eitaa logo
مجردان انقلابی
12.9هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 😍 خواهش ، دیگه مزاحمت نمیشم گلم سلام به مامانت برسون -بزرگیت عزیزم سام رو به جای خاله ببوس -چشم حتما خدا حافظ -خدا نگهدارت یک ساعتی می شد که امیر علی با لپ تاپش توی تراس نشسته بود ، رفتم روی صندلی کناریش نشستم: -امیرعلی -هووم؟ -تموم نشد کارت ؟ بدونه اینکه نگاهش رو از لپ تاپ بگیره گفت: -نه خیلی کار دارم باید مقاله بنویسم -ولی من حوصلم سر رفته ، نمیشه بریم بیرون بعد بیای ادامش رو بنویسی ؟ -نه خانم مقاله انلاینه -اوف این دیگه چی بود ؟ جوابم رو نداد و دوباره متفکر به صفحه لپ تاپ خیره شد از اینکه بهم توجه نمی کرد لجم گرفته بود، می خواستم صفحه لپ تاپ رو ببندم که دستم رو توی دستش گرفت : -دریا خواهش می کنم اجازه بده تمومش کنم کلی وقت گذاشتم اما من تماما حواسم پی گرمای انگشتهای بود که انگشتهای دستم رو به بازی گرفته بود غرق لذتی شیرین شدم و گذاشتم دستم همچنان توی دستش بمونه معلوم بود کلا حواسش به این که دستم توی دستشه نیست ،خیلی ریلکس مشغول تایپ بود چند لحظه بعد آروم بوسه ای روی دستم نشوند ضربان قلبم حسابی بالا رفته بود با اینکه می دونستم حواسش نیست ولی عرق شرم روی پیشونیم نشست دستم رو همچنان نگه داشته بود ، دیگه تحمل این همه هیجان رو نداشتم خواستم دستم رو بکشم که به خودش اومد انگار تازه فهمیده بود چکار کرده تند دستم رو رها کرد وگفت: -ببخشید...ببخشید اصلا حواسم نبود نگاهم رو به زمین دوختم و چیزی نگفتم ، البته از زور هیجان نمی تونستم حرف بزنم ولی امیرعلی فکر کرده بود ناراحت شدم: -دریا نگام کن .....بخدا حواسم نبود....توکه فکر نمیکنی من عمدا این کار رو کردم ؟ بازم چیزی نگفتم که کلافه جلوی پام نشست: -تورو خدا چیزی بگو دارم دیونه میشم آروم بدون اینکه نگاش کنم گفتم: -نه ...متوجه شدم حواست نبود بهتره فراموشش کنیم -خواستم بلند بشم که نذاشت: -پس چرا ناراحتی؟چرا نگام نمیکنی ؟ -باور کن ناراحت نیستم -پس... بین حرفش پریدم: -خواهش می کنم امیرعلی فراموشش کن اجازه صحبت دیگه ای ندادم و به اتاقم پناه بردم چند روز بعد هم که کلا بیخیال این موضوع شدیم و فراموش کردیم امروز باز هم قرار بود چند نفر از گروه رو برای درمان بیارن، با اینکه همه مرد بودن ولی به خاطر تعداد بالاشون من هم به کمک امیرعلی رفتم خدارو شکر آسیب جدی ندیده بودن و فقط کمی سر و صو رتشو زخمی شده بود که با کمک امیر علی زود پانسمان کردی نویسنده:آذر دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 😍 سریع ماشین رو از حیاط خارج کردم و با یه بسم الله راهی شمال شدیم دریا ساکت نشسته بود و آهنگ گوش میداد یه لحظه احساس خواب آلودگی کردم و خمیازه ای کشیدم دریا به سمتم برگشت و گفت: -خسته ای ؟ میخوای من بشینم ؟ - نه فعلا میتونم -گرسنه نیستی؟ -چرا کمی ولی لازم نیست می تونم تحمل کنم تا برسیم جاده لغزنده است می ترسم کار دستمون بدم نون تست و شکلات رو روی پاش گذاشت روی یکی از نونا شکلات مالید و نزدیک دهنم گرفت: با تعجب از کارش نگاهش کردم که از شرم لپاش گل انداخت -چیزه...من برات لقمه می گیرم بخور لبخندی زدم و اولین گاز رو به نون زدم اینقدر خوردن لقمه از دستش برام لذت بخش بود که اصلا نمیخواستم تموم بشه فقط برای من لقمه می گرفت: -دریا خودتم بخور -من خونه خوردم -آی آی زنم زنای قدیم بدون من صبحانه خوردی ؟ بلند خندید و گفت: -مردای قدیم هم زودتر از خواب بیدار می شدن دلم از خوشی اینکه من رو مرد خودش می دید قنج رفت ، لقمه بعدی رو جلوم گرفت انگشتای سفید و کشیدش با اون ناخونای نسبتا بلند خوش حالتش وسوسم می کرد🙊😍♥️ نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁