eitaa logo
مجردان انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
✍امام على عليه السلام: تيزى زبان، برنده تر از تيزى سرنيزه است 📚غررالحكم حدیثحدیث4898 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣سن شناسنامه‌ای برای ازدواج زوجین هیچ اهمیتی ندارد مهم نوع رفتار عاقلانه آن فرد است. @mojaradan
‍ 🥀🌻🥀 خانم‌ها دوست دارند ملكه خانه باشند و اين‌كه در ذهن همسرشان كامل‌ترين زن دنيا باشند، براي آن‌ها به معني خوشبختي و موفقيت در ازدواج است. به همين دليل، وقتي از او مي‌خواهيد فلان غذا را مثل مادرتان درست كند، فلان ظرافت را مثل مادرتان داشته‌ باشد يا فلان رفتارش مثل رفتار مادرتان باشد، از كوره در مي‌روند و نه تنها از شما مي‌رنجند؛ بلكه مادرتان كه هيچ نقشي در اين ماجرا نداشته را هم مقصر می‌دانند. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- حواست به دوستات هست؟ 🔥یکی از رازهای داشتن حال خوب رو بهت گفتم اینو گوش بده و از همین حالا ؛از همین لحظه فکر کن به دوستانت ببین لیاقت اینو دارن باهاشون وقت بگذرونیم و نسبت بهشون محبتی تو قلبت بزاری؟؟؟ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜💍 ای تماشایی ترین مخلوق خاکی بر زمین آسمانی می‌شوم وقتی نگاهت میکنم💜! @mojaradan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 به ما اجازه کار نمی‌دهند! 🎙 عین‌صاد #️⃣ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت357 برای روز عقد فقط اقوام نزدیک را دعوت کرده بودیم. قرار شده بود غروب بعد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت358 به چند ساعت نکشید که همه از بیماری من خبر دار شدند و همه هم اتفاق نظر داشتند که من کرونا گرفته‌ام. وقتی رستا زنگ زده بود با اصرا از من می‌خواست که خودم را قرنطینه کنم. ولی من قبول نکردم و گفتم: –رستا ما باید امروز عقد کنیم حتی اگر من کرونا داشته باشم. شده محضر نرم و به علی بگم عاقد رو بیاره خونه باید امروز ما به هم محرم بشیم. رستا پوفی کرد. –پس بقیه چی؟ این جوری به همه انتقال میدی؟ –خب ماسک می زنم و فاصله رو رعایت می‌کنیم. پوزخندی زد. –یعنی می خوای با آقا دوماد با دو متر فاصله بشینی؟ بعد با این قیافه می خوای عکسم بندازی؟ اونوقت خودت تنهایی تو عکس باشی یا شوهرت با دو متر فاصله باهات تو عکس باشه؟ از تصور این صحنه، گریه‌ام گرفت. –نمی‌دونم رستا، تو رو جون سه تا بچه ت کمکم کن، یه کاری کن جشن به هم نریزه. من حالم خوبه. یه نفر رو بیار یه دستی به سر و صورتم بکشه. –حالا تو گریه نکن بذار ببینم چی کار می شه کرد. بعد فکری کرد و گفت: –والله کسی رو که نمی‌شناسم، ولی می تونم برم چند تا آرایشگاه که دارن قاچاقی کار می کنن ازشون بخوام این کار رو کنن، ولی آخه هر کی بفهمه تو کرونا داری که نمیاد. –الان اکثر آرایشگرا میان خونه ها کار انجام می دن، بعدشم من سرما خوردم، معلوم نیست که کرونا داشته باشم. –برادر شوهر من که کرونا گرفته بود دکترش گفته بود دیگه سرما خوردگی نداریم، هر کس علائم داشت یعنی کرونا گرفته. –یعنی چی؟ پس مگه قبلا سرما نمی‌خوردیم. خندید. –همین کرونا اولش فقط یه سرماخوردگی ساده بود؛ ولی با تلاش و کوشش دست های پنهان شد کرونا. صدای آیفن خانه مجبورم کرد گوشی را قطع کنم. علی برای زیرزمین هم آیفن گذاشته بود تا من برای باز کردن در، پله‌ها را بالا نروم. از روی تخت بلند شدم و آیفن را برداشتم. –بله. –سلام عروس خانم. در رو بزن. در را زدم، شالم را مرتب کردم و روی تخت نشستم. –علی بود. وقتی آمد گفت که با یک دکتر متخصص اینترنتی هماهنگ کرده که تا چند دقیقه‌ی دیگر می رسد. تمام حرف هایی که به رستا گفته بودم را برای علی هم گفتم. کمی فکر کرد و زمزمه کرد.. –توکل به خدا، ان شاءالله تا عصر بهتر می شی و برنامه مون به هم نمی‌خوره. با آمدن دکتر همه به تکاپو افتادند و منتظر بودند ببینند که دکتر چه تشخیصی می‌دهد. بعد از این که دکتر تشخیص کرونا داد انگار یک کاسه آب یخ روی سرم ریختند. از ناراحتی نمی‌دانستم چه کار کنم. بعد از رفتن دکتر و هزینه‌ی سنگینی که علی پرداخت کرد کنارم روی تخت نشست و نسخه را نگاهی انداخت. –من برم داروهات رو بگیرم، فقط نمی‌دونم کی رو پیدا کنم بیاد بهت سرم بزنه. تک سرفه‌ای کردم. –اگه من می‌دونستم این قدر هزینه ش زیاد می شه می رفتم درمانگاه. آخه چه خبره! مگه چیکار کرد؟! –عیبی نداره، این کرونا هم شده منبع درآمد بعضیا دیگه. نگاهش کردم. –حالا اینقدر نزدیک نشستی خدایی نکرده از من نگیری. لبخند زد. –مطمئن باش منم گرفتم، دیشب مگه باهم حیاط رو تر و تمیز نمی‌کردیم. حالا بدن تو زودتر نشون داده. اصلا استرس نگیریا من پیشتم. هر کاری داشتی بهم بگو. با بغض گفتم: –من فقط ازت می خوام امروز عقد کنیم. با تعجب نگاهم کرد. –با این وضع؟! –آره علی. سرش را پایین انداخت. –چه کار سخت و پر مسئولیتی رو ازم می خوای..... لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت359 بعد از رفتن علی به ساره پیام دادم و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. آه از نهادش بلند شد. پیام داد: –با این حساب شام از کفمون رفت که، من حاضرم کرونا بگیرم ولی شام عروسی رو بخورم. کلی شکمم رو صابون زده بودم. آهی از ته دل کشیدم و نوشتم. –فعلا که لنگ یه تزریقات‌چی و یه آرایشگریم، تو اینا رو برام پیدا کن من چهار تا شام عروسی بهت می دم. شکلک قلب فرستاد و نوشت. توی بچه‌های مترو زیادن، فقط چون کرونا داری ممکنه بترسن و نیان. –خب بگو دو برابر بهشون پول می دیم فقط بیان. شکلک تعجب فرستاد. –حالا چرا این قدر عجله داری؟ خب صبر کن حالت خوب بشه بعد. این جوری که کوفتت می شه، اصلا هیچی از جشن نمی فهمی. –چون می‌ترسم دوباره یه چیزی بشه ما از هم دور بشیم. تو دلم آشوبه، همه ش فکر می‌کنم این مریضی می خواد من رو از علی جدا کنه. برای همین دقیقا امروز مریض شدم. شکلک متفکر فرستاد و نوشت. –من تمام سعی و تلاشم رو می کنم، بعد بهت خبر می دم. نگاهی به ساعت انداختم و چشم‌هایم را بستم. وقتی چشم‌هایم را باز کردم تقریبا یک ساعتی گذشته بود و خبری از علی نبود. بدن دردم بیشتر شده بود. پیام هایم را چک کردم ساره نوشته‌بود هیچ کدام از دوست هایش حاضر نشده‌اند که بیایند و همه از کرونا می‌ترسند. برایش نوشتم: –یادته همه ش می گفتی یه روز محبتام رو برام جبران می کنی؟ الان وقتشه، بازم بگرد شده از زیرِ زمین برام پیدا کن. شکلک تعجب برایم فرستاد و من دیگر جوابش را ندادم. زنگی به علی زدم و دلیل دیر آمدنش را پرسیدم. گفت که سِرُم گیر نمی‌آید و عکس نسخه را به یکی از دوستانش داده که برایش بگیرد و منتظر است که بیاید. بعد از چند دقیقه نادیا که در یک دستش فلاسک و در دست دیگرش یک پارچ پر از شربت عسل بود وارد شد و همان جا جلوی در ایستاد. –آبجی، خوبی؟ فلاسک را روی میز گذاشت. –به مامان قول دادم جلو نیام. اشاره به فلاسک کرد. –اینا رو آوردم که تند تند مایعات بخوری. مامان داره برات سوپ درست می‌کنه. مایوسانه نگاهش کردم. –برای شب آماده باشیدا، جشن برقراره. سرش را تکان داد. –آره، علی آقا گفت. رستا همین چند دقیقه پیش اومد، الان بالاست. گفتش هر جا رفته هیچ آرایشگری حاضر نشده بیاد خونه آرایشت کنه. می گم حالا نمی شه بمونه بعد از وقتی که خوب شدی؟ تو دوهفته که اتفاقی نمیفته؟ به خاطر هزینه‌هاش می گی؟ بلند شدم و نشستم. –خب اونم یه دلیلشه، تو این گرونی این همه میوه و شیرینی و کیک و سفارش غذا و... –این همه که نیست. تعداد مهمونا به پنجاه نفرم نمی رسه. –خب باشه، دلم می خواد عقدمون امروز باشه، علی خودشم این جور می خواد. به مامان و بابا بگو، تا حالا من به حرف شما گوش کردم یه امروز رو شما به حرف من گوش کنید. کرونا بگیر نگیر داره ها! یه وقت میفتم می میرم حسرت به دل می مونم. شمام می گید کاش به خواسته ش اهمیت می دادیم. نادیا بغض کرد. –این جوری نگو، خدا نکنه اتفاقی بیفته. من می رم بالا. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´