eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت_37 یه شیئی به سر تفنگ وصل کرد --بهش میگن صدا خفه کن. سعی کن واسه استفاده از کلت همیشه همراهت باشه تا بتونی بی سرو صدا کارو تموم کنی. با بهت گفتم --یعنی من آدم بکشم؟ پوفی کشید --نگفتم برو شکار گفتم فقط باید همراهت باشه همین. با سر حرفشو تأیید کردم و غذامو خوردم. بعد از شام مهراب رفت رو کاناپه و من تو اتاق خوابیدم. تازه خوابم برده بود که مهراب صدام زد. --مائده! مـــائده! بلند شدم --پاشو باید بریم. --کجا؟ --سر قبر من باید بریم سوریه دیگه. بلند شدم و متعجب گفتم --حالا چی بپوشم؟ --این عباهارو امروز واسه من خریدی؟ چشمامو چپ کردم و رفتم سمت کمد. زبون که نیست ارس ماشاﷲ. مهراب از اتاق رفت بیرون و لباسایی که امروز خریده بودم رو پوشیدم و روسیریمو عربی بستم و چادر جدیدمو انداختم رو سرم. با چندش به خودم تو آینه زل زدم. از تیپی که داشتم اصلاً خوشم نیومده بود. مهراب در زد و اومد تو. --اگه آماده شدی برو بیرون میخوام لباس عوض کنم. نشستم رو مبل و داشتم به میثم فکر میکردم. از اینکه میخواستم ببینمش خیلی خوشحال بودم جدای از اینکه بدونم چه اتفاقاتی توی راه دارم. مهراب اومد بیرون و موبایلش زنگ خورد. به عربی جواب داد و بعد از اتمام تماسش باهم رفتیم پایین. دم در اصلی یه ماشین مدل بالای مشکی که تو ایران ندیده بودم منتظر بود. مهراب خندید --حیف این ماشینا نیست زیر پای این وحشیا باشه؟ یه مرد قد بلند و قوی هیکل از ماشین پیاده شد. با مهراب خوش و بش کرد و من فقط بهش سلام کردم. از همون اول عین بز زُل زده بود به من. ازمون خواست سوار ماشین بشیم و مهراب نشست صندلی عقب. با اخم دم گوشم گفت --شیطونه میگه بزنم چشماشو سوراخ کنم! حرفی نزدم و بین راه مردی که خودشو ابوبکر معرفی کرده بود از تو آینه به من خیره شد و با لبخند پهنی یه چیزی به عربی گفت. من که چیزی نفهمیدم مهراب به جای من با لبخند مصنوعی جوابشو داد. --چی گفت؟ --میگه مبارک نی نی مون باشه. --نی نی مـــون؟ کِی شد نی نی مون؟ دندوناشو روی هم فشار داد --اون گفته چرا درگیر منی؟ دوباره مرده یه چیز دیگه گفت و بازم مهراب جوابشو داد. --چی گفت؟ --میگه خانمت چرا حرف نمیزنه؟ --خانمـــت؟ --مائده میزنم این ابوبکرو له میکنما مثل اینکه یادت رفته ما به عنوان زوج وارد داعش شدیم؟ پوفی کشیدم و چشمامو بستم. نمیدونم چقدر گذشت که مهراب صدام زد --مائده! بلند شو باید بریم. از ماشین پیاده شدیم و تو یه بیابون بودیم. یه ماشین روبه روی ماشین ما بود و ابوبکر رفته بود با راننده داشت صحبت میکرد. با مهراب رفتیم کوله هامونو از صندوق عقب برداشتیم و مهراب با میخی که تو دستش داشت فرو کرد تو تایر ماشین. --مهراب این چه کاریه؟ --ببخشیدا مثل اینکه یادت رفته ما ایرانیم؟ --چه ربطی داره؟ --ربطش اینه که داعش دشمن اسلامه و ما باید جلوی دشمن بایستیم. راننده ی ماشین جلویی یه مرد قد بلند مثل ابوبکر با پوست برنزه و چشمای سبز بود. اومد نزدیک ما و با مهراب خوش و بش کرد. به منم سلام کرد و منم خیلی آروم جوابشو دادم. سوار ماشین شدیم و نیم ساعت بعد رسیدیم تو منطقه. با دیدن آدمایی که با لباس مشکی و صورتای پر از ریش اونجا بودن ناخودآگاه لباس مهرابو چنگ زدم. برگشت سمتم --چته؟ --میترسم مهراب! وااای خدا مرگم بده من چرا اسم اینو گفتم؟ سعی کرد لبخند بزنه --فکر کن اومدی تفریح اصلاً کاری بهت ندارن. --کی منو میبری پیش میثم؟ برزخی نگاهم کرد --بزار برسیم! سکوت کردم و رفتیم توی یه اتاقک. مسئول اونجا که بهش میگفتن شیخ با خشونت واسه مهراب کارایی که باید انجام بده رو توضیح داد. نگاهش که به من افتاد چندش لبخند زد و یه چیزی گفت و فقط تونستم در جوابش نیمچه لبخند بزنم. تقریباً حالم داشت به هم میخورد. طاقت نیاوردم و عق زدم. از اتاقک اومدم بیرون و شروع کردم عق زدن. مهراب اومد سمتم --مائده خوبی؟ --آره فقط اونجا خیلی بوی بد میومد حالم بد شد. الان باید چیکار کنیم؟ --هیچی فعلاً تا دو روز باید اینجا بمونیم تا بفرستنمون بیمارستان. --بیمارستان واسه چی؟ لبخند زد --دکتر مهراب راد هستم. --جدیـــی؟ --نه بابا فیلممه. خندید --تازه تو هم پرستاری! دوتا مدرک آورد بالا --اینم از مدرکامون. --بعد ما اونجا چیکار کنیم؟ پوزخند زد --ما کار داعشیارو بالعکس انجام میدیم. --یعنی چی؟ --یعنی اینکه اونا با قمه و شمشیر سر میبرن ما با دارو شر خودشونو کم میکنیم. --میفهمی داری چی میگی مگه ما داروشناسی بلدیم. --خب واسه اینکه بلد نیستیم اومدیم اینجا دیگه. همون موقع شیخ اومد و از یه نفر خواست مارو ببره استراحت کنیم. از منطقه دور شدیم و رفتیم تو یکی از واحدای آپارتمان توی شهر. یه اتاق با حمام و دستشویی با یه تخت دونفره و دوتا مبل. نشستم رو مبل و سرمو گرفتم بین دستام. --مائده! سرمو بلند کردم.....                        @mojaradan  
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 38 --خوبی؟ --نه. بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. --فکر نکنم بتونم دووم بیارم. کاش تا زمانی که بچم به دنیا بیاد بتونم زنده بمونم. اگه زنده نموندم تنها خواهشی که دارم اینه که میثمو پیدا کنی و بچمو بسپری دستش. --این چه حرفیه میزنی؟ --نمیدونم! --بزار خیالتو راهت کنم. من، تو و اون بچه رو به عنوان خونوادم آوردم اینجا. من باهاشون شرط بستم که بچت اینجا به دنیا بیاد و تو داعش تربیت بشه. با بهت گفتم --چ..چ.. چی داری میگی؟ مطمئن گفت --ولی همه ی این چیزایی که گفتم فقط و فقط حرفه. تا موقعی که میثمو از اینجا نجات بدیم میرسیم ایران و بچتو اونجا دنیا میاری. --چجوری انقدر مطمئنی؟ --چون یه چیزاییو خیلی بیشتر و بهتر از تو میدونم. --چرا داری اینکارو میکنی؟ --چون تنها راه اینکه وجدانمو آروم کنم همینه..... واسه ناهار غذامونو آوردم دم اتاق و با اینکه خیلی گشنم بود نتونستم غذا بخورم. تو فکر میثم بودم که یه قاشق برنج اومد سمتم. متعجب به مهراب نگاه کردم --تو گشنت نیست اون بچه که گشنشه. خجالت زده قاشقو ازش گرفتم و غذامو خوردم. تا شب مهراب با لپ تاپش کار میکرد و منم بی حوصله نشسته بودم رو مبل. شب شد و بلند شدم نماز خوندم. واسه شام اصلاً نتونستم غذا بخورم و مهرابم تنها غذا خورد. واسه خواب مهراب یه بالش از رو تخت برداشت و کتشو انداخت رو شونه هاش و خوابید. --سردتون نشه اینجوری؟ --نه خوبه راحت باش. کلی صلوات فرستادم تا خوابم برد و صبح ساعت۱۱از خواب بیدار شدم. مهراب نشسته بود پای لپ تاپ --صبح بخیر. --ممنون. شالمو رو سرم مرتب کردم و کارای شخصیمو انجام میدادم.... داشتم صبححونه میخوردم که موبایل مهراب زنگ خورد. جواب داد و بعد از چند دقیقه عصبانی تماسو قطع کرد. لقمه ی توی دستمو نگه داشتم --چیزی شده؟ --نه نگران نباش. --خب بگو دیگه. --هیچی بابا این مردک شیخ زنگ زده گفته از امروز باید بریم منطقه. شونه بالا انداختم --خب این که چیزی نیست ما که شب باید میرفتیم زودتر میریم. --میدونم ولی یه سری اطلاعات مونده که هنوز نفرستادم ایران. --چیکار کنیم پس؟ --نمیدونم. بلند شدم سفره رو جمع کردم و رفتم حمام. همونجا لباسامو پوشیدم و بعد از من مهراب رفت. یه شنود بهم داد و گفت توی لباسم جاسازیش کنم. با دیدن کلت با ترس بهش زل زدم --چته مائده؟ --من نمیتونم! --چیچیو نمیتونم بگیر ببینم. کلتو گرفتم و به هر سختی بود تو لباسم قایمش کردم. به ساعتش نگاه کرد --پنج دقیقه دیگه میرسن. کوله هارو مهراب برداشت و از پله ها رفتیم پایین. سوار ماشینی که منتظرمون بود شدیم و رسیدیم منطقه. مهراب آروم دم گوشم گفت --ببین ممکنه میثمو این اطراف ببینی فقط ازت خواهش میکنم ذوق زده نشی و سعی کنی آرامش خودتو حفظ کنی. ذوق زده با صدای تقریباً بلندی گفتم --واقعاً؟ مهراب برزخی گفت --صدا کم نیاری یه وقت؟ هنوز طرفو ندیدی اینجوری داد میزنی اگه ببینی چی میشه! --ببخشید. --خیلی خب بریم. رفتیم تو جایی که به ظاهر درمانگاه بود و با چشمم دنبال میثم میگشتم ولی نمیدیدمش. یه سریا اونجا بستری بودن و چندتا دکتر و پرستار اونجا بودن. مهراب رفت اتاق رئیس. اونجا نامه ی معرفی شیخو بهش داد و اونم با خوشحالی مارو به اتاق دکترا و پرستارا همراهی کرد. یه چیزی به عربی به مهراب گفت و رفت. --چی گفت؟ --میگه لباساتونو عوض کنین برین سرکار. ناخودآگاه دست و پام شروع کرد لرزیدن. --من نمیتونم. --یعنی چی؟ --آخه من هیچی بلد نیستم! مهراب همینجور که روپوش سفیدشو میپوشید خندید --نترس بابا من مدرک هلال احمر دارم رشته ی دبیرستانمم تجربی بوده تو نیازی نیست کاری بکنی فقط تا میتونی هر دارویی به دستت اومدو باهم قاطی کن. از تو کمد مخصوص یه روپوش برداشتم و پوشیدم. یدفعه در باز شد و یه نفر با ماسک و روپوش پزشکی وارد شد. همینجور که چشمم به در بود سرجام میخکوپ شدم و همین که ماسکشو برداشت با بهت گفتم --م...م... میثم؟ نگاهش برگشت سمت من و چند ثانیه بیصدا به من خیره بود. مهراب پوفی کشید --من میرم بیرون. رفت و در رو بست. میثم اومد سمتم و تو یه حرکت منو کشید تو بغلش و محکم بغلم کرد. لباسشو چنگ زدم و شروع کردم گریه کردن انگار زبونم قفل شده بود و نمیتونستم حرفی بزنم. منو از خودش جدا کرد و همینطور که اشکامو با انگشتش پاک میکرد لبخند زد --دلم برات تنگ شده بود! دوباره بغلم کرد و بعد از چند ثانیه منو از خودش جدا کرد --حالتون خوبه؟ دست گذاشتم رو شکمم و با گریه سر تکون دادم. میثم شکممو بوسید --آخ قربونش برم من! با گریه گفتم --میثم! --جون دل میثم؟ --چرا نیومدی دنبالم؟ تلخند زد --امیدوارم فرصت باشه تا بتونم همه چیو واست توضیح بدم...... "حلما" .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 😊 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 39 --مگه چیشده؟ --هیچی نگران نباش. --میثم! --جانم؟ --یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟ --بپرس. --تو واقعاً عضو داعش شدی؟ با بغض سر تکون داد عصبانی گفتم --میفهمی داری چیکار میکنی؟ دست گذاشت رو دهنم --هیــس! آروم باش! اونجوری که تو فکر میکنی نیست بخدا! دستشو پس زدم و با گریه گفتم --پس چجوریه؟ سرشو انداخت پایین و مکث کرد دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو آوردم بالا دیدم داره گریه میکنه. دلم طاقت نیاورد و با دستام اشکاشو پاک کردم --گریه نکن قربونت برم! پیشونیمو عمیق بوسید و همون موقع مهراب اومد تو. سوت زد --خانما آقایون ما در منطقه ی جنگی هستیم لطفاً از هم جدا شده و لوس بازی را کنار بگذارید با تشکر. میثم خجالت زده شروع کرد خندیدن و برگشت سمت مهراب. دستاشو باز کرد و مهرابو درآغوش گرفت. یه جوری که انگار قرن ها همدیگه رو ندیده بودن. دهنم از تعجب باز مونده بود و با بهت به صحنه ی روبه روم خیره شدم. چیشد؟ یعنی این دوتا همو میشناسن و من خبر ندارم؟ مهراب همینجور که سعی در پنهون کردن بغضش داشت تلخند زد --بابا تو که مارو نصف عمر کردی میثم! میثم لبخند زد و برگشت سمت من --میدونم تعجب کردی ولی بزار کامل واست توضیح بدم. از اینکه این همه وقت بیخبر بودم در رو باز کردم و خواستم برم بیرون میثم کتفمو گرفت کشید تو. اخم کرد --چته بابا! با بغض گفتم --میدونی این همه وقت من مردم و زنده شدم با عکسایی که دستمو به سمت مهراب نشونه گرفتم --این آقا بهم نشون میداد؟ لبخند زد --میدونم عزیزم ولی چاره ای جز این نداشتیم! سرمو انداختم پایین و سکوت کردم. میثم با اخم گفت --درسته که مهراب رفیقمه ولی فکر کردی واسه من راحت بود که تورو بایه پسر مجرد تنها بزارم؟ مهراب صداشو صاف کرد --سوء تفاهم نشه مائده مثه خواهرمه. میثم برزخی نگاش کرد --چیزه یعنی مائده خانم. همون موقع در زدن و یه پسر هجده نوزده ساله اومد تو اتاق و به عربی یه چی گفت و رفت. --الان این چی گفت؟ میثم همینجور که ماسکشو میزد گفت --میگه جراحی دارم. با بهت گفتم --مگه تو جراحی؟ میثم فرصت حرف زدن نداشت و سریع از اتاق رفت بیرون. برگشتم سمت مهراب --بله جراحه البته یه چی بگم میثم کلاً پزشک جراحه. خندید --مثل من و تو دکتر الکی پلکی نیس. ماسکشو زد و یه ماسک گرفت سمت من --بزن بریم کار داریم. عجب گیری افتادم بین این دوتا. ماسکو زده و لباسمو مرتب کردم دنبال مهراب راه افتادم. مهراب از پرستار پذیرش پرونده ی یه بیمارو گرفت و ازم خواست دنبالش برم. رفتیم دم اتاق و مهراب اول رفت تو اتاق و گفت هرموقع در رو باز کرد منم برم. چند ثانیه گذشت و در باز شد. رفتم تو اتاق و در رو بستم. --چرا منو پشت در نگه داشتی؟ با صدای آرومی گفت --چون تو با این وضع تابلویی. منم زدم دوربین مدار بسته رو نفله کردم تا راحت تر بتونیم کارمونو انجام بدیم. یه قوطی از جیبش دراورد و یه سرنگ از اون پر کرد. با دقت از مریض رگ گرفت و بهش تزریق کرد. بی صدا خندید --فقط امیدوارم کف نکنه. --چرا؟ --چون پودر ماشین لباسشویی با آب بهش تزریق کردم. در اتاقو باز کرد و خیلی ریلکس از اتاق رفت بیرون. آروم گفتم --الان چی میشه؟ --اسهال خونی. --یعنی میمیره؟ --نه ولی حالش بد میشه و بعد شما با یه آمپول هوا کارشو تموم میکنی. --اصلاً حرفشم نزن. --نه نیار که اصلاً حوصله ی جر و بحث ندارم. به چندتا مریض دیگه آب و پودر تزریق کرد و باهم رفتیم سمت اتاق عمل. میثم اومد بیرون و مهراب خندید --خسته نباشی قصاب. میثم خندید --چیشد؟ --هیچی طبق گفته ی شما چندتارو فرستادیم برزخ انشاﷲشب مائده خانم میفرستنشون جهنم. میثم نگران گفت --مائده حالت خوبه؟ --راستشو بخوای نه من نمیتونم اینکارو بکنم. میثم منو برد تو اتاق پرستاری --ببین مائده میدونی داعش تا به حال چندین هزار آدمو به کام مرگ برده اونم با بدترین حالت ممکن؟ میلاد خودمونو یادت رفته؟ با شنیدن اسم میلاد شروع کردم گریه کردن و انگار یه حس غرور و تنفر تو دلم ریشه زد. --پس تو چرا جراحیشون میکنی؟ خندید --فکر کردی من کارمو کامل انجام میدم؟ همین جراحی چند دقیقه قبل به قدری اکسیژن کم بهش وصل کردم که وسط عمل جون داد. --خب اینجوری که بهت شک میکنن! --نوچ. چون از ۱۰ تا پنج تاشونو سالم برمیگردونم تا کسی شک نکنه. بعد عملم نیروی های نفوذی مثل تو و مهراب میرن کارشونو یکسره میکنن. خندیدم --ایول آقا میثم. خندید --شرمنده نکن خانم بگو ببینم پسرمون چطوره؟ --تو از کجا میدونی پسره؟ --مهراب برگ چغندر نبود که. همون موقع بچم تکون خورد و قلقلکم شد --چیشد مائده؟ --هیچی تکون خورد. خندید --ای جـــانم قربونش بره باباییش.... شب شد و رفتم از ایستگاه پرستاری آمپولای مسکنث گرفتم که به مریضا تزریق کنم. بسمﷲ گفتم و وارد اولین اتاق شدم.... "حلما"                           @mojaradan       
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|💚🦋|•• بهـاریعنےآمدن‌ِتو...! نہ‌این‌تغییر‌ِفصل‌هـٰای‌ِتڪرآرۍ【🕊】 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
تو می گویی بلای جان عاشق شب هجران و غم های فراق است؟ ولی چشمان بی تاب تو گوید بلای جان عاشق اشتیاق است.. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••محبـوب‌ِ مـن! دنیـا محـل گذر نیسـت، دنیـا محـلِ دوسـت داشتـن شماسـت:)💚•• .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
سیری از محبت و توجه به رفاقت ❣جمع‌های رفاقتی، تاثیر ویژه‌ای در تربیت جنسی انسان دارد. وقتی جوان در جمعی قرار می‌گیرد که صحبت‌ها و شوخی‌ها  همه درباره  مسائل جنسی است، خواسته یا ناخواسته، او هم درگیر همین مسائل میشود. ❣در بسیاری از موارد، فشارهای جنسی از جمع‌های رفاقتی آغاز می‌شود. پس باید در انتخاب دوست، دقت بسیار زیادی کرد. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
16.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🐟 (رسول رحمت) روایتی براساس آیه شریفه «و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین» .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
65d4d8ac27255ad9c66700c4_-8909998383507407475.mp3
1.66M
🎙️سمینار ازدواج موفق⁦💫 ▫️قسمت: 24 ▫️زمان: 11 دقیقه ▫️دکتر: شاهین فرهنگ قسمت قبلی | قسمت بعدی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´