#ارسالی_از_دوست_خوبمان
🔴انعکاس قیام ۱۵ خرداد، نتایج و ویژگی های مهم آن
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
13.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تیرامیسو جذاب خاص توت فرنگی 🍓☁️
پنیر خامه ای یا ماسکارپونه : ۲۰۰ گرم
خامه صبحانه : ۲۰۰ گرم
پودر قند : ۳ قاشق غذاخوری
وانیل : نصف قاشق مرباخوری
بیسکوییت لیدی فینگر : ۱ بسته
#به_وقت_اموزشش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••『💑💍』••
💠 سبک زندگی امام خمینی (ره)
🔸 اشـاره کوچک به سبـک زندگـی امام خمینــی (ره)
و میــزان محبّت ایشــان بـه همسـرشـان
👫•••|↫ #همسردارۍ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
•°🪴°• در ازدواج موفق ،تصمیم خانواده در کنار تصمیم فرد ،یعنی هردوباهم اهمیت زیادی دارد •
•°🪴°•شناخت خانواده ها از یکدیگر ،حضورخانواده ها ،اطلاع خانواده هادر کنار شناخت افراد از یکدیگر موجبات ازدواج موفق را فراهم مینماید •
#آموزشپیشازازدواج 🌱
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید راست باشه😂🤣☠
#طنر
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
10.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#احکام
💎استرداد وجه ثبت نام💸
⁉️از نظر شرعی آیا امکان پس گرفتن پول کلاس ثبت نام شده توسط دانش پژوه وجود دارد؟🤔
🔻فسخ قرارداد اجاره ملک توسط مستأجر چطور؟ 😎
#استاد_وحیدپور
#احکام_فرهنگی_اجتماعی
#احکام_کسب_و_کار
🏴
#لطفاڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
VID_20240425_160333_307_25042024.m4a
469.3K
📻 #فایل_صوتی
🎙استاد #برمایی
موضوع : پنج مرحله اصلی شکل
گیری ازدواج!؟
#قبل_از_ازدواج
⬅️ا#رسم-انتخاب
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
تو به ما یاد دادی
میشود جنگید برای عقیده ای که
یک دنیا مخالف دارد..
جنگید و نترسید و به هدف رسید🖤
-امامخمینی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 63 با اینکه رکابی تنش بود و بدنش کامل لخت نبود خجالت زده رومو ازش برگ
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس 🍁
پارت 64
بغلش کردم و از اتاق رفتم بیرون.
آرومش کردم تا خوابش برد.
مهراب از اتاق اومد بیرون و نشست کنار من.
--مائده!
جوابشو ندادم و بلند شدم رفتم حموم.
حسابی خودمو شستم و وقتی برگشتم مهراب تو اتاق بود.
اخم کردم
--برو بیرون میخوام لباس عوض کنم.
پکر گفت
--بیا رومو میکنم اون طرف.
همون موقع آمین از خواب بیدار شد و صدای گریش بلند شد.
مهراب از اتاق رفت بیرون.
سریع لباسامو با یه تیشرت و شلوار کرم عوض کردم و رفتم بیرون.
با دیدن آمین بغل مهراب رفتم سمتش
--بده من بچمو.
آمینو گرفت سمتم بغلش کردم تا آروم شد.
همینجور که آمین تو بغلم بود رفتم تو آشپزخونه ناهارو حاضر کنم.
مهراب اومد پیشم
--خب آمینو بده من نگهش دارم.
جوابشو ندادم.
پوفی کشید و رفت نشست رو مبل.
واسه ناهار هیچ کدوم باهم حرفی نزدیم و مهراب بعد از ناهار رفت تو اتاق خوابید.
یه بالش از اتاق برداشتم دراز کشیدم تو هال آمینو خوابوندم کنارم.
غروب از خواب بیدار شدم و نمازمو خوندم.
داشتم به آمین شیر میدادم که مهراب از اتاق اومد بیرون.
رفت تو آشپزخونه و وضو گرفت دوباره برگشت تو اتاق.
آقارو باش من باید باهاش قهر باشم اون دو قورت و نیمش باقیه......
ساعت ۱۱شب تازه شام خوردیم.
داشتم ظرفارو میشستم که صدای گریه ی آمین بلند شد.
مهراب رفت سمتش بغلش کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن.
وقتی رفتم تو اتاق آمینو خوابونده بود کنار خودش رو تخت.
همین که خواستم بالشو از رو تخت بردارم مهراب برگشت .
--درسته قهری ولی جات همینجا پیش خودمه.
آروم دم گوشم گفت
--بابت حرفی که زدم منو ببخش.
تلخند زدم
موهامو به هم ریخت
--من خطرناکم مائده بزار عین آدم بخوابیم
مهراب و آمین هنوز خواب بودن.
رفتم لباسمو عوض کردم و داشتم موهامو شونه میکردم که مهراب از خواب بیدار شد.
--سلام.
بی حوصله جواب دادم
--سلام.
خندید
--چته پکری؟
--حوصله ندارم مهراب سر به سرم نذار.
--بابا بی عصاب.
خندید و بلند شد رفت سمت سرویس.
به قدری استرس داشتم که هر لحظه ممکن بود سکته کنم.
آمینو از خواب بیدار کردم و پوشکشو عوض کردم و بهش شیر دادم.
مهراب برگشت تو اتاق
.
نشست کنار من و سرشو گذاشت رو شونم.
--دیگه مثه دیروز باهام قهر نکنیا.
خندیدم
--بستگی به خودت داره عزیزم.
آمینو ازم گرفت و بردش با اسباب بازیاش باهاش بازی کنه.
رفتم صبححونه آماده کردم و مهرابو صدا زدم بیاد.
داشتیم صبححونه میخوردیم که موبایل مهراب زنگ خورد.
بلند شد رفت تو اتاق و وقتی برگشت
حس کردم خیلی ناراحته.
--مهراب.
--جونم؟
--چیزی شده؟
خندید
--نمیدونم چجوری بهت بگم ولی....
حرفشو خورد.
--مهراب چرا حرفتو نمیزنی؟
--ببین مائده من کارم جوریه که ممکنه هر ماه مجبور بشم ده روز تنهات بزارم.
--واسه چی؟
--نمیدونم از قبل فهمیدی یا نه اما خب من مأموریتم اینه که به عنوان یه فرد نفوذی باید وارد تیم خلافکارا بشم.
نمونش همین داریوش سر دوماه کارش تموم شد.
مضطرب گفتم
--تکلیف من چی میشه؟
خندید
--تو که تاج سری مائی خانم.
--شوخی نکن مهراب.
جدی گفت
--زودتر از اینا باید بهت میگفتم ولی هربار فرصتش پیش نیومد.
--نکنه بلایی سرت بیاد؟
خندید
--نترس بابا من کارم اینه.
سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.
--ازت میخوام در نبود من زیاد تنها بیرون نری و مراقب خودت و آمین باشی.
--مهراب من دیگه خسته شدم.
اون از میلاد که عشق سوریه رفتن داشت.
اون از میثم که یواشکی بلند شد رفت سوریه
اینم از تو....
من از دست شما سه تا چیکار کنم آخه؟
خندید
--بازم برو خداتو شکر کن مال من درون کشوریه.
حرفی نزدم و بلند شدم رفتم تو اتاق دراز کشیدم رو تخت.
مهراب اومد نشست لب تخت و دستمو گرفت
--بریم بیرون؟
--نه مهراب حالم خوب نیست.
--چیکار کنم حالت خوب شه؟
با بغض گفتم
--یادش بخیر مامانم وقتایی که مثل الان
بی حوصله میشدم واسم لالایی میگفت و اونقدر موهامو نوازش میکرد که خوابم ببره.
مهراب که حالمو دید دستمو گرفت نشوندم رو تخت و بغلم کرد.
شروع کردم گریه کردن و حس میکردم اندازه یه دنیا دلتنگ خونوادم شدم.
مهراب آروم دم گوشم گفت
--خودم تا آخر عمر مخلصتم، گریه نکن قربون اون چشمات برم.
سرمو بلند کردم و به چشماش زل زدم
با بغض گفتم
--مهراب
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´