فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ شهر نینوای عراق😢😢
سید چه کردی با دل ها همه عزادادن😭😭
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
May 11
#نماز_شب_اول_قبر
👆👆👆👆👆
از قرار معلوم برای هر فرد مرحوم شده میبایست یک نماز جداگانه خواند و امکان جمع بستن افراد مرحوم شده در یک نماز وجود ندارد.
امت اسلامی که بنا دارند امشب این نماز را برای شهدای به خاک سپرده شده بخوانند، میتوانند اسامی زیر را به خاطر بسپارند.
نام پدر شهدای خدمت جهت خواندن نماز شب اول قبر:👇
۱-شهیدآیتالله سیدابراهیم نام پدر رئیسی سید حاجی رئيس الساداتی
۲-شهید سید محمدعلی آل هاشم نام پدر سید محمد تقی
۳-شهید حسین امیرعبدللهیان نام پدر محمد
۴- شهید دکتر مالک رحمتی نام پدر حاج اسکندر
۵- شهید خلبان سید طاهر مصطفوی نام پدرسید احمد
۶- شهید سردار سیدمهدی موسوی (فردا خاک می شود)
۷- شهید مهندس بهروز قدیمی
۸- شهید خلبان محسن دریا نوش
مجردان انقلابی
جدال عشق و نَفس🍁 پارت 32 نمیدونستم الان کجاس و داره چیکار میکنه. تموم عکسا و فیلمایی که مهراب از می
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 33
--رمزش ۸۰ ۸۰ فعلاً یه دوتومن موجودی داره.
اما سعی میکنم تا جایی که امکان داره از بابا پول بگیرم و واست بفرستم.
--نه نیازی نیست من خودم کار میکنم.
--قبول نکنی ناراحت میشما مائده!
--آخه..
--آخه نداره داشته باش واسه نی نی سیسمونی بخر.
--میثم برگرده بهت برمیگردونم.
--انشاﷲ که آقا میثمم برگرده.
بهار رفت و منم رفتم سرکار.
شیفتم از ساعت۳ بعد از ظهر تا ۹شب بود.
جدیداً ایستادن زیاد واسم سخت بود اما
چاره ایم نداشتم......
بهار همون روز باهام تماس گرفت و بهم گفت ۵۰۰دیگه واسم واریز کرده.
با اینکارش خیلی شرمنده شدم اما چاره ای نبود.
فردای اون روز رفتم چند تیکه از سیسمونی بچمو خریدم و موجودی کارت بهار تموم شد.
وسایل بچه رو با ذوق واسش چیدم و واسه ناهار پیتزا سفارش دادم......
نزدیک یکماه بود که هر روز یه مبلغی به کارت بهار واریز میشد و منم با خیال اینکه بهار داره بهم کمک میکنه از پولش استفاده میکردم.
یه روز صبح با صدای آیفون از خواب پریدم.
از ترسم چادر سر کردم و رفتم خودم در رو باز کردم.
با دیدن یه مرد چهل پنجاه ساله همراه با دوتا افسر خانم و آقا متعجب گفتم
--سلام بفرمایید.
--سلام خانم تَدین؟
--بله.
--مائده ی تَدین؟
--بله چیزی شده؟
خانمه گفت
--خانم شما بازداشتی.
متعجب گفتم
--به چه جرمی؟
مرده با عصبانیت گفت
--فکر کردی من مثه دخترم خرم که کارتشو گرفتی مفت مفت پول منو خوردی؟
--ببخشید من متوجه منظورتون نمیشم.
--بریم بازداشگاه متوجه میشی.......
نشسته بودیم رو صندلی تا تکلیف پرونده مشخص بشه.
سرهنگی که اونجا بود برگشت سمت من
--خانم شما از این آقا کلاه برداری کردین.
--نه به جون بچم.
من اصلاً این آقارو نمیشناسم.
--بله نبایدم بشناسی بدبخت بهار.
کنجکاو گفتم
--شما پدر بهار هستین؟
پوزخند زد
--بفرما جناب سرهنگ تا اسم بهار به ذهنش خطور کرد بوی پول به دماغش خورد یادش اومد من کیم.
بله دختر جون پدر بهارم.
--ولی قضیه اصلاً اونجوری که شما فکر میکنید نیس.
با عصبانیت فریاد زد
--پس قضیه چجوریه؟
با فریادش درد خفیفی رو شکمم حس کردم.
سرهنگ با عصبانیت گفت
--چه خبرته آقا مگه وضعیت این خانومو نمیبینی؟
خانم قاسمی این خانمو فعلاً ببرین بازداشگاه تا تکلیف مشخص بشه.
--ولی آخه جناب سرهنگ من اصلاً این پولو به اختیار خودم نگرفتم دوستم به عنوان قرض بهم داد.
--بفرمایید خانم مشخص میشه.
همین که پام رسید به بازداشگاه نشستم رو زمین و شروع کردم هق هق گریه کردن
--خدایا دیگه بسه دیگه نمیتونم!
بدبختی دیگه نبود تو سرنوشت من بنویسی؟
مگه من چیکار کردم؟
از بس گریه کردم یه گوشه خوابم برد و با صدای کسی که اسممو صدا میزد پریدم بالا
--خانم تدین بفرمایید شما آزادید.
بلند شدم و یه خانم منو برد پیش همون سرهنگ.
--دخترم خدا خیلی دوست داشت که پات از این ماجرا خلاص شد.
خداروشکر همسرتون اومدن.
با ذوق گفتم
--همسرم؟ جدی میگید؟
لبخند زد
--بله.
--میشه بگید الان کجاس؟
--گفتن بیرون منتظرتونن بفرمایید.
بدون هیچ تشکری دویدم بیرون و اطرافو نگاه کردم ولی اثری از میثم نبود.
پیش خودم فکر کردم شاید رفته باشه خونه ی خودمون.
سریع یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ی خودمون ولی اونجام نبود.
پکر برگشتم خونه ی مامانم و نشستم رو مبل.
به قدری تو شوک بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم.
با خودم گفتم شاید کاری واسش پیش اومده ببینه من خونه نیستم میاد خونه مامان.
بلند شدم قورمه سبزی درست کردم و وسطای کارم آیفون زنگ خورد.
جواب دادم یه آقایی گفت میخواد کنتر آبو چک کنه.
همین که در رو باز کردم زیر شکمم درد شدیدی احساس کردم و جلو چشمام تار شد دیگه چیزی نفهمیدم......
با احساس خستگی زیاد چشمامو باز کردم و به اطراف نگاه کردم فهمیدم بیمارستانم.
ولی سوأل اینجا بود که کی منو برده اونجا؟
با دیدن مردی که پشت به من نشسته بود رو صندلی ذوق زده گفتم
--میثم!
ولی وقتی برگشت تموم ذوقم پرید
با دیدن مهراب میشه گفت اشهدمو خوندم.
چشمک زد و خندید
--سلــام چطوری مائی فراری؟
اخم کردم
--شما اینجا چیکار میکنی؟
بلند شد و اومد نشست لب تخت
--نترس کاریت ندارم.
سرشو انداخت پایین و اروم گفت
--حق داشتی فرار کنی منم بودم همین کارو میکردم.
با ذوق برگشت سمتم
--بچه چطوره؟
یه جوری میگه بچه انگار باباشه.
--خداروشکر.
لبخند زد
--دیگه نمیزارم تنها بمونی.
ای خدا یه تیر بخوره تو سر این من راحت شم.
--ببخشید فکر نمیکنم زندگی شخصی من به شما ربطی داشته باشه؟
دوتا شناسنامه از جیبش درآورد و گرفت سمتم
شیطون خندید
--یه نگا بهشون بنداز.
با دیدن اسمم تو شناسنامه ی مهراب بهت زده گفتم
--این دیگه چیه؟
--چاره ای جز این نداشتیم.
خندید.....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت34
--اگه اینارو نمیگرفتم که الان باید تو زندون آب خنک میخوردی!
--بهتر از این بود که گیر تو بیفتم.
--گیر من نیفتادی من فقط میخوام ازت مراقبت کنم همین.
همون موقع پرستار اومد تو اتاق.
--خب عزیزم سرمتم که تموم شده.
همینجور که سرمو از دستم خارج میکرد برگشت سمت مهراب
--بیشتر مراقب همسرتون باشید تا انشاﷲ یه نی نی تپل مپل واستون به دنیا بیارن.
مهراب لبخند زد
--چشم حتماً......
از بیمارستان رفتیم بیرونو و رامو کج کردم شروع کردم رفتن.
هرچی مهراب صدام میزد جوابشو نمیدادم.
واسه یه تاکسی دست بلند کردم و همین که خواستم سوار بشم مهراب رسید
--ممنون آقا شما بفرمایید.
--نه آقا صبر کنید.
مهراب معترض گفت
--عه مائده.
مائده و زهرمار.
همین که خواستم سوار شم مهراب کتفمو گرفت
--آقا مگه نمیگم شما بفرما؟
راننده معترض گفت
--ای بابا عجب گیری کردیما.
دعواهاتونو بزارید تو خونه نه وسط خیابون.
اینو گفت و رفت.
--چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟
--آقای محترم من هیج دلیلی نمیبینم به شما جواب پس بدم.
--سرچی لجبازی میکنی؟
نه خیلی شوهر باغیرتی داری که بیاد سر زندگیت ازت مراقبت کنه اونم با این وضع؟
نه پدر مادری ک....
دست به کمر کلافه تو موهاش دست کشید
با بغض گفتم
--آره من بی پدر و مادرم اما هرزه نیستم که به هرکس و ناکسی تو زندگیم پا بدم.
از این به بعدم به هرکی خواستی بگی بی پدر و مادر اول ببین خودت داریشون یا نه.
پا تند کردم و شروع کردم دویدن.
با اینکه نمیتونستم سریع بدوم اما اینکارو کردم تا از مهراب دور بشم.
یه آدم چقدر میتونه پست باشه که با وقاحت با من.......
با بوق ممتد یه ماشین و کشیده شدن لباسم توسط یه نفر با بهت به مهراب خیره شدم.
عصبانی فریاد زد
--لجبازیت به کنار لااقل چشماتو باز کن خودتو و اون طفل معصومو به کشتن ندی.
--به تو چه فضولی؟
متأسف سرشو تکون داد و آسینمو گرفت کشون کشون برد دنبال خودش.
به زور سوار ماشین شدم و دم خونه مامانم زد رو ترمز.
--بفرمایید.
بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم و در رو محکم کوبیدم به هم.
رفتم تو خونه و در رو بستم......
غذامو آماده کردم و رفتم حمام دوش گرفتم.
برگشتم غذامو خوردم و رفتم تو اتاق بچم و دقیقه ها با ذوق به لباساش نگاه میکردم.
دوماه دیگه تا دنیا اومدنش مونده بود و واسه دیدنش لحظه شماری میکردم.
همونجا خوابم برد و از بس خسته بودم واسه شام بیدار نشدم.
ساعت۷ صبح از خواب بیدار شدم و صبححونه خوردم.
با صدای آیفون جواب دادم و صدای یه خانم اومد
--خانمم میشه در رو باز کنی؟
--شما؟
--من همسایتونم.
--ببخشید ولی من شمارو نمیشناسم.
--راستش آش نذری درست کردم گفتم واست بیارم.
در رو باز کردم و یه خانم سی چهل ساله اومد تو.
لبخند زد
--ماشاﷲ هزار ماشاﷲ چه خوش بر و رویی شما.
لبخند زدم
--ممنون.
--برو بشقاب بیار واست آش بریزم
--ممنون خودم بعد میخورم.
--میخوام ببینم مزشو دوس داری یا نه به خودم بگی هرموقع آش درست کردم واست بیارم.
با اینکه عقلم میگفت نرم بلند شدم یه بشقاب و قاشق آوردم و یه بشقاب آش ریختم شروع کردم خوردن.
قاشق اول، دوم همین که خواستم قاشق سومو بخورم سر معدم شروع کرد سوختن و مغزم داغ شد و دیگه هیچی نفهمیدم......
با احساس ضعف شدید چشمامو باز کردم و به اطراف نگاه کردم.
با دیدن لوله هایی که بهم وصل بود متعجب شدم و از پشت شیشه مهرابو دیدم که به سرعت از جلو چشمام دور شد.
چند ثانیه بعد چندتا دکتر و پرستار اومدن و از اینکه من بهوش اومدم احساس رضایت داشتن یه سری چیزارو چک کردن و انتقال داده شدم به بخش.
مهراب اومد تو اتاق و اولین چیزی که دیدم صورت رنگ پریده و موهای ژولیده بود.
لبخند زد و نشست رو صندلی.
--من چرا اینجام؟
--شما الان ۲ هفتس اینجایی.
--واسه چی؟
--یادت نمیاد خانمی که واست آش آورد؟
یکم فکر کردم تا اود روزو یادم اومد.
--خب!
--هیچی فقط همینو بدون که خدا بهمون رحم کرد.
از حرفاش چیزی سردر نمیاوردم و ترجیح دادم بخوابم.
با احساس سوزش توی دستم چشمامو باز کردم و پرستار لبخند زد
--خانمی خیلی میخوابیا بلند شو باید غذا بخوری نی نی گرسنشه.
بعد از اینکه سرممو عوض کرد به قدری گشنم بود که با ولع تموم غذامو خوردم و بعد از اینکه پرستار رفت بیرون مهراب اومد تو اتاق.
خندید
--ولی خدایی جونتو مدیون منیا اون از اون روز دستگیریت اینم از مسموم شدنت....
انگار یه چیزی یادش اومده باشه حرفشو خورد.
--مسموم شدنم؟ یعنی چی؟ چی داری میگی واسه خودت؟
--هیچی ولش کن.
--میشه خواهش کنم بگی چیشده؟
--آخه احمق کی همسایه ای که اصلاً نه تا حالا دیدتش نه میدونه کیه رو تو خونه راه میده؟
--الان این چه ربطی داشت؟
--ربطش اینه که اون روز اون خانم از عمد اومد خونت تا اون آشارو به خوردت بده مسموم شی.....
"حلما
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت35
--چرا آخه؟
--چون این خانم همون نازنین خانمیه که ظاهراً چند ماه پیش باهات تماس گرفته و واسه امرخیر مزاحم شده.
کم کم داشت یه چیزایی یادم میومد.
--خب!
--خب به جمالت.
این خانم عضو یکی از گروهک های تروریستی داعشه که به بهانه های مختلف دخترای ایرانو به کام مرگ میکشونه.
یه جورایی همکار داریوش گور به گور شدس.
--شما اینارو از کجا میدونی؟
خندید
--دیگه اونش به خودم مربوطه فقط اینو بدون که اگه اون روز پشت سر اون خانم نمی اومدم تو خونت الان مراسم هفتتم گرفته بودن.
--خیلی خب حالا.
--من برم واست خوراکی بگیرم و بیام.
--نمیخواد نیازی نیست.
بدون توجه به حرف من از اتاق رفت بیرون.
خدایا چرا هرجا مشکل واسه من پیش میاد این باید منو نجات بده.
شروع کردم زیر لب به میثم فحش دادن.
مهراب با یه نایلون پر از آب میوه و کمپوت برگشت.
خندید
--پرستارم نشده بودیم که شدیم.
در یه کمپوتارو باز کرد و با قاشق گرفت سمتم
--بفرما.
با خجالت کمپوتو گرفتم.
--مائده قبر میلاد کجاس؟
خندیدم
--شما که خیلی ادعاتون میشد رو داداش من شناخت داری که.
تلخند زد
--اون روز من مأموریت داشتم نتونستم بیام.
--مأموریت چی؟
--حالا بماند تو این مسائل زیاد کنجکاو نشو واست خوب نیست.....
سه روز بعد از اینکه تو بخش بودم مرخص شدم.
مهراب منو رسوند خونه و کلی واسه خونه خرید کرد.
من نمیدونم این همه پولو این از کجا میاره.
رفتم تو خونه و یه راست رفتم حمام.
واسه شام کباب تابه ای درست کردم و بعد از شام خیلی زود خوابم برد.
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.
دفعه ی اول جواب ندادم و دوباره زنگ خورد.
جواب دادم
--الو؟
--الو مائده سلام.
--سلام شما؟
--بابا خنگه مهرابم.
--شما زمان و مکان نمیدونید آقای محترم؟
--چرا ولی الان این مهم نیس.
گوش کن ببین چی بهت میگم.
همین الان پا میشی چندتا تیکه لباسایی که واقعا نیاز داریو جمع میکنی آماده میشی میای دم در یادت نره فقط لباسایی که نیاز داری.
--ببخشید چرا اونوقت؟
--محض اِرا مائده من اصلاً حال و حوصله ندارما.
--منم حال و حوصله ندارم نصف شبی زنگ زدی.
تماسو قطع کردم و دراز کشیدم دوباره موبایلم زنگ خورد.
موبایلمو خاموش کردم و کم کم داشت چشمام گرم میشد که آیفون زنگ خورد.
اولش خواستم بلند نشم ولی با خودم گفتم شاید کار واجبی داره.
بلند شدم رفتم سمت آیفون
--بله؟
-- ۱۰ دقیقه وقت داری کاریو که گفتم انجام بدی وگرنه هیچ تضمینی نمیکنم زنده بمونی.
بدون جواب آیفونو گذاشتم که دوباره زنگ زد.
این بار با صدای بلند تری گفت
--احمق چرا باور نمیکنی؟ بابا به ارواح خاک مادرم قسم راست میگم.
با خودم گفتم مامانش که مرده قطعاً به خاکش واسه دروغ قسم نمیخوره.
رفتم چند تا تیکه لباس برداشتم و گذاشتم تو یه کوله.
خودمم حسابی پوشیدم چون هوا خیلی سرد بود.
نیم بوتامو پوشیدم و کوله رو برداشتم از خونه رفتم بیرون.
ماشین مهراب زد رو ترمز.
عصبانی گفت
--چه عجب ستاره سهیل پیداش شد.
کولمو گرفت گذاشت صندلی عقب و سوار ماشین شدیم.
کلافه گفتم
--خب؟
--خب که چی؟
عصبانی خندیدم
--مثل اینکه هنوز نفهمیدی ساعت ۱ نصف شبه.
--وقتی جون یه آدم در خطر باشه ساعت و دقیقه که سهله از قرنم باید رد شد.
--حالا نصف شبی جون کی در خطره؟
--جون تو و اون بچت.
پوزخند زدم
--شوخی خوبی نبود.
یدفعه زد رو ترمز و برزخی برگشت سمت من.
--چه مرگته هان؟
چرا هرچی من میگم تو یه چیز دیگه میگی اصلاً بزار بریم خودت با چشمای خودت میبینی.
ماشینو دور زد و وقتی رسیدیم نزدیکای خونه در کمال ناباوری دیدم که خونه آتیش گرفته.
با بهت گفتم
--چـ....چـ... چی؟
--پیچ پیچی.
ماشینو دور زد و با سرعت بالاتری حرکت کرد.
شروع کردم گریه کردن
--پس وسایل میلاد چی میشه؟
مشمئز به من خیره شد
--چی گفتی؟ وسایل میلاد؟
اصلاً میفهمی داری چی میگی؟
اون اگه میخواست این چیزا واسش مهم باشه که بلند نمیشد بره سوریه.
با صدای آرومتری گفت
--ببین مائده جون میثم در خطره
با بهت برگشتم سمتش
--چی گفتی؟ تو از کجا میدونی؟
--الان این که من از کجا میدونم مهم تره یا جون میثم جونت؟
با بغض گفتم
--چرا آدمو دق مرگ میکنی؟
--از بس خنگی.
--حالا من باید چیکار کنم؟
نفسشو صدادار بیرون داد
--تو باید به حرف من گوش بدی.
--الان کجا داریم میریم؟
--لب مرز.
--لب مـــرز؟
--آره دیگه باید بریم پیش میثم.
--مگه نمیگی جونش درخطره؟
--جون میثم در خطره جون من که در خطر نیست.
خندیدم.......
"حلما"
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
14.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ "سید محرومان"
شاعر:عباس رحیمی
تنظیم:بهامین سروری
تدوین:ماهان آقازاده
ای خوش آن عمر که در وادی خدمت باشد
ای خوش آن رای که منجر به شهادت باشد
آن که در حسرت دیدار عزیزش باشد
کی توان گفت که وابسته میزش باشد
ـــــــــــــــــــــــــــــ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 این رسم دنیا نیست
انگاری هیشکی مثل من
اینجوری تنها نیست
#شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_مییمرم
🌴 #دلتنگ_حرم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
پارادوکس چیست؟
آرامشِ درونِ شلوغی هایِ خیابانِ منتهی به حرم...🥺🙃
مگه از سنگه؟! خوب چه کنم باز دلم تنگه... 🥲
#امام_حسین ❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_,مهدی_جانم
#صبحتبخیرمولایمن
🏝درست مثل بهار که سخاوتمندانه
روی شاخههای خستهی درختان
مینشیند و جانشان میبخشد
یاد شما
در تار و پود قلبم که میپیچد،
خانهی دلم را غرق شکوفه میکند
و شاخساران خشکیدهی جانم را
سبزپوشِِ جوانههای امید میکند...
من با شما بهاریام...🏝
⚘وَالْمَعْروُفُ ما اَمَرْتُمْ بِهِ وَالْمُنْکَرُ ما نَهَیْتُمْ عَنْهُ فَنَفْسی مُؤْمِنَةٌ بِاللَّهِ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ
و کار نیک همان بود که شما بدان دستور دادید و منکر (و کار زشت) همان بود که شما از آن جلوگیری و نهی کردید، من ایمان دارم به خدای یگانه ای که شریک ندارد⚘(آلیاسین)
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✴️از کجا بفهمیم واقعا عاشقشیم؟
❇️دکتر دیدوناتو بر اساس پژوهش های روانشناسی ٫مقاله ای نوشته و سعی کرده نشانه های عاشقی رو به ما بگه که در ادامه توی این پست میاریم.
✳️شما بهش اعتیاد پیدا میکنید و وقتی می بینیدش یا صداش رو میشنوید و حتی وقتی بهش فکر میکنید احساس لذت رو تجربه میکنید.
✳️چون عشق ناحیه ای از مغز به نام VTA رو فعال میکنه که منشا مسیرهای دوپامینه دقیقا همون بخشی که موقع مصرف مواد مخدر سیستم فرآیند پاداش مغزی رو فعال میکنه!
✳️دوست داری اون رو به خانواده و دوستات معرفی کنی و تحسین اونا رو هم بخری!
✳️اگه کسی در موردش خوب بگه احساس تحسین میکنی و اگه کسی بدش رو بگه بهت بر میخوره چون وقتی حلقه ی اجتماعی اطرافت از فردی خوششون بیاد٫ بیشتر بهت انگیزه میده که رابطه رو تقویت کنی.
✳️از موفقیتهاش خوشحال میشی ٫یکی از نشونه های عشق اینه که وقتی شریک عاطفیت موفقیتی بدست میاره به تو هم احساس افتخار و غرور دست میده
✳️متقابلا همدیگه رو دوست دارید دوست داشتن با عشق متفاوته اما اغلب پیش نیاز عاشق شدنه
✳️یک پژوهش بین فرهنگی نشون میده عامل مهمی که قبل از عاشق شدن باید اتفاق بیافته اینه که هر دوی شما باید به وضوح یکدیگه رو دوست داشته باشید.
✳️دلتنگش میشید اینکه چقدر دلتون برای شخصی تنگ میشه نشون میده که چقدر زندگی شما به اون وابسته شده.
❇️اگه میخواید بدونید چقدر کسی رو دوست دارید این سوال رو از خودتون بپرسید که وقتی نیستش چقدر
دلتنگش میشید
#انچه_مجردان_باید_بدانند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
16.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پویانمایی
دست او در آسمان، دست شهادت را گرفت
بال در بال شهادت، مزد خدمت را گرفت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
653_42516530993315.mp3
3.61M
🎧 #استودیویی #نماهنگ #جدید
یه چشمم اشکه یکی خونه
گفتنش به حرف آسونه
ولی مطمئنم اینو که
پرچم رو زمین نمیمونه
🎤 حاج #ابوذر_روحی
◼️ #شهید_جمهور💔
◼️ #خادم_الرضا (ع)
🏴 #ایران_تسلیت ◼️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#اینفو | سه سال جهادخستگی ناپذیر
.
بخشی از مهمترین دستاوردهای
دولت سه ساله شهید رئیسی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#رابطه_با_ادم_اصیل
رابطه با یه آدم اصیل اینطوریه که ...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´