🍁🍁🍁🍁
#داستان
قسمت چهل و سوم
به محض پیاده شدنم از ماشین مردهای محل دور منو گرفتند و صلوات کنان دورم حلقه زدند. مشغول احوال پرسی با همشون شدم و چشمم خورد به گوسفندی که جلوی پای من زمین زدند.
+عزیز؟ گوسفند چرا؟
عزیز :واسه چشم زخم
+آخه این همه بریز و بپاش بی دلیل بود من که بابت این چیزا این کارا رو نکردم
عزیز :مادر هفت ماه نبودی، مردم و زنده شدم حالا یه گوسفند قربونی کنم برآت گناه کردم؟
+نه مادر من، فقط گوشت شو بین مردم بخش کنید
عزیز 'باشه مادر بیا تو، به خونه ات خوش اومدی
به هر زحمتی بود از بین جمعیت رد شدم و لحظه ی آخر که خواستیم بریم تو، تاکسی نارنجی جلوی در خونشون وایستاد.
جلال شوهر اشرف بازوم و میکشید که برم داخل اما دستم و گذاشتم روی دستش و از درگاه در اومدم بیرون.
اول مادرش از ماشین اومد بیرون و بعد دستش و گرفت و خودش اومد بیرون.
ماشین از جلوی اونها کنار رفت و تونستم کامل ببینمش
یکی از پاهاش شکسته بود و تکیه داده بود به دیوار تا مادرش در و باز کنه
میتونستم کامل چهره شو ببینم. چهره رنگ پریده و رنجور و مریضش که غباری از زخم و درد و رنج روش نشسته بود.
چشماش و به طرف خونه ما کشونده بود و انگار داشت بهم نگاه میکرد. دست جلال و پس زدم وخواستم برم طرفش که رحمان دستم و گرفت
رحمان :الان فرصت مناسبی نیست، یکم صبر کن
+میخام فقط ببینمش
رحمان :گفتم که مناسب نیست، برو تو پسر
تا خواستم اعتراضی بکنم مادرش برگشت طرف خونه ما و نگاهش به نگاه من گره خورد. دلخوری و شاید نفرت توی چشماش موج میزد. دست ماهگل و گرفت و بردش داخل
لحظه ی آخر که خواست در و ببنده نگاهی بدی بهم انداخت و بعد در و بست.
رحمان بازوی منو کشید توی حیاط و در و بست.
پشت همون در سر خوردم و به این فکر کردم که اگه اصلا نزاره ببینمش چه بلایی سرم میاد؟
#ادامه_دارد.......
#نویسینده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان
قسمت چهل و هفتم
هاشم
+بابا رحمان من که بت گفته بودم نمیتونم از پسش بر بیام
رحمان همونطور که فرمون و میچرخوند گفت :هاشم جان این آقا از قاضی های مهم شورا صلاحیت هست، نمیخای که بری جای اون حکم بدی که، باس هر موقع از خونه میاد بیرون مراقبش باشی
+دِ همین دیگه، اگه یه لحظه غافل شم مرد بیچاره بیوفته بمیره تا آخر عمر عذاب وجدان میکشه منو، جون تو بعد این اتفاقا دل سابق و ندارم
_هاشم جان دیگه خیلی قضیه رو بزرگش داری میکنی، اینقدر سخت نگیر من میدونم از پسش بر میای
+نه رحمان من نیستم، بگرد یه کار دیگه واسه من پیدا کن
رحمان هوف بلندی کشید و گفت :امروز میرم ستاد ببینم چیکار میکنم واست، تو که ما رو کچل کردی بس که کار کار کردی
+نمیتونم تو خونه بمونم، فکر و خیال میزنه به سرم
+مربوط به همون همسایه روبه روییه؟
+آره
_کار دل توام درست میشه دادش نگران نباش به اون بالایی توکل کن
هیچ چی نگفتم و به فکر فرو رفتم. داشت چهارراه خونه ما رو رد میکرد که گفتم
+حواست کجاست رحمان؟ رسیدیم نگه دار
_آخ آخ، حواس که نمیزاری واسم
و سر کوچه نگه داشت
+پس خبر از تو
_برو به سلامت
از ماشین پیاده شدم و براش دست تکون دادم و به سمت خونه حرکت کردم. توی کوچه که رسیدم در خونشون باز شد و خانم محمدی با یک آقای مسن بیرون اومد. صدای محمدی رو شنیدم که رو به مرد گفت :پس خبر از شما آقای جوادی، لطفا کار منو جلو تر بندازید
جوادی :خیالتون راحت، بهتون زنگ میزنم
و از کنار من رد شد. به خانم محمدی با سر سلامی دادم که جوابم و نداد و در و بست.
خیلی کنجکاو شده بودم.از طرفی احساس میکردم خبر هایی هست
برای همین به طرف جوادی دویدم و گفتم
+آقا وایسا
جوادی برگشت طرفم و گفت :با منی جوون؟
+بله، چند تا سوال دارم
_بپرس
دست دست کردم و دست آخر گفتم:با این در سفیده چیکار داشتی؟
_باید به شما بگم؟
+من از آشنا هاشونم
_هر کی میخای باش من که نمیتونم اسرار مردم و به هرکس که گفت اشناشونه بگم
+ببین آقا من چندان اعصاب راحتی ندارم، یه کلام بگو با اینا چیکار داشتی
جوادی از لحنم فهمید که تقریبا عصبی هستم برای همین گفت
:دنبال خونه میگشت، املاکی نمیتونست بیاد، زنگ زد من برم صحبت کنم
+خونه؟
_آره، حالا اگه فضولیت تموم شد من برم؟
+زیاد از کپنت حرف میزنی، برو
جوادی عصبی دستی به کله ی کچلش کشید و رفت. برگشتم طرف خونه شون. یعنی تا این حد از من بیزار شده بودند که میخواستند از اینجا برن؟
#ادامه_دارد.......
#نویسینده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان_شب قسمت پنجاه و دوم🌸 راز میان چشم ها🍃 ماهگل ساعت زنگ داری که دیشب به مامان گفتم روی
#داستان_شب
🍁🍁🍁🍁
قسمت پنجاه و سوم
هاشم
رحمان تند تند قدم برمیداشت و هی برمیگشت و غر میزد که چرا تند راه نمیرم. اون نمیدونست که من هنوز دلمو با یه نفر صاف نکردم. دلم و هنوز جا گذاشتم و تا پیداش نکنم قدم هام همینجوری سست میمونه. بالاخره رسیدیم به سکوی راه آهن. نشستم روی یکی از نیمکت های اونجا که داد رحمان بالا رفت
_هاشم چرا نشستی؟ پاشو الان فرمانده میاد باید لیست و چک کنیم
+خودت چک کن من حوصله ندارم
رحمان هوف بلندی کشید و به سمت چند تا از بچه ها رفت. حتی حوصله حال و احوال با اون ها رو هم نداشتم تنها سری براشون تکون دادم و همونطوری روی نیمکت به قطار خیره شدم. ساعت روبه روم دائم بهم دهن کجی میکرد و نیومدن ماهگل رو به رخم میکشید.
باشنیدن صدای حاج اسماعیل از جام بلند شدم و به سمتشان رفتم.
همه در حال حال و احوال با حاجی بودند که چشم حاجی به من افتاد. دستی به پشتم زد و گفت :بَه مرد روزگار! خوشحالم میبینمت
+من نوکر شمام حاجی
_نوکر حضرت زهرا بشی پسر
و با لبخندی به سمت معاونش مهدی کابینی راه افتاد. رحمان از سر و صورتش ذوق و شوق چیکه میکرد اونقدر که چند بار هم از حاجی پرسید کی راه میوفتیم و حاجی هم هر بار با خنده میگفت به زودی
صدای حاجی پیچید که بچه ها سوار شن. قلبم به شدت میکوبید و از دور به سکوی انتظار نگاه میکردم اما خبری ازش نبود. رحمان دائم صدام میزد که سوار شم اما انگار پاهامو با چسب چسبونده بودند روی سکو.
لحظه ی آخر که میخاستم برگردم و سوار شم صدای سیما توی گوشم پبچید
_داییی؟ دایی هاشم؟
برگشتم و با دیدن سیما و ماهگل که دستش توی دست سیما بود و نفس نفس میزد گل از گلم شکفت.سیما چیزی توی گوش ماهگل گفت وماهگل با تردید اومد جلو.
قدم کشان به سمتش رفتم و به صدا زدن رحمان توجهی نکردم
چند قدمی من رسید ک وایستاد. خیلی استرس داشت و از چهره اش معلوم بود. دهنم قفل شده بود و نمیتونستم حرفی بزنم. زمان داشت کفم میرفت اما قفل دهنم باز نمیشد که خودش یخ منو اب کرد.
+س. سلام
_سلام به روی ماهت
+دلم میخاست قبل رفتن ببینمتون
_من دلم میخاست، منت گذاشتید که اومدید.
سکوتی بین ما حاکم شد که سریع شکستمش و گفتم :فرصت نیست ماهگل خانم اگه قد دنیا هم ازتون تشکر کنم واسه اومدنتون کمه، میخام فقط قبل رفتن دلتون ازم صاف باشه که اگه قسمتم شهادت بود با سبکبالی برم
سرشو سریع بالا آورد و گفت :مگه میخاین شهید شید؟
خنده ی آرومی کردم و گفتم :اونقدر ها لیاقتش و ندارم، حرفام واسه محکم کاریه
چند ثانیه ایی مکث کرد و همزمان صدای سوت قطار توی گوشم پیچید
با عجله بهش نگاه کردم که گفت :من ازتون راضیم ینی از اول اول چیزی از شما توی دلم نبوده
لبخندی زدم که گفت :نمیتونه هم چیزی از شما تو دلم باشه..
و سرش و انداخت پایین. دلم از خوشی چیزی سرش نمیشد. بالاخره دست دست کردن و گذاشتم کنار و گفتم :ماهگل خانم اگه یه چیزی ازتون بخام ناراحت نمیشید
سرش و آورد بالا و منتظر نگام کرد
آب دهنمو قورت دادم و گفتم :میدونم بی ادبیه اینجا و اینطوری این حرف و زدن، ولی اگه نگم دلم آروم نمیگیره، میخاستم بگم.. بگم که اگه...
ولی نتونستم بگم. صدای رحمان توی گوشم پیچیده میشد که باید سوار شم
لحظات سختی بود. دست آخر دل و زدم به دریا و گفتم 'اگه سالم برگشتم، پام میمونی؟
رنگ صورتش تغییر کرد. لپ هاش گل انداخت.
منتظر جوابش بودم. قطار صداش دراومده بود و داشت راه میوفتاد. دستام از استرس میلرزید که گفت :میمونم
و گونه اش از اشکش خیس شد
عقب عقب میرفتم و داد میزدم :مواظب خودت باشی، به خدا میسپارمت
اشک هام تند تند میریخت و تصویرش دورتر میشد. قطار راه افتاد و دیدم که سیما دستش و گرفته بود ولی اون نگاهش دنبال قطار بود
چشمام و بستم و آروم گفتم :توکل به خودت
#ادامه_دارد
#نویسینده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan