فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️⚡️بچه ای که می پرسه "منو دوست نداری؟!"/دکتر اسلامی
🎥#دکتر_اسلامی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تافصلتوتفرنگیهدنتشودرستکن😍
مواد لازم :
◗ ۱۵ عدد توت فرنگی 🍓
◗ ۱ لیوان شیر 🥛
◗ ۴ قاشق شکر🥄
◗ ۲ قاشق نشاسته ذرت 🌽
◗ ۲ قاشق خامه صبحانه 🥡
#زنگ_آموزش🤍
😐درحالی ک پسرها دائم از هزینه های عروسی مینالن، وقتی بهشون هم بگی خب عروسی نگیریم میگن وا نه خانواده من آرزو دارن اصلا قبول نمیکنن و حتما باید اینجوری باشه و اونجوری باشه !
با این اوصاف ب دخترها گیر ندید برید سراغ خانواده خودتون.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
⚜️فلسفه مهریه های سنگین! :
🤔 جالبه بدونید در سال ۱۳۴۸ روی این موضوع یه پژوهشی انجام شده بود که میگفت اون سالها میزان مهریه رو با توجه به سواد دخترها تعیین میکردن .
حدود ۸۰ درصد مهریه دخترهای بی سواد کمتر از ۵ هزار ریال بوده در حالی که مهریه دخترهای با سواد معمولا بیش از پانصد هزار ریال میشده!
حالا اون سال هیچ ! ولی خدایی الان دیگه با چه معیاری این مهریه های عجیب و غریب رو به گردن جوون ها میندازن ؟😶
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه_دیر_کرد 😊 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 39 --مگه چیشده؟ --هیچی نگران نباش. --میثم! --جان
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 40
مریض تقریباً بیدار بود.
همونجوری که میثم بهم یاد داده بود
آمپولو باز کرد و با دستای لرزون سرنگو تا نصفه پر کردم و بهش تزریق کردم.
به ثانیه نکشید حالش بد شد.
طبق نقشه باید میدویدم بیرون و دکترارو صدا میزدم.
رفتم تو اتاق و با دیدن میثم و مهراب که خوابیده بودن عصبانی جیغ زدم.
هر دوشون بلند شدن و دویدن سمت اتاق.
بقیه ی دکترا رفتن بالا سر مریض و مهراب به ظاهر هرچی تلاش کرد با شُک برش گردونه نشد.
همشون بدون هیچ ناراحتی برگشتن تو اتاقاشون.
خودمو به جمع کردن دستگاه هایی که بهش وصل بود مشغول نشون دادم و وقتی همه برگشتن سر کار خودشون رفتم اتاق بعدی.
خداروشکر از شانس قشنگ من مریض بیدار بود و وقتی رفتم بالاسر تختش دستمو گرفت و ملتمس بهم خیره شد و با صدای تحلیل رفته ای به عربی یه چیزی گفت
با چندش دستشو از دستم جدا کردم و مطمئن آمپول توی دستمو بهش نشون دادم
آمپولو باز کردم و با سرنگ تا نصفه پرش کردم.
با دقت ازش رگ گرفتم و آمپولو تزریق کردم.
چسبایی که با سیمای مخصوس روی سینش وصل شده بود رو جدا کردم و زیر پتو قایمشون کردم.
نبضشو گرفتم ولی نمیزد و واسه اطمینان بیشتر دستمو تا نزدیک دماغش بردم و مطمئن شدم که مرده.
رفتم اتاق بعدی و خداروشکر مریض خوابیده بود.
آمپولو بهش تزریق کردم و اکسیژنو ازش جدا کردم.
چهرش کمی کبود شد و بعدم تموم کرد.
با خیال راحت دوباره دستگاهو بهش وصل کردم و برگشتم تو اتاق پیش مهراب و میثم.
میثم نگران اومد سمتم
--حالت خوبه؟
دستکشامو از دستم درآوردم و تقریباً رو صندلی ولو شدم.
--واقعاً این آدما فقط ادعا دارنا.
اگه یه ذره هوا با آمپولشون قاطی شه کارشون تمومه.
ناخودآگاه شروع کردم گریه کردن
--یعنی من امشب سه نفرو کشتم؟
میثم سریع اومد سمتم و جلو دهنمو گرفت تا صدام نره بیرون.
--مائده جان میدونم واست سخته ولی چاره ای نداریم.
تأیید وار دستامو تکون دادم و میثم دستشو آروم از رو صورتم برداشت.
--الان یعنی صبح کسی به ما شک نمیکنه؟
--نه بابا نیروهای خودی تا صبح نمیزارن اثری از آثارشون بمونه.
مهراب خندید
--ماشاﷲ چقدر سریع عمل کردی.
یدفعه در اتاق باز شد و پرستار میثم و مهرابو صدا زد.
سریع رفتن بیرون و از زیر در نگاه کردم فهمیدم رفتن بالاسر مریضایی که من نفله کردم.
طبق نقشه واسه اینکه بهم شک نکنن رفتم ایستگاه پرستاری و شیفتو تحویل گرفتم.
نشستم پرونده هارو مرتب کردم و تا صبح کارم طول کشید.
صبح ساعت ۸شیفتو تحویل دادم و رفتم اتاق پرستارا استراحت کنم.
همین که سرم رسید به بالش خوابم برد و با صدای میثم از خواب بیدار شدم
--پاشو خانم لنگ ظهره.
متعجب گفتم
--تو اینجا چیکار میکنی؟
خندید
--مثلاً من داداشتما!
به حالت گریه گفتم
--من از دست شما دوتا چه خاکی بریزم تو سرم؟
--هیچی بلند شد یه چیزی بخور ساعت ۲باید بری سر شیفتت.
لقمه ای که واسم آورده بود رو خوردم و همون موقع میثم رفت واسه جراحی
به جز من و دوتا پرستار دیگه بقیه رو فرستاده بودن یه بیمارستان دیگه و من مجبور شدم با میثم برم اتاق عمل.
همینجور که لباسمو میپوشیدم میثم نگران گفت
--مائده میخوای تو نیای؟
لبخند زدم
--نگران نباش.
--از خون نترسی یه وقت؟
--نترس سعی خودمو میکنم.
رفتیم اتاق عمل و میثم خودش مراحل اولیه رو انجام داد و مریضو بیهوش کرد.
--پس دکتر بیهوشی؟
خندید
--اینجا از این خبرا نیس که.
تیغ جراحیو برداشت و قسمت پهلو همون جایی که تیر خورده بود رو باز کرد و ازم خواست با دوتا انبر مخصوص اون قسمتو باز نگه دارم.
ترکشو درآورد و از تو یه جعبه یه دارویی برداشت و با سرنگ به قسمت جراحی شده تزریق کرد.
اون قسمتو با دقت بخیه زد و با هم بیمارو منتقل کردیم بخشی که به همه چی میخورد غیر از بخش ریکاوری.....
بعد از عمل واسمون نیرو رسید و میثم من و با بقیه ی پرستارای مرد برد تو اتاق
از صحبتای میثم فهمیدم که نیروهای خودین و فقط دوتا پرستار از داعشی ها و مریضا از طرف دشمن بودن.
نقشمون این بود که اون دوتا پرستارم نفله کنیم و یه جایی چالشون کنیم.
رفتم تو اتاقی که پرستار خانم داشت لباساشو عوض میکرد.
وایسادم پشت سرش و کلتمو درآوردم و چندتا تیر تو ناحیه ی قلبش خالی کردم.
کلتمو سرجاش گذاشتم و خیلی عادی از اتاق رفتم بیرون....
رفتم قسمت پذیرش و پرونده های جدیدو مرتب کردم.
داروهایی که نیاز بود رو مهراب لیست کرد و رفتم سمت انبار و هردارویی نیاز داشتم و برداشتم و همین که داشتم برمیگشتم دیدم یکی از پرستارا داشت به عربی یه چیزایی میگفت.....
"حلما"
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت41
پشت قفسه ها قایم شدم و گوش دادم ببینم چی میگه.
با چیزایی که از عربی بلد بودم فهمیدم جاسوزه و داره اطلاعات میده.
کلتمو درآوردم و خشابشو عوض کردم.
رفتم پشت سرش و تو یه حرکت موبایلشو پرت کردم و یه تیر تو مغزش خالی کردم.
به دور و برم نگاه کردم تا از اینکه کسی اونجا نباشه مطمئن شدم.
موبایلشو برداشتم و با سبد دارو ها از انبار رفتم بیرون.....
میثم و مهراب تو اتاق بودن و داشتن راجع به یه چیزی حرف میزدن وقتی من رسیدم حرفشون قطع شد.
میثم نگران از رو صندلی بلند شد اومد سمت من
--حالت خوبه؟
بریده جواب دادم
--آ...آ... آره.
متعجب دستمو گرفت و کنجکاو گفت
--دستت چرا خونیه؟
با بغض به میثم نگاه کردم و سبد داروها از دستم ول شد.
نشستم رو صندلی و بعد از کلی گریه کردن ماجرا رو واسشون گفتم.
مهراب خندید
--باریکﷲ مائده خانم.
میثم کنجکاو گفت
--از اونجایی که من اطلاعات داشتم همه ی نیروهای اعزامی واسه این بیمارستان ایرانی بودن.
بلند شد از اتاق رفت بیرون و مهرابم با خودش برد.
با وجود لرزش پاهام از ترس بلند شدم دستامو شستم و به صورتم آب زدم.
رفتم داروهارو برداشتم و از اتاق رفتم سمت اتاق دارو و داروهارو جایگذاری کردم.
میخواستم برگردم پذیرش که یه جسم کوچیک سیاه توجهمو جلب کرد.
کنجکاو برش داشتم.....
رفتم دنبال میثم و مهراب و همین که پام رسید به انبار صدای شلیک اومد و کتفم توسط یه نفر کشیده شد.
با ترس برگشتم و با دیدن مهراب خیالم راحت شد.
توجهش به جسم سیاه توی دستم جلب شد و سریع از دستم کشید و یه قسمتیشو با ناخن از جا درآورد.
با دیدن خون روی کتفش ناباورانه گفتم
--دستت؟
انگشتشو گذاشت رو بینیش و با صدای آرومی گفت
--هیــش هیچی نگو!
نزدیک به پنج دقیقه توی انبار بودیم و بعد برگشتیم تو اتاق.
میثم از یه چیزی عصبانی بود
نگران گفتم
--میثم چیزی شده؟
با همون حالت جواب داد
--نه چیزی نیست تو حالت خوبه.
--آره.
مهراب همینجور که داشت لباسشو درمیاورد تا میثم زخمشو ببینه خندید
--اگه به لطف من نبود که الان پر زده بود اون دنیا.
میثم عصبانی یه سیلی محکم زد تو صورتش.
--حرف دهنتو بفهم مرتیکه.
مهراب با بهت بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
--میثم این چه کاری بود؟
برزخی نگاهم کرد
--چیه ازش دفاع میکنی؟
معلوم بود عصبانیه.
جوابشو ندادم بلند شدم از اتاق برم بیرون که دستمو گرفت کشید افتادم تو بغلش
آروم دم گوشم گفت
--جون میثم همینجا بمون.
لبخند زدم
--قرار نیست دزدیده بشما!
محکم تر بغلم کرد
--میدونی این چند وقت چقدر دلتنگت شده بودم؟
صورتشو با دستام قاب گرفتم و با بغض گفتم
--فکر کردی من دلم واست تنگ نشده بود؟
تازه فهمیدم چقدر از میثم دور بودم و چقدر دلم واسش تنگ شده.....
صبح زود از خواب بیدار شدم و سریع صبححونمو خوردم و رفتم سر شیفت.
هشت ماهم کامل شده بود و وایسادن زیاد واسم خیلی سخت بود.
مهراب با دست بسته اومد سمت من.
--دستت خوبه؟
پوزخند زد
--به لطف رفیق جراح وحشی....
همون موقع میثم اومد و با شوخی یه ضربه زد پشت گردنش.
مهراب برگشت و افتاد دنبال میثم.
عین دوتا پسر بچه ی کوچولو تو سالن دنبال هم میدویدن و میخندیدن.
همینجور که داشتم بهشون میخندیدم برگشتم سمت در و با دیدن شیخ خندم جمع شد.
میثم و مهراب اصلاً حواسشون نبود و شیخ عصبانی رفت سمتشون و با فریاد یه چیزایی به عربی گفت.
هردوشون سربه زیر روبه روش وایساده بودن.
برگشت سمت من و با لبخند چندشی بهم زل زد.
میثم سریع اومد پیش من و با اخم منو فرستاد دنبال نخود سیاه.
رفتم تو اتاق مریض و موقعیتو واسه نفله کردن عالی دیدم و یه آمپول از جیبم دراوردم و بهش تزریق کردم.
جدیداً با این کار دلم خنک میشد و انگیزمو واسه اینکار بیشتر میکرد.
خیلی عادی از اتاق رفتم بیرون و حدس زدم شیخ رفته باشه.
رفتم پیش میثم و کنجکاو گفتم
--چی گفت؟
پوزخند زد و زیر لب شروع کرد فحش دادن.
--چیشده؟
یه دفعه عصبانی با مشت کوبید رو میز.
--چته میثم؟
--مردک نفهم بی همه چیز برگشته میگه این پرستاره رو بعد از زایمان بفرس واسه جهاد.
گیج به میثم زل زدم و همین که خواست حرفی بزنه صدای دستگاه از اتاقی که بیمارش نفله شده بود اومد.
با سر بهش فهموندم که کار من بوده و اونم با سر تأیید کرد.
داشتم میرفتم سمت اتاق که زیر دلم درد شدیدی گرفت و نتونستم تحمل کنم جیغ زدم.
میثم هراسون از اتاق دوید بیرون و اومد سمت من
--مائده خوبی؟
خواستم بگم آره که دوباره درد برگشت
دستشو زد زیر زانوم و بلندم کرد بردم تو اتاق.
مهراب متعجب گفت
--چیشده؟
میثم بدون توجه بهش منو خوابوند رو تخت...
"حلما"
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 42
مهراب از اتاق رفت بیرون و میثم با بغض گفت
--خوبی؟
لبخند زدم
--نگران نباش.
تلخند زد
--از اینکه تورو مجبور کردم با این وضع بیای اینجا متأسفم.
خندیدم
--بروبابا این چه حرفیه؟
چشمک زد
--راستی کار چنددقیقه پیشت عالی بودا!
خندیدم
همون موقع مهراب اومد تو اتاق و معترض گفت
--استغفرﷲ بابا جم کنید این بساطو!
چنـــــدش!
سریع از رو تخت بلند شدم و میثم از خجالت سرخ شده بود.
یه ببخشید گفت و مهرابو همراه خودش برد بیرون.
یه ویفر خوردم و رفتم بیمار تحویل گرفتم.
رفتم بالاسرش و اول سرمشو جوری که انگار به دستش وصله از دستش خارج کردم و چندتا چسب زدم روش.
اکسیژنشو تا حد امکان کم کردم و یه آمپول زدم تو رگش.
رفتم قسمت پذیرش به بهانه ی برداشتن پروندش و به ثانیه نکشید حالش بد شد و مهراب رفت بالاسرش.
نشستم با گوشیم یه سری اطلاعاتی که داشتم و به ایران انتقال دادم و سریع سیمکارتمو عوض کردم.
مهراب اومد بالاسرم و اول به دور و برش نگاه کرد بعد آروم گفت
--چندنفرو تا الان نفله کردیم؟
--بزار ببینم.
--ببین نیازی نیست چک کنی فقط پرونده هاشونو آخر شب بیار تو اتاق تا با میثم بسوزونیم و اینکه اطلاعات پرونده ی بیمارایی که تحت درماننو بفرس واسه ایران.
--چقدر زیاد من حالشو ندارم.
--شرمنده منم دستم به لطف شما تیر خورده.
گفت و رفت.....
همینجور که کارامو انجام میدادم زیر لب
غر غر میکردم.
اسم سه نفر از بیمارارو خط زدم تا کارشونو یه سره کنم.
پرونده هارو از هم جدا کردم تا شب کارم راحت تر باشه.
سه تا آمپول برداشتم و رفتم اتاق اول.
خیلی سریع کارمو انجام دادم.
داشتم میرفتم اتاق بعدی که با صدای آشنایی پشت در قایم شدم.
صدای یه پرستارای زن بود که داشت با تلفن اطلاعات اونجارو به شخص مورد نظر میگفت.
در رو آروم باز کردم و یقشو گرفتم کشیدمش تو اتاق و یه آمپول خالی کردم تو گردنش و جلو دهنشو محکم با دستم گرفتم تا تموم کرد.
گوشیشو باز کردم و سیمکارتشو شکستم.
اکسیژن خون بیمار خیلی کم بود.
سریع دستگاه اکسیژنو ازش جدا کردم و بعد از اینکه کارش تموم شد رو تختیشو کشیدم رو سر پرستاره و خیلی عادی از اتاق رفتم بیرون.....
شب بود و صبر کردم تا رفت و آمدا کمتر شه.
پرونده هارو برداشتم و رفتم تو اتاق.
میثم و مهراب که منتظر من بودن اومدن سمتم و میثم نگران گفت
--کسی دنبالت نبود؟
--نه خیالتون راحت.
نشستم رو صندلی و ماجرای امروز رو واسشون تعریف کردم.
میثم دست از سوزوندن کشید و متفکر گفت
--حس میکنم بینمون نفوذی وجود داره.
مهراب نگران گفت
--پس چرا تا الان پیداشون نشده؟
--نمیدونم.
میثم کلافه بلند شد و از اتاق رفت بیرون
مهراب متأسف گفت
--یکم مراقب خودت باشی بد نیستا.
پوفی کشیدم و بلند شدم از اتاق رفتم بیرون.
با دیدن میثم رفتم کنارش نسستم رو صندلی و دستشو گرفتم.
همین که سرشو آورد بالا با بهت گفتم
--عـــه میثم! چرا گریه میکنی؟
اشکاشو پاک کرد و تو موهاش دست کشید.
--مائده اگه خدایی نکرده زبونم لال اتفاقی واسه تو و این بچه بیفته من چیکار کنم؟
لبخند زدم
--نگران نباش هیچی نمیشه.
--آخه تو چرا انقدر مطمئنی؟
دستشو محکم فشار دادم
--تا وقتی که تو هستی ما خیالمون راحته.
مهراب از اتاق اومد بیرون و خندید
--شما دوتا دوباره خلوت کردین؟
میثم خندید
--انشاﷲ شمام وقتی رفتی قاطی مرغا با خانمت خلوت میکنی.
تلخند زد و سرشو انداخت پایین.
به حق چیزای ندیده مگه این خجالتم بلد بود و ما نمیدونستیم؟
مهراب نشست کنار میثم و آه کشید
--چته مهراب کشتیات غرق شده؟
--راستش میثم من باید یه چیزی
به من نگاه کرد و ادامه داد
--بهت بگم.
--خب بگو!
--چیزه راستش من...
اون روزایی که مائده یعنی مائده خانم رو دزدیدم....
مکث کرد و میثم گفت
--خب؟
--میثم من چندبار رو زنت دست بلند کردم امیدوارم منو....
هنوز حرفش تموم نشده بود که میثم یقشو گرفت و فریاد زد
--تو چه غلطی کردی؟
مهراب متأسف گفت
--چندبار رو زنت....
با سیلی که از طرف میثم خورد تو دهنش حرفش قطع شد و چشماشو بست.
میثم کتفشو گرفت بلندش کرد بردش سمت اتاق و همین که خواستم برم دنبالشون میثم برزخی گفت
--پاتو از در بزاری تو قلمش میکنم.
همونجا پشت در وایسادم و نگران گوشمو چسبوندم به در.
صدای ضربه ها به قدری زیاد بود که از پشت در شنیده میشد.
یکی نیست به این مهراب بگه اخه احمق مجبوری واسه خودت گور بکنی؟
ولی خب از طرفیم حقشه.
نمیدونم چقدر گذشت که میثم از اتاق اومد بیرون و بدون توجه به من رفت سمت اتاق عمل.
دویدم تو اتاق و با دیدن سر و صورت خونی مهراب دویدم سمتش و نگران گفتم......
"حلما"
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
میشه ی پارت دیگه هم بزارین خواهش میکنم؟! 🙏🥺 ازجای حساسش موند خواهشش
یه پارت دیگه لطفاً
#ادمین_نوشت
چه کنم چی بگم الان خیلی درخواست داشتن امشب پارت اضافه بزارم کانال این دوتا گلچین کردم گذاشتم اولین پیام دیدم دلم لرزید
چشم میزارم براتون ولی اونم جای حساس تمام شد چه کنیم 😉
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´