فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقش_خدا_در_زندگی
نقش خدا در زندگیِ ما ..
🌸💓
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱. قانون مورفی: از هرچی بیشتر بترسی، بیشتر اتفاق میافته!
۲. قانون کیدلین: اگر بتونی مشکلت رو روی کاغذ بنویسی، ۵۰٪ قضیه حل میشه!
۳. قانون گیلبرت: بزرگترین مشکل هنگام انجام یک کار اینه که کسی بهت نگه چیکار کنی!
۴. قانون ویلسون: اگر همیشه هوش و اطلاعات رو در اولویت قرار بدی، پول وارد زندگیت میشه!
۵. قانون فالکلند: وقتی هیچ تصمیمی برای انجام کاری نداری، تصمیمی نگیر!
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم برای بودنت تنگه💔
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اینجوری_ادمی_رو_باید_پیدا_کنی
اینجور آدمی رو باید پیدا کرد🥰
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#نماز_شب_اول_قبر 👆👆👆👆👆 از قرار معلوم برای هر فرد مرحوم شده میبایست یک نماز جداگانه خواند و امکان
نماز شب اول قبر یادتون نره سردار سید مهدی موسوی و شهید رحمتی
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت35 --چرا آخه؟ --چون این خانم همون نازنین خانمیه که ظاهراً چند ماه پیش ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 36
--فیلم زیاد میبینی؟
--نه من فقط تورو میبینم.
الان این تحقیر بود یا تمسخر؟
یه لحظه به اینکه بین داعشیا حاضر بشم فکر کردم و از ترس مو به تنم سیخ شد.
--چته چرا عین جغد زل زدی به من؟
--من میترسم!
--خب طبیعیه.
با گریه گفتم
--ولی بچم چی میشه؟
--نگران نباش.
با صدای خجل و تحلیل رفته ای گفتم
--ولی من یک ماه و نیم دیگه زایمان دارم.
لبخند زد
--گفتم که نگران نباش.
--ولی....
برگشت سمتم و غرید
--یه کلمه دیگه حرف بزنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
سکوت تو ماشین حکم فرما بود تا رسیدیم فرودگاه.
نشتسته بودیم رو صندلی که نوبت پروازمون بشه.
مهراب دم گوشم گفت
--مائده رشته ی دبیرستانت چی بود؟
--ادبیات چطور؟
--باید عربیت تا حدودی خوب باشه.
--واسه چی؟
--واسه اینکه اونجا ممکنه یه زری بزنن باید جوابشونو بدی.
--پس تو چکاره ای؟
خندید
--اشتهات رفته بالا انتظار داری به جات حرفم بزنم؟
--ببخشیدا شما منو آوردی اینجا.
--خیلی خب تا من هستم که کمکت میکنم ولی محض اطمینان گفتم.
--تا حدودی بلدم.
عمیق نگاهم کرد و سرشو انداخت پایین....
سوار هواپیما شدیم و صندلی من و مهراب کنار هم بود.
به قدری معذب بودم که هی خودمو جمع میکردم و آخر سر مهراب برگشت سمتم و کیفمو برداشت گذاشت بینمون.
تو طول راه مهراب خواب بود ولی من از استرس نصف عمر شده بودم.......
از مرز شلمچه رد شدیم و رفتیم بصره.
اونجا یه هتل از قبل واسمون رزوز شده بود.
همه ی وسایل دست مهراب بود و معلوم بود خسته شده ولی حقشه.
یکی نیس به من بگه آخه احمق چجوری به آدمی که تورو تو شهر غریب دزدید اعتماد کردی.
رفتیم تو هتل و همین که رسیدیم مهراب رفت حمام.
مرتب لباسامو تو کمد چیدم و خداروشکر تا جا داشته بود چروک شده بودن.
داشتم زیر لب به مهراب فحش میدادم که با صداش سه متر پریدم هوا.
خندید
--چیزیو جا نندازی یه وقت؟
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
نشست رو تخت و لپ تاپشو باز کرد.
لباسامو برداشتم و رفتم حمام.
به قدری خسته بودم که سریع خودم و شستم و لباسامو پوشیدم اومدم بیرون.
وقتی برگشتم دیدم مهراب رو تخت خوابیده.
تخت خوابا تو اتاق بود.
از فکر اینکه بخوام رو تخت بغلی مهراب بخوابم مو به تنم سیخ میشد.
رو تختیو و بالشمو برداشتم و رفتم کاناپه رو توی هال باز کردم و دراز کشیدم.
ماشاﷲ انگار از سنگ ساخته شده از بس سفته.
خیلی زود خوابم برد و با صدای مهراب از خواب بیدار شدم.
--چرا اینجا خوابیدی؟
--شما تو اتاق بودی.
--بیدارم میکردی خب با این وضعت.
جوابشو ندادم و بلند شدم.
--پاشو غذا بخور باید بریم لباس بخریم.
--پس این لباسارو من واسه سر قبرم آوردم؟
خندید
--ببخشید ولی با مانتو و شال نمیشه رفت اونجا.
رفتم دست و صورتمو شستم و غذایی که مهراب گرفته بودو خوردم.
بعد از ناهار لباس پوشیدم و با مهراب رفتیم بازار.....
چون هیچ شناختی از لباسای اون مدلی نداشتم عین جوجه اردک زشت دنبال مهراب میرفتم.
برگشت سمتم
--چرا چیزی انتخاب نمیکنی؟
--آخه من نمیدونم چی باید بخرم.
مهراب رفت تو یه مغازه و دنبالش رفتم.
یه لباس بلند مشکی که جلوش منجاق دوزی شده بود واسم انتخاب کرد.
--قشنگه ها.
--اوهوم.
از فروشنده خواست لباسو واسم بیاره.
ماشاﷲ یه جوری عربی حرف میزنه انگار عربه.
لباسو گرفتم و رفتم پرو کردم.
روسری ست لباسو گرفتم و پوشیدم.
مهراب در زد
--مائده
در رو باز کردم و با دیدنم لبخند زد
--چقدر زشت شدی تو!
عمت زشته با اون قیافت.
اخم کردم و در رو بستم لباسو درآوردم.
همون لباسو خریدم و یه چادر عربیم خریدم.
دوسه تا لباس دیگه با مدلای دیگه خریدم و برگشتیم هتل.
حس میکردم کوه کندم و خیلی خسته بودم.
مهراب سینی چاییو آورد و خندید
--ولی خدایی خیلی اون لباست زشته.
خدایا یه ستون بفرس من سرمو بکوبم توش از دست این راحت شم.
جوابشو ندادم و اینبار جدی پرسید
--حالت خوبه؟
--چطور؟
--آخه رنگت پریده.
بلند شد از کولش واسم شکلات آورد.
--بخور قندت افتاده.
شکلاتارو خوردم و رفتم تو اتاق در رو بستم و دراز کشیدم رو تخت.
خیلی زود خوابم برد و با صدای مهراب از خواب پریدم.
--چیشده؟
--نترس بلند شو شام بخور.
بلند شدم رفتم تو هال و نشستم سر سفره.
--بهتری؟
--اوهوم.
--ساعت چهار صبح باید بریم.
با ترس به چشماش زل زدم و بغض کردم.
دروغ چرا میترسیدم.
مهراب بلند شد رفت تو اتاق و با یه کلت برگشت.
بهت زده گفتم
--این واقعیه؟
--نه پس آوردم بازی کنیم!
نشست روبه روی من و شروع کرد کار کردن باهاش رو توضیح بده.
تهش گفتم
--الان چرا اینارو واسه من میگی؟
پوفی کشید و کلافه گفت
--چون این باید تا وقتی که اونجایی همراهت باشه. چه من باشم چه نباشم.
--ولی..
حرفمو قطع کرد
--ولی نداره مائده خونه ی خاله که نیس منطقه جنگیه.
با تردید سرمو تکون دادم.....
"حلما
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت_37
یه شیئی به سر تفنگ وصل کرد
--بهش میگن صدا خفه کن.
سعی کن واسه استفاده از کلت همیشه همراهت باشه تا بتونی بی سرو صدا کارو تموم کنی.
با بهت گفتم
--یعنی من آدم بکشم؟
پوفی کشید
--نگفتم برو شکار گفتم فقط باید همراهت باشه همین.
با سر حرفشو تأیید کردم و غذامو خوردم.
بعد از شام مهراب رفت رو کاناپه و من تو اتاق خوابیدم.
تازه خوابم برده بود که مهراب صدام زد.
--مائده! مـــائده!
بلند شدم
--پاشو باید بریم.
--کجا؟
--سر قبر من باید بریم سوریه دیگه.
بلند شدم و متعجب گفتم
--حالا چی بپوشم؟
--این عباهارو امروز واسه من خریدی؟
چشمامو چپ کردم و رفتم سمت کمد.
زبون که نیست ارس ماشاﷲ.
مهراب از اتاق رفت بیرون و لباسایی که امروز خریده بودم رو پوشیدم و روسیریمو عربی بستم و چادر جدیدمو انداختم رو سرم.
با چندش به خودم تو آینه زل زدم.
از تیپی که داشتم اصلاً خوشم نیومده بود.
مهراب در زد و اومد تو.
--اگه آماده شدی برو بیرون میخوام لباس عوض کنم.
نشستم رو مبل و داشتم به میثم فکر میکردم.
از اینکه میخواستم ببینمش خیلی خوشحال بودم جدای از اینکه بدونم چه اتفاقاتی توی راه دارم.
مهراب اومد بیرون و موبایلش زنگ خورد.
به عربی جواب داد و بعد از اتمام تماسش باهم رفتیم پایین.
دم در اصلی یه ماشین مدل بالای مشکی که تو ایران ندیده بودم منتظر بود.
مهراب خندید
--حیف این ماشینا نیست زیر پای این وحشیا باشه؟
یه مرد قد بلند و قوی هیکل از ماشین پیاده شد.
با مهراب خوش و بش کرد و من فقط بهش سلام کردم.
از همون اول عین بز زُل زده بود به من.
ازمون خواست سوار ماشین بشیم و مهراب نشست صندلی عقب.
با اخم دم گوشم گفت
--شیطونه میگه بزنم چشماشو سوراخ کنم!
حرفی نزدم و بین راه مردی که خودشو ابوبکر معرفی کرده بود از تو آینه به من خیره شد و با لبخند پهنی یه چیزی به عربی گفت.
من که چیزی نفهمیدم مهراب به جای من با لبخند مصنوعی جوابشو داد.
--چی گفت؟
--میگه مبارک نی نی مون باشه.
--نی نی مـــون؟ کِی شد نی نی مون؟
دندوناشو روی هم فشار داد
--اون گفته چرا درگیر منی؟
دوباره مرده یه چیز دیگه گفت و بازم مهراب جوابشو داد.
--چی گفت؟
--میگه خانمت چرا حرف نمیزنه؟
--خانمـــت؟
--مائده میزنم این ابوبکرو له میکنما مثل اینکه یادت رفته ما به عنوان زوج وارد داعش شدیم؟
پوفی کشیدم و چشمامو بستم.
نمیدونم چقدر گذشت که مهراب صدام زد
--مائده! بلند شو باید بریم.
از ماشین پیاده شدیم و تو یه بیابون بودیم.
یه ماشین روبه روی ماشین ما بود و ابوبکر رفته بود با راننده داشت صحبت میکرد.
با مهراب رفتیم کوله هامونو از صندوق عقب برداشتیم و مهراب با میخی که تو دستش داشت فرو کرد تو تایر ماشین.
--مهراب این چه کاریه؟
--ببخشیدا مثل اینکه یادت رفته ما ایرانیم؟
--چه ربطی داره؟
--ربطش اینه که داعش دشمن اسلامه و ما باید جلوی دشمن بایستیم.
راننده ی ماشین جلویی یه مرد قد بلند مثل ابوبکر با پوست برنزه و چشمای سبز بود.
اومد نزدیک ما و با مهراب خوش و بش کرد.
به منم سلام کرد و منم خیلی آروم جوابشو دادم.
سوار ماشین شدیم و نیم ساعت بعد رسیدیم تو منطقه.
با دیدن آدمایی که با لباس مشکی و صورتای پر از ریش اونجا بودن ناخودآگاه لباس مهرابو چنگ زدم.
برگشت سمتم
--چته؟
--میترسم مهراب!
وااای خدا مرگم بده من چرا اسم اینو گفتم؟
سعی کرد لبخند بزنه
--فکر کن اومدی تفریح اصلاً کاری بهت ندارن.
--کی منو میبری پیش میثم؟
برزخی نگاهم کرد
--بزار برسیم!
سکوت کردم و رفتیم توی یه اتاقک.
مسئول اونجا که بهش میگفتن شیخ با خشونت واسه مهراب کارایی که باید انجام بده رو توضیح داد.
نگاهش که به من افتاد چندش لبخند زد و یه چیزی گفت و فقط تونستم در جوابش نیمچه لبخند بزنم.
تقریباً حالم داشت به هم میخورد.
طاقت نیاوردم و عق زدم.
از اتاقک اومدم بیرون و شروع کردم عق زدن.
مهراب اومد سمتم
--مائده خوبی؟
--آره فقط اونجا خیلی بوی بد میومد حالم بد شد.
الان باید چیکار کنیم؟
--هیچی فعلاً تا دو روز باید اینجا بمونیم تا بفرستنمون بیمارستان.
--بیمارستان واسه چی؟
لبخند زد
--دکتر مهراب راد هستم.
--جدیـــی؟
--نه بابا فیلممه.
خندید
--تازه تو هم پرستاری!
دوتا مدرک آورد بالا
--اینم از مدرکامون.
--بعد ما اونجا چیکار کنیم؟
پوزخند زد
--ما کار داعشیارو بالعکس انجام میدیم.
--یعنی چی؟
--یعنی اینکه اونا با قمه و شمشیر سر میبرن ما با دارو شر خودشونو کم میکنیم.
--میفهمی داری چی میگی مگه ما داروشناسی بلدیم.
--خب واسه اینکه بلد نیستیم اومدیم اینجا دیگه.
همون موقع شیخ اومد و از یه نفر خواست مارو ببره استراحت کنیم.
از منطقه دور شدیم و رفتیم تو یکی از واحدای آپارتمان توی شهر.
یه اتاق با حمام و دستشویی با یه تخت دونفره و دوتا مبل.
نشستم رو مبل و سرمو گرفتم بین دستام.
--مائده!
سرمو بلند کردم.....
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 38
--خوبی؟
--نه.
بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
--فکر نکنم بتونم دووم بیارم.
کاش تا زمانی که بچم به دنیا بیاد بتونم زنده بمونم.
اگه زنده نموندم تنها خواهشی که دارم اینه که میثمو پیدا کنی و بچمو بسپری دستش.
--این چه حرفیه میزنی؟
--نمیدونم!
--بزار خیالتو راهت کنم.
من، تو و اون بچه رو به عنوان خونوادم آوردم اینجا.
من باهاشون شرط بستم که بچت اینجا به دنیا بیاد و تو داعش تربیت بشه.
با بهت گفتم
--چ..چ.. چی داری میگی؟
مطمئن گفت
--ولی همه ی این چیزایی که گفتم فقط و فقط حرفه.
تا موقعی که میثمو از اینجا نجات بدیم میرسیم ایران و بچتو اونجا دنیا میاری.
--چجوری انقدر مطمئنی؟
--چون یه چیزاییو خیلی بیشتر و بهتر از تو میدونم.
--چرا داری اینکارو میکنی؟
--چون تنها راه اینکه وجدانمو آروم کنم همینه.....
واسه ناهار غذامونو آوردم دم اتاق و با اینکه خیلی گشنم بود نتونستم غذا بخورم.
تو فکر میثم بودم که یه قاشق برنج اومد سمتم.
متعجب به مهراب نگاه کردم
--تو گشنت نیست اون بچه که گشنشه.
خجالت زده قاشقو ازش گرفتم و غذامو خوردم.
تا شب مهراب با لپ تاپش کار میکرد و منم بی حوصله نشسته بودم رو مبل.
شب شد و بلند شدم نماز خوندم.
واسه شام اصلاً نتونستم غذا بخورم و مهرابم تنها غذا خورد.
واسه خواب مهراب یه بالش از رو تخت برداشت و کتشو انداخت رو شونه هاش و خوابید.
--سردتون نشه اینجوری؟
--نه خوبه راحت باش.
کلی صلوات فرستادم تا خوابم برد و صبح ساعت۱۱از خواب بیدار شدم.
مهراب نشسته بود پای لپ تاپ
--صبح بخیر.
--ممنون.
شالمو رو سرم مرتب کردم و کارای شخصیمو انجام میدادم....
داشتم صبححونه میخوردم که موبایل مهراب زنگ خورد.
جواب داد و بعد از چند دقیقه عصبانی تماسو قطع کرد.
لقمه ی توی دستمو نگه داشتم
--چیزی شده؟
--نه نگران نباش.
--خب بگو دیگه.
--هیچی بابا این مردک شیخ زنگ زده گفته از امروز باید بریم منطقه.
شونه بالا انداختم
--خب این که چیزی نیست ما که شب باید میرفتیم زودتر میریم.
--میدونم ولی یه سری اطلاعات مونده که هنوز نفرستادم ایران.
--چیکار کنیم پس؟
--نمیدونم.
بلند شدم سفره رو جمع کردم و رفتم حمام.
همونجا لباسامو پوشیدم و بعد از من مهراب رفت.
یه شنود بهم داد و گفت توی لباسم جاسازیش کنم.
با دیدن کلت با ترس بهش زل زدم
--چته مائده؟
--من نمیتونم!
--چیچیو نمیتونم بگیر ببینم.
کلتو گرفتم و به هر سختی بود تو لباسم قایمش کردم.
به ساعتش نگاه کرد
--پنج دقیقه دیگه میرسن.
کوله هارو مهراب برداشت و از پله ها رفتیم پایین.
سوار ماشینی که منتظرمون بود شدیم و رسیدیم منطقه.
مهراب آروم دم گوشم گفت
--ببین ممکنه میثمو این اطراف ببینی فقط ازت خواهش میکنم ذوق زده نشی و سعی کنی آرامش خودتو حفظ کنی.
ذوق زده با صدای تقریباً بلندی گفتم
--واقعاً؟
مهراب برزخی گفت
--صدا کم نیاری یه وقت؟
هنوز طرفو ندیدی اینجوری داد میزنی اگه ببینی چی میشه!
--ببخشید.
--خیلی خب بریم.
رفتیم تو جایی که به ظاهر درمانگاه بود و با چشمم دنبال میثم میگشتم ولی نمیدیدمش.
یه سریا اونجا بستری بودن و چندتا دکتر و پرستار اونجا بودن.
مهراب رفت اتاق رئیس.
اونجا نامه ی معرفی شیخو بهش داد و اونم با خوشحالی مارو به اتاق دکترا و پرستارا همراهی کرد.
یه چیزی به عربی به مهراب گفت و رفت.
--چی گفت؟
--میگه لباساتونو عوض کنین برین سرکار.
ناخودآگاه دست و پام شروع کرد لرزیدن.
--من نمیتونم.
--یعنی چی؟
--آخه من هیچی بلد نیستم!
مهراب همینجور که روپوش سفیدشو میپوشید خندید
--نترس بابا من مدرک هلال احمر دارم رشته ی دبیرستانمم تجربی بوده تو نیازی نیست کاری بکنی فقط تا میتونی هر دارویی به دستت اومدو باهم قاطی کن.
از تو کمد مخصوص یه روپوش برداشتم و پوشیدم.
یدفعه در باز شد و یه نفر با ماسک و روپوش پزشکی وارد شد.
همینجور که چشمم به در بود سرجام میخکوپ شدم و همین که ماسکشو برداشت با بهت گفتم
--م...م... میثم؟
نگاهش برگشت سمت من و چند ثانیه بیصدا به من خیره بود.
مهراب پوفی کشید
--من میرم بیرون.
رفت و در رو بست.
میثم اومد سمتم و تو یه حرکت منو کشید تو بغلش و محکم بغلم کرد.
لباسشو چنگ زدم و شروع کردم گریه کردن
انگار زبونم قفل شده بود و نمیتونستم حرفی بزنم.
منو از خودش جدا کرد و همینطور که اشکامو با انگشتش پاک میکرد لبخند زد
--دلم برات تنگ شده بود!
دوباره بغلم کرد و بعد از چند ثانیه منو از خودش جدا کرد
--حالتون خوبه؟
دست گذاشتم رو شکمم و با گریه سر تکون دادم.
میثم شکممو بوسید
--آخ قربونش برم من!
با گریه گفتم
--میثم!
--جون دل میثم؟
--چرا نیومدی دنبالم؟
تلخند زد
--امیدوارم فرصت باشه تا بتونم همه چیو واست توضیح بدم......
"حلما"
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه_دیر_کرد 😊
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 39
--مگه چیشده؟
--هیچی نگران نباش.
--میثم!
--جانم؟
--یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟
--بپرس.
--تو واقعاً عضو داعش شدی؟
با بغض سر تکون داد
عصبانی گفتم
--میفهمی داری چیکار میکنی؟
دست گذاشت رو دهنم
--هیــس! آروم باش! اونجوری که تو فکر میکنی نیست بخدا!
دستشو پس زدم و با گریه گفتم
--پس چجوریه؟
سرشو انداخت پایین و مکث کرد
دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو آوردم بالا
دیدم داره گریه میکنه.
دلم طاقت نیاورد و با دستام اشکاشو پاک کردم
--گریه نکن قربونت برم!
پیشونیمو عمیق بوسید و همون موقع مهراب اومد تو.
سوت زد
--خانما آقایون ما در منطقه ی جنگی هستیم لطفاً از هم جدا شده و لوس بازی را کنار بگذارید با تشکر.
میثم خجالت زده شروع کرد خندیدن و برگشت سمت مهراب.
دستاشو باز کرد و مهرابو درآغوش گرفت.
یه جوری که انگار قرن ها همدیگه رو ندیده بودن.
دهنم از تعجب باز مونده بود و با بهت به صحنه ی روبه روم خیره شدم.
چیشد؟ یعنی این دوتا همو میشناسن و من خبر ندارم؟
مهراب همینجور که سعی در پنهون کردن بغضش داشت تلخند زد
--بابا تو که مارو نصف عمر کردی میثم!
میثم لبخند زد و برگشت سمت من
--میدونم تعجب کردی ولی بزار کامل واست توضیح بدم.
از اینکه این همه وقت بیخبر بودم در رو باز کردم و خواستم برم بیرون میثم کتفمو گرفت کشید تو.
اخم کرد
--چته بابا!
با بغض گفتم
--میدونی این همه وقت من مردم و زنده شدم با عکسایی که
دستمو به سمت مهراب نشونه گرفتم
--این آقا بهم نشون میداد؟
لبخند زد
--میدونم عزیزم ولی چاره ای جز این نداشتیم!
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
میثم با اخم گفت
--درسته که مهراب رفیقمه ولی فکر کردی واسه من راحت بود که تورو بایه پسر مجرد تنها بزارم؟
مهراب صداشو صاف کرد
--سوء تفاهم نشه مائده مثه خواهرمه.
میثم برزخی نگاش کرد
--چیزه یعنی مائده خانم.
همون موقع در زدن و یه پسر هجده نوزده ساله اومد تو اتاق و به عربی یه چی گفت و رفت.
--الان این چی گفت؟
میثم همینجور که ماسکشو میزد گفت
--میگه جراحی دارم.
با بهت گفتم
--مگه تو جراحی؟
میثم فرصت حرف زدن نداشت و سریع از اتاق رفت بیرون.
برگشتم سمت مهراب
--بله جراحه البته یه چی بگم میثم کلاً پزشک جراحه.
خندید
--مثل من و تو دکتر الکی پلکی نیس.
ماسکشو زد و یه ماسک گرفت سمت من
--بزن بریم کار داریم.
عجب گیری افتادم بین این دوتا.
ماسکو زده و لباسمو مرتب کردم دنبال مهراب راه افتادم.
مهراب از پرستار پذیرش پرونده ی یه بیمارو گرفت و ازم خواست دنبالش برم.
رفتیم دم اتاق و مهراب اول رفت تو اتاق و گفت هرموقع در رو باز کرد منم برم.
چند ثانیه گذشت و در باز شد.
رفتم تو اتاق و در رو بستم.
--چرا منو پشت در نگه داشتی؟
با صدای آرومی گفت
--چون تو با این وضع تابلویی.
منم زدم دوربین مدار بسته رو نفله کردم تا راحت تر بتونیم کارمونو انجام بدیم.
یه قوطی از جیبش دراورد و یه سرنگ از اون پر کرد.
با دقت از مریض رگ گرفت و بهش تزریق کرد.
بی صدا خندید
--فقط امیدوارم کف نکنه.
--چرا؟
--چون پودر ماشین لباسشویی با آب بهش تزریق کردم.
در اتاقو باز کرد و خیلی ریلکس از اتاق رفت بیرون.
آروم گفتم
--الان چی میشه؟
--اسهال خونی.
--یعنی میمیره؟
--نه ولی حالش بد میشه و بعد شما با یه آمپول هوا کارشو تموم میکنی.
--اصلاً حرفشم نزن.
--نه نیار که اصلاً حوصله ی جر و بحث ندارم.
به چندتا مریض دیگه آب و پودر تزریق کرد و باهم رفتیم سمت اتاق عمل.
میثم اومد بیرون و مهراب خندید
--خسته نباشی قصاب.
میثم خندید
--چیشد؟
--هیچی طبق گفته ی شما چندتارو فرستادیم برزخ انشاﷲشب مائده خانم میفرستنشون جهنم.
میثم نگران گفت
--مائده حالت خوبه؟
--راستشو بخوای نه من نمیتونم اینکارو بکنم.
میثم منو برد تو اتاق پرستاری
--ببین مائده میدونی داعش تا به حال چندین هزار آدمو به کام مرگ برده اونم با بدترین حالت ممکن؟ میلاد خودمونو یادت رفته؟
با شنیدن اسم میلاد شروع کردم گریه کردن و انگار یه حس غرور و تنفر تو دلم ریشه زد.
--پس تو چرا جراحیشون میکنی؟
خندید
--فکر کردی من کارمو کامل انجام میدم؟
همین جراحی چند دقیقه قبل به قدری اکسیژن کم بهش وصل کردم که وسط عمل جون داد.
--خب اینجوری که بهت شک میکنن!
--نوچ. چون از ۱۰ تا پنج تاشونو سالم برمیگردونم تا کسی شک نکنه.
بعد عملم نیروی های نفوذی مثل تو و مهراب میرن کارشونو یکسره میکنن.
خندیدم
--ایول آقا میثم.
خندید
--شرمنده نکن خانم بگو ببینم پسرمون چطوره؟
--تو از کجا میدونی پسره؟
--مهراب برگ چغندر نبود که.
همون موقع بچم تکون خورد و قلقلکم شد
--چیشد مائده؟
--هیچی تکون خورد.
خندید
--ای جـــانم قربونش بره باباییش....
شب شد و رفتم از ایستگاه پرستاری آمپولای مسکنث گرفتم که به مریضا تزریق کنم.
بسمﷲ گفتم و وارد اولین اتاق شدم....
"حلما"
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
بهـاریعنےآمدنِتو...!
نہاینتغییرِفصلهـٰایِتڪرآرۍ【🕊】
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
تو می گویی بلای جان عاشق
شب هجران و غم های فراق است؟
ولی چشمان بی تاب تو گوید
بلای جان عاشق اشتیاق است..
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_مهدی_جانم
••محبـوبِ مـن!
دنیـا محـل گذر نیسـت،
دنیـا محـلِ دوسـت داشتـن شماسـت:)💚••#اللهم_عجل_لولیک_فرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
سیری از محبت و توجه به رفاقت
❣جمعهای رفاقتی، تاثیر ویژهای در تربیت جنسی انسان دارد. وقتی جوان در جمعی قرار میگیرد که صحبتها و شوخیها همه درباره مسائل جنسی است، خواسته یا ناخواسته، او هم درگیر همین مسائل میشود.
❣در بسیاری از موارد، فشارهای جنسی از جمعهای رفاقتی آغاز میشود. پس باید در انتخاب دوست، دقت بسیار زیادی کرد.
#قبل_از_ازدواج
#انچه_مجردان_باید_بدانند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
16.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🐟 #پویانمایی (رسول رحمت)
روایتی براساس آیه شریفه
«و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین»
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
65d4d8ac27255ad9c66700c4_-8909998383507407475.mp3
1.66M
🎙️سمینار ازدواج موفق💫
▫️قسمت: 24
▫️زمان: 11 دقیقه
▫️دکتر: شاهین فرهنگ
قسمت قبلی | قسمت بعدی
#پادکست
#شاهین_فرهنگ
#ازدواج_موفق
#مجردان_انقلابی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️⚡️بچه ای که می پرسه "منو دوست نداری؟!"/دکتر اسلامی
🎥#دکتر_اسلامی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تافصلتوتفرنگیهدنتشودرستکن😍
مواد لازم :
◗ ۱۵ عدد توت فرنگی 🍓
◗ ۱ لیوان شیر 🥛
◗ ۴ قاشق شکر🥄
◗ ۲ قاشق نشاسته ذرت 🌽
◗ ۲ قاشق خامه صبحانه 🥡
#زنگ_آموزش🤍
😐درحالی ک پسرها دائم از هزینه های عروسی مینالن، وقتی بهشون هم بگی خب عروسی نگیریم میگن وا نه خانواده من آرزو دارن اصلا قبول نمیکنن و حتما باید اینجوری باشه و اونجوری باشه !
با این اوصاف ب دخترها گیر ندید برید سراغ خانواده خودتون.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
⚜️فلسفه مهریه های سنگین! :
🤔 جالبه بدونید در سال ۱۳۴۸ روی این موضوع یه پژوهشی انجام شده بود که میگفت اون سالها میزان مهریه رو با توجه به سواد دخترها تعیین میکردن .
حدود ۸۰ درصد مهریه دخترهای بی سواد کمتر از ۵ هزار ریال بوده در حالی که مهریه دخترهای با سواد معمولا بیش از پانصد هزار ریال میشده!
حالا اون سال هیچ ! ولی خدایی الان دیگه با چه معیاری این مهریه های عجیب و غریب رو به گردن جوون ها میندازن ؟😶
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه_دیر_کرد 😊 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 39 --مگه چیشده؟ --هیچی نگران نباش. --میثم! --جان
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 40
مریض تقریباً بیدار بود.
همونجوری که میثم بهم یاد داده بود
آمپولو باز کرد و با دستای لرزون سرنگو تا نصفه پر کردم و بهش تزریق کردم.
به ثانیه نکشید حالش بد شد.
طبق نقشه باید میدویدم بیرون و دکترارو صدا میزدم.
رفتم تو اتاق و با دیدن میثم و مهراب که خوابیده بودن عصبانی جیغ زدم.
هر دوشون بلند شدن و دویدن سمت اتاق.
بقیه ی دکترا رفتن بالا سر مریض و مهراب به ظاهر هرچی تلاش کرد با شُک برش گردونه نشد.
همشون بدون هیچ ناراحتی برگشتن تو اتاقاشون.
خودمو به جمع کردن دستگاه هایی که بهش وصل بود مشغول نشون دادم و وقتی همه برگشتن سر کار خودشون رفتم اتاق بعدی.
خداروشکر از شانس قشنگ من مریض بیدار بود و وقتی رفتم بالاسر تختش دستمو گرفت و ملتمس بهم خیره شد و با صدای تحلیل رفته ای به عربی یه چیزی گفت
با چندش دستشو از دستم جدا کردم و مطمئن آمپول توی دستمو بهش نشون دادم
آمپولو باز کردم و با سرنگ تا نصفه پرش کردم.
با دقت ازش رگ گرفتم و آمپولو تزریق کردم.
چسبایی که با سیمای مخصوس روی سینش وصل شده بود رو جدا کردم و زیر پتو قایمشون کردم.
نبضشو گرفتم ولی نمیزد و واسه اطمینان بیشتر دستمو تا نزدیک دماغش بردم و مطمئن شدم که مرده.
رفتم اتاق بعدی و خداروشکر مریض خوابیده بود.
آمپولو بهش تزریق کردم و اکسیژنو ازش جدا کردم.
چهرش کمی کبود شد و بعدم تموم کرد.
با خیال راحت دوباره دستگاهو بهش وصل کردم و برگشتم تو اتاق پیش مهراب و میثم.
میثم نگران اومد سمتم
--حالت خوبه؟
دستکشامو از دستم درآوردم و تقریباً رو صندلی ولو شدم.
--واقعاً این آدما فقط ادعا دارنا.
اگه یه ذره هوا با آمپولشون قاطی شه کارشون تمومه.
ناخودآگاه شروع کردم گریه کردن
--یعنی من امشب سه نفرو کشتم؟
میثم سریع اومد سمتم و جلو دهنمو گرفت تا صدام نره بیرون.
--مائده جان میدونم واست سخته ولی چاره ای نداریم.
تأیید وار دستامو تکون دادم و میثم دستشو آروم از رو صورتم برداشت.
--الان یعنی صبح کسی به ما شک نمیکنه؟
--نه بابا نیروهای خودی تا صبح نمیزارن اثری از آثارشون بمونه.
مهراب خندید
--ماشاﷲ چقدر سریع عمل کردی.
یدفعه در اتاق باز شد و پرستار میثم و مهرابو صدا زد.
سریع رفتن بیرون و از زیر در نگاه کردم فهمیدم رفتن بالاسر مریضایی که من نفله کردم.
طبق نقشه واسه اینکه بهم شک نکنن رفتم ایستگاه پرستاری و شیفتو تحویل گرفتم.
نشستم پرونده هارو مرتب کردم و تا صبح کارم طول کشید.
صبح ساعت ۸شیفتو تحویل دادم و رفتم اتاق پرستارا استراحت کنم.
همین که سرم رسید به بالش خوابم برد و با صدای میثم از خواب بیدار شدم
--پاشو خانم لنگ ظهره.
متعجب گفتم
--تو اینجا چیکار میکنی؟
خندید
--مثلاً من داداشتما!
به حالت گریه گفتم
--من از دست شما دوتا چه خاکی بریزم تو سرم؟
--هیچی بلند شد یه چیزی بخور ساعت ۲باید بری سر شیفتت.
لقمه ای که واسم آورده بود رو خوردم و همون موقع میثم رفت واسه جراحی
به جز من و دوتا پرستار دیگه بقیه رو فرستاده بودن یه بیمارستان دیگه و من مجبور شدم با میثم برم اتاق عمل.
همینجور که لباسمو میپوشیدم میثم نگران گفت
--مائده میخوای تو نیای؟
لبخند زدم
--نگران نباش.
--از خون نترسی یه وقت؟
--نترس سعی خودمو میکنم.
رفتیم اتاق عمل و میثم خودش مراحل اولیه رو انجام داد و مریضو بیهوش کرد.
--پس دکتر بیهوشی؟
خندید
--اینجا از این خبرا نیس که.
تیغ جراحیو برداشت و قسمت پهلو همون جایی که تیر خورده بود رو باز کرد و ازم خواست با دوتا انبر مخصوص اون قسمتو باز نگه دارم.
ترکشو درآورد و از تو یه جعبه یه دارویی برداشت و با سرنگ به قسمت جراحی شده تزریق کرد.
اون قسمتو با دقت بخیه زد و با هم بیمارو منتقل کردیم بخشی که به همه چی میخورد غیر از بخش ریکاوری.....
بعد از عمل واسمون نیرو رسید و میثم من و با بقیه ی پرستارای مرد برد تو اتاق
از صحبتای میثم فهمیدم که نیروهای خودین و فقط دوتا پرستار از داعشی ها و مریضا از طرف دشمن بودن.
نقشمون این بود که اون دوتا پرستارم نفله کنیم و یه جایی چالشون کنیم.
رفتم تو اتاقی که پرستار خانم داشت لباساشو عوض میکرد.
وایسادم پشت سرش و کلتمو درآوردم و چندتا تیر تو ناحیه ی قلبش خالی کردم.
کلتمو سرجاش گذاشتم و خیلی عادی از اتاق رفتم بیرون....
رفتم قسمت پذیرش و پرونده های جدیدو مرتب کردم.
داروهایی که نیاز بود رو مهراب لیست کرد و رفتم سمت انبار و هردارویی نیاز داشتم و برداشتم و همین که داشتم برمیگشتم دیدم یکی از پرستارا داشت به عربی یه چیزایی میگفت.....
"حلما"
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت41
پشت قفسه ها قایم شدم و گوش دادم ببینم چی میگه.
با چیزایی که از عربی بلد بودم فهمیدم جاسوزه و داره اطلاعات میده.
کلتمو درآوردم و خشابشو عوض کردم.
رفتم پشت سرش و تو یه حرکت موبایلشو پرت کردم و یه تیر تو مغزش خالی کردم.
به دور و برم نگاه کردم تا از اینکه کسی اونجا نباشه مطمئن شدم.
موبایلشو برداشتم و با سبد دارو ها از انبار رفتم بیرون.....
میثم و مهراب تو اتاق بودن و داشتن راجع به یه چیزی حرف میزدن وقتی من رسیدم حرفشون قطع شد.
میثم نگران از رو صندلی بلند شد اومد سمت من
--حالت خوبه؟
بریده جواب دادم
--آ...آ... آره.
متعجب دستمو گرفت و کنجکاو گفت
--دستت چرا خونیه؟
با بغض به میثم نگاه کردم و سبد داروها از دستم ول شد.
نشستم رو صندلی و بعد از کلی گریه کردن ماجرا رو واسشون گفتم.
مهراب خندید
--باریکﷲ مائده خانم.
میثم کنجکاو گفت
--از اونجایی که من اطلاعات داشتم همه ی نیروهای اعزامی واسه این بیمارستان ایرانی بودن.
بلند شد از اتاق رفت بیرون و مهرابم با خودش برد.
با وجود لرزش پاهام از ترس بلند شدم دستامو شستم و به صورتم آب زدم.
رفتم داروهارو برداشتم و از اتاق رفتم سمت اتاق دارو و داروهارو جایگذاری کردم.
میخواستم برگردم پذیرش که یه جسم کوچیک سیاه توجهمو جلب کرد.
کنجکاو برش داشتم.....
رفتم دنبال میثم و مهراب و همین که پام رسید به انبار صدای شلیک اومد و کتفم توسط یه نفر کشیده شد.
با ترس برگشتم و با دیدن مهراب خیالم راحت شد.
توجهش به جسم سیاه توی دستم جلب شد و سریع از دستم کشید و یه قسمتیشو با ناخن از جا درآورد.
با دیدن خون روی کتفش ناباورانه گفتم
--دستت؟
انگشتشو گذاشت رو بینیش و با صدای آرومی گفت
--هیــش هیچی نگو!
نزدیک به پنج دقیقه توی انبار بودیم و بعد برگشتیم تو اتاق.
میثم از یه چیزی عصبانی بود
نگران گفتم
--میثم چیزی شده؟
با همون حالت جواب داد
--نه چیزی نیست تو حالت خوبه.
--آره.
مهراب همینجور که داشت لباسشو درمیاورد تا میثم زخمشو ببینه خندید
--اگه به لطف من نبود که الان پر زده بود اون دنیا.
میثم عصبانی یه سیلی محکم زد تو صورتش.
--حرف دهنتو بفهم مرتیکه.
مهراب با بهت بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
--میثم این چه کاری بود؟
برزخی نگاهم کرد
--چیه ازش دفاع میکنی؟
معلوم بود عصبانیه.
جوابشو ندادم بلند شدم از اتاق برم بیرون که دستمو گرفت کشید افتادم تو بغلش
آروم دم گوشم گفت
--جون میثم همینجا بمون.
لبخند زدم
--قرار نیست دزدیده بشما!
محکم تر بغلم کرد
--میدونی این چند وقت چقدر دلتنگت شده بودم؟
صورتشو با دستام قاب گرفتم و با بغض گفتم
--فکر کردی من دلم واست تنگ نشده بود؟
تازه فهمیدم چقدر از میثم دور بودم و چقدر دلم واسش تنگ شده.....
صبح زود از خواب بیدار شدم و سریع صبححونمو خوردم و رفتم سر شیفت.
هشت ماهم کامل شده بود و وایسادن زیاد واسم خیلی سخت بود.
مهراب با دست بسته اومد سمت من.
--دستت خوبه؟
پوزخند زد
--به لطف رفیق جراح وحشی....
همون موقع میثم اومد و با شوخی یه ضربه زد پشت گردنش.
مهراب برگشت و افتاد دنبال میثم.
عین دوتا پسر بچه ی کوچولو تو سالن دنبال هم میدویدن و میخندیدن.
همینجور که داشتم بهشون میخندیدم برگشتم سمت در و با دیدن شیخ خندم جمع شد.
میثم و مهراب اصلاً حواسشون نبود و شیخ عصبانی رفت سمتشون و با فریاد یه چیزایی به عربی گفت.
هردوشون سربه زیر روبه روش وایساده بودن.
برگشت سمت من و با لبخند چندشی بهم زل زد.
میثم سریع اومد پیش من و با اخم منو فرستاد دنبال نخود سیاه.
رفتم تو اتاق مریض و موقعیتو واسه نفله کردن عالی دیدم و یه آمپول از جیبم دراوردم و بهش تزریق کردم.
جدیداً با این کار دلم خنک میشد و انگیزمو واسه اینکار بیشتر میکرد.
خیلی عادی از اتاق رفتم بیرون و حدس زدم شیخ رفته باشه.
رفتم پیش میثم و کنجکاو گفتم
--چی گفت؟
پوزخند زد و زیر لب شروع کرد فحش دادن.
--چیشده؟
یه دفعه عصبانی با مشت کوبید رو میز.
--چته میثم؟
--مردک نفهم بی همه چیز برگشته میگه این پرستاره رو بعد از زایمان بفرس واسه جهاد.
گیج به میثم زل زدم و همین که خواست حرفی بزنه صدای دستگاه از اتاقی که بیمارش نفله شده بود اومد.
با سر بهش فهموندم که کار من بوده و اونم با سر تأیید کرد.
داشتم میرفتم سمت اتاق که زیر دلم درد شدیدی گرفت و نتونستم تحمل کنم جیغ زدم.
میثم هراسون از اتاق دوید بیرون و اومد سمت من
--مائده خوبی؟
خواستم بگم آره که دوباره درد برگشت
دستشو زد زیر زانوم و بلندم کرد بردم تو اتاق.
مهراب متعجب گفت
--چیشده؟
میثم بدون توجه بهش منو خوابوند رو تخت...
"حلما"
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 42
مهراب از اتاق رفت بیرون و میثم با بغض گفت
--خوبی؟
لبخند زدم
--نگران نباش.
تلخند زد
--از اینکه تورو مجبور کردم با این وضع بیای اینجا متأسفم.
خندیدم
--بروبابا این چه حرفیه؟
چشمک زد
--راستی کار چنددقیقه پیشت عالی بودا!
خندیدم
همون موقع مهراب اومد تو اتاق و معترض گفت
--استغفرﷲ بابا جم کنید این بساطو!
چنـــــدش!
سریع از رو تخت بلند شدم و میثم از خجالت سرخ شده بود.
یه ببخشید گفت و مهرابو همراه خودش برد بیرون.
یه ویفر خوردم و رفتم بیمار تحویل گرفتم.
رفتم بالاسرش و اول سرمشو جوری که انگار به دستش وصله از دستش خارج کردم و چندتا چسب زدم روش.
اکسیژنشو تا حد امکان کم کردم و یه آمپول زدم تو رگش.
رفتم قسمت پذیرش به بهانه ی برداشتن پروندش و به ثانیه نکشید حالش بد شد و مهراب رفت بالاسرش.
نشستم با گوشیم یه سری اطلاعاتی که داشتم و به ایران انتقال دادم و سریع سیمکارتمو عوض کردم.
مهراب اومد بالاسرم و اول به دور و برش نگاه کرد بعد آروم گفت
--چندنفرو تا الان نفله کردیم؟
--بزار ببینم.
--ببین نیازی نیست چک کنی فقط پرونده هاشونو آخر شب بیار تو اتاق تا با میثم بسوزونیم و اینکه اطلاعات پرونده ی بیمارایی که تحت درماننو بفرس واسه ایران.
--چقدر زیاد من حالشو ندارم.
--شرمنده منم دستم به لطف شما تیر خورده.
گفت و رفت.....
همینجور که کارامو انجام میدادم زیر لب
غر غر میکردم.
اسم سه نفر از بیمارارو خط زدم تا کارشونو یه سره کنم.
پرونده هارو از هم جدا کردم تا شب کارم راحت تر باشه.
سه تا آمپول برداشتم و رفتم اتاق اول.
خیلی سریع کارمو انجام دادم.
داشتم میرفتم اتاق بعدی که با صدای آشنایی پشت در قایم شدم.
صدای یه پرستارای زن بود که داشت با تلفن اطلاعات اونجارو به شخص مورد نظر میگفت.
در رو آروم باز کردم و یقشو گرفتم کشیدمش تو اتاق و یه آمپول خالی کردم تو گردنش و جلو دهنشو محکم با دستم گرفتم تا تموم کرد.
گوشیشو باز کردم و سیمکارتشو شکستم.
اکسیژن خون بیمار خیلی کم بود.
سریع دستگاه اکسیژنو ازش جدا کردم و بعد از اینکه کارش تموم شد رو تختیشو کشیدم رو سر پرستاره و خیلی عادی از اتاق رفتم بیرون.....
شب بود و صبر کردم تا رفت و آمدا کمتر شه.
پرونده هارو برداشتم و رفتم تو اتاق.
میثم و مهراب که منتظر من بودن اومدن سمتم و میثم نگران گفت
--کسی دنبالت نبود؟
--نه خیالتون راحت.
نشستم رو صندلی و ماجرای امروز رو واسشون تعریف کردم.
میثم دست از سوزوندن کشید و متفکر گفت
--حس میکنم بینمون نفوذی وجود داره.
مهراب نگران گفت
--پس چرا تا الان پیداشون نشده؟
--نمیدونم.
میثم کلافه بلند شد و از اتاق رفت بیرون
مهراب متأسف گفت
--یکم مراقب خودت باشی بد نیستا.
پوفی کشیدم و بلند شدم از اتاق رفتم بیرون.
با دیدن میثم رفتم کنارش نسستم رو صندلی و دستشو گرفتم.
همین که سرشو آورد بالا با بهت گفتم
--عـــه میثم! چرا گریه میکنی؟
اشکاشو پاک کرد و تو موهاش دست کشید.
--مائده اگه خدایی نکرده زبونم لال اتفاقی واسه تو و این بچه بیفته من چیکار کنم؟
لبخند زدم
--نگران نباش هیچی نمیشه.
--آخه تو چرا انقدر مطمئنی؟
دستشو محکم فشار دادم
--تا وقتی که تو هستی ما خیالمون راحته.
مهراب از اتاق اومد بیرون و خندید
--شما دوتا دوباره خلوت کردین؟
میثم خندید
--انشاﷲ شمام وقتی رفتی قاطی مرغا با خانمت خلوت میکنی.
تلخند زد و سرشو انداخت پایین.
به حق چیزای ندیده مگه این خجالتم بلد بود و ما نمیدونستیم؟
مهراب نشست کنار میثم و آه کشید
--چته مهراب کشتیات غرق شده؟
--راستش میثم من باید یه چیزی
به من نگاه کرد و ادامه داد
--بهت بگم.
--خب بگو!
--چیزه راستش من...
اون روزایی که مائده یعنی مائده خانم رو دزدیدم....
مکث کرد و میثم گفت
--خب؟
--میثم من چندبار رو زنت دست بلند کردم امیدوارم منو....
هنوز حرفش تموم نشده بود که میثم یقشو گرفت و فریاد زد
--تو چه غلطی کردی؟
مهراب متأسف گفت
--چندبار رو زنت....
با سیلی که از طرف میثم خورد تو دهنش حرفش قطع شد و چشماشو بست.
میثم کتفشو گرفت بلندش کرد بردش سمت اتاق و همین که خواستم برم دنبالشون میثم برزخی گفت
--پاتو از در بزاری تو قلمش میکنم.
همونجا پشت در وایسادم و نگران گوشمو چسبوندم به در.
صدای ضربه ها به قدری زیاد بود که از پشت در شنیده میشد.
یکی نیست به این مهراب بگه اخه احمق مجبوری واسه خودت گور بکنی؟
ولی خب از طرفیم حقشه.
نمیدونم چقدر گذشت که میثم از اتاق اومد بیرون و بدون توجه به من رفت سمت اتاق عمل.
دویدم تو اتاق و با دیدن سر و صورت خونی مهراب دویدم سمتش و نگران گفتم......
"حلما"
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´