#داستان_شب
💠# پسر جوانی ،با #وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی(فاحشه) در آنجا خود فروشی می کردند. او روی یک #صندلی در حیاط آنجا نشست. در آنجا #پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.
پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه #عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، #چند سالت است
گفت : بیست سالم است .
پرسید : برای #اولین بار است که اینجا می آیی
گفت : بله
🧔پیرمرد #آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم #مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان.
پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به #دیوار آویخته شده بود .
🎇سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد:
#گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن گوهر شناس #قابلي پيدا شود
#تخم در هر شوره زاري کاشتن بي حاصلي است
صبر کن تا يک #زمين قابلي پيدا شود
#آسياب رزق ما در گردش است اي مدعي
با دو #صد خون جگر يک #لقمه نان پيدا شود
'قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را #فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید: « #لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند»
👈کسی نبود که در گوشم بگوید :
#ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
هر که درشهوت فرو شد #بر نخاست
👈کسی را نداشتم تا به من بفهماند :
به دنبال #غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی #لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما #زبان به دو نیم خواهد شد .
👈کسی به من نگفت :
اگر#لذتِ ترک لذت بدانی
دگر لذت #نفس را لذت ندانی
و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که :
😞جوانی صرف #نادانی شد و پیریُ پشیمانی
دریغا ،روز پیری آمی #هوشیار می گردد
😓پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد.
چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، #شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر #هرگز به آن مکان نرفت...
🤔 این داستان# بسیار قابل تامل و تفکر است. پیشنهادم این است که نکات این داستان را 📝یادداشت برداری کنید و در مورد هر یک فکر کنید و در #زندگی خود یادآور آن ها باشید.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان_شب
"#نسيه داده میشود حتی به شما!!"
يكی از فرزندان "شيخ رجبعلی خیاط" میگويد:
روزی "مرحوم #مرشد چلويی" معروف خدمت جناب شيخ رسيد و از "كسادی بازارش" #گله كرد و گفت:
داداش!
"اين چه وضعی است كه ما #گرفتار آن شديم؟!"
دير زمانی وضع ما #خيلی خوب بود روزی "سه چهار ديگ چلو" میفروختيم و مشتریها فراوان بودند، اما يكباره "اوضاع زير و رو شده" مشتریها يكی يكی پس رفتند، "كارها از #سكه افتاده،" و اكنون روزی يك ديگ هم مصرف نمیشود...؟!
شيخ #تأملی كرد" و فرمود:
« #تقصير خودت است كه مشتریها را #رد میكنی.!!»
مرشد گفت: من كسی را #رد نكردم، حتی از بچهها هم "پذيرايی میكنم" و -#نصف كباب به آنها میدهم.
شيخ فرمود:
« آن سيد چه كسی بود كه سه روز غذای #نسيه خورده بود؛ بار آخر او را هل دادی و از در #مغازه بيرون كردی؟!»
مرشد سراسيمه از نزد شيخ بيرون آمد و #شتابان در پی آن سيد راه افتاد، او را يافت و از او "#پوزش خواست،" و پس از آن تابلويی بر در مغازهاش نصب كرد و روی آن نوشت:
« #نسيه داده میشود، حتی به شما، #وجه دستی به اندازه #وسعمان پرداخت میشود.!! »
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan