها که ایستادم علی پرسید: –چراغ نداره؟ از پله‌ها پایین رفتن و چراغ را روشن کردم. –اون بالا نداره، ولی این پایین داره. مادر علی هن و هن کنان از پله‌ها پایین آمد و نگاهی به جعبه‌ی مرغ و جوجه‌ها انداخت که با روشن شدن لامپ صدایشان درآمده بود. –این جا مرغدونیه که... –نه، اینا رو چند روزه خریدیم. علی خم شد و داخل جعبه را نگاه کرد. –ایول چه مرغ تپلی! صبحونه‌هامون ردیفه، نیمرو با تخم مرغ رسمی. نرگس خانم خندید. –علی‌آقا چقدر دیدش مثبته! علی نگاهش را در سقف چرخاند. –نم داره انگار، گچش زرد شده. باید درست بشه. سقف را نگاه کردم. با خودم فکر کردم. چرا من تا به حال اصلا به سقف نگاه نکرده بودم؟ وقتی دقت کردم دیدم در گوشه‌‌ی دیوارها چقدر تار عنکبوت‌های ریز وجود دارد. نگاهم را به پنجره‌های زنگ زده، به شیشه‌ی در که گوشه‌اش ترک داشت و به آشغال هایی که پشت در جمع شده بودند دادم و در دلم نادیا و محمد امین را سرزنش کردم که چرا آشغال ها را جمع نکرده‌اند. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت340 با خودم فکر کردم بروم جارو بیاورم و آشغال ها را جمع کنم. به طبقه‌ی بالا رفتم و از نادیا سراغ جارو را گرفتم. مادر وقتی فهمید می‌خواهم چه‌کار کنم گفت: –حالا نمی خواد جلوی اونا بری آشغالا رو جمع کنی. ول کن فردا تمیز می کنی، الان برو پایین. نادیا خندید. –تلما نمی خواد حالا جلوی مادر شوهرت نقش عروس زرنگ رو بازی کنی، بابا زودتر برو پیشش تا برات حرف درنیاورده. صورتم را برایش مچاله کردم و به طرف زیرزمین راه افتادم. نزدیک پله‌ها که شدم صدای مادر علی می‌آمد. –آخه وقتی خودشون نمی‌خوان، تو چه اصراری داری؟ وقتی تو کار خیر نه اومده نباید هی دنبالش رو بگیری. علی جواب داد: –مامان اون زنمه، مگه اومدیم خواستگاری که شما این جوری می‌گید؟ شما باید به اونا حق بدید. خودتون رو بذارید جای پدر و مادر تلما، مطمئن باشید اگر موقع خواستگاری همه‌ی ماجراهای هلما رو می‌فهمیدن جوابشون منفی بود. مادر علی با غضب گفت: –کاش این جوری می شد، به جاش الان نمیومدی دوماد سرخونه بشی، من یه عمر این چیزا رو مسخره کردم حالا پسر خودم می خواد دوماد سرخونه بشه. علی پوزخندی زد. –خب، پس معلوم شد چرا این بلا داره سرم میاد. ریشه‌اش خود شمایید. از شما که همیشه می گفتین دنیا دار مکافاته بعیده... هدیه کوچولو به طرف پله‌ها آمد و با دیدن من برگشت. من هم تک سرفه‌ای کردم و از پله‌ها پایین رفتم. با دیدن من همه ساکت شدند. هدیه خودش را به جوجه‌ها رساند و شروع به آزارشان کرد. مادر علی رو به عروسش کرد. –نرگس مواظب هدیه باش، دست به اونا نزنه کثیفن. یه وقت مریض می شه. به دیوار تکیه دادم و مثل کسی که غم‌های عالم روی سرش ریخته باشد به زمین زل زدم. از این که مادر علی این حرف ها را زده بود ناراحت بودم. علی کنارم ایستاد. این را از بوی عطرش فهمیدم. نگاهم را از موزاییک های کج و کوله‌ی آن جا برداشتم و به علی دادم. لبخند زد. –چیه؟ مگه من مُردم که این جوری غصه می‌خوری؟ نوچی کردم و ابروهایم را به هم چسباندم. –خدا نکنه، این چه حرفیه؟ علی جدی شد. –همین که موافقت کردن خیلی خوبه. حالا فوقش یه مدت کوتاه این جا زندگی می‌کنیم بعدش از این جا می ریم، این که این قدر ناراحتی نداره. آقا میثاق جلو آمد و رو به علی گفت: –مگه نشنیدی؟ آقای حصیری گفت تا وقتی که تکلیف هلما روشن نشه باید این جا بمونید. وقتی شرط شون رو قبول کردی نمی شه بزنی زیرش. دادگاه های ما یه شکایت ساده رو شش ماه طول می دن چه برسه به هلما که چندتا شاکی داره، هیچی نباشه دو سال رو شاخشه. هینی کشیدم و به علی نگاه کردم. علی دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و با لحن مهربانی رو به من گفت: –حتی اگر دو ساله م باشه چیزی نیست، چشم هم بذاری تموم می شه. میثاق پوزخندی زد و رفت کنار زنش ایستاد و شروع به پچ و پچ کرد. علی عاشقانه نگاهم کرد. –من کنار تو که باشم مهم نیست کجا می‌خوام زندگی کنم. هدیه دست علی را گرفت و پرسید: –عمو شما می خوای پیش مرغا بمونی؟ همه خندیدند. لیلافتحی‌‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا حاجتم داده نمیشه؟؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏰🎞』•• بعضی وقتا وقتی خیلی خوبی همه تورو بد میکنن ولی تو همچنان خوب باش تو برای خودت و خدای خودت خوبی نه برای دیگران عادل و خوب بودن مثل گردن گذاشتن رو تیغیه شمشیره :") ❤️ 🥥•••|↫ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱جمعه یعنی شوق یعنی انتظار جمعه یعنی طاق ابروی نگار... 🌱جمعه یعنی آه الغوث الامان در فراق مهدی صاحب زمان... 🌱جمعه یعنی شادمانی و سرور دیدن خورشید هنگام ظهور... 🌱جمعـــه یعنـــی یک بغل دلواپسی می شـود مولا به داد ما رسـی؟ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
و‌شھید‌چمران‌چہ‌زیبا‌میگہ: حسیـن‌جانم... دردمندم،دلشکستہ‌ام و‌احساس‌میڪنم‌کہ‌جز‌تو‌دارویۍ‌دیگر‌ تسکین‌بخش‌قلب‌سوزانم‌نیست :)💔🌿 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•~🍓 ما‌منتظر‌لحظہ‌دیدار‌بهاریم ! آرام‌کنید‌این‌دلِ‌طوفانۍمارا .. عمریست‌همہ‌در‌طلب‌وصل‌تو‌هستیم ، پایان‌بده‌این‌حالِ‌پریشانۍمارا ..(: .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🔴 ازدواج با کسی که با خانواده‌ش فرق داره اختلاف عقیده بین بزرگترهای خانواده و فرزندان بنا به دلایل مختلفی که ارتباط با مشخصه‌های اجتماعی، نواقص تربیتی، گسترش رسانه و ابزارهای ارتباطی و... داره، در خانواده‌های زیادی قابل مشاهده هست. ولی ما فعلا کاری به این دلایل نداریم. حالا که دختر یا پسر در سن ازدواج قرار گرفته و خودش یا طرف مقابلش مبتلابه این مسئله هست، چه نکاتی رو باید در نظر داشت: 🌸 کسانی که میخوان با چنین افرادی ازدواج کنن: (1) باید توجه داشته باشید که در بسیاری موارد، با اینکه ظاهرا اون دختر یا پسر با خانوده‌ش تفاوت داره، اما در بسیاری شاخصه‌ها، این فرد همچنان متاثر از افکار و فرهنگ خانواده خودش هست. مثلا شما بسیار دیدید که تو یه خانواده مذهبی، دختر خانواده بی‌حجابه و حتی شاید نماز هم نخونه ولی مثلا نسبت به امام حسین(علیه السلام) و محرم و حتی ارتباط‌های نامشروع حساسه و رفتار مذهبی انجام میده. برعکسش هم هست. شاید شما نمونه مخالف این حرف رو الان تو ذهنتون داشته باشید. حرفی نیست‌؛ ما به استثناء‌ها کاری نداریم و کلیت امر رو می‌گیم. (2) شما باید در فرایند ازدواج با چنین شخصی دقت داشته باشید؛ هم در سوالات جلسات خواستگاری به نوعی رفتارهای طرف رو بدست بیارید و هم در تحقیق بسیار به دوستان و محل‌های رفت و آمدش توجه کنید و هم جلسه مشاوره رو جدی بگیرید و غافل نشید. (3) اما هر وقت در تحقیقات و بررسی‌هاتون متوجه شدید که این دختر یا پسر کاملا خودساخته و متفاوت از خانوده‌ش هست، میشه گفت یه موقعیت خوب نصیب شما شده. چون کسی که در این شرایط تونسته رشد کنه و کمالات بدست بیاره، میتونه در زندگی مشترک هم مأمنی امن و آرام برای خانواده باشه و در تلاطم‌های روزگار محکم بایسته. بهمین دلیله که هیچوقت رد کردن چنین مواردی در وهله‌ی اول رو تایید نمیکنیم. اول تحقیق، بعد تصمیم! .... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
24.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[همه دنبال شادی هستن، هيچ کس نمی خواد درد و رنج بکشه، ولی بدون بارون نمیتونی رنگين کمون داشته باشی.. 🌧🌈] @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓 محرم شدن چه کمکی به شناخت در دوران اشنایی می‌کند؟ چه اطلاعاتی باید به یکدیگر بدهند؟ استاد @mojaradan